749_46854866294065.mp3
3.09M
حالا که خیلی دلم بی تابته
منو خوشبخت میکنه این رابطه
به من آقا مادرم با گریه گفت
خوش به حالت که حسین اربابته
یا اباعبدالله
دوست دارم اسمتو بگم زیاد
یا اباعبدالله
با عشقت خوشبختی به دست میاد
🏴 یا_اباعبدالله_الحسین (ع)🖤
#محرم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 یه مدینه یه بقیعه
🎵 یه امامی که حرم نداره💔😭
🏴 #شهادت_امام_سجاد (ع)◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼پنجشنبه ها به یاد اونهایی هستیم
که بین ما نیستند😔
🌼و هیچکس نمی تونه جای خالیشون
رو تو قلبمون پر کنه💔
🌼گذشتگانمان دلخوشند
به یک صلوات و دعای رحمت و مغفرت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_بیستودوم رو به روی پله ها وایستادیم که الوند با اخمای در هم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_بیستوسوم
صدای قدمایی نزدیک شد و در اتاق باز شد .زنی که بقچه ای زیر بغلش زده بود سلامی کرد و اومد تو اربابم پشت سرش .
با اشاره سر مامان من و گلبهار رفتیم بیرون .تا مامان و معاینه بکنن با صدای ناله اش دلم ریش میشد صداش که قطع شد نگاهی به اون سمت ایوون انداختم .ظاهرا اوناهم مثله ما خیلی استرس این بچه رو داشت .در اتاق باز شد و خان با چشمای برق زده از اتاق زد بیرون .مستقیم رفت سمت اتاقش و بلند داد زد
_ مشتی.. امروز چند تا گوسفند قربونی میکنین گوشتشو به همه اهالیه روستا میدین .میگین سر سلامتی پسر خان ..
همه متعجب نگاهش کردیم .
منظورش کی بود؟ پسر خان؟ الوند یا البرز؟!
_ به همه اهالی بگو خان دوباره داره پدر میشه تا سه روز جشن و پایکوبی به پایه .
حلیمه ..
حلیمه که کنار فرخ لقا بود دوید طرفش
+بله خان
_ زیر دیگارو روشن کنین .حیاط عمارت و ریسه بکشین امشب مهمون داریم. به مناسبت بچه گلبانو..
خان رفت تو اتاقش و من گلبهار با لبخندایی که تبدیل به خنده شد به هم نگاه کردیم ..
بی اراده میخندیدم و ازاینکه قرار نبود مامان سنگ** بشه خوش حال بودم
***
هیاهویی افتاده بود تو عمارت که اون سرش ناپیدا .
دم در عمارت ۱۳ تا گوسفند قربونی کرده بودن که از بالا اویزونشون کرده بودن و داشتن تمیزشون میکردن .
زیر دیگا بزرگ روشن شده بود و نمیدونم مامان به خان چی گفته بود که به همه دستور داد من و گلبهار از این به بعد کار نمیکنیم و پیش مامان میمونیم صورتا فقط دیدنی شده بود خصوصا قدسی که فقط با نفرت نگاهمون میکرد و الان تو راس دیدمون بود
داشت با دو نفر دیگه مرغا رو تمیز میکرد و لبخندی رو لبم نشست از دیدنش .
امشب خیلی خوش حال بودم که ضیافت گرفتن چون به احتمال ۹۹ درصد ارسلانم میومد و میتونستم ببینمش .
اصلا اینجوری خیلی بهتر شد حالا اگه میخواستیم ازدواج کنیم خیلی راحت تر میشد هم خانواده ارسلان دیگه مخالفت نمیکردن چون حداقلش این بود من دیگه نوکر این عمارت و ادماش نبودم هم از طرفی با این اتفاقی که افتاد الوند و فرخ لقا دیگه عمرا بزارن البرز بیاد من و بگیره یا صی*ه کنه ...
هیچ وقت فکر نیمکردم مامان واقعا بتونه اینجوری زندگی هممونو نجات بده یادمه از وقتی بچه بودیم به جفتمون یاد داده بود گرگ باشیم میگفت یا گرگ باشین چنگ بندازین بکشین یا گرگ میشن چنگ میندازن میکشنتون.
شاید گلبهار شبیه مامان بود اما من هیچ وقت نتونستیم با این جور زندگی کردن کنار بیام من از اولشم نه سیاست داشتم نه زرنگی خاصی .دنبال جا و مقامم نبودم فقط دلم میخواست با یکی گه دوسش دارم ازدواج کنم و تا اخر عمر باهم باشیم .گلبهارم همیشه به این افکارم میخندید و میگفت انقدر که ساده و احمقی .
_ گلاب مامان داره صدامون میزنه .
رفتم سمت اتاق مامان رو تشکی که براش پهن کرده بودن نشسته بود
+ بیاین اینجا
رفتیم طرفش و رو به روش نشستیم.
مامان به صغری نگاهی انداخت
_ برو بیرون در و هم ببند .
+چشم خانم جان
صغری رفت سمت بیرون و مامان که از رفتنش مطمئن شد گفت
_ خب تا اینجاشو من هر کار تونستم انجام دادم از اینجا به بعد با شماست
گلبهار متعجب گفت
+یعنی چی؟
_یعنی یکم زرنگ باشین امشب یک مهمونی بزرگه و منم که کنار خان میشینم و تو دیدم شما بیاین کنار من بزارین همه ببیننتون .ببینن که شما کیین.گلاب تو احمق نباش و البرز و بکش طرف خودت گلبهار از من میشنوی انقدر زرنگ و خوشگل هستی که بتونی الوند و خامش کنی ..
چشمام گرد شد و با حیرت خیره گلبهار شدم ..
اما انگار اصلا تو این دنیا نبود ..رفت تو فکر و چرا احساس میکردم لبخند کمرنگی گوشه لباشه
_چی میگی مامان .اخه مگه الکیه الوند؟
الوند الان به حون ما تشنه اس .عمرا نمیزاره البرز از ده هزار کیلو متری من رد بشه بعد میگین البرز و الوند شکار کنیم .+احمق نباش گلاب .. البرز احمق و بی عرضه است اصلا به حرف الوند گوش نمیده و خیلی کارت راحته چون همینجوریشم هر کاری برای تو میکنه .. فقط باید یکم ..یکم زرنگ باشی تا دو روزه عقدش بشی ..
کار سخت بر عهده گلبهاره ..الوند اصلا مثله برادرش و فرخ لقا احمق نیست .خیلی زرنگ و باهوشه. میتونی گلبهار ؟گلبهار سری به نشونه مثبت تکون داد که لبخندی نشست رو لب مامان
_ افرین .شما دخترای منین یادتون نره
+مامان من اینکار و نمیکنم .
_بیخود
+نمیکنم مامان
_چرا؟
وقتش بود از ارسلان میگفتم یا نه؟میترسیدم مامان واکنش تندی نشون بده اما نمیتونستمم ساکت باشم و البرز و پذیرا بشم..
+ مامان شما الان میخواین ما با یک ادم پولدار ازدواج کنین دیگه ..
_خب
+خب خب حالا هر ادمی به جز البرز من ازش متنفرم مامان._البرز نه کی پس دختر ؟
+ مثلادوستش چطوره ..
چشمای گبهار گرد شد و برخلاف اون مامان با چشمای تنگ شده که حالت نگاهش به شدت تهدید امیز بود گفت
_ دوستش کیه؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_بیستوچهارم
گلبهار زیر لب گفت
+ارسلان و میگه پسر اون تاجره که با دختراش میان عمارت .. امشبم هستن حتما .مامان براق شد سمتم و نیشگونی از دستم گرفت که سریع خودمو کشیدم عقب
_اخ مامان ..
+ ذلیل بشی ..چرا اون یهو همه رو ول کردی چسبیدی به اون ؟ یکاره؟
چه غلطی داری میکنی معلوم هست
_خودت میگی با یک ادم پولدرار..
+من و سیاه نکن گلاب تو بیخودی حرفی نمیزنی ..حرفی زده چیزی گفته بهت؟
سرمو انداختم پایین و ناچار سری تکون دادم
_ازم خواست با شما حرف بزنم و راضیتون کنم که من و اون باهم ازدواج کنیم و از اینجا فرار کنیم چون البرز نمیزاره ما بهم برسیم ..
گلبهار دستشو گذاشت رو دهنش و هیی کشید ..مامان اما تو سکوت بدون هیچ عکس العملی نگاهم کرد و این نگاهش برام بیشتر ترسناک بود معلوم نبود باز چه نقشه ای تو سرشه ..
+مامان
_امشب میاد ؟
+نمیدونم حتما میاد دیگه.
_ چند بار باهاش حرف زدی؟
سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم
+خیلی
گبهار با حرص گفت
_ من خر و بگو فکر میکردم تو چقدر ساده ای ..نگو اب نمیدیدی یعنی تو اب رو میدیدی ها ما نمیدیدیم .
مامان اخماشو کشید توهم و تکیه اش داد به دیوار
+خیله خب دعوا نکنین . شب بفرسش بیاد جای من ..
_ چی ؟
به گوشام اعتماد نداشتم باورم نمیشد مامان به این راحتی و سادگی از این موضوع بگذره و چنین حرفی بزنه گفتم الانه که پاشه از گیسام بگیره دور این عمارت تابم بده ..
+ کوفت چی میگم امشب بفرسش بیاد جای من حرف بزنم باهاش ..لبخندم بزرگ و بزرگ تر شد انقدر که مامان دوباره بهم چشم غره رفت و توپید بهم
_دختره خیره سر گمشو برو از جلو چشمام چه خوششم اومده ...
دوباره نیشگونی ازم گرفت که بی اراده اخی گفتم و سریع از جام بلند شدم اما انقدر خوش حال بودم که اصلا اهمیتی ندادم و از اتاق زدم بیرون .
رو ایوون بودم که گلبهارم اومد بیرون به جز ماهجانجان و ناریه و دختراش کسی دیگه رو ایوون نبود همه یکجور بدی نگاهم میکردن .سنگینی نگاهشون داشت عذابم میداد که با تکون دست گلبهار ازشون چشم برداشتم.
_کجایی؟! حواست به من باشه .
+ چیه.؟
_ورپریده .. یعنی چی که دیدیش یعنی یواشکی باهم حرف میزدین کی کجا.؟
حتی فکر اینکه بخوام بهش بگم شبا یواشکی از اتاق میرفتم بیرونم مو به تنم سیخ میکرد مامان اگه میفهمید بدون شک و یک درصد تردید اینبار واقعا زنده زنده اتیشم میداد ..
_ با توام
+ دو سه بار فقط دیدمش دیگه ..با البرز ..
_تو که گفتی حرف زدیم .
+ ولم کن گلبهار
خواستم از کنارش رد بشم که باز بازومو گرفت
_تو به من بگو من قول میدم که مامان نگم
+میگی
_نمیگم به خدا به جون مامان ..
+ چند باریه روزا پشت باغ قرار میزاریم میریم اونجا ..
با چمشای گرد شده گفت
_روزا.؟تو روز.؟
+پس کی شب بریم.؟؟
_ با چه جرئتی احمق ..اگه کسی ببینتون چی.؟
+ خب دیگه حالا که رفتیم کسیم ندیده ..تازه برام کلی سوغاتی اورده
_کجا.؟ کو.؟
+قایم کردم مامان نبینه بگه از کجا اینم اون اورده ..ارزون خریده بتونم استفادش کنم ..
با دستم گردنبند انار رو لباسم و لمس کردم.
_ قشنگه نه.؟
+ کجا قایم کردی .؟
_نمیگم ..به مامان میگی میکشتم..
+الانشم همینطوری برم بگم میکشت .. گفتم به مامان نمیگم .
_تو باغچه زیر اون درخته ..
+ وا زیر خاک.؟
_اره تو جعبه گذاشتم ..یک لباسه و چند تا ازاین خرت و پرتا .
+ بیا بریم ببینیم ..
_بیخیال گلبهار الان کسی میبینه بزار شب یا بعدا ..
به اطراف نگاهی انداختو سری تکون داد.
_خیله خب فعلابیا بریم ببینیم چیزی پیدا میشه بپوشیم..
****
کنار مامان نشسته بودم و به خوراکیای خوش مزه ای که پیش روم بود ناخونک میزدم
گلبهارم بهم چشم غره میرفت که انقدر ندید بدید بازی در نیار
بلاخره صغری برامون دوتا دست لباس خوب گیر اورد که پوشیدیم
مامان کلی ازم تعریف کرد و گفت من به هر کس هر کس شوهرت نمیدم طرف باید خیلی ادم حسابی باشه .
ارسلان از سر شب اومده بود و تو یک فرصتم بهش گفتم با مامانم حرف زدم بره پیشش اما خان از کنار مامان جم نمیخورد و موقعیتش نبود
حرص میخوردم و خود خوری میکردم اگه امشب رد میشد دیگه کی موقعیتش جور میشد .
البرز که خیره بهم بود و ارسلان که کنارش نشسته بود مدام چشم غره به من بیچاره میرفت و من ناخوداگاه دستم میرفت به چارقدم و گیسام و البته قند تو دلم اب میشد از این اخماش و غیرت خرج کردناش .مامان همیشه میگفت یک مرد فقط رو زنی غیرت داره که دوسش داره و ناموسشه.
الوند اما از سر شب رو ایوون نشسته بود و ریز ریز مهمونی و زیر نظر گرفته بود
یکبارم که رفتم فقط به ارسلان بگم بره پیش مامان نگاه تیزشو رو خودم احساس کردم و سریع عقب گرد کردم
بلاخره ماه جانجان خان و صدا زد و مامان تنها شد ارسلانم از فرصت استفاده کرد و رفت طرفش .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این ترازوها رو یادتونه؟
اینقدر همه چیز فراوون بود که وقتی میوه می خریدیم و کفه ترازو برابر بود فروشنده اضافه تر هم تو پاکت می نداختن تا کفه ترازو بخوابه کف
اما الان ترازوها دیجیتال شده مثل طلا فروشی قیمت ها جوریه که نه خریدار و نه فروشنده نمی تونن از مالشون بگذرن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
پیرمردی بود که وردی میخواند و باران باریدن میگرفت. در قبال این کار دو سکه میگرفت. پیرمرد شاگردی داشت که به او کمک میکرد.
پسرک در طول سالهایی که شاگردی پیرمرد را کرده بود، ورد باران را یاد گرفته بود. یک روز با خود فکر کرد که دیگر میتواند کسب و کار خود را داشته باشد. پس کنار کلبه پیرمرد بارانساز، دکهای ساخت و بر سردرش نوشت باران سازی با یک سکه.
از قضا خشکسالی آن سال بیشتر از سال قبل بود. چند روزی مشتریان زیادی آمدند و جوان هم از رونق دکه بسیار شادمان بود. آنان را راه انداخت و روستاییان هم دعاگویان و شادمان به سمت مزارع تکیده رفتند و چشم به راه باران شدند.دو روزی گذشت. دکه جوان پرمشتری بود.
بارانساز پیر هم مانند همه آن روزها عصایش را زیر چانه خود نهاده بود و جلوی در کلبه خود، روی چارپایهای نشسته بود و در انتظار مشتری بود. ناگهان روستاییان با نگرانی و فریاد آمدند به سمت دکه بارانساز جوان که به فریادمان برس، زندگیمان رفت.
معلوم شد به ورد جوان باران باریده بود ولی سر ایستادن نداشت و سیلی خانمان سوز به راه افتاده بود. بارانساز جوان نمیدانست چه کار باید بکند. او نمیدانست که بارانساز پیر دو ورد داشت؛ با یکی باران میساخت و با دومی باران را میگفت تا بایستد و جوان این دومی را نیاموخته بود.
پی نوشت : آیا شما ورد دوم را میدانید؟ آیا همه وردهای کسب و کارتان را بلدید؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تو حیاط خونه اینجوری نذری میپختن
یادش بخیر عطرش تا هفت تا خونه اون طرف تر میپیچید ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نوحه نوستالژی رو یادتونه 😔
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_بیستوچهارم گلبهار زیر لب گفت +ارسلان و میگه پسر اون تاجره ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_بیستوپنجم
الوند همچنان رو ایوون نشسته بود و با چشمای تیزش داشت به مامان و ارسلان نگاه میکرد و نگاهم رفت سمت البرز که متوجه این موضوع شده بود...بلاخره ارسلان با مامان حرف زد و از لبخندی که تا اخر شب گوشه لبش بود میشد فهمید مامان لج نکرده با این موضوع و موافقه .
انقدر خوش حال بودم که سر از پا نمیشناختم .
مهمونی که تموم شد برای اولین بار مستقیم رفتم تو اتاقمون و مجبور نبودیم تا صبح بیدار باشیم که تو حیاط و مرتب کنیم .
اولین شبی بود که میخواستیم تو اتاقای عمارت بخوابیم .
باورم نمیشد دیشب تا صبح داشتم گریه میکردم برای بخت سیاهمون و الان سرمو تو این اتاق گذاشتم رو زمین و میخوام بخوابم .
****
نگاهی بین من و گلبهار رد و بدل شد و مامان از جاش بلند شد و گفت
_دوباره دارم بهتون میگم پس حواستون به خودتون باشه تو اتاق بمونین تا میتونین و اصلا بقیه رو حساس نکنین من نیستم مواظب خودتون باشین .
با کسی دعوا نکنین لجم نیفتین حتی اگه مستقیم فحشتون دادن باز کاری نکنین چون من و ارباب نیستیم و کسیم پشت شما نیست .دیگه سفارش نکنم ..به گلنسا میگم حواسش بهتون باشه .
_کی میاین.؟
+ ایرج که گفته دو سه روزه برمیگردیم .
گلبهار تکرار نکنما
_چشم حواسمون هست ..
+نمیدونم چرا انقدر دلم شور میزنه
گلبهار لبخندی زد و گفت
_شور نخوره مادر من برو به سلامت اتفاقی نمیفته برای ما اونم جلوی این همه چشم .میدونن من و گلاب طوریمون شه انگشت اتهام میاد طرف خودشون پس نمیان خودشونو خراب کنن .
+خیله خب مواظب باشین پس خدافظ
_به سلامت .
مامان از اتاق رفت بیرون و با خان از عمارت خارج شدن .
خان میخواست بره شهر دو سه روزی از املاکش سرکشی کنه و مامانم میخواست همراه خودش ببره .
وقتی فرخ لقا و ناریه فهمیدن چنان اتیشی شده بودن که حد نداشت.مامان درست میگفت الان که کسی و نداشتیم تو عمارت باید حواسمون باشه با کسی لج نیفتیم و دعوا نکنیم ...+ خب اینم از مامان .. حالا چیکار کنیم
گلبهار شونه ای بالا انداخت
_کاری نمیتونیم بکنیم .. برو پیشکشای ارسلان و بیار ببینیم .
لبخندی زدم و رفتم سمت صندوقچه ام .
یک ماهی گذشته بود و مامان و ارسلان باهم چند باری حرف زده بودن و ارسلان میگفت مامانت موافقه .
مامانم از ارسلان خوشش امده بود و دیشب قول داد تو این سه روز ارباب و راضی کنه به ازدواج ما .گره کار اینجا افتاده بود که البرز همچنان سفت و سخت پای حرفش وایستاده بود و به خان گفته بود که من و میخواد و خان ام چند باری به مامان گفته بود این موضوع و ظاهرا مخالفتی نداشت.
از این بابت بیشتر میترسیدم .خصوصا که رفت و امد ارسلان و البرزم کم شده بود و احساس میکردم البرز از چیزی بو برده
میترسیدم که پای حرفش وایسته و من و مجبور کنه صی*ه اش بشم که البته اگه قرار بود این اتفاق بیفته حتی بدون مامان و گلبهارم از این ابادی فرار میکردم.
کادوهای ارسلان و دونه دونه به گلبهار نشون دادم و اونم با شوق و ذوق نگاهشون میکرد و مگیفت خیلی قشنگن .
لباسمو تنم کردم برای اولین بار و دقیقا اندازه تنم بود گلبهار مدام سر به سرم میذاشت و گفت حالا که مامان نیست لباسشو تنم کنم تو حیاطم یک مانوری بدم که ببینه تو تنم لباس و .
هر چند اگه تو این دو سه روز بیاد عمارت .
بی حوصله نشسته بودیم کنار هم و داشتیم حرف میزدیم ناهار خوردیم و همچنان تو اتاق بودیم
_ گلاب پاشو بریم بیرون یک دوری بزنیم حوصله ام سر رفتش.
+نه گلبهار باز مشکلی پیش میادا .
_اخه چه مشکلی.؟
+چمیدونم دیدی باز فرخ لقا گیر داد بهمون و بحث شد اینبار کسی نیست ازمون حمایت کنه .
_ نه چیزی نمیشه پاشو بریم چیزیم گفتن جوابشونو نمیدیم .
سری تکون دادم و با تردید از جام بلند شدم اما هنوز قدمی برنداشته بودم که صدای فریاد فرخ لقا بلند شد و نگاهی به گلبهار انداختم دویدم بیرون گلبهارم پشت سرم.
فرخ لقا و ناریه بودن که رو به روی هم وایستاده بودن و صدای داد و فریادشون به قدری بالا رفته بود که من ترسیده بودم ...
کم کم همه جمع شدن و ماه جانجان از اتاقش اومد بیرون اما هر چقدر بهشون اخطار میاد فایده ای نداشت.
کسیم تو عمارت نبود جز البرز که خب هیچ کاری از دستش برنمیومد کسی توجهی بهش نداشت انقدر که بی عرضه و بی دست و پا بود.
ماه جانجان عصاشو محکم به زمین کوبید
_بس کنین
از صدای فریاد ماه جانجان بلاخره ساکت شدن .
+ ساکت شین جفتتون الان برین تو اتاقتون الان.
فره لقا خواست حرفی بزنه که ماهجانجان باز ساکتش کردو فرستادشون تو اتاقشون متعجب بهشون نگاه کردم
_ اصلا دعوا سر چیه._ اصلا دعوا سر چی بود؟
+ نمیدونم اسم ازدواج و اینا میومد .. فکر کنم ناریه دختر فرخ لقا رو خاستگاری کرده ..
با چمشای گرد شده گفتم
_برای کی؟ نه بابا اخه اصلا امکان نداره ناریه و فرخ لقا باهم وصلت کنن که
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خوب تا کنیم !!خدا نگاه می کنه ببینه
تو با بنده هاش چه جوری تا میکنی
تا همونجوری باهات تا کنه پس خوب تا کنیم ...
شب بخیر💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f