eitaa logo
نوستالژی
62.7هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
25.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ پیاز ✅ قیصی ✅ کشمش ✅ شکر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
509_60475495305271.mp3
4.2M
🎶 نام آهنگ: اشک مهتاب 🗣 نام خواننده: شجریان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مامان سینی چای رو اورد و گفت خاک به سرم ارباب چرا اینجا نشستی بفرمایید داخل زیرتون بالشت نرم بزارم‌ مالک چایش رو بین دست گرفت و گفت چایمو بخورم باید برم‌ اگه چیزی لازم بود براتون میارم‌ همین الانشم شرمندتونم.من برم شام بچه هارو بدم مامان خواست بره که مالک گفت کسی نفهمه من اینجام شبونه اومدم تا کسی متوجه نشه مامان چشمی گفت و رفت داخل خجالت میکشیدم نگاهش کنم چایش رو داغ خورد اروم گفت انگار اینجا و ارامششو دوست دارم تو عمارت همه چی بوی دیگه ای میده ادم هاش رفتارهاشون حتی دخترهاشون زیر چشمی نگاهم کرد و گفتم‌ عمارتو دوست ندارین ؟‌ اونجا خونه منه دوستش دارم ولی توش تنهام همه از روی ترس بهم سلام میدن کسی نیست که کنارش یه چای بدون درخواست بخورم لبخندی زدم و گفتم اولین باره با یه مرد چای میخورم و حتی گپ میزنم نمیدونم از خوش شانسی منه که مالک خان با این همه دغدغه برای من وقت گذاشته ریز خندید و گفت مالک خان افتخار بزرگی نصیبش شده که امشب مهمان چای شماست دستهاش اروم میلرزید نفس عمیقی کشیدم و گفتم عمارت مهمون دارین ؟‌از بودن طلا حس خوبی نداشتم و دلم شور میزد مالک نگاهم‌ کرد و گفت اره خانم بزرگ‌ اومده فکر میکردم مادر شما تنها زن اربابه نه خانم بزرگم هست اون زن اصلی اون یه زن زبل و زیرک خانم بزرگ برای منافع خودش همه رو نابود میکنه انگار جنگ کهنه ای بینتون هست؟اره جنگ و کینه شدیدی بینمون هست استکان خالیشو روی سینی گذاشت و گفت باید برم خیلی مزاحم شدم گفتم یکم دیگه بمونید نشست و گفت عجله ندارم فقط نخواستم مزاحم بشم عمارت همه خوابیدن مشکلات اونجا انقدر زیاد هست که دیرتر از همه بخوابم و زودتر از همه بیدار بشم دلم داشت ضعف میرفت برای بودنش چقدر حس قشنگی بود وقتی بدون روبند کنارش بودم.به ماه نگاه کرد و گفت ماه هم به زیبایی شما نیست اولین باری که این صورتو میدیدم قند تو دلم اب شد و گفتم ممنونم اینکه شما تعریف ازم میکنید خیلی قشنگتره چطور بوده بین اهالی ندیدمتون ؟دوباره به نوک زبونم اومد تا بگم من همونی هستم که از دل آتیش نجاتم دادی پناهم دادی و بهم اعتماد کردی ولی ترسیدم که مبادا از دستش بدم همین بودنش قشنگتر از همه چی بود فقط نگاهش کردم تصویرمون تو اب نقش بسته بودنگاهم کرد و گفت چه زیبایی لبخند زدم و گفتم دوباره چای بیارم ؟‌نگاهی به استکان من کرد و گفت شما چرا نخوردی ؟تازه یادم افتاد و گفتم کنار شما انگار همه چی یادم میره دیگه سرد شد فایده خوردن نداره مامان از پشت پنجره نگاهم میکرد و لبخند میزد انگار صورتم نمایانگر همه حس درونم بود یه خراش از اونشب روی مچ پام بود مالک دقیق شد و گفت چه اتفاقی برای پاتون افتاده ؟دستی به مچ پام کشیدم و گفتم یادگاری از یشب پر از درد و در عین حال خیلی قشنگه اونشب ناامیدی رو حس کردم ولی خدا چیزی رو اونشب بهم داد که ارزش هر دردی رو داشت تو چشم هام نگاه کرد و گفت چی بهت داد ؟‌لبخندی زدم و گفتم چیزی که براش جونمو میدم چیزی که اگه بخواد حاضرم کنارش اخرین نفس هامو بکشم چشم هاش جادویی داشت که قلبمو اتیش کشید مالک گفت مگه از چشم های تو زیباترم هست مگه از تو قشنگترم میشه باشه.چنان شعله های عشق تو وجودم زبونه میزد که حرارتش رو میشد حس کرد مالک چشم هاشو بست و انگار اون از من بیشتر غافلگیر شده بود چشم هامو که باز کردم و چشم هاشو دیدم خجالت زده بدون حرفی به اشپزخونه پناه بردم.حتی دیگه جرئت نداشتم بیرون رو نگاه کنم من چیکار کرده بودم به خودم دلداری میدادم و میگفتم اروم باش مالک بیرون رفت و صدای بسته شدن درب اومد مشتی اب به صورتم کوبیدم.نمیدونم چرا خوشحال بودم و میخندیدم انگار حالم خوب بود بودم‌ انگار اون حسو با دنیا عوض نمیکردم اشک هام میریخت و همش از سر ذوق بود کاش من مالک، مالک خان میشدم کاش این عشق رو حس میکرد این دوست داشتنو از ته دلش باور میکرد مامان اروم اومد داخل اشکهامو پاک کردم چادرشو در اورد و گفت رفت ؟‌با سر گفتم اره .جلوتر اومد و گفت دوستش داری ؟‌خجالت زده لبمو گزیدم و مامان گفت کاش منم میتونستم عاشق بشم‌ اونم انگار دلباخته تو شده این همه زیبایی سهم کسی میشه که قلبش بزرگ باشه. *‌*‌*‌*‌*‌*‌ خانم جون از کله سحری فقط بالا سر کـارگرا بود که مبادا چیزی کم باشه دلم ضعف میرفت و خیلی گرسنه بودم‌ از محبوب خبری نبود هرچی منتظر شدم نیومد و بیرون رفتم تا اشپزخونه راهی نبود و همونطور که میرفتم صدای خنده های کسی نظرمو جلب کرد پشت درخت رفتم و سرک کشیدم طلا روبروی مالک ایستاده بود و همونطور که راهشو بسته بود دستشو بالا برد و گفت این نشون شماست تو انگشت من مالک نفس عمیقی کشید و گفت بیرون بندازش طلا اخم کرد و گفت نمیتونم چون صاحبشو خیلی میخوام من نبودم که که اینو دستم کردم ارباب خواستن. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مالک به طرفش قدم برداشت از چشم هاش خشم میبارید و طلا عقب عقب اومد و گفت میخوای منو بترسونی؟ من کسی رو نمیترسونم وجودم ازار میدید داشتم خفه میشدم‌ حسادت خفه ام میکرد انگشتر رو بیرون کشید و گفت نشون نیستی حالا ازاد باش دستشو پرتاب کرد و جلو جلو راه افتاد طلا پشت سرش خواهش میکرد انگشتر رو پس بده و مالک تو باغ پرتابش کرد خندیدم و گفتم عاشق همین جسارتت شدم از کنارم گذشت منو پشت درخت ندید ولی من عطر تـنشو عمیق بو کشیدم دستی روی شونه ام قرار گرفت و من از تـرس زبونم بند اومد ‌‌‌‌‌‌اون کی بود که اومده بود .چطور میشد قرار بود کسی از بودن من خبر دار نشه فرصت نکردم رو بندمو پایین بندازم روبروم اومد نمیشناختمش حتی ندیده بودمش به صورتم لبخندی زد چشم های درشتی داشت و موهای فری که با کش از بالا بسته بود اولین مردی بود که موهاشو بسته بود یکم از من بلندتر بود و مرد درشتی نبود با عجله خواستم روبندمو بندازم که سرشو خـم کرد و همونطور که نگاهم میکرد گفت خیلی عجولی خانم دهنش بوی تندی میداد و انگار حالت طبیعی نداشت چشم هاش باز و بسته میشد شیشه خالی م* کنارش افتاده بود و تازه فهمیدم اون م _س_ته چشم هاشو به زور باز میکرد و گفت من مردم ؟‌تو بهشتم تو حوری هستی ؟ *‌*‌*‌*‌*‌*‌ خانم جون دستشو گرفت مانع شد و گفت دیشب کجا بودی اومدم اتاقت نبودی ‌؟ لبخند رو لــبهای مالک نشست و گفت یه جای خوب پیش یه دوست خوب خانم جون ابروشو بالا داد و گفت دوست ؟‌ اره یه جایی که دلم نمیخواست برگردم‌ عزیزی که انقدر برام عزیزه که اگه تمام عمر اسارت بکشم راضی ام که اون هم باشه خانم‌جون دهنش باز موند و رفتن مالک رو نگاه کرد و ‌گفت چیز خورش کردن ؟این مالک بود داشت از دوستش تعریف میکرد دستمو رو قلبم گذاشتم و ضربانشو که شدت گرفته بود رو حس کردم‌ بود رو حس کردم‌ داشت از من میگفت یاد دیشب افتادم و دست هام سـست شد خانم جون منو فرستاد داخل اتاق و گفت کسی چیزی پرسید بگو من خاله اتم تشکر کردم و خانم جون که رفت مثل دیوونه ها دور خودم شروع کردم به چرخیدن از بین اون همه لباس نمیدونستم چی بپوشم هرکدوم رو تـنم میکردم مورد پسـندم نبود انگار قرار بود امشبم مالک بیاد دیدنم تو خونه مادرم لبخند رو لـبهام ماسید و به خودم خیره موندم اگه مالک نمیومد اگه اونجا نمیومد من چطور تحمل میکردم نبودنشوبه پیراهن سبز تو تنم نگاهی کردم تا روی زانوهام بوددامنش چین دار بود و استین هاش کلوش و و تا روی ارنجم بود بقدری تنگ بود که گودی کمرمو قشنگ نشون میداد و صافی شکمم رو گیره موهامو باز کردم و موهام دورم ریخت دلشـوره گرفته بودم و تمام ذوق و شوقم از بین رفت یهو یاد مراد خان افتادم مراد تو م* منو دیده بود و حتما منو یادش نمیومد دلشـوره اومده بود سراغم و از طرفی دلم میخواست مالک بیاد اون اگه شب نمیومد حتما تمام رویاهام از هم میپـاشید یه تکه از غذا تو دهنم گذاشتم انگار دستپخت مادرمو بیشتر دوست داشتم همون غذاهای کم روغن و بی رنگش به این غذاهای خوش طعم و رنگ ارزش داشت دل تو دلم نبود و مدام بیرون رو نگاه میکردم برعکس هرشب انگار قصد خوابیدن نداشتن کارگرا حیاط رو تمیز میکردن و بهار تو چند قدمی ما بود کوچکتر که بودیم همیشه اقام شب عیدها گردو و کشمش درست میکرد و تو شیره انگور میریخت رو حرارت میزاشت و بعد رو پشت بوم پهنش میکرد خشک میشد و تکه تکه اش میکرد طعم تلخ و شیرین اون شکلات رو هیچ وقت فراموش نکردم مامان یه تیکه رخت نو برامون میدوخت و همیشه خوش بودیم به تخم مرغ های رنگی و قرمز تو عالم خودم بودم که محبوب اومد داخل و گفت اماده ای؟با دیدنم میخکوب شد روی من و گفت چقدر ناز شدی چخبره نکنه شبا جای خونه مادرت میری خونه یار ؟‌خندیدم و گفتم خوشگل شدم ؟تو همه جوره خوشگلی بی نقصی خدا کنه بخت و اقبال قشنگی هم بیاد سراغت منم همینو میخوام بعد این همه بدبختی و دربدری فقط یه شونه میخوام که سرمو روش بزارم و ارامش داشته باشم‌ یه مرد که بوی مردونگی بده تعریف کن ببینم اون مرد کی هست ؟ حرف که میزنی چشم هات برق میوفته ؟‌لبخند زدم و گفتم فردا که بیام برات میگم‌ باشه عجله کن اونشب محبوب هم همراهم بود و با احمدرضا میخواستن قدم بزنن تمام روز محبوب کار داشت و فقط شبها فرصت میکرد احمد رو ببینه عشق قشنگی بینشون بود و همدیگر رو که نگاه میکردن تو نگاهاشون فقط عشق موج میزد احمد براش گل اورده بود و تو اون زمستونی اون گل رو از کجا پیدا کرده بود خدا میدونست مامان جلوی درب به انتظارم بود و از دور با دیدنم دستهاشو برام باز کرد.محبوب و احمد جلوتر نیومدن و برگشتن با عجله رفتیم داخل و مامان خداروشکر کرد و گفت منتظرت بودم چرا امشب دیر کردی؟عمارت شلوغ بود باید صبر میکردم محبوب کارش تموم بشه ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سوغاتیامون خاص بود😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋حمله ی مستقیم 🍃 استاد بزرگ و نگهبان وظیفه ی مراقبت از یک صومعه ی ذن را بین خود تقسیم کردند. یک روز نگهبان درگذشت و باید کس دیگری را جایگزین او می کردند. استاد بزرگ همه ی شاگردها را جمع کرد تا مشخص کند افتخار کار در کنار او، نصیب کدام یک از آنها خواهد شد. استاد بزرگ گفت: مسأله ای مطرح میکنم کسی که اول این مسأله را حل کند، نگهبان جدید معبد خواهد بود. بعد نیمکتی در وسط تالار گذاشت روی نیمکت گلدان سفالی گران بهایی گذاشت که گل سرخی در آن قرار داشت. استاد گفت: «مسأله این است.» شاگردها، حیران، به گلدان نگاه کردند به طرح های پیچیده و نادر روی سفال به تازگی و زیبایی گل منظور چه بود؟ چه کار باید میکردند؟ معما چه بود؟ 🥀 پس از چند دقیقه یکی از شاگردها برخاست به استاد و شاگردهای پیرامونش نگاه کرد و بعد مصممانه به طرف گلدان رفت و آن را روی زمین انداخت و شکست. استاد گفت: «تو نگهبان جدید مایی وقتی شاگرد به جای خودش برگشت، استاد بزرگ توضیح داد: 🍃 من خیلی واضح توضیح دادم گفتم که مسأله ای پیش روی شما میگذارم. یک مسأله هر چه هم که زیبا و شگفت انگیز باشد، باید از پیش رو برداشته شود مشکل مشکل است میتواند یک گلدان سفالی بسیار کمیاب باشد. می تواند عشق زیبایی باشد که دیگر برای ما معنایی ندارد. می تواند راهی باشد که باید آن را ترک کنیم اما اصرار داریم به راه مان ادامه بدهیم چون به ما آرامش میبخشد تنها یک راه برای از میان برداشتن مشکل وجود دارد حمله ی مستقیم به آن در این لحظه نمیتوان دلسوزی کرد، نباید بگذاریم که جنبه های زیبا و شگفت انگیز تعارضی که پیش روی ماست ما را وسوسه کند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا آخر ببینید ❄️😍 چند ثانیه حس آرامش، زندگی ساده و بی آلایش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستم مالک به طرفش قدم برداشت از چشم هاش خشم میبارید و طلا
شام نخوردم تا تو بیای منم گرسنه بودم شام میخوردیم و من چشمم به درب بود چرا مالک خان نمیومد رضا نگاهم کرد و گفت جواهر چرا برنمیگردی همینجا اون ملا صمد خدا تقاصشو بهش داد پاهاش رو از دست داده نفس عمیقی کشیدم و گفتم از خدا خواستم بهش انقدر عمر بده که رسوا بشه رحمت رختخواب رو پهن میکرد و گفت چند روز دیگه عید همینجا بمون میام الان نمیتونم بمونم باید زمان بگذره رضا رفت تو رختخواب و مامان بخاری نفتی رو پر از نفت کرد و گفت امشب انگار سرد شده زمستون دوباره برگشته نفس هامون شیشه رو بخار کرده بود با دست پاکش کردم و به قطرات برفی که میبارید نگاه کردم انگار واقعا زمستون اومده بود چراغ رو مامان کم کرد و گفت چشم انتظار مالک خانی ؟‌برادرهام خوابیده بودن و گفتم دیر کرد شاید نیاد شاید دلم میجوشید مامان بافت موهامو باز کرد و گفت هوا سرد شده حتمانمیاد بافت موهامو باز کرد و گفت هوا سرد شده حتما نیومده بیا بخواب تا نیومدن چرخیدم که بخوابم که دلم یجوری شد انگار حس میکردم وقتی بهم نزدیک میشد دوباره چرخیدم و به بیرون خیره شدم خبری نبود و برف شدت گرفته بود نا امید به طرف رختخوابم رفتم لحافمو برمیداشتم‌ که صدای درب اومد رو به مامان گفتم در زدن ؟ نه صدای باد انگار کولاک داره میشه ولی دوباره صدا اومد و با خوشحالی گفتم مالک اومده مامان شال کاموایی رو دور دهنش پیچید و هوا خیلی سرد شده بود و گفت همینجا بمون رفت تو حیاط درب رو باز کرد درست حس کرده بودم اون مالک بود مامان دعوتش کرد داخل و به زور تونست درب رو ببنده باد و طوفان و برف یهوویی همه جارو گرفته بود مالک اومد داخل و با مامان صحبت میکردن دلم طاقت نیاورد و رفتم تو حیاط با همون پیراهن نازک تو تنم نگاه مالک که به من افتاد زبـونش بند اومد باد موهامو به رقص در اورده بود و دامن پیراهنمو تکون میداد و دونه های برف روی سرم مینشست تو همون یه روز دلتنگ بودم مامان درب اتاق کناری رو باز کرد و گفت برو داخل دختر مبادا سرما بخوری.مالک خان بفرما الان چراغ میارم مامان به طرف اشپزخونه رفت تا چراغ اونجا رو نفت پر کنه و بیاره اتاق تاریک بود و مالک روبروم ایستاده بود کبریت و فانوس کنارمون رو طاقچه پنجره بود ولی هیچکدوم نمیخواستیم روشنش کنیم دلم پر بود از مالک خان، از عشقش از مردونگیش یه قدم بهم نزدیک‌ تر شد و من خجالت میکشیدم.مالک اروم نزدیک گوشم و گفت باور کنم ؟زیباترین دختری که دیدم اینجا درست روبروم قرار گرفته؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم بنظر منم همش رویاست باورش سخته که مالک خان اینجا درست روبروم باشه مردی مثل مالک خان فقط مرد رویاهای دختراست خندید و گفت چقدر توصیفم از زبـونت شیرینه با صدای درب اتاق بلافاصله ازش دور شدم و مامان چراغ رو داخل اورد وسط اتاق رو مجمه گذاشت و گفت چرا فانوس رو روشن نکردی مادر ؟‌کبریت رو کشید و فتیله رو بالا داد دستهاش از سرما قـرمز شده بود و گفت مالک خان این بلا شب عیدی چی بود ؟!مالک تشکر کرد و گفت ممنونم بابت همه چی این بلا نیست نعمت خداست اگه امشب سرما رو نکـشیم تابستونش باید بی آب بمونیم.خدارو باید شکر کرد مامان نگاهم کرد و از چشم هام میخواند و گفت کتری گذاشتم جوش بیاد چای میارم‌ مامان داشت بیرون میرفت که مالک گفت یه خواهشی داشتم ؟‌مامان با روی باز به سمتش چرخید و مالک گفت دخترتون رو میخوام خواستگاری کنم مامان دستشو رو قلبش گذاشت و خیره به من موند من خودم‌ شوکه تر از مامان به مالک خیره بودم‌.مالک لبخندی زد و گفت قسم خورده بودم هیچ وقت دل به زنی نبازم و تا اخر عمرم خان باشم و خان بمیرم نمیخواستم دلبسته باشم نمیخواستم این طور دلباخته باشم‌ ولی انگار دست خودم نبودچشم هام که دید قلبم فرمان داد و نمیتونم جدا از این عشق بمونم میخوام اینبار با این حس پیر بشم میخوام...گفت این منم که دارم فلسفه عاشقی میخوانم ؟‌به طرفش رفتم وگفتم اره اینم منم که این فلسفه رو باور دارم.تو چشم هاش برقی بود که دلمو میلرزوند.لبخند میزد و من برای لبخندش جونمو فدا میکردم مامان اروم بیرون رفت صدای پر از عشقی که بهش داشتم رو اروم نجوا کردم.یعنی اینا همش واقعیت و مالک خان درست روبروی عشق من ایستاده چقدر امشب همه چیز قشنگه مالک جلوتر اومد و به صورتم خیره بود و گفت من چقدر تو زندگی به خودم ستم کردم.همیشه فکر میکردم نمیشه به ادم ها اعتماد کرد ولی الان تمام من پر از اعتماد به تو و حس درونته رو نوک انگشت هام ایستادم و خودمو بالا کشیدم و گفتم سهم قشنگی خدا بهم داده چی قشنگتر از اینکه مالک خان سهمم باشه.گفتم دوستت دارم نتونست تحمل کنه همونطور که میچرخید گفت یکبار دیگه بگو ؟خندیدم و گفتم یکبار دیگه به زبون بیار اشک ذوق از کنار چشم هام میریخت ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
که تو خدای بعید هایی... خدایا ما را در اغوش پرمهرت بگیر و برایمان خدایی کن❤️ شبتون پر از نور و امید و یاد خدا🌙🌟 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام ❄️ صبح زمستونیتون بخیر ❄️☀️🤗❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f