eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
سوغاتیامون خاص بود😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋حمله ی مستقیم 🍃 استاد بزرگ و نگهبان وظیفه ی مراقبت از یک صومعه ی ذن را بین خود تقسیم کردند. یک روز نگهبان درگذشت و باید کس دیگری را جایگزین او می کردند. استاد بزرگ همه ی شاگردها را جمع کرد تا مشخص کند افتخار کار در کنار او، نصیب کدام یک از آنها خواهد شد. استاد بزرگ گفت: مسأله ای مطرح میکنم کسی که اول این مسأله را حل کند، نگهبان جدید معبد خواهد بود. بعد نیمکتی در وسط تالار گذاشت روی نیمکت گلدان سفالی گران بهایی گذاشت که گل سرخی در آن قرار داشت. استاد گفت: «مسأله این است.» شاگردها، حیران، به گلدان نگاه کردند به طرح های پیچیده و نادر روی سفال به تازگی و زیبایی گل منظور چه بود؟ چه کار باید میکردند؟ معما چه بود؟ 🥀 پس از چند دقیقه یکی از شاگردها برخاست به استاد و شاگردهای پیرامونش نگاه کرد و بعد مصممانه به طرف گلدان رفت و آن را روی زمین انداخت و شکست. استاد گفت: «تو نگهبان جدید مایی وقتی شاگرد به جای خودش برگشت، استاد بزرگ توضیح داد: 🍃 من خیلی واضح توضیح دادم گفتم که مسأله ای پیش روی شما میگذارم. یک مسأله هر چه هم که زیبا و شگفت انگیز باشد، باید از پیش رو برداشته شود مشکل مشکل است میتواند یک گلدان سفالی بسیار کمیاب باشد. می تواند عشق زیبایی باشد که دیگر برای ما معنایی ندارد. می تواند راهی باشد که باید آن را ترک کنیم اما اصرار داریم به راه مان ادامه بدهیم چون به ما آرامش میبخشد تنها یک راه برای از میان برداشتن مشکل وجود دارد حمله ی مستقیم به آن در این لحظه نمیتوان دلسوزی کرد، نباید بگذاریم که جنبه های زیبا و شگفت انگیز تعارضی که پیش روی ماست ما را وسوسه کند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا آخر ببینید ❄️😍 چند ثانیه حس آرامش، زندگی ساده و بی آلایش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستم مالک به طرفش قدم برداشت از چشم هاش خشم میبارید و طلا
شام نخوردم تا تو بیای منم گرسنه بودم شام میخوردیم و من چشمم به درب بود چرا مالک خان نمیومد رضا نگاهم کرد و گفت جواهر چرا برنمیگردی همینجا اون ملا صمد خدا تقاصشو بهش داد پاهاش رو از دست داده نفس عمیقی کشیدم و گفتم از خدا خواستم بهش انقدر عمر بده که رسوا بشه رحمت رختخواب رو پهن میکرد و گفت چند روز دیگه عید همینجا بمون میام الان نمیتونم بمونم باید زمان بگذره رضا رفت تو رختخواب و مامان بخاری نفتی رو پر از نفت کرد و گفت امشب انگار سرد شده زمستون دوباره برگشته نفس هامون شیشه رو بخار کرده بود با دست پاکش کردم و به قطرات برفی که میبارید نگاه کردم انگار واقعا زمستون اومده بود چراغ رو مامان کم کرد و گفت چشم انتظار مالک خانی ؟‌برادرهام خوابیده بودن و گفتم دیر کرد شاید نیاد شاید دلم میجوشید مامان بافت موهامو باز کرد و گفت هوا سرد شده حتمانمیاد بافت موهامو باز کرد و گفت هوا سرد شده حتما نیومده بیا بخواب تا نیومدن چرخیدم که بخوابم که دلم یجوری شد انگار حس میکردم وقتی بهم نزدیک میشد دوباره چرخیدم و به بیرون خیره شدم خبری نبود و برف شدت گرفته بود نا امید به طرف رختخوابم رفتم لحافمو برمیداشتم‌ که صدای درب اومد رو به مامان گفتم در زدن ؟ نه صدای باد انگار کولاک داره میشه ولی دوباره صدا اومد و با خوشحالی گفتم مالک اومده مامان شال کاموایی رو دور دهنش پیچید و هوا خیلی سرد شده بود و گفت همینجا بمون رفت تو حیاط درب رو باز کرد درست حس کرده بودم اون مالک بود مامان دعوتش کرد داخل و به زور تونست درب رو ببنده باد و طوفان و برف یهوویی همه جارو گرفته بود مالک اومد داخل و با مامان صحبت میکردن دلم طاقت نیاورد و رفتم تو حیاط با همون پیراهن نازک تو تنم نگاه مالک که به من افتاد زبـونش بند اومد باد موهامو به رقص در اورده بود و دامن پیراهنمو تکون میداد و دونه های برف روی سرم مینشست تو همون یه روز دلتنگ بودم مامان درب اتاق کناری رو باز کرد و گفت برو داخل دختر مبادا سرما بخوری.مالک خان بفرما الان چراغ میارم مامان به طرف اشپزخونه رفت تا چراغ اونجا رو نفت پر کنه و بیاره اتاق تاریک بود و مالک روبروم ایستاده بود کبریت و فانوس کنارمون رو طاقچه پنجره بود ولی هیچکدوم نمیخواستیم روشنش کنیم دلم پر بود از مالک خان، از عشقش از مردونگیش یه قدم بهم نزدیک‌ تر شد و من خجالت میکشیدم.مالک اروم نزدیک گوشم و گفت باور کنم ؟زیباترین دختری که دیدم اینجا درست روبروم قرار گرفته؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم بنظر منم همش رویاست باورش سخته که مالک خان اینجا درست روبروم باشه مردی مثل مالک خان فقط مرد رویاهای دختراست خندید و گفت چقدر توصیفم از زبـونت شیرینه با صدای درب اتاق بلافاصله ازش دور شدم و مامان چراغ رو داخل اورد وسط اتاق رو مجمه گذاشت و گفت چرا فانوس رو روشن نکردی مادر ؟‌کبریت رو کشید و فتیله رو بالا داد دستهاش از سرما قـرمز شده بود و گفت مالک خان این بلا شب عیدی چی بود ؟!مالک تشکر کرد و گفت ممنونم بابت همه چی این بلا نیست نعمت خداست اگه امشب سرما رو نکـشیم تابستونش باید بی آب بمونیم.خدارو باید شکر کرد مامان نگاهم کرد و از چشم هام میخواند و گفت کتری گذاشتم جوش بیاد چای میارم‌ مامان داشت بیرون میرفت که مالک گفت یه خواهشی داشتم ؟‌مامان با روی باز به سمتش چرخید و مالک گفت دخترتون رو میخوام خواستگاری کنم مامان دستشو رو قلبش گذاشت و خیره به من موند من خودم‌ شوکه تر از مامان به مالک خیره بودم‌.مالک لبخندی زد و گفت قسم خورده بودم هیچ وقت دل به زنی نبازم و تا اخر عمرم خان باشم و خان بمیرم نمیخواستم دلبسته باشم نمیخواستم این طور دلباخته باشم‌ ولی انگار دست خودم نبودچشم هام که دید قلبم فرمان داد و نمیتونم جدا از این عشق بمونم میخوام اینبار با این حس پیر بشم میخوام...گفت این منم که دارم فلسفه عاشقی میخوانم ؟‌به طرفش رفتم وگفتم اره اینم منم که این فلسفه رو باور دارم.تو چشم هاش برقی بود که دلمو میلرزوند.لبخند میزد و من برای لبخندش جونمو فدا میکردم مامان اروم بیرون رفت صدای پر از عشقی که بهش داشتم رو اروم نجوا کردم.یعنی اینا همش واقعیت و مالک خان درست روبروی عشق من ایستاده چقدر امشب همه چیز قشنگه مالک جلوتر اومد و به صورتم خیره بود و گفت من چقدر تو زندگی به خودم ستم کردم.همیشه فکر میکردم نمیشه به ادم ها اعتماد کرد ولی الان تمام من پر از اعتماد به تو و حس درونته رو نوک انگشت هام ایستادم و خودمو بالا کشیدم و گفتم سهم قشنگی خدا بهم داده چی قشنگتر از اینکه مالک خان سهمم باشه.گفتم دوستت دارم نتونست تحمل کنه همونطور که میچرخید گفت یکبار دیگه بگو ؟خندیدم و گفتم یکبار دیگه به زبون بیار اشک ذوق از کنار چشم هام میریخت ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
که تو خدای بعید هایی... خدایا ما را در اغوش پرمهرت بگیر و برایمان خدایی کن❤️ شبتون پر از نور و امید و یاد خدا🌙🌟 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام ❄️ صبح زمستونیتون بخیر ❄️☀️🤗❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستویکم شام نخوردم تا تو بیای منم گرسنه بودم شام میخوردیم
آروم گفتم میخوای همه بیدار بشن همسایه ها بفهمن ؟‌نفس عمیقی کشید و گفت بزار بفهمن چی این عشق غلطه که بخوام بترسم چندبار خواستم بگم من همونم و طلا چی میشه ولی نتونستم مامان براش چای و یکم خشکبار اورد ساعت میگذشت و احمد اومده بود مامان بازم بغض کرده بود و دلش نمیخواست برم ولی چاره ای نبود تا عمارت برسیم فقط با عجله قدم برمیداشتم چراغ اتاقش روشن بود کاش میشد برم بالا و صداش بزنم و بگم‌ که دلمو بهش باختم وارد اتاق شدم و دوباره از خستگی بیهوش شدم خورشید زودتر بالا میومد و میخواست ثابت کنه کسی نمیتونه جلو دارش باشه چه صبحانه رنگی برای خانم بزرگ چیده بودن از اول صبحی برو بیا بود و معلوم بود میخوان سنگ تموم بزارن. *‌*‌*‌*‌*‌ مالک تشکر کرد و ازم جلوی مامان فاصله گرفت و گفت از شما باید خواستگاریش کنم‌؟مامان خندید و گفت شما صاحب اختیارین هرچی شما صلاح بدونین ولی یچیزی هست که باید بدونین در مورد دختر من با چشم مانع از ادامه دادن شدم و گفتم بعدا صحبت میکنیم سینی رو زمین گذاشتم و یه تکه نبات داخلش انداختم و با مامان رفتم.مامان چادرشو دور کمرش بسته بود و گفت من بیدارم زود بیا بخوابیم مالک خان تو این هوا نمیشه جایی رفت براتون رختخواب پهن میکنم مالک سری تکون داد مامان که رفت استکان چایش رو به طرفش گرفتم منم میتونستم عاشق بشم اونم انگار دلباخته تو شده این همه زیبایی سهم کسی میشه که قلبش بزرگ باشه اون نشناخته بهت امان داد پس چه بهتر که سهمش باشی رفتم پیش مامان و پیشش و گفتم‌ خیلی حس خوبیه نگاهش میکنم حس میکنم دنیا دیگه قشنگی نداره انگار تمام زیبایی ها تو صورت اونه اروم باش کنار مامان دراز کشیدم و مامان موهامو نوازش میکرد و من چشم هامو بسته بودم ولی صورت مالک رو میدیدم‌ چطور میتونستم تحمل کنم جلوی روم باشه و از زیر روبند نگاهش کنم.ساعت میگذشت و احمد اومده بود مامان بازم بغض کرده بود و دلش نمیخواست برم ولی چاره ای نبودو من منتظر بودم که شب بشه و برم خونه که مالک هم آمد.هزاربار از خودم پرسیدم امشب اگه نتونستم بهت بگم پس هیچ وقت نمیتونم میدونستم که میتونم و اومدم‌ با اون هوا بازم اومدم لبخند زدم و اروم تشکر گردم نگاهم کرد و گفت میخوام هرچیزی که تو زندگیت هست رو بدونم گفتم فعلا فقط بزار نگاهت کنم لبخند میزد و من نگاهش میکردم‌.کنار مالک خان ارامشی داشتم که هیچ جای دنیا پیدا نمیشدبرف نیم متری رو زمین بود و خبری از خورشید نبود حتی احمد هم نیومده بود باد که میوزید جلوی چشم دیده نمیشد مامان تو اشپزخونه بود و نون میپخت کنارش نشستم و گرمای تـنور گرمم کرد مامان یه تیکه نون تازه بدستم داد و گفت خواب به چشمم نرفت چرا ؟‌اتــیش و ـنبه کنار هم بودید من ترسیدم دخترم تو برای همین عـ.ـ.ـفتت ق* شدی .دوباره یادم اومد که چطور اون صفر میخواست بهم دست درازی کنه تکه نون رو تو دهنم گذاشتم و گفتم‌ مالک با اون مـردک فرق داره اونشبی که نجاتم داد تا صبح باهم بودیم تو کلبه اون خیلی مرده مامان گردنبندمو دستی کـشید و گفت این چیه ؟‌لبخند زدم و گفتم مالک خان بهم داده خیلی این عشق قشنگه ولی یچیزهایی هست طلا اون عقب نمیره اونو میخوان برای مالک خان بگیرن از اون مهمترم هست اینکه مالک بدونه اون دختر تویی نمیتونم بهش بگم میگفت صفر دوست بوده اگه باور نکرد اگه بفهمن زنده ام و بخوان دوباره منو بکشن مامان لبشو گزید و گفت نمیزارم از خیر این عشق بگذر شبونه از اینجا میریم انقدر دور میشیم که نتونن پیدامون کنن نگاهی به تنور کـردم و گفتم من درست از دل اتـیش بیرون اومدم‌.انگار قسمت بود مالک، مالک قلبم بشه مامان اون دوست داشتنش به من قدرت میده میریم جلو و فقط به خدا توکل میکنم اون میدونه من چقدر از ته دلم دوستش دارم.. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خروسی که قیمه بشه خوردی؟؟😁 تازه سیب زمینی وآلو هم داشته باشه🤌🏻 نگممممم از خوشمزگیش،یه مزه ای داره که قابل توصیف نیست حتما باید نوش جان کنین تا متوجه بشین😍نه بوی بد داشت نه سفت بود مثل پنبه بود (چندساعت باید بپزه مثل گوشت) بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
65e469ed77d32c71d76f3262_4966339460817122032.mp3
8.56M
مثه یه نور کوچولو اومدی ستاره شدیو مثه یه قطره بارون اومدیو سیل شدیو سیاوش قمیشی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f