eitaa logo
نوستالژی
62.7هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستم مالک به طرفش قدم برداشت از چشم هاش خشم میبارید و طلا
شام نخوردم تا تو بیای منم گرسنه بودم شام میخوردیم و من چشمم به درب بود چرا مالک خان نمیومد رضا نگاهم کرد و گفت جواهر چرا برنمیگردی همینجا اون ملا صمد خدا تقاصشو بهش داد پاهاش رو از دست داده نفس عمیقی کشیدم و گفتم از خدا خواستم بهش انقدر عمر بده که رسوا بشه رحمت رختخواب رو پهن میکرد و گفت چند روز دیگه عید همینجا بمون میام الان نمیتونم بمونم باید زمان بگذره رضا رفت تو رختخواب و مامان بخاری نفتی رو پر از نفت کرد و گفت امشب انگار سرد شده زمستون دوباره برگشته نفس هامون شیشه رو بخار کرده بود با دست پاکش کردم و به قطرات برفی که میبارید نگاه کردم انگار واقعا زمستون اومده بود چراغ رو مامان کم کرد و گفت چشم انتظار مالک خانی ؟‌برادرهام خوابیده بودن و گفتم دیر کرد شاید نیاد شاید دلم میجوشید مامان بافت موهامو باز کرد و گفت هوا سرد شده حتمانمیاد بافت موهامو باز کرد و گفت هوا سرد شده حتما نیومده بیا بخواب تا نیومدن چرخیدم که بخوابم که دلم یجوری شد انگار حس میکردم وقتی بهم نزدیک میشد دوباره چرخیدم و به بیرون خیره شدم خبری نبود و برف شدت گرفته بود نا امید به طرف رختخوابم رفتم لحافمو برمیداشتم‌ که صدای درب اومد رو به مامان گفتم در زدن ؟ نه صدای باد انگار کولاک داره میشه ولی دوباره صدا اومد و با خوشحالی گفتم مالک اومده مامان شال کاموایی رو دور دهنش پیچید و هوا خیلی سرد شده بود و گفت همینجا بمون رفت تو حیاط درب رو باز کرد درست حس کرده بودم اون مالک بود مامان دعوتش کرد داخل و به زور تونست درب رو ببنده باد و طوفان و برف یهوویی همه جارو گرفته بود مالک اومد داخل و با مامان صحبت میکردن دلم طاقت نیاورد و رفتم تو حیاط با همون پیراهن نازک تو تنم نگاه مالک که به من افتاد زبـونش بند اومد باد موهامو به رقص در اورده بود و دامن پیراهنمو تکون میداد و دونه های برف روی سرم مینشست تو همون یه روز دلتنگ بودم مامان درب اتاق کناری رو باز کرد و گفت برو داخل دختر مبادا سرما بخوری.مالک خان بفرما الان چراغ میارم مامان به طرف اشپزخونه رفت تا چراغ اونجا رو نفت پر کنه و بیاره اتاق تاریک بود و مالک روبروم ایستاده بود کبریت و فانوس کنارمون رو طاقچه پنجره بود ولی هیچکدوم نمیخواستیم روشنش کنیم دلم پر بود از مالک خان، از عشقش از مردونگیش یه قدم بهم نزدیک‌ تر شد و من خجالت میکشیدم.مالک اروم نزدیک گوشم و گفت باور کنم ؟زیباترین دختری که دیدم اینجا درست روبروم قرار گرفته؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم بنظر منم همش رویاست باورش سخته که مالک خان اینجا درست روبروم باشه مردی مثل مالک خان فقط مرد رویاهای دختراست خندید و گفت چقدر توصیفم از زبـونت شیرینه با صدای درب اتاق بلافاصله ازش دور شدم و مامان چراغ رو داخل اورد وسط اتاق رو مجمه گذاشت و گفت چرا فانوس رو روشن نکردی مادر ؟‌کبریت رو کشید و فتیله رو بالا داد دستهاش از سرما قـرمز شده بود و گفت مالک خان این بلا شب عیدی چی بود ؟!مالک تشکر کرد و گفت ممنونم بابت همه چی این بلا نیست نعمت خداست اگه امشب سرما رو نکـشیم تابستونش باید بی آب بمونیم.خدارو باید شکر کرد مامان نگاهم کرد و از چشم هام میخواند و گفت کتری گذاشتم جوش بیاد چای میارم‌ مامان داشت بیرون میرفت که مالک گفت یه خواهشی داشتم ؟‌مامان با روی باز به سمتش چرخید و مالک گفت دخترتون رو میخوام خواستگاری کنم مامان دستشو رو قلبش گذاشت و خیره به من موند من خودم‌ شوکه تر از مامان به مالک خیره بودم‌.مالک لبخندی زد و گفت قسم خورده بودم هیچ وقت دل به زنی نبازم و تا اخر عمرم خان باشم و خان بمیرم نمیخواستم دلبسته باشم نمیخواستم این طور دلباخته باشم‌ ولی انگار دست خودم نبودچشم هام که دید قلبم فرمان داد و نمیتونم جدا از این عشق بمونم میخوام اینبار با این حس پیر بشم میخوام...گفت این منم که دارم فلسفه عاشقی میخوانم ؟‌به طرفش رفتم وگفتم اره اینم منم که این فلسفه رو باور دارم.تو چشم هاش برقی بود که دلمو میلرزوند.لبخند میزد و من برای لبخندش جونمو فدا میکردم مامان اروم بیرون رفت صدای پر از عشقی که بهش داشتم رو اروم نجوا کردم.یعنی اینا همش واقعیت و مالک خان درست روبروی عشق من ایستاده چقدر امشب همه چیز قشنگه مالک جلوتر اومد و به صورتم خیره بود و گفت من چقدر تو زندگی به خودم ستم کردم.همیشه فکر میکردم نمیشه به ادم ها اعتماد کرد ولی الان تمام من پر از اعتماد به تو و حس درونته رو نوک انگشت هام ایستادم و خودمو بالا کشیدم و گفتم سهم قشنگی خدا بهم داده چی قشنگتر از اینکه مالک خان سهمم باشه.گفتم دوستت دارم نتونست تحمل کنه همونطور که میچرخید گفت یکبار دیگه بگو ؟خندیدم و گفتم یکبار دیگه به زبون بیار اشک ذوق از کنار چشم هام میریخت ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
که تو خدای بعید هایی... خدایا ما را در اغوش پرمهرت بگیر و برایمان خدایی کن❤️ شبتون پر از نور و امید و یاد خدا🌙🌟 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام ❄️ صبح زمستونیتون بخیر ❄️☀️🤗❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستویکم شام نخوردم تا تو بیای منم گرسنه بودم شام میخوردیم
آروم گفتم میخوای همه بیدار بشن همسایه ها بفهمن ؟‌نفس عمیقی کشید و گفت بزار بفهمن چی این عشق غلطه که بخوام بترسم چندبار خواستم بگم من همونم و طلا چی میشه ولی نتونستم مامان براش چای و یکم خشکبار اورد ساعت میگذشت و احمد اومده بود مامان بازم بغض کرده بود و دلش نمیخواست برم ولی چاره ای نبود تا عمارت برسیم فقط با عجله قدم برمیداشتم چراغ اتاقش روشن بود کاش میشد برم بالا و صداش بزنم و بگم‌ که دلمو بهش باختم وارد اتاق شدم و دوباره از خستگی بیهوش شدم خورشید زودتر بالا میومد و میخواست ثابت کنه کسی نمیتونه جلو دارش باشه چه صبحانه رنگی برای خانم بزرگ چیده بودن از اول صبحی برو بیا بود و معلوم بود میخوان سنگ تموم بزارن. *‌*‌*‌*‌*‌ مالک تشکر کرد و ازم جلوی مامان فاصله گرفت و گفت از شما باید خواستگاریش کنم‌؟مامان خندید و گفت شما صاحب اختیارین هرچی شما صلاح بدونین ولی یچیزی هست که باید بدونین در مورد دختر من با چشم مانع از ادامه دادن شدم و گفتم بعدا صحبت میکنیم سینی رو زمین گذاشتم و یه تکه نبات داخلش انداختم و با مامان رفتم.مامان چادرشو دور کمرش بسته بود و گفت من بیدارم زود بیا بخوابیم مالک خان تو این هوا نمیشه جایی رفت براتون رختخواب پهن میکنم مالک سری تکون داد مامان که رفت استکان چایش رو به طرفش گرفتم منم میتونستم عاشق بشم اونم انگار دلباخته تو شده این همه زیبایی سهم کسی میشه که قلبش بزرگ باشه اون نشناخته بهت امان داد پس چه بهتر که سهمش باشی رفتم پیش مامان و پیشش و گفتم‌ خیلی حس خوبیه نگاهش میکنم حس میکنم دنیا دیگه قشنگی نداره انگار تمام زیبایی ها تو صورت اونه اروم باش کنار مامان دراز کشیدم و مامان موهامو نوازش میکرد و من چشم هامو بسته بودم ولی صورت مالک رو میدیدم‌ چطور میتونستم تحمل کنم جلوی روم باشه و از زیر روبند نگاهش کنم.ساعت میگذشت و احمد اومده بود مامان بازم بغض کرده بود و دلش نمیخواست برم ولی چاره ای نبودو من منتظر بودم که شب بشه و برم خونه که مالک هم آمد.هزاربار از خودم پرسیدم امشب اگه نتونستم بهت بگم پس هیچ وقت نمیتونم میدونستم که میتونم و اومدم‌ با اون هوا بازم اومدم لبخند زدم و اروم تشکر گردم نگاهم کرد و گفت میخوام هرچیزی که تو زندگیت هست رو بدونم گفتم فعلا فقط بزار نگاهت کنم لبخند میزد و من نگاهش میکردم‌.کنار مالک خان ارامشی داشتم که هیچ جای دنیا پیدا نمیشدبرف نیم متری رو زمین بود و خبری از خورشید نبود حتی احمد هم نیومده بود باد که میوزید جلوی چشم دیده نمیشد مامان تو اشپزخونه بود و نون میپخت کنارش نشستم و گرمای تـنور گرمم کرد مامان یه تیکه نون تازه بدستم داد و گفت خواب به چشمم نرفت چرا ؟‌اتــیش و ـنبه کنار هم بودید من ترسیدم دخترم تو برای همین عـ.ـ.ـفتت ق* شدی .دوباره یادم اومد که چطور اون صفر میخواست بهم دست درازی کنه تکه نون رو تو دهنم گذاشتم و گفتم‌ مالک با اون مـردک فرق داره اونشبی که نجاتم داد تا صبح باهم بودیم تو کلبه اون خیلی مرده مامان گردنبندمو دستی کـشید و گفت این چیه ؟‌لبخند زدم و گفتم مالک خان بهم داده خیلی این عشق قشنگه ولی یچیزهایی هست طلا اون عقب نمیره اونو میخوان برای مالک خان بگیرن از اون مهمترم هست اینکه مالک بدونه اون دختر تویی نمیتونم بهش بگم میگفت صفر دوست بوده اگه باور نکرد اگه بفهمن زنده ام و بخوان دوباره منو بکشن مامان لبشو گزید و گفت نمیزارم از خیر این عشق بگذر شبونه از اینجا میریم انقدر دور میشیم که نتونن پیدامون کنن نگاهی به تنور کـردم و گفتم من درست از دل اتـیش بیرون اومدم‌.انگار قسمت بود مالک، مالک قلبم بشه مامان اون دوست داشتنش به من قدرت میده میریم جلو و فقط به خدا توکل میکنم اون میدونه من چقدر از ته دلم دوستش دارم.. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خروسی که قیمه بشه خوردی؟؟😁 تازه سیب زمینی وآلو هم داشته باشه🤌🏻 نگممممم از خوشمزگیش،یه مزه ای داره که قابل توصیف نیست حتما باید نوش جان کنین تا متوجه بشین😍نه بوی بد داشت نه سفت بود مثل پنبه بود (چندساعت باید بپزه مثل گوشت) بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
65e469ed77d32c71d76f3262_4966339460817122032.mp3
8.56M
مثه یه نور کوچولو اومدی ستاره شدیو مثه یه قطره بارون اومدیو سیل شدیو سیاوش قمیشی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قابلمه آش مامان کنار هیـزم ها میجوشید و گفت آش بلغور گذاشتم تو این سرما سر سالم به در ببریم خوبه.برو سینی صبحانه رو اماده کن نگاهی به تخم مرغ ها کردم و گفتم‌ براش نیمرو درست میکنم محبوب میگفت خیلی دوست داره دستهام میلرزید و استرس داشتم وقتی میخواستم برای مالک خان صبحونه اماده کنم‌ ده بار با استرس نمکشو چشیدم نیمروش باید شـل میبود و یکم تند مامان سینی رو جلو اورد و گفت جواهر ؟‌نگاهش کردم و گفتم جانم ؟ نگاهت که میکنم باورم نمیشه اینجا نشستی اسم اینو باید معجزه گذاشت تو معجزه ای و خدا دوباره به من بخشیدت دستمو رو دستهاش گزاشتم اون مرد خونه امون بود خم شدم پشت دستشو میبوسیدم که صدای سلام مالک خان منو از جا بلند کرد صورتشو با اب یخ بسته و سرد تو حیاط شسته بود پوستش قـرمز شده بود مامان پشت دستش زد و گفت خاک تو سرم مریض میشی مالک خان جلو رفتم چادر نماز مامان همیشه اونجا به میخ بود چـادر رو برداشتم و صورتشو خشک کردم و گفتم اگه مریض بشید من تحمل ندارم تـنش یخ بود دلم طاقت نداشت وقتی تنش یخ بود اونجا بمونه انگار منم سرما رو حس میکردم‌ سفره روبردم و کنار تـنور زیر انداز پهن کردم نشست و گفت لازم نیست زحمت بکشی این سرما نمیتونه منو گرفتار مریضی کنه مامان اخرین نون رو از تنور در اورد و با نیمرو مورد علاقه مالک جلوش گذاشتم و گفتم صبح امروز درسته خیلی سرد بود ولی برای من خیلی هم افتابی و قشنگه وقتی مالک خان روبروم نشسته و داره از دستپخت من لقمه میگیره مامان سینی صبحانه رو برداشت و گفت پسرا رو بیدار کنم‌ پشت بوم رو پارو نکنیم سقف خراب میشه روی سرمون.مامان درب رو با پاش بست و کولاک تا در باز میشد داخل میپیچید جلوتر رفتم و دستمو زیر چونه ام زده بودم نمیتونستم ازش چشم بردارم و خیره بهش بودم لقمه کوچکی برام گرفت و گفت تا صبح نگاهت میکردم‌ نمیشد از صورتت زیر نور مهتاب چشم برداشت لقمه رو تو دهنم مزه کردم و قورت دادم‌ چقدر همه چیز قشنگتر از هر روز بود دستمو جلو بردم براش چای بریزم گفت هوا بهتر بشه باید برم‌ تا الانم همه فهمیدن مالک خان نیست دلم نمیخواست بره وگفتم نرو عمارت بدون بودنتم نظمشو داره اینجا که میری بیشتر دلم میخواد ببینمت نگاهت کنم و اروم باهات حرف بزنم تو گوشم فقط صدای تو بپیچه و تو نگاهام فقط صورت تو نقش ببنده .مالک خان مالک این همه ابادی حالا مالک قلب منم هست با محبت زیادی گفت خیلی صبحونه عالی بود ممنونم که برای من زحمت میکشی.سری تکون دادم و گفتم من ممنونتم یکم اونجا صحبت کردیم هوا هنوزم گرفته بود و مالک پالتوشو تنش کرد و گفت باید برم‌ دلواپس بودم و گفتم نرو حداقل تو این هوا جایی نرو باید برم برف که قطع شده اونجا عمارت منه شاید به بودنم نیاز باشه امشب میام میخوام بریم بیرون با کالسکه میام به مامان اشاره کردم و گفتم من تا اون سر دنیا باهات میام ولی مادرم دلنگرون میشه به مامان اشاره کرد و گفت بهش بگو که دست من امانتی یه قدم جلوتر اومد حس میکرد که چقدر وجودم پر بود ازش لبخند قشنگی زد و گفت میبینمت دیگه حتی کلمه ای نگفت و بیرون رفت برف قطع شده بود ولی سرمای بدی داشت دلم میخواست برگرده و من از وجودش سیراب بشم داشت میرفت عمارت و اگه میفهمید من نیستم چه جوابی داشتم که بهش بدم دلم شــور افتاد ولی محبوب حواسش بود دم دمای ظهر بود که احمد اومد خیلی مضطرب بود و گفت مالک خان انگار از دنده چپ بیدار شده .از وقتی اومده فقط داره غـرمیزنه چرا چی شده بهش ؟‌ ارباب و خانم بزرگ تو نبودش یه تصمیم هایی گرفتن و مالک خان هم تازه فهمیده لرزه به تنم افتاد و اب دهنمو به زور قوتت دادم میترسیدم بپرسم چی شده از جوابش هراس داشتم‌.از نبود مالک و دوریش هراس داشتم روبندمو زدم و گفتم بریم‌ مامان نگران گفت تو این هوا کجا بری؟ الان بری و دوباره چند ساعت دیگه بیای؟نرو جواهر احمد هم جلوتر اومد و گفت مادرت درست میگه اگه نیای به محبوبه میگم یه فکری کنه.پشت سر احمد به طرف عمارت حرکت کردیم نزدیک عمارت بودیم که احمد دیگه رفت و مراد جلو راهم سبز شد و گفت صورتتو ببینم دستشو به طرف روبندم اورد میخواستم عقب عقب برم که به کسی خوردم‌ از رو ترس دستهام میلرزید و سرمو به عقب چرخوندم درست به مالک خان خورده بودم .... ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از زیر اون روبند لبخند رو لبهام نشست و ابروهای گـره خورده مالک تو هم رفت و گفت بیرون عمارت چرا اومدی ؟مراد رنگ از رخسارش پرید و گفت مالک خان شما این خانم رو میشناسی ؟‌جواب مراد رو ندار و رو به من دوباره پرسیدم بیرون عمارت چیکار میکنی ؟نمیدونستم چی بگم و یهو بی مقدمه گفتم اومدم قدم بزنم راه عمارت رو گم کرده بودم چرخید و گفت پشت سرم بیا مراد حتی جرئت نمیکرد کلمه ای حرف بزنه و من خشکـم زده بود راه رو تقریبا باز کرده بودن و جلوی اتاق که رسیدیم از صداش میشد عصبانیتشو حس کرد دستمو ول کرد و گفت برگرد تو اتاقت به اندازه کافی امروز عـصبی هستم نمیخوام سر تو خالی کنم از اون همه بداخلاقیش هم خوشحال بودم هم ناراحت ولی از دیدنش خیلی خوشحال بودم‌.اروم گفتم‌ تو باورهای قشنگ زندگی منی وارد اتاق شدم لباسهام از سرما یخ بسته بود باورم نمیشد چطور اون راهو اومده بودم‌ تونسته بودم از اون همه برف و یخ بندون بگذرم‌ محبوب با عجله اومد داخل و گفت جواهر اومدی ؟‌ کنجکاو نگاهش کردم و گفتم چی شده چرا مالک خان عـصبیه ؟‌ اومدی ؟محبوب برام چای اورده بود و گفت خانم بزرگ از طرف خودش اعلام کرده بهار که برسه مالک و طلا رو عقد میکنن قلب من بود که یخ کـرد و نتونستم لحظه ای نفس بکشم محبوب به بیرون نگاه کرد و گفت مالک خان عصبیه امروز دور و ورش نباش اومد پیش من نگرانت بود میگفت مراد چیکارت داشته ؟‌یکم مکث کردم و گفتم مراد خان کاری به من نداشت اون روز که م* بود منو دید و امروز داشت اونو تعریف میکرد که یه پـری دیده محبوب به درب اشاره کرد و گفت امشب دیگه نمیشه بری من دیگه ترسیدم با دهن باز گفتم باید برم مالک خان منتظر منه محبوب تعجب کرد و صدای فریاد های مالک میومدتقریبا همه بیرون اومده بودن و من هم با عجله بیرون رفتم مالک تو اتاق بالا داشت با خانم بزرگ بحث میکرد خانم بزرگ عصبی اومد تو ایوان و گفت اون نامزدته از قدیم بزرگترا تصمیم میگرفتن امروز قرار نیست همه چیز عوض بشه مالک دستشو به کمرش زده بود و گفت احترام سنتو دارم خانم بزرگ به طرف پایین اومد و گفت راه ها باز شدن خانم بزرگ رو برگردونین عمارتش خانم جون دستهاش از ترس میلرزید و خانم بزرگ خطاب بهش گفت چه پسری تربیت کردی ادب نداره مالک عصبی برگشت پایین و رو به مراد که از دور میومد گفت کجا بودی دیشب ؟مراد دستپاچه گفت بیرون بودم هوا بد شد نتونستم برگردم مالک به زمین و اسمون تلـخی میکرد و رو به محبوب گفت مگه نگفتم بیرون نیاد به من اشاره کرد و محبوب دستمو گرفت و گفت بریم تو اتاق هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که مراد گفت اون دختر کیه ؟‌دستپاچه شدم و خانم جون گفت از اقوام منه پس چرا جدا از شما میمونه مریضی داره ؟‌مالک صداشو اروم کرد و گفت به کار خودت برس اشاره کرد و ما برگشتیم داخل محبوب مدام از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکرد و گفت خدا رحم کنه مالک خان چرا انقدر عصبی شده ... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این بزرگواران در گرمی و گردهمایی خانواده ها نقش مهمی داشتند😍.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f