eitaa logo
🌸دخـــــتــرونــــــــہ💕 زناشویی همسرانه ایده آشپزی خیاطی سرگرم
9.4هزار دنبال‌کننده
43.5هزار عکس
14.3هزار ویدیو
86 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸دخـــــتــرونــــــــہ💕 زناشویی همسرانه ایده آشپزی خیاطی سرگرم
💕💕💕💕 #پارت_74 #دخترونه_های_همسردوم_خان‌زاده با قرار گرفتن لبهاش روی لبهام حرف تو دهنم ماسید با چشم
💕💕💕💕💕 داخل شرکت نشسته بودم و سخت مشغول انجام دادن کارهایی بودم که بهم سپرده شده بود _پریزاد با شنیدن صدای آشنای محمد سرم رو بلند کردم با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم _محمد تو اینجا چیکار میکنی !؟ _با آراز قرار داد بستم برای همون اومدم اینجا ، از کارت راضی هستی اذیت که نمیشی با شنیدن این حرفش لبخند تلخی روی لبهام نشست و با صدای گرفته ای گفتم: _از اینجا موندن اذیت هم بشم مگه برای کسی اصلا مهم هست  آخه اون آراز هم .... _محمد با شنیدن صدای آراز حرف من نصفه موند ، محمد به سمتش برگشت خیلی خشک و جدی با هم مشغول احوالپرسی شدند آخه این دوتا چجوری با هم قرارداد داشتند درحالی که چشم دیدن هم رو نداشتند وقتی ساعت کاری شرکت تموم شد وسایلم رو برداشته بودم و داشتم میرفتم که صدای محمد از پشت سرم اومد به سمتش برگشتم و گفتم: _بله _زود باش بیا سوار شو میرسونمت این وقت شب تنهایی میخوای کجا بری اونم همچین جایی با شنیدن این حرفش لبخند خسته ای بهم زدم _مزاحم نمیشم با شنیدن این حرف من اخماش رو توهم کشید و گفت: _چه مزاحمتی زود باش بیا بالا برسونمت نصف شب میخواد بره دنبال تاکسی انگار من بی غیرت هستم. لب گزیدم و خجالت زده بهش خیره شدم _این چه حرفیه به سمت ماشینش رفتم سنگینی نگاه آراز رو به خوبی حس میکردم میدونستم الان چقدر عصبی شده اما من باید چیکار میکردم  تنها میرفتم اون هم وقتی هیچ ماشینی رد نمیشد! _پریزاد به سمتش برگشتم به نیم رخش که داشت رانندگی میکرد خیره شدم و با صدای گرفته ای گفتم: _بله _از آراز میترسی !؟ با شنیدن این حرفش نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم _خیلی زیاد اما نه مثل قبل چون باهاش هیچ نسبتی ندارم 💕💕💕💕💕
🌸دخـــــتــرونــــــــہ💕 زناشویی همسرانه ایده آشپزی خیاطی سرگرم
💕💕💕💕💕 #پارت_78 #دخترونه_های_همسردوم_خان‌زاده آراز با خشم بهش خیره شد _خفه شو کثافط حرومزاده با ا
💕💕💕💕💕 بااحساس درد سرم چشمهام رو باز کردم‌ داخل اتاقم بودم دستم رو روی سرم گذاشتم و روی تخت نیم خیز شدم ، سرم داشت منفجر میشد خیلی احساس سنگینی میکردم من چرا اینجا بودم با یاد آوری اتفاقاتی که افتاد دوست داشتم فریاد بزنم لب گزیدم الان قرار بود چه اتفاقی بیفته به سختی بلند شدم  و از اتاق خارج شدم محمد داخل سالن نشسته بود اسمش رو صدا زدم: _محمد با شنیدن صدام به سمتم برگشت بهم خیره شد یهو بلند شد اخماش رو تو هم کشید و گفت: _چرا بیدار شدی فشارت خیلی پایین بود باید استراحت میکردی با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم مگه خواب به چشمهای من میومد مخصوصا با وضعیتی که دیده بودم و حرف هایی که شنیده بودم _همش تقصیر ماه چهره اس با شنیدن این حرف من بهم خیره شد نفس رو کلافه بیرون فرستاد _الان اصلا مهم نیست تقصیر کیه پریزاد تو حالت خوب نیست باید استراحت کنی فردا صبح درموردش صحبت میکنیم _اما .... بازوم رو گرفت و مجبورم کرد به سمت اتاق برم استراحت کنم انقدر بهم فشار روحی روانی وارد شده بود که وقتی روی تخت دراز کشیدم چشمهام خیلی زود بسته شد و تقریبا بیهوش شدم. * * * * * * _محمد با اخم بهم خیره شد و گفت: _باید ازدواج کنیم میفهمی وگرنه خیلی راحت سنگسارت میکنند فقط بخاطر آبروی خاندانشون اون وقت فکر میکنی برای کسی مهمه یا حتی برای آراز !؟ بغض کردم میدونستم حق با محمد اما اصلا دوست نداشتم باهاش ازدواج کنم من عاشق آراز بودم هنوزم دوستش داشتم چجوری میتونستم با کسی غیر از اون ازدواج کنم _من نمیتونم _پریزاد انقدر محکم اسمم رو صدا زد که با ترس و بغض مظلوم بهش خیره شدم‌ و گفتم: _من فقط ... ساکت شدم من که هیچ حرفی برای گفتن نداشتم پس چرا داشتم اراجیف میگفتم! 💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕 محمد دستام رو داخل دستش گرفت و خیلی جدی گفت: _ببین من مجبورت نمیکنم باهام ازدواج کنی اما اونا اگه حتی بفهمند آرشاویر پسر آراز شک نکن حتی یه لحظه هم صبر نمیکنند و اون رو ازت میگرند تو رو هم بهت لطف کنند پرتت میکنند بیرون ، یا اگه هم بهشون نگی بچه ی آراز تو و اون بچه بیگناه رو سنگسار میکنند تو که خیلی خوب از رسم و رسومات اون روستا خبر داری! با شنیدن این حرفش آهی کشیدم حق با اون بود من چاره ای نداشتم جز ازدواج با محمد ، محمد هم پسر خوبی بود مطمئن بودم قصد و نیت بدی نداره فقط میخواد به من کمک کنه با صدای گرفته ای گفتم: _باشه _پریزاد با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم: _بله _تو به من اعتماد نداری !؟ _بهت اعتماد دارم اما من .... ساکت شدم من دوست نداشتم باهاش ازدواج کنم من ناراحت بودم خیلی زیاد من هنوز عاشق آراز بود نمیدونم چی از چشمهام خوند که لبخندی زد و گفت: _اون مرتیکه اصلا ارزش نداره بخوای بخاطر ناراحت باشی میدونم چرا اینجوری داری میگی و دوست نداری باهام ازدواج کنی اما یادت نره این ازدواج صوریه فقط برای مدت زمان کوتاه! با شنیدن این حرفش سر تکون دادم اما خدا میدونست تو دلم چخبر بود! * * * * * حالا زن عقدی محمد شده بودم ، نیلوفر بابا مامان نیما شاهد عقد من و محمد بودند! صدای مامان بلند شد: _خوشبخت بشی دخترم انشاالله همیشه خندون باشی کنار محمد با شنیدن این حرفش احساس غمگین داشتم من خیلی افسرده شده بودم مخصوصا حالا مجبور شده بودم همسر محمد بشم ، کاش آراز اینجوری باهام برخورد نمیکردی میدونستم همه ی اینا بخاطر اون ماه چهره ی عوضی! وسایل خودم و آرشاویر رو جمع کرده بودم برای همیشه به عمارت محمد رفته بودیم شب شده بود قرار بود اتاق من و محمد مشترک باشه تا خدمتکار ها چیزی از رابطه ما دوتا نفهمند اینطور که معلوم بود خونه محمد هم جاسوس داشت که به روستا خبر میبرد! با دیدن صورت کبود شده ی محمد نگران به سمتش رفتم و گفتم: _محمد صورتت چیشده حالت خوبه !؟ با شنیدن این حرف من عصبی بهم چشم دوخت _گمشو کنار الان نگران منی یا اون مرتیکه ی دو هزاری با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد و ناباور اسمش رو صدا زدم چرا انقدر عصبی بود اون هم از من! 💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕💕 _چیشده محمد از چی داری حرف میزنی !؟ با شنیدن این حرف من پوزخندی روی لبهاش نشست و عصبی گفت: _واقعا میخوای بدونی چیشده با اون کثافط حرومزاده دعوا افتادم نشسته جلوی من از هیکل زن من ناموس من حرف میزنه انقدر زدمش تا خون بالا بیاره مرتیکه بیناموس کثافط!! با چشمهای گشاد شده بهش خیره شدم باورم نمیشد داشت از کی صحبت میکرد یعنی منظورش آراز بود نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _با آراز دعوا .... _خفه شو اسم اون حرومزاده رو به دهنت نیار با شنیدن این حرفش ساکت شدم و ترسیده بهش خیره شدم خیلی عصبی شده بود بیش از حد انگار آراز زیاده روی کرده بود محمد حق داشت عصبی بشه من زن اون بودم هر چند صوری اما الان ناموس اون به حساب میومدم و اون یه مرد باغیرت بود نه سیب زمینی! به سمتش رفتم باید آرومش میکردم _محمد به من نگاه کن با شنیدن این حرف من با چشمهای قرمز شده اش بهم خیره شد که با صدای گرفته ای گفتم: _اون قصد داره تو رو عصبی کنه میخواد تحریکت کنه _گوه خورده عوضی ننه اش رو به عزاش میشونم فکر کرده من مثل خود بی غیرتش هستم محمد بیش از حد عصبی بود بی هوا محکم بغلش کردم که ساکت شد خودم هم متعجب شده بودم اما این تنها چیزی بود که به ذهنم میرسید بعد از گذشت چند دقیقه ازش جدا شدم و در حالی که از شدت خجالت صورتم قرمز شده بود سرم رو پایین انداختم و با صدای گرفته ای گفتم: _ببخشید دستش رو زیر چونم گذاشت و مجبورم کرد بهش خیره بشم خیلی گرم داشت بهم نگاه میکرد _میدونی چیه پریزاد همیشه خاص بودی! با شنیدن این حرفش گیج بهش خیره شدم منظورش از همیشه چی بود داشتم به حرفی که زده بود فکر میکردم که یهو پیشونیم داغ شد! سرم رو بلند کردم با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم که اون گذاشت رفت مات و مبهوت به مسیر رفتنش خیره شده بودم! احساس میکردم گونه هام گل انداختن. 💕💕💕💕💕