#مدل_لباس_مجلسی🌸🦋~…~
💅💄💇
💞 @sooraty
"لباس عیدتون🍓☁️"
میخام یه استایل کلاسیک /مینیمال معرفی کنم که واقعا شیکه برای کسایی که میخان عیدو بترکونن
شلوار دیپلمات یا کلاسیک پیله دار و قد نود ،راه راه یا چهار خونه که چه بهتر ،مهمترین قسمته استایله
کت ساده [از اونایی که ویکتوریا بکهام همش میپوشه]
با کفش کلاسیک جلو بسته یا کالج ست میشه
میتونید دکمه های کتو باز برارید [یا کلا دکمه نداشته باشه]و زیرش شونیز کوتاه و حریر رنگ شلوار بپوشید[شونیزو تو شلوار بزارید چون مدل شلوار دیده شه]
پ ن :میتونید یه مانتو کتی بلند زیر باسن یا تا مچ پا بپوشید
💅💄💇
💞 @sooraty
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|طراحی و خوشگلسازی ناخن|•👌💅
💅💄💇
💞 @sooraty
🌸دخـــــتــرونــــــــہ💕 زناشویی همسرانه ایده آشپزی خیاطی سرگرم
💕💕💕💕💕 #دخترونه_های_همسردوم_خانزاده #part_ 17 متعجب به اطراف خیره شده بودم و داشتم خونه رو کنکاش
💕💕💕💕💕
#18
#دخترونه_های_همسردوم_خانزاده
دو روز از رفتن خان زاده میگذشت و من تنها داشتم تو خونه سپری میکردم منی که بشدت ترس از تنهایی داشتم حالا مجبور بودم هر شب تنها زندگی کنم!
از خان زاده متعجب بودم مردی متعصب و اصیل مثل اون چجوری میتونست همسرش رو شبانه تنها بزاره اون هم تو این شهر غریب
لباس گل و گشادی که تو اتاق بود رو پوشیده بودم جز لباس تنم هیچ لباسی با خودم نیاوره بودم و اینجا هم جز دو تا لباس گل گشاد گل گلی هیچ لباسی پیدا نکرده بودم موهای بلندم آزادانه دور شونه هام ریخته بودند
به سمت آشپزخونه حرکت کردم و وسایل قرمه سبزی رو آماده کردم انگار خان زاده
از اول قرار بوده من رو به اینجا بیاره که یخچال رو پر از وسایل لازم کرده بود
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود به سمت مبل رفتم که صدای باز شدن در خونه اومد خشک شده وسط خونه ایستاده بودم
که صدای خان زاده داشت میومد
_هی دختره ی دهاتی کجایی!؟
قادر به حرف زدن نبودم که خان زاده همونجوری که داشت من رو صدا میزد به این سمت میومد سرش و بلند کرد که نگاهش به من افتاد برای چند ثانیه بیصدا بهم خیره شد
اخماش رو تو هم کشید
_دو ساعت دارم صدات میزنم چرا جواب نمیدی لال شدی بسلامتی!؟
با شنیدن این حرفش سرخ و سفید شدم و با صدای آرومی جوابش رو دادم:
_سلام خان زاده معذرت میخوام من ....
وسط حرفم پرید:
_برو برام چایی بیار
_چشم خان زاده
خان زاده به سمت پذیرایی رفت به سمت آشپزخونه رفتم و چایی رو که تازه دم کرده بودم ریختم تو لیوان مخصوص و برای خان زاده بردم
وقتی خم شدم موهام دورم ریخت خان زاده نگاه عمیقی به صورتم انداخت و چاییش رو برداشت
میخواستم برم به سمت اتاق که صداش از پشت سرم بلند شد:
_بیا اینجا بشین!
💕💕💕💕💕
💢حقایق #ممنوعه
🔴 ناگفته هایی که سالها از دید شما #پنهان شده اند
💢رمرز و رازهایی که نمیخواهند #همگان بدانند
🚫همگی امروز در کانال زیر فاش شده اند
❌👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3995992100Cdf82d498b2
هـــ. شـــ. دار⁉️
این کانال ممکن است #اعتقادات و #تفکرات شمارا زیرورو کند‼️🚫
💯⛔️👇
https://eitaa.com/joinchat/3995992100Cdf82d498b2
آنــــچه مـــیخـــواهند تو ندانی🔥🔥
ست دخترونه
💅💄💇
💞 @sooraty
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیزاین ناخن
💅💄💇
💞 @sooraty
#پارت_ویژه 🔞🔥
📛 دهنم باز مونده بود. دقیقا اومد جلوی روم ایستاد، لیوان شیرو ازم گرفت و خیره نگاهم
کرد و گفت:
ـ صبح بخیر دلقک کوچولو. زود باش شیرتو بخور که جون بگیری بتونی موهامو از ریشه بکنی...
رسما لال شده بودم. با حالت لکنت گفتم:
ـ ت....تو ...این...جا چیکار میکنی؟
لیوان شیرو گذاشت روی اپن آشپزخونه و به سمت من برگشت و خیره به چشمهام نگاه کرد.
ـ کی به تو اجازه داد دیروز محل کارتو ترک کنی؟ ها؟ چه کسی بهت اجازه ی مرخصی داد؟......
به معنای واقعی کلمه هنگ شده بودم. هنوز از اومدنش به اینجا شوک زده بودم . زبونم به سقف دهنم چسبیده بود و فقط تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که زل بزنم بهش😥....
#کارمند_شیطون_من😍
طرفدارا پسر غیرتی میخواین جووین شید👇
http://eitaa.com/joinchat/1344733197C470f2adaaa
#داغ_ترین_رمان_ایتا 🔥💦🔞👆💦
#دونفره😍😈🙈
#ورود_افراد_زیر_18_سال_مطلقا_ممنوع🙊♨️
- مهریه چی؟ پسرم مهریه صیغه واجبه
میخواستم جوابشو بدم که مهرا سریع گفت: من مهریه نمیخوام.
با صدای مهرا حاج بابا چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد: .........
🔰🔰👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1344733197C470f2adaaa
#یواشکے😜 🙈
♨️ بچه مچه نیاد 🔞🔞🔞
🌸دخـــــتــرونــــــــہ💕 زناشویی همسرانه ایده آشپزی خیاطی سرگرم
💕💕💕💕💕 #18 #دخترونه_های_همسردوم_خانزاده دو روز از رفتن خان زاده میگذشت و من تنها داشتم تو خونه سپر
💕💕💕💕💕
#19
#دخترونه_های_همسردوم_خانزاده
روی مبل روبرویی نشستم و منتظر به خان زاده خیره شدم که صدای خش دارش بلند شد:
_قراره از این به بعد اینجا زندگی کنیم.
_یعنی به روستا برنمیگردیم!؟
_نه
با شنیدن این حرفش ناراحت به زمین خیره شدم حالا من باید تک و تنها اینجا چیکار میکردم مخصوصا خان زاده هم که اصلا من براش پشیزی ارزش نداشتم و خودش حتی یه خونه جدا زندگی میکرد! با فکری که تو سرم جرقه زد با خوشحالی سرم رو بلند کردم و به خان زاده خیره شدم و گفتم:
_من میتونم اینجا به درسم ادامه بدم!؟
متفکر بهم خیره شد و گفت:
_کتاب های درسی رو که میخوای برات آماده میکنم و چند تا کلاس ثبت نامت میکنم میتونی کنکور بدی و به درست ادامه بدی!
با شنیدن حرف هاش حس خوبی بهم دست داد حالا که خان زاده من رو به عنوان همسرش قبول نداشت و فقط به چشم یه دختر روستایی امل بهم نگاه میکرد میتونستن درس بخونم و همون شکلی بشم که خان زاده انتظارش رو داشت!
باید مثل دخترای شهر میشدم تیپ و قیافه ام و سر و شکلم همون شکلی که مورد پسند خان زاده باشه الان تنها یک هدف شدم بشم همونی که خان زاده دوست داشت!
* * *
روز ها به سرعت داشت سپری میشد خان زاده تو این مدت اصلا بهم سر نزده بود حتی یکبار! دو سال گذشته بود دو سال تمام هیچ خبری از خان زاده نداشتم یه نگهبان گرفته بود همیشه هر چیزی که لازم داشتم رو برام میاورد با مقداری پول
روز های اول بشدت دلتنگش میشدم اما وقتی به این فکر میکردم که ذره ای حتی براش ارزش ندارم سعی میکردم فراموشش کنم
اما مگه میشد خان زاده شوهر من بود ولی غیرتش چجوری اجازه داد دو سال تمام به همسرش سر نزنه! اون هم تو شهر غریب دلم برای اعضای خانواده تنگ شده بود
💕💕💕💕💕