eitaa logo
عصر جدید خندوانه دورهمی کودک شو
2.9هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
25 فایل
سلام به کانال خودتون خوش آمدید با عصر جدید ، دور همی ، خندوانه ، کودک شو ، طنز ، خنده ، سرگرمی ، موسیقی، تفریح ، بازی ، مخصوصا طنزهای مناسبتها و ایام جشن در خدمت شما هستیم😍 ادمین هماهنگی تبلیغات و تبادل : @raaheell تبلیغات: @navaa0
مشاهده در ایتا
دانلود
سال 61 مرحوم حجازی از سخنرانان مشهور کشور تو جمع بسیجی ها از روی ارادت و محبتی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم 😎 یه بنده خدا معلوم نبود خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد یا میخواست اذیت کنه 🤪 از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید این جمله فریاد زد تکبیر!!!! 🧐 جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن سخنران را تایید کردند! بعد هم جمعیت از خنده منفجر شد 😂😁😂😂😂 طنز 😂😁 @sorna0 @sorna0 خندوانه دورهمی ☝️
خاطرات جبهه 😂😂 یکی از نیروهای شناسایی که برگشت، پرسیدم: «چه خبر؟» گفت: «جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم.»😁😂😜 گفتم: «از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟» گفت: «آخه همینجور که راه می‌رفت جار می‌زد: المیو المیو 😂😂😂 😂😁 @sorna0
جریان خُر و پُف شهید😂😃 یادش بخیر، با برو بچ تو سنگر جمع شده بودیم صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راست من این انگشتری است.» دیگری می‌گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم.» یکی بچه ها گفت : «من تو خواب زیاد خُر و پُف می‌کنم، اگر یه وقت شهیدی دیدین که خُر و پُف می‌کنه، شک نکنید که خودم هستم 😂😂😂😂 😂😁 @sorna0 @sorna0
خاطرات طنز جبهه 😂😂 حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچه‌ها هجوم بردند که او را ببوسند و حرفی با او بزنند. حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر را فراموش کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید». همین کار را کردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد که نشد. یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده!😂😁😄😜😬😂 😍😂 @sorna0 @sorna0
افضل الساعات 😁 داخل‌ چادر، همه‌ بچه‌ها جمع‌ بودند. می‌گفتند و می‌خندیدند. هر کسی‌چیزی‌ می‌گفت‌ و به‌ نحوی‌ بچه‌ها را شاد می‌کرد. فقط‌ یکی‌ از بچه‌ها به‌ قول ‌معروف‌ رفته‌ بود تو لاک‌ خودش‌! ساکت‌ گوشه‌ای‌ به‌ کوله‌ پشتی‌ اش‌ تکیه‌ داده‌بود و فکورانه‌ حالتی‌ به‌ خود گرفته‌ بود. گویی‌ در بحر تفکر غرق‌ شده‌ بود! هرکس‌ چیزی‌ می‌گفت‌ و او را آماج‌ کنایه‌ها و شوخی‌های‌ خود قرار می‌داد! اما اوبی‌خیال‌ِ آنچه‌ می‌گفتیم‌، نشسته‌ بود. یکباره‌ رو به‌ جمع‌ کرد و گفت‌: "بسّه‌ دیگه‌، شوخی‌ بسّه‌! اگه‌ خیلی‌ حال‌ دارین‌ به‌ سوال‌ من‌ جواب‌ بدین‌." همه‌ جا خوردند. از آن‌ آدم‌ ساکت‌ این‌ نوع‌ صحبت‌ کردن‌ بعید بود. همه‌ متوجه‌ او شدند. گفت: "هر کی‌ جواب‌ درست‌ بده‌ بهش‌ جایزه‌ می‌دم‌." بچه‌ها هنوز گیج‌ بودند و به‌ هم‌ نگاه‌ می‌کردند که گفت: " آقایون‌ افضل‌ الساعات‌ (بهترین‌ ساعت ها) کدام‌ است‌؟" پچ‌ پچ‌ بچه‌ها بلند شد. به‌ هم‌ نگاه‌ می‌کردند. سوال‌ خیلی‌ جدّی‌ بود، یکی‌ از بچه‌ها گفت‌: "قبل‌ از اذان‌، دل‌ نیمه‌ شب‌، برای‌ نماز شب‌" با لبخندی گفت: "غلطه‌، آی‌ غلطه‌، اشتباه‌ فرمودین‌." دیگری گفت: "می‌بخشین‌، به‌ نظر من‌ اذان‌ صبح‌ وقت‌ نماز و...!" گفت: " بَه‌َ، اینم‌ غلطه‌!" هر کدام‌ ساعتی‌ خاص‌ را براساس‌ ادراکات‌، اطلاعات‌ و برداشت‌های‌خود گفتند. نیم‌ ساعتی‌ از شروع‌ بحث‌ گذشته‌ بود، هر کسی‌ چیزی‌ می‌گفت‌ و جواب‌ او همچنان‌ "نه‌" بود. همه‌ متحیر با کمی‌ دلخوری‌ گفتند: "آقا حالگیری‌ می‌کنی‌ها، ما نمی‌دونیم‌." و او با لبخندی‌ زیبا گفت‌: "از نظر بنده‌ بهترین‌ ساعت ها، ساعتی‌ است‌ که‌ ساخت‌ وطن‌ باشد و دست‌ ِ کوارتز و سیتی‌ زن‌ و سیکو پنج‌ رو از پشت‌ ببنده‌!" با خنده‌ از جا بلند شد و رفت‌ تا خودش‌ را برای‌ نماز ظهر آماده‌ کند.😂😂😂 😂😁 @sorna0 @sorna0 دورهمی خندوانه ☝️☝️
خاطرات یک انتظار درازکش از قاطر اولین باری بود که قاطر سوار می شدم. از طرفی داشتم مقداری تجهیزات را به خط مقدم می بردم. جاده باریک «مال رو» که به خط مقدم منتهی می شد، درست در مسیر تیررس دشمن قرار گرفته بود. در حالی که سوار بر قاطر بودم با شنیدن صدای سوت خمپاره خم می شدم و ترکش ها زوزه کشان از بیخ گوشم رد می شدند یک لحظه به خودم آمدم و از قاطر پایین پریدم و متوجه شدم باید با سوت خمپاره روی زمین دراز بکشم نه روی قاطر زبون بسته 😬😂😂 جالب اینکه انتظار داشتم با انفجار هر گلوله خمپاره، قاطر هم باید روی زمین درازکش شود غافل از اینکه این امر محال بود و قاطر زبان بسته بی اعتنا به انفجار ها همچنان به جلو می رفت.😜😂😂 😍 @sorna0 @sorna0
خاطرات رزمنده عراقی سرپران😳😳 اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی می‌خزید جلو می‌رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده‌ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده ام که فرمانده گردان را ناک اوت کرده ام 😂😂😂😁 😂 @sorna0 @sorna0
دقیقا همون کارگر یا مسوولی هست که وقتی همه دست به کمر زدن و با نظرات عجیب و غریب و نق نق زدن و وعده و وعید سر خودشون و مردم را گرم می کنند داره اصل کار رو انجام میده 😁😁 @sorna0 @sorna0
بسیجی یعنی این نه مدیران غرب زده ها و اشرافی کرده تو ادارات و نهادها سردار ربیعی جانشین فرمانده سپاه در محرومیت زدایی بعد از یک ماه تلاش شبانه روزی برای آبرسانی به مردم محروم سیستان زابل _ پروژه چاه نیمه ۴ آذر ۱۴۰۰ 😍😍 @sorna0 @sorna0
خاطرات یک اسیر شده بودیم قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: من نمی تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ می خوام بفرستمش برا بابام نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم😜😁😂 بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود 😂😂😂😁😄 😃 @sorna0 @sorna0 خندوانه دورهمی عصرجدید☝️
بعد از شهادت همسرم، دستم خالی و مستاجر هم بودم. با سه تا بچه و دريافت حقوق مستمری، با اينكه خودم هم سرِ کار می رفتم، ولی حقوقم كفاف دخل و خرجم رو نمى داد. تو این فکر بودم که چکار کنم كه خوابم بُرد.... تو خواب شهید بزرگوار به خوابم اومد و گفت: اون قرآنی که برات خریدم قاب داره. تو قابش كمى پول گذاشتم؛ برو بردار. يكهو بیدار شدم، نزدیک نماز صبح بود. عجب خوابی ديدم! من که از مشکلاتم به کسی نگفتم، فقط تو دلم با خودم مرور كردم. بعد نماز، قرآن رو برداشتم تا به نیت شهدا قرآن بخونم كه ياد خوابم افتادم. قرآن رو از قابش درآوردم، دیدم درسته مبلغی پول توش هست و خيلى تعجب کردم! آنجا بود که به يقين رسيدم كه شهدا زنده هستند و جاودان. 🚩 راوى: همسر جانباز شهيد احمد رضا خوشحال که خودش هم خواهر دو شهيد است. 😍😍 @sorna0 @sorna0
خاطرات یک افسر عراقی یه پسر بچه ایرانی رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم. آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود. بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟ سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! » بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ » جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت: « سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده... ما عاشق و رهبرمون هستیم... » 😍 @sorna0 @sorna0
خاطرات جبهه یه روز فرمانده گردان به بهانه دادن پتو و امكانات همه رو جمع كرد... شروع كرد به داد زدن كه كي خسته؟كي ناراضيه؟ كي سردشه؟ بچه ها هم كه جو گرفته بودتشون گفتن: دشمن!! فرمانه گردان هم گفت: خوب!آفرين..حالا بريد...چون پتو به گردان ما نرسيده!!!!😂😂 😂😂 @sorna0
خاطرات یک از تمرینات قبل از عملیات برگشته بودیم و از تشنگی لَه لَه می‌زدیم. دم مقر گردان چشم‌مان افتاد به دیگ بزرگی که جلوی حسینیه گذاشته شده بود و یکی از بچه‌ها با آب و تاب داشت ملاقه را به دیگ می‌زد و می‌گفت: آی شربته! آی شربته!... بچه‌ها به طرفش هجوم آوردند، وقتی بهش نزدیک شدیم دیدیم دارد می‌گوید: آی شهر بَده!... آی شهر بَده!!! 😜😜 معلوم شد آن قابلمه بزرگ فقط آب دارد و هر کس که خورده بود ته لیوانش را به سمتش می‌ریخت😂😄 یکی هم شوخی و جدی ملاقه را از دستش گرفت و افتاد دنبالش😂😂 😁😂 @sorna0
خاطرات یک برای اینکه شناسایی نشیم  تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256  بفرستید.اما خبری نشد .بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد . تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.😬 تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت.😂😂 😂😂 @sorna0 @sorna0
خاطرات یک 😄 سرهنگ عراقی گفت "برای صدام صلوات بفرستید" تا غذا بهتون بدیم برخاستم با صدای بلند داد زدم " سرکرده اینها بمیرد صلوات" طوفان صلوات برخاست😂😂 "قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات" سرهنگ با لبخند گفت بسیار خوب است😎 همین طور صلواات بفرستید "عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات " طه یاسین زیر ماشین له شودصلوات طوفان صلوات 😄😄 در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم 😀 @sorna0
هفت - هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ، از هر ملیتی! اصفهانی، لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ ! از هر کدام مان صدایی بلند می‏ شد: اصفهانی‏ ناله می‏ کرد، لره با یا حسین (علیه‏ السلام) گفتن سعی می‏ کرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدت درد میله‏ های دو طرف تخت را گرفته بود و فشار می ‏داد و شرشر عرق می‏ ریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره می ‏کشیدم و ننه‏‏ام را صدا می‏ کردم! فقط نفر آخر که یک رشتی بود، هم درد می‏ کشید و هم میان آه و ناله‏ هایش کرکر می‏ خندید . کم‏ کم ماهایی که ناله می‏ کردیم توجهمان به او جلب شد.  حالا ما هفت نفر داشتیم او را نگاه می‏ کردیم و او آخ و اوخ می‏ کرد و بعد قهقهه می‏ زد و می‏ خندید. مجروح بغل دستی ‏ام که جفت پاهایش را گچ گرفته و سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند، با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت ببینم مگر بخش موجی‏ ها طبقه بالا نیست؟ مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی. با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخل ‏مان را بیاورد؟! مجروح رشتی خنده ‏اش را خورد چهره ‏اش از درد در هم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟ مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم. تو حالت خوبه؟ بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماست‏ های‏ مان را کیسه می‏ کردیم. من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطل نمی‏ کردم و جانم را بر می‏ داشتم و می‏ زدم به چاک. مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟ مجروح اهل گفت: معلومه! و به سر و وضع او اشاره کرد مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همه ‏اش یاد مجروح شدنم می ‏افتم و به خاطر همین می‏ خندم. با تعجب پرسیدم: مگه تو چه‏ طوری مجروح شدی که خنده داره؟ اولش نمی‏ خواست ماجرا را برای‏ مان تعریف کند اما من و بچه ‏های دیگر که توجه‏ شان جلب شده بود آنقدر به مجروح رشتی اصرار کردیم تا اینکه قبول کرد واقعه مجروح شدنش را برای ‏مان تعریف کند مجروح رشتی چند بار ناله و هروکر کرد و بعد گفت: من و دوستانم که همه با هم همشهری بودیم، در محاصره دشمن افتاده بودیم. دیگر داشتیم شهادتین ‏مان را می‏ خواند‏یم. دشمن هم لحظه به لحظه نزدیک ‏مان می‏شد بین ما هیچ ‏کس سالم نبود همگی لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتیم. داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاصی و رفتن به بهشت آماده می‏ کردیم که... مجروح رشتی بار دیگر به شدت خندید از خنده بلندش ما هم به خنده افتادیم. مجروح رشتی که با هر خنده بلند یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی می ‏شد  ادامه داد: آره... داشتیم آماده شهادت می ‏شدیم که یکهو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(علیه ‏السلام) بلند شد من که از دیگران سالم‏ تر بودم! به زحمت تکانی به خودم دادم و نیم ‏خیز شدم. دیدم که ده‏ ها بسیجی دارند تخته گاز به طرف ‏مان می‏ آیند با خوشحالی به دوستانم گفتم: بچه ‏ها دارند می‏ آیند. بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آنها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آنها.  مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمتی دیگر از پانسمان سرخ شد. - اما چشم‏ تان روز بد نبیند همین که آن بسیجی‏ ها به نزدیکی‏ مان رسیدند، یکی‏ شان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبخت‏ ها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند... حالا ما مثل مجروح رشتی می‏ خندیدیم و دست و پا می‏زدیم و بعضاً قسمتی از پانسمان زخم‏ های ‏مان سرخ می‏شد. - بله آن بنده خداها وقتی سر و صدای ما را می ‏شنوند، خیال می‏کنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار می ‏کنیم! دیگر نمی‏ دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد می ‏کنیم.  من که از دیگران بهتر فارسی را بلد بودم، شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن. یکی‏ شان با فارسی لهجه ‏دار فریاد زد: آهای !مگر شماها ایرانی هستید؟ با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش و گلوله حالی‏ شان کردم که ما هم ایرانی هستیم اما گیلانی! بنده خداها به ما که رسیدند، کلی شرمنده شدند بعدش با مهربانی زخم‏ های‏ مان را پانسمان کردند و بی‏ سیم زدند عقب تا بیایند ما را ببرند حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف می ‏زدم با کسی که بین ترک ‏ها فارسی بلد بود نقش مترجم را بازی می‏ کردیم و هم قربان صدقه یکدیگر می‏ رفتیم و هم فحش می‏‏ دادیم و گله می‏ کردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواسته ‏ایم و منظورمان را نرسانده ‏ایم! تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی می‏ خندیدیم و ناله می‏ کردیم. پرستار آمد وقتی خنده و ناله‏مان را دید با تعجب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت: وا، شماها خل و چل شده‏ اید؟ هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرار کرد!
بسیج | باکلام - www.mplib.ir.mp3
10.73M
💠 سرود « بسیج » - باکلام 🔹 آلبوم گروه سرود رهپویان ولایت ساری ✒️شاعر : حمید سبزواری 🎼 آهنگساز : الیاس جوادیان 🎹 مربی فنی : یوسف یونسی 🌸 سرود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام شدنی نیست نام یادآور خاطره عزیزترین نهاد و بزرگترین مردان تاریخ ما است. نهادی که به تعبیر امام راحل تشکیل آن «یقینا از برکات و الطاف جلیه خداوند تعالی بود.» و «شجره طیبه و درخت تناور فرا رسیدن را گرامی میداریم با یاد و خاطره همه شهدای گرانقدر هشت سال دفاع مقدس
1_7369773864.mp3
8.96M
🎼 | سرود « بسیج "مکتب مرد آفرین" 🔶 اثر گروه سرود کریم اهل بیت (ع) استان زنجان
بسیج بیست میلیونی چه ناب است یکی از معجزات انقلاب است چنان مشتی زده بر روی دشمن دل دشمن ز دست او کباب است به فرمان امام آن پیر معنا بسیجی حامی این انقلاب است نه تنها در بروز جنگ و سختی بسیجی دائما فکر ثواب است به وقت سیل بیان‌کن بسیجی همیشه درپی مسدود آب است به وقت زلزله در کوی و برزن همیشه جان فشان در آب وتاب است به وقت تنگدستی ضعیفان بسیجی همچنان پا در رکاب است معیشت بسته ای آماده دارد که بر مستضعفان نان وکباب است نه تنها در میان خاک ایران که در دنیا بسیجی کامیاب است فلسطین وعراق، خاک لبنان بسیجی‌های دنیا بی حساب است یمانیها چه توقیفی نمودند وجمله ارتش صهیون به خواب است اروپا هم بسیجی دارد اینک که حتما در پی یک انقلاب است ز اعمال بسیجی‌های عالم همیشه حال آمریکا خراب است زجنبشهای این کانون وحدت تماما نقشه صهیون برآب است چه گویم من ز اوصاف بسیجی خدا داند که وصفش یک کتاب است بگویم این سخن در آخر کار بسیجی پیروی ازبوتراب است مصطفی آقابابایی ۱ آذر ۱۴۰۲