و... چند سال بعد؛
- «شما خوابيد؟»
(پيچيده بود بوی بيات نان)
- «عکس پدر کجاست؟ شب عيد است»
تصوير بعد: همسر جنگلبان؛
(فال تو را که قرمز تکراریست از دستهای مندرست برداشت
گم شد نگاه قهوهای تلخش پشت شکستههای دوتا فنجان ...)
- «آقا شب بدیست ... نمیمانی؟»
: «حتما گوزنها همه بيدارند»
- «در اين شب کپکزده پس بگذار...»
تصوير بعد: سورتمه و بوران؛
آن شب که دانههای سپيد برف پوشانده بود چهره و ريشت را
در قرمز لباس تو جان ميداد روح گوزن برفی کوهستان
هنگام، در کشاکش چشمانت پرواز دسته جمعی لکلکها
مرگی سپيد يکسره میباريد از پشت يک دريچهی آويزان
در ناگهانِ آن شب نارنجی ما چشمهای يخزده را ديديم
آميزههای وحشت و خاکستر، سربازهای وحشی سرگردان
ما چشمهای يخزده را ديديم، نفرين شديم، باز نفهميديم
پايان يک هزارهی ديگر بود، ميلاد يک دوبارهی بی پايان
- «مامان! کريسمس شده... بيداری؟ پاپا برات هديه چه آورده؟»
مهتاب ذره ذره فرو میريخت
خاموش بود کلبهی جنگلبان
✍️سید سلمان علوی
#غزل
#انتزاعی
#کریسمس
🆔 @ss_alavi_ir