چند قدم مانده...
صدای «مای بارد زائر» در ذهنم میپیچید
به مشامم اما عطر عجیبی میرسید
چشمانم را به آرامی باز کردم
در کنار یک موکب بر روی یک نیمکت چوبی خوابم برده بود
سراسیمه بلند شدم و چادرم را مرتب کردم
دستم را چرخاندم تا کولهپشتیام را پیدا کنم
روی نیمکت بود
همانجایی که چند دقیقهی قبل سرم را گذاشته بودم
گیج و منگ نگاهی به اطراف انداختم
همسفرانم کجا بودن؟!
دست کوچکی مقابل صورتم قرار گرفت و آب خنکی را به دستم داد
آمدم کلمات عربیای که در ذهنم داشتم را بتکانم و به عربی تشکر کنم که او پیشدستی کرد و گفت:«خاله من ایرانیام، اینجا هم موکبمونه»
از لهجهاش فهمیدم اهل کرمان است
تا بیایم کلمات فارسی را ادا کنم برای تشکر، او رفته بود
بلند شدم کولهپشتی را روی شانهام انداختم
چند قدمی که رفتم چشمانم سیاهی رفت و
با صدای «شد شد نشد میرم کربلا، پیش عموم اباالفضل میزنم زیر گریه»ی مداحیای که از هندزفری در گوشم پخش میشد، بیدار شدم
ولی اینبار در خانه و زیر کولر...
✍🏻زهرا کبیریپور
#اربعین
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_بارک_لمولانا_صاحب_الزمان
💠@Delneveshteeee