صبحبخیرگفتݧ بہ تـــــۅ
مثلخاڪ نمخورده،
شوقنفسڪشیدنمیدهد
#روزتوݧ_شهدایے🌱
🕊 @syed213
#نهج_البلاغه
✨یَخْشَى الْمَوْتَ وَلاَ یُبَادِرُ الْفَوْت
💠(از ڪسانى مباش ڪه) از مرگ مى ترسد ولى فرصت ها را از دست مى دهد
@syed213
حاج حسین یکتا:
دشمن میخواهد دل مردم را خالی کند و آتش به اختیاری که مقام معظم رهبری فرمودند یعنی به وسط آتش برویم و غصه مردم را به دل بکشیم.
@syed213
#تلنگرانهـــــ
یـــادِش بخـــیر
شہــــیــد مــے گُفتــ :
جنگ نرم مثل خمپاره ۶۰میمونه
نه صدا داره نه سوت فقط متوجه
میشے که دیگه رفیقت نه مسجد
میاد نه هیئت...
@Syed213
#سلام_امام_زمانم
عاليجنابِ عشق!
چرا غايبى هنوز؟!
يادِ تو قرنهاست كه در جمعه حاضرست!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
امام صادق؏↯
كسى كه از حق دَم مى زند با سه ويژگى شناخته مى شود: ببينيد دوستانش چه كسانى هستند؟ نمازش چگونه است؟ و در چه وقت آن را مى خواند؟
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed21
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
اینجا بالای سر مزارت و روبهروی عکست راحت تر میتوانم حرف هایم را بزنم.باز هم آمدم پیش خودت،جایی که میتوانم بغض مانده در گلویم را بشکنم و از خاطره ها بگویم.
خیلی دلم میخواست بیایم سوریه.مگر خودت نمی گفتی که دلت میخواهد ما را هم با خودت ببری.هرچند،یکبار که رعدوبرق شد و محمدعلی در بغلم بود،وقتی از جا پریدم و فریاد زدم،گفتی:《توی سوریه مدام صدای تیر و مسلسل و خمپارهس،چطور میخوای ببرمت اونجا؟اگه قلبت بگیره چی؟فکر سوریه رو از سرت بیرون کن سمیه!》
اما بعد یادت رفت.وقتی رفتی سوریه فراموشت شد که چه گفته بودی.زمزمه های دلتنگی ات شروع شد و باید بیایی هایت.بالاخره پاسپورت خودم و فاطمه را گرفتم،اما سر گرفتن پاسپورت محمدعلی خیلی سختی کشیدم.مژده ای که داده بودی این بود:《چون توی عملیات اخیر با کمترین شهید و مجروح نیروهایم از صحنه جنگ بیرون اومدن،به من تشویقی زیادت کربلا رو دادن،اما من ازشون خواستم شماها بیایین پیشم.》
وقتی به خانم صابری زنگ زدم تا خداحافظی کنم گفت:《منم دارم میرم سوریه.》
زمانش را که پرسیدم دیدم یکی است،این شد که با هم آمدیم.کاروانمان از خانواده رزمندگان بود و بیشتر خانواده شهدا.به فاطمه سپرده بودم اگر تو را دید نپرد بغلت و بابا بابا نکند،چون می ترسیدم بچه های خانواده شهدا ناراحت شوند.از گیت که رد شدیم وقتی آمدی خیلی معمولی برخورد کردم و وقتی خواستی دست فاطمه را بگیری زدم روی دستت.ناراحت شدی:《چرا اینطوری میکنی؟》
_چون اون بچه ها بابا ندارن و ناراحت میشن!
به خودت آمدی:《راست میگی!چرا حواسم نبود؟》
با اتوبوس رفتیم هتل.همین که دد اتاق جاگیر شدیم،محمدعلی را بغل کردی و گفتی:《من پسرم رو بردم!》
_کجا؟
_پادگان!
_این بچه شیر میخواد!
_دوساعت دیگه میام!
خانواده شهدا طبقه هفتم بودند و ما ششم،اما محمدعلی را که آوردی گفتی:《وسایلت رو جمع کن ماهم بریم طبقه هفتم،زشته خودمون رو جدا از اونا بدونیم!》
هرروز میرفتی با پدر و مادر شهدا صحبت میکردی.بیشترشان از نیروهای فاطمیون بودند.اگر می خواستند با جایی تماس بگیرند،می رفتی و گوشی ات را میدادی.خانواده مفقودالاثری در جمع بود،اسم گمشدهشان را پرسیدی.گفتی چند فیلم در گوشی دارم.چقدر خوشحال شدی وقتی مادر اسیر تصویر فرزند خود را بین اسرا دید!چقدر آن مادر دعایت کرد و تو با همه وجود می خندیدی!
در روزهایی که سوریه بودیم چقدر کمک حالم بودی.محمدعلی را نگه میداشتی تا غذایم را بخورم ،برایم لقمه می گرفتی و دهانم می گذاشتی .برنامه گذاشته بودند برویم زینبیه.همراهمان آمدی.
_جایی می برمتون که هر چقدر میخواین پارچه بخرین!
رفتیم و چهار قواره چادر مشکی و برای تعدادی از دوستانم هم مقنعه گرفتم.تعدادی روسری انتخاب کردی و گفتی یکی از اینها را خودت سر کن.پشت زینبیه مزار شهدا بود،ما را بردی آنجا.
زیارت حضرت رقیه س هم جزو برنامهمان بود.وقتی شب طوفان شن و غبار شد،برایم ماسک گرفتی و جلوی حرم عکس انداختیم.سینه ام از شن و غبار اذیت میشد،اما بودن با تو لذت بخش بود.در زیر آن آسمان بی ستاره،مزار خانم حضرت زینب ع مثل ماه می درخشید و تو به عنوان مدافع آن ماه در کنارم بودی و من،که نمی خواستم از دستت بدهم.
■■■
برای زیارت تا ورودی حرم با هم میرفتیم و بعد مسیر مردانه و زنانه میشد.فاطمه با من بود و محمدعلی با تو.یک روز از بلندگوهای حرم،کسی به عربی و شعارگونه چیزهایی می گفت.پرسیدی:《متوجه میشی چی میگه؟》
_نه کاملا!
ادامه دارد..
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
من شعࢪ میشوم
ڪہ بگردم به دورِ تو...
#شبتـــــون_شهدایے🌙
🕊@syed213
(از فرمانده به نیرو های عملیات📞🎙)
از فرمانده به نیروهای عملیات ،نیروهای عملیات به گوش👂 باشید 🔴
ما با اسرائیل وارد جـــنــــگ💣 خواهیم شد هر کس مـــــــــرد این راه است بسم الله...💪💪
هر کس نـیـســت خــــــداحــــافــــظ🤚
@syed213
آفتابـــــ عمر من باش ڪہ
بے هیچ هراس
صبح را با تو تمنا ڪنم
از ظلمت شب ...
#روزتوݩ_شهدایے🌱
🕊@syed213
شـهــــدا
🕊
تصویرتان رفت ...
صدایتان رفت ...
اما هدف و راهتان را
نمیگذاریم از یادها برود ...
#ما_تا_آخر_ایستاده ایم 🚩
#روزتون مملو از عطر شھدا
@syed213
♥️سه عامل محبت
🔹امام جواد(علیه السلام):
🔻سه چیز است که محبت می آورد:
1⃣ انصاف در معاشرت
2⃣ همدردی کردن با دیگران
3⃣ و داشتن قلبی پاک از گناه.
📚:بحارالانوار/ج۷۷/ص۸۹
🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸
🕊
@syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
اما باقر(؏) فرمودند: دعا ڪردݧ بعد از نماز فضیلتش بیش از خواندݧ نماز مستحبے است.
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed21
#تمنـــاےوصـالتــویگـانـہ🍃
خواهـد به سر آید، شب #هجـران تو یانه؟!
ای تیـــر #غمـــــت را دل #عشـــاق نشانه
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
@syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بانــ💖ــو بـہ نظر بہ دُر💎 شباهـت دارے... وقتیڪہ بہ طعــنہ ها تــو عادت دارے
هـرڪس نشود لایــق این زیــبایــے😇 الـحق ڪہ بــہ چـــادرت لیاقت دارے...🌸
@syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
امام صادق(ع) فرمودند: درک فضیلت نماز اول وقت نسبت به بعد از آن ، برای انسان از اموال و فرزندانش با ارزش تر و بهتر است.
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed21
📿نماز دهه اول ذیالحجه📿
*فضیلت این نماز*
🌺 امام باقر(علیه السلام) به فرزندش امام صادق(علیه السلام) سفارش کرده که این نماز را در دهه اول ذیالحجه ترک نکند، چرا که اگر آن را در این دهه بخواند در ثواب حاجیان شریک خواهد بود، هرچند که به حج نرفته باشد. (سیدبن طاووس،الاقبال،۱۴۰۹ق،ج ۱،ص۳۱۷)
⏰ *وقت خواندن این نماز* ⏰
♡ امروز سهشنبه ۳۱تیرماه، شب اول ماه ذی الحجه می باشد.
☆این نماز از شب اول ماه ذیالحجه تا شب دهم، مابین نماز مغرب و عشاء خوانده می شود.
🍃*کیفیت خواندن این نماز*🍃
این نماز دو رکعت و در هر رکعت پس از حمد، سوره توحید و پس از توحید آیه (۱۴۲اعراف) خوانده میشود.
✨« وَ واعَدْنا مُوسى ثَلاثينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ ميقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعينَ لَيْلَةً وَ قالَ مُوسى لِأَخيهِ هارُونَ اخْلُفْني في قَوْمي وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبيلَ الْمُفْسِدين »✨
🕊 @syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
_بطل یعنی قهرمان و قائد یعنی فرمانده.تمام شیعیانی که امروز شهید شدن،اسامی شون از مناره های حرم در حال اعلام شدنه.
برای زیارت اجازه نمی دادند تنها برویم،باید محافظ یا مسئولی که برای ما گذاشته بودند همراهی مان میکرد.البته وضع ما فرق میکرد.تو مجوز عبور داشتی،برای همین بعضی روزها بدون محافظ راهی می شدیم.از تهران که می آمدم النگویی را که شکسته بود فروختم و پولی را هم که جمع کرده بودم رویش گذاشته بودم.در آنجا رفتیم طلا فروشی کوچکی که در زینبیه بود.میخواستم النگوی تازه ای بخرم،اما قیمت النگوی انتخابی ام چهار و نیم میلیون بود و نخریدم.در حال برگشت،رفتیم زیارت حضرت رقیه س.در حرم تازه عروسی را دیدم که شوهرش از فاطمیون بود وشهید شده بود.چنان گریه میکرد که از حال رفت.مادرشوهرش هم بود.خیلی ناراحت شدم و به دلم بد آمد.ما را به مسجد اموی بردی و برای فاطمه توصیح دادی که اینجا کاخ یزید بوده.به طرف حرم خانم زینب س که رفتیم،در شول مسیر گیت های بازرسی بود.جلوی اولین گیت،مسئول گیت تو را بغل کرد و به عربی با تو صحبت کرد .
_چی می گفت؟
_می پرسید کجا بودی؟خیلی وقته ندیدمت!
هرجا می رفتیم کسی جلو می آمد و با تو سلام و احوالپرسی میکرد.برایم جای تعجب بود.بعد از زیارت به ما "بوزه" دادی:ظرف هایی لبالب از بستنی کم شیرینی که روی آن عسل ریخته شده بود.بعد از مغازه ای دو کتیبه خریدیم ،یکی برای هیئت مادربزرگت و یکی برای مادرت.برای خانم صاحب خانه هم کتیبه خریدیم و هدایای کوچکی برای این و آن.
همه این لحظه ها در کنار تو و با عطر تو پر میشد.انگار شیشه هایی بلورین با اشکالی مختلف .خصوصا که زیارت خانم زینب کبری ع و حضرت رقیه ع هم لذتی دیگر داشت.
■■■
_صبح زود میرم پادگان،ماشین خودم رو میارم و با هم میریم زیارت حضرت رقیه ع.بعدم میریم بازار.
_بازار زینبیه که چیزی نداشت!
_بازاری هست روبهروی مسجد اموی!
صبح فردا ماشین آوردی و من و بچه ها سوار شدیم.کتلت را هم مسلح کردی و کلاشی را هم گذاشتی کنار دست من.
_نترس محض احتیاطه،شاید نیاز بشه!
فاطمه عقب ماشین بود و محمدعلی روی پای من.حرکت کردی سمت حرم حضرت رقیه ع.
باز اشاره به مسجد اموی کردی:《 اینجا مقام راس حسین ع است،ولی با اوضاعی که هست وارد این مسجد نمی شیم.وارد بازارم شدیم به فارسی صحبت نکن،با اشاره حرف بزن!》
ماشین را روبهروی بازار پارک کردی و پیاده شدیم.ابتدا برای زیارت رفتیم و بعد بازار.شبی که وارد سوریه شده بودیم برای هدیه تولدت که هنوز نداده بودم،شلوار کتان طوسی و بلوزی به همان رنگ و یک شیشه عطر خریدم.مقابل مغازه عطرفروشی بودیم که مردی جلو آند و به عربی گفت:《برو داخل کوچه لباسای زنونه و مردونه خوب هست!》
پرسیدی:《فکر میکنی کجایی هستیم؟》
_یا ایرانی یا لبنانی!
_از کجا حدس میزنی؟
_از لباس و چادر خانمت!
باز اصرار کرد که همراهش به داخل کوچه ای که می گفت برویم.قبول کردی،اما همین که جلوتر از ما رلع افتاد گفتی《برگرد.زود.هفته پیش همینطور لبنانیا را بردن سرگرم کردن و بعد به اتوبوسشون بمب وصل کردن.به محض استارت ،اتوبوس منفجر شد.بیا سوار ماشین بشیم و بریم!》
در مسیر برگشت استرس داشتی و به یک دوربرگردان که رسیدی سریع دور زدی.پرسیدم:《آقا مصطفی چیزی شده،خیلی مضطربی؟》
_اینجا حالت شهرک رو داره،مصالحه ای شده که هیچ کس تیراندازی نکنه،ولی به محض دیدن ماشین نظامی و فرد غیربومی تیراندازی میکنن.
محمدعلی را که به گریه افتاده بود بوسیدم و ناز کردم،برایش شعر خواندم و پسرم پسرم گفتم.نگاهم کردی و گفتی:《عزیز حواست باشه،زیادی داری وابسته میشی!خوابی رو که برایت تعریف کردم یادت رفته؟》
دلم لرزید:《نه یادم نرفته!》
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213