سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#کتاب_قرار_بی_قرار #قسمت_صد_و_هفت #فصل_نهم_کتاب #کارکوچکترهابامن #از_زبان_سجاد_ابراهیمپور_برادر
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_صد_و_هشت
#فصل_نهم_کتاب
#کارکوچکترهابامن
#از_زبان_سجاد_ابراهیمپور_برادرهمسرشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ یک کلوپ در کهنز باز شده بود که بچههای بسیج برای بازی به آنجا میرفتند. جوّ آنجا طوری بود که خیلی روی بچهها تاثیر بد گذاشته بود.😔 مصطفی وقتی دید قضیه دارد بیخ پیدا میکند، رفت پیش حاجآقابهرامی و برایش از اوضاع بد کلوپ تعریف کرد و گفت: «میخوام یک پلیاستیشن برای بچهها بخرم که اونجا نرن!» 🎮
از جیب خودش برایشان دستگاه پلیاستیشن سونی،🎮 یک تلویزیون 🖥 و یک تفنگ بادی 🔫 خرید.👏🏻
بچه ها قرآن حفظ میکردند و مصطفی هم به آنها اجازه میداد با پلیاستیشن سونی بازی کنند.😊
✅ برای کسانی که حفظ و قرائت قرآنشان بهتر بود یا کار خاصی در بسیج انجام میدادند، وضعیت ویژهتری بود.💯 به آنها میگفت: «میتونید یک شب دستگاه رو ببرید خونه!»
بعد از مدت یک پلیاستیشن دیگر هم برای راحتی بچهها خرید.👏🏻 روزهای پرشوری در بسیج بود تا جایی که بهخاطر اوضاع و امکاناتی که مصطفی فراهم کرده بود پای بعضی بزرگترها هم به بسیج باز شد.
🌺🌺🌺
✨ آنقدر درگیر کار بچهها شده بود که کتاب روانشناسی میخرید و میخواند تا با بچهها درست رفتار کند. 📚 گاهی هم از ما مشورت می گرفت که مثلا کجا اردو برویم که هم مفید باشد و هم خوش بگذرد. اینطور نبود که فقط دنبال آموزش یا خوشگذرانی صِرف باشد.
🌸🌸🌸
✨ بچه های مصطفی از هیچکس حتی خانوادهشان حرفشنوی نداشتند. تنها کسی که میتوانست شیطنت آنها را کنترل کند، خود #مصطفی بود. حتی حاجآقایبهرامی با آن سنوسال سابقهی جنگ از دست بچهها عاصی میشد.😡 ما هم که مدام آنها را امرونهی میکردیم، اما مصطفی اینطور نبود. عین دوچرخه دندهای با آنها رفتار میکرد.👌🏻 هر وقت که لازم بود سرعتشان را کم و زیاد میکرد. همهی اینها برای این بود که مصطفی خودش را همبازی آنها میدانست و پابهپای بچهها با آنها شیطنت میکرد.😍 بین همین بازیها و شیطنتها به بچهها احکام یاد میداد. دربارهی اخلاق، خدا و خیلی چیزهای دیگر حرف میزد.
✅ همهی این حرفها وسط تفریح و بازیاش با بچهها بود.
🌹🌹🌹
✨ برای بچههایش لباس پلنگی بسیج گرفته بود و با هزینهی شخصی آنها را اندازهشان کرده بود. آن وقتها که هنوز دستوپای بسیج را قیچی نکرده بودند، ما پست و گشت داشتیم.
برای تیراندازی هم ما را میبردند میدان تیر و به هر کس ده تا فشنگ میدادند.🔫 مصطفی سهچهارتا را شلیک میکرد و بقیه را میبرد برای بچهها.😉 گاهی هم به ما خرده میگرفت و میگفت: «چرا همهی تیرا رو شلیک میکنید؟ چندتاش رو برای بچههای من بذارید!» میخواست بچهها در فضای امن تیراندازی کنند تا گوششان با این صدا آشنا شود.💯
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم_ انتشارات روایت فتح
@syed213