#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_هفتاد_و_هشت
#فصل_ششم_کتاب
#پلهپله_تا_ملاقات_خدا
#از_زبان_هادی_صدرزاده_پسرعموشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💠 به این نتیجه رسیده بودم که هر چه میگوید درست است، اما نمیتوانستم برای کسی توضیح بدهم تا آنقدر با او مخالفت نکنند یا مسئولیت همسر و فرزندانش را به رخش نکشند.😔 مصطفی عاشق خانوادهاش بود،💕 ولی دیگر روحش از این دنیا بزرگتر شده بود.
💠 تمام آن مدتی که میرفت سوریه و برمیگشت منتظر بودم برای یک بار هم که شده بگوید: «هادی میخوای جور کنم با هم بریم سوریه؟» اما هیچوقت این را نگفت. واقعا حسرتبهدل شنیدن این جمله بودم.😔 این جمله را نگفت تا آخرین دیدارمان. میانه همان چقچقهایمان گفت: «میدونم به این باور رسیدی که اگه توی جنگ سوریه به امثال تو نیاز شد و راه باز شه، راهی میشی.»
💠 ارادتش به مقام معظم رهبری شهره بود تا جایی که گاهی پیشانیبند قبل از اعزام به عملیات، لبیک یا خامنهای بود. مصطفی با این مقتدا جلو رفت و در اسم ایشان متوقف نشد.👏
💠 همیشه میگفت: «آدم نباید توی هیئت گیر کنه و فکر کنه همه چیز فقط به روضه رفتنه. مهم اینه که رفتار و اعمالمون مثل امام حسین و حضرت عباس باشه، وگرنه توی اسم امام حسین گیر میکنیم و رشد نمیکنیم!» دغدغهاش هم از شهادت کار فرهنگی بود. ولی باز میگفت: «افَوِّضُ امری الی الله»💕
💠 وقتی خبر شهادتش را شنیدم حال آدمی را داشتم که معلمش را از دست داده.😔 مثل آدمی بودم که کمرم شکسته طاقت ایستادن ندارم.
💠 موقع تدفین مصطفی بیشتر فامیل به خاطر جمعیت زیاد نتوانستند وارد گلزار شهدا شوند. من با مکافات از بین جمعیت مادر را پیدا کردم تا با هم وارد گلزار شویم. کنار در ورودی گلزار یک گیت گذاشته بودند که غیر از اقوام کسی وارد نشود، اما این ترفند هم کارساز نبود.
💠 شهید عفتی میخواست وارد شود. جلویش را گرفتیم و گفتیم موقع تدفین فقط باید خودیها داخل بیایند. سجاد عصبانی شد و با بغض گفت: «حالا همهی اینا که داخل هستن خودی شدن و ما شدیم غیرخودی؟»😔 برایش راه باز کردیم و وارد گلزار شد. در دلم حرص میخوردم که هنوز همهی فامیل نتوانستهاند داخل شوند، اما گلزار پر شده از دوست و همسایه و ... . بعد از شهادت سجاد فهمیدم خودیها امثال سجاد بودند.😔
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213