#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_شصت_و_هشت
#فصل_ششم_کتاب
#پلهپله_تا_ملاقات_خدا
#از_زبان_هادی_صدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⭕️ من و مصطفی همسن و همبازی بودیم. من یک بچهی آرام و بیصدا بودم😊 و مصطفی یک بچهی پر از شیطنت.😉
⭕️ من و مصطفی رفاقت خاصی داشتیم.💕
⭕️ خانهی طرح آبیاری یک راهرو داشت و چند اتاق. اتاق آخری اتاق بیبیخرمشهری بود. یکی از روزهای عید ۱۳۷۰ مصطفی به من گفت: «بیا بریم توی اتاق بیبیخرمشهری کشتی بگیریم!»
دستمان روی شانههای هم بود که مصطفی با یک فن مرا زمین زد. با دماغ روی زمین افتادم و از شدت درد زدم زیر گریه.😭 مصطفی آنقدر ناراحت شد که مدام میآمد کنارم و قربانصدقهام میرفت.❣ همین کارش باعث شرمندگی من شد.😔
⭕️ وقتی که میخواستند به شهریار نقل مکان کنند، از مادربزرگم خواستند که برایشان استخاره بگیرد. استخارههای مادربزرگ ردخور ندارد.
این آیه آمد:
" فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَی یُوسُفَ آوَی إِلَیهِ أَبَوَیهِ وَ قَالَ ادخُلُوا مِصرَ إِنشَاءَاللَّهُ آمِنِینَ"
« پس چون بر یوسف وارد شدند، پدر و مادر خود را در کنار خویش گرفت و گفت انشاءالله با امن و امان داخل مصر شوید.»
⭕️ مصطفی پلهپله به ملاقات خدا رسید. این موضوع همیشه برایم جذاب بود.
⭕️ یادم است وقتی آمدند شهریار، شبها پیش هم میخوابیدیم. آن اوایل مصطفی هنوز دغدغهی بسیج را نداشت، برای همین برایم ترانههای آن طرف آبی میخواند.😉
⭕️ مصطفی آدمی نبود که چیزی را در مغزش کنند، خودش باید به آن چیز میرسید. 👏 حتی یادم است دربارهی احکام دینی هم همه چیز را خواند و مطالعه کرد، بعد با دل و جان قبول کرد که مسلمان است.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_شصت_و_نه
#فصل_ششم_کتاب
#پلهپله_تا_ملاقات_خدا
#از_زبان_هادی_صدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ هر وقت من و برادرم به تهران میآمدیم، حتماً با مصطفی سری به پایگاه بسیج میزدیم.
✨ عادتی که از بچگی داشت این بود که اخلاق و خصلتهای خوبش را پشت رفتار دیگران قایم میکرد.😊
✨ هر بار که باهم بسیج یا مسجد میرفتیم، من و صادق برادرم را به دوستان و هممحلهایها نشان میداد و کلی از درسخوان بودن ما تعریف میکرد. 😉 آنقدر از ما تعریف کرده بود که همه فکر میکردند ما چه بچههای فوقالعادهای هستیم.😁
✨ آنموقعها مصطفی و علیرضا بهرامی با هم روی بچههای کهنز کار میکردند و هر کدام شیوهای کاملا متفاوت داشتند.
✨ علیرضا بچهی باهوشی بود و مدام به بچهها میگفت: «باید به جای شیطنت درس بخونید!» گاهی با مصطفی اختلافنظر داشت. هر کدام به طور مجزا با تعدادی از بچهها کار میکردند.
مصطفی بچههایی را تربیت کرد که از دیوار راست بالا میرفتند 😉 و به هیچ صراطی مستقیم نبودند، اما همه سر از سپاه و دانشگاه درآوردند. 👏 علیرضا هم بچههای درس خوان موفق بار آورد.
✨ نظر مصطفی این بود که بیایند داخل مسجد بازی کنند و گرنه ممکن است سر از جاهای ناجور دربیاورند. این ایده را مصطفی از مادرش گرفته بود، چون روحیهی زنعمو طوری بود که به بچههایش در خانه آزادی میداد.👏
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_هفتاد
#فصل_ششم_کتاب
#پلهپله_تا_ملاقات_خدا
#از_زبان_هادی_صدرزاده_پسرعموشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔅 یک بار یکیدوتا از بچههای پایگاه به شوخی دخل مغازهی محمدحسین را زده بودند.😉
🔅 آمدند زنگ خانهشان را زدند و به مصطفی گفتند: «میخوایم بستنی مهمونت کنیم!»😊
🔅وقتی که بستنی را خوردند و تمام شد با خنده گفتند: «پول بستنیا از دخل مغازهی داداشت بود!»😁
🔅 شیطنتهای این بچهها باعث میشد مصطفی روزبهروز در برابر آدمها و محیط اطرافش صبورتر شود.👏
🔅 به محض اینکه اراده میکرد، راهی سفر میشد. برایش مهم نبود که وسایل جمع کند. برای همین برای بچهها بیهیچ دغدغهای برنامه اردو میچید یا خودش راهی مشهد میشد.
🔅 حتی یک بار تعریف کرد میخواست برود سوریه همسرش لباس هایش را داخل ماشین لباسشویی انداخته بود تا بلکه سفرش را عقب بیندازد. مصطفی هم خیلی راحت بدون ساکدستی با لباسی که تنش بود راهی سوریه شد. 😉
🔅 همیشه به این چابکی و سبکبار بودنش غبطه میخوردم.😍
🔅 وقتی وارد دانشگاه شد، ادیان مختلف برایش جذاب شد و مدتی در مراسمهایشان شرکت و درباره آن تحقیق میکرد.
🔅 سیروسلوک برخی از این فرقهها را دیده بود. برایش عجیب بود که خیلی از اینها اصل مذهب را رها کرده و فقط به برخی اذکار چسبیدهاند.
🔅 بعد از دیدن آنها، یکروز که همدیگر را در خانهی مادربزرگمان دیدیم، برایم از این فرقه ها و اتفاقات عجیبی که در آنها رخ میداد گفت. بعد هم با ناراحتی گفت: «مگه با حلواحلواکردن دهن آدم شیرین میشه؟ ذکر گفتن بدون حضور و عمل که کارساز نیست. باید در عمل همه چیز رو عوض کرد!» بعد برایم مثال زد که «کسی که توی هیئت فقط سینه میزنه، خیلی کار بزرگی نمیکنه، کار بزرگ رو کسی میکنه که توی هیئت حضور داره و چای پخش میکنه. کسی که سینه میزنه فقط یه سینهزنه. شیعهی مرتضی علی باید با رفتارش عشقش رو ثابت کنه!»
🔅 یادم هست با برادرش محمدحسین به یکی از این جمعهای فرقهای رفته بود.
آنجا یکی از مصطفی میپرسد: «نظرت دربارهی کار ما و عمل ما چیه؟»
🔅 مصطفی میخندد و میگوید: «فردی که بین شما چایی پخش میکنه ثواب بیشتری از شما که فقط نشستید و ذکرا رو تندتند میخونید، برده!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_هفتاد_و_یک
#فصل_ششم_کتاب
#پلهپله_تا_ملاقات_خدا
#از_زبان_هادی_صدرزاده_پسرعموشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💠 یکی از مهمترین دغدغههایش برای ورود به دانشگاه این بود که جای بچه حزباللهیها در این فضاها کم است. مدام هم به من میگفت: «خوب درس بخونو دکترا بگیر که بتونی کرسی استادی بگیری و خوراک فکری برای بچههای مردم درست کنی!»
💠 مصطفی خیلی دغدغهی ورود به سپاه را داشت. به خاطر چاقوهایی که در سال ۱۳۸۸ خورده بود و شکستگی گوشش، در بخش پزشکی او را رد کرده بودند. 😔 به نظرشان آمده بود که مصطفی شروشور دارد. وقتی ردش کردند با ناراحتی پیشم آمد و گفت: «وارد شدن به سپاه کار حضرت فیله!»😔
💠 از سال ۱۳۸۹ صمیمیت ما خیلی بیشتر شد.💕 برای کارشناسی ارشد آمده بودم تهران. تنها کسی که خیلی خوب حرفهایم را میفهمید، مصطفی بود. برای همین آخرِ هفتهها خانهی پدربزرگم بود.
💠 آنقدر دوستش داشتم که تمام عشقم دیدن مصطفی بود. 😍 زمانی که بود، وقتش برای بسیج و مسجد خانوادهاش بود. برای همین حتی دیدارهای کوتاهمان هم برایم باارزش بود. اسم صحبتهایمان را "چقچق" گذاشته بودیم.😉 وقتی همدیگر را میدیدیم میگفت: «هادی داداش بیا با هم یهکم چقچق کنیم!»😉
💠 آن موقع کارش در استخر بود. یک بار که داشتیم با هم چقچق میکردیم، بچههای داخل استخر را نشانم داد و گفت: «باید به بچهها خیلی اهمیت بدیم!» بعد برایم چند مثال از پیامبر (ص) زد که چطور با بچه ها بازی میکرد.
یک بار دیگر هم به من گفت: «تا میتونی پاچهخواری معلم و بزرگترا رو بکن!»
💠 هرازگاهی با خودم که فکر میکنم میگویم: ای کاش مصطفی فقط برای من بود و میتونستم زمان را در جایی نگه دارم تا اینکه چقچقامون تا بینهایت ادامه پیدا میکرد!
💠 بعد از رفتنش به سوریه قدر حرفهایمان را بیشتر دانستم. چون مطمئن بودم که مصطفی جز با شهادت طور دیگری نمیرود.
✨او مرد بود و من به او تکیه میکردم.✨
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم_ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_هفتاد_و_دو
#فصل_ششم_کتاب
#پلهپله_تا_ملاقات_خدا
#از_زبان_هادی_صدرزاده_پسرعموشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ خوابگاه من تهران بود. یکبار حسابی مریض شده بودم و آخر هفته نتوانستم بروم شهریار. مصطفی سراغم را از عمهها گرفت و آنها گفتند که مریض است. زنگ زد و گفت: «هادی دارم میام دنبالت آمادهباش!»
✨ گفتم: «من جون تکون خوردن ندارم. به زور رفتم دکتر و الانم خوابیدهام. اصلاً به خودت زحمت نده!»
✨ بعد از نیمساعت به من زنگ زد و گفت: «من توی مسیرم!»😊 ساعت نه ده شب با همسر و دخترش فاطمه آمدند خوابگاه دنبال من.
✨روز بعد هم مرا برد درمانگاه تا سرم بزنم.
🌀زندگی را برای خودش نمی خواست.🌀
✨برای کارهایش خیلیها انقُلت میآوردند و از مصطفی ایراد میگرفتند. بعد از رفتنش به سوریه اوضاع بدتر شد. خیلیها از فامیل کارش را قبول نداشتند و همین قضیه باعث میشد روی پدر و مادرش فشار شدیدی باشد.😔
✨ میگفتند: «چه دلیلی داره مصطفی به جنگی بره که در یه کشور دیگهس؟» هیچکس تصویر درست و دقیقی از اوضاع آنجا و چرایی رفتن مصطفی نداشت.
✨ اولین بار که از سوریه برگشت و همدیگر را دیدیم، متوجه شدم خودسازیهای مصطفی او را شاگرد نمونهی این جنگ کرده.👏 وقتی که حرف میزد مدام با شهدا مقایسهاش میکردم. آنجا بود که فهمیدم سلاح در دست گرفتن و جنگیدن، سیر و سلوک و خودسازی متفاوتی میخواهد. هر بار هم که میرفت و برمیگشت یک مصطفای جدید از سوریه میآمد.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فصل_ششم_کتاب
#پلهپله_تا_ملاقات_خدا
#از_زبان_هادی_صدرزاده_پسرعموشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔰 اوایل اگر کسی چیزی میگفت با تندی جواب میداد. چون او میدید آنجا چه اتفاقات و جنایاتی در حال وقوع است، برای همین نمیتوانست سکوت کند.
🔰 به او میگفتند: «به تو چه ربطی داره که میری سوریه میجنگی؟»❓
🔰 یکی از عموهایم که از پانزده سالگی در جنگ ایران و عراق بود، در یکی از دورهمیهای خانوادگی با مصطفی شروع به بحث دربارهی مباحث جنگی کرد و از مصطفی انتقاد کرد. مصطفی هم جواب عمو را داد و این قضیه کمی باعث دلخوری و ناراحتی شد.😔 دیگر هر بار که برمیگشت، جواب حرفهای دیگران را نمیداد و سکوت میکرد.
🔰 تازه بعد از شهادتش همهی ما فهمیدیم در سوریه چه خبر است و او آنجا چه میکرده.😔
🔰 بیشتر وقتها میرفت سوریه. گاهی به خاطر رفاقتی که با هم داشتیم زمان سفرش را به من میگفت. چون خیلی وقتها پیش هم بودیم، دیگران مدام سراغش را از من میگرفتند. من هم چیزی به رویم نمیآوردم تا به موقع خودشان متوجه شوند.
🔰 نوع محبت کردنش خاص بود.💕 هر وقت خانهی پدربزرگ و مادربزرگمان میآمد، عمهها را بغل میکرد و میبوسید. مامانبزرگ را نوازش میکرد. بعد هم پایین پای بابابزرگ مینشست و با روغن زیتون پایش را با آرامش ماساژ میداد.❣
🔰 دائمالوضو بود. محمدحسین برادرش به شوخی میگفت: «داداش چه خبر اونقدر وضو میگیری، رنگت عوض شده!»😉
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_هفتاد_و_چهار
#فصل_ششم_کتاب
#پلهپله_تا_ملاقات_خدا
#از_زبان_هادی_صدرزاده_پسرعموشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⭕️ یکی از تکه کلامهایش این بود که «نماز رو ول کن خدا رو بچسب!» جملهاش برایم خیلی عجیب بود.😳 وقتی از او پرسیدم که چرا این را میگوید، خندید و دستی به شانهام زد و گفت: «داداش یعنی اینکه توی نمازت باید به دنبال خدا باشی و فقط خدا رو ببینی!»💕
⭕️ خیلی وقتها فیلمهایی از جنایات داعش نشانمان میداد و به من یا خانوادهاش میگفت: «اگر کسی حرفی زد یا نقدی داشت بگید بابت این چیزاست که میجنگیم. اینا تصویری غلط و فاسد از اسلام رو به جهان نشون میدن!»
⭕️ وقتی حرف جنگ سوریه میشد، میگفت: «ما جنگ بزرگتری توی راه داریم و باید خودمون رو برای جنگ با اسرائیل آماده کنیم!»
⭕️ عمهفروغ خیلی نگران مصطفی و خانوادهاش بود. با اینکه میدانست راه مصطفی درست است، نمی توانست نبودش را بپذیرد.😔
⭕️ یکبار قبل از رفتن مصطفی به او زنگ زد و گفت: «قبل از رفتنت بیا و من رو قانع کن!»
⭕️ با هم رفتیم پیش عمه.
⭕️ مصطفی به عمه گفت: «دغدغهی خونوادهی رزمندهها برای دیروز و امروز نیست. این نگرانی، تو همهی دورههای تاریخی بوده. حنظله ابی عامر، فردای عروسیش همراه پیامبر توی جنگ احد حاضر شد و همونجا هم شهید شد. خدا خودش میگه هر کسی رو که عاشقش میشم میکشم. ❣ راه رشد فقط از سختی میگذره و منم باید از خودم و خونوادم که دوستشون دارم بگذرم. آدم باید هیچ بشه تا به خدا برسه!» بعد هم با خنده گفت: «حتی توی شعر یه توپ دارم قلقلی خودمونم، اول توپ زمین خورد بعد رفت آسمون!»😉 بعد هم اشاره کرد به من و گفت: «همین هادی که بچه درس خونه، وظیفهشم همینه، اما من استعدادم توی مسایل نظامیه!»
⭕️ پدرش اصرار میکرد و میگفت: «پسرم بیا برو وارد سپاه شو!» او هم دلیل میآورد که «من الان چریک آزادم. هرجا که به کمک نیاز باشه میتونم برم. الان سوریه جنگه، بعدا ممکنه نیاز بشه جای دیگهای برم!»👏
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_هفتاد_و_پنج
#فصل_ششم_کتاب
#پلهپله_تا_ملاقات_خدا
#از_زبان_هادی_صدرزاده_پسرعموشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔶 سال ۱۳۹۳ وقتی دید خبری از شهادت نیست، دلگیر شد😔 و نوع خودسازیاش را عوض کرد.
🔶 یک شب برای سر زدن آمد خانهی مادربزرگمان. قبل از رفتنش جلوی در گفت: «هادی مسجد نماز صبح جماعت هم برگزار میکنه. پایهای بریم؟»🙏 قبول کردم. خندید و گفت: «جمعه هم بریم دعای ندبه؟»😊 سرم را به نشانهی تایید و قبول تکان دادم.
🔶 آن دوران درخشانترین روزهای زندگیام بود. من پایم را همانجایی میگذاشتم که مصطفی میگذاشت.😍 به او ایمان داشتم.
🔶 همان روزها یک بار در کوچه همدیگر را دیدیم. مرا برد خانهشان. روی مبل نشستیم و مشغول حرفزدن شدیم. فاطمه آمد کنارمان. مصطفی دستی به سرش کشید و گفت: «فاطمه جان با موبایل عموهادی یه عکس دونفره ازمون میگیری؟»📱 آن موقع دلیل گرفتن این عکس یکدفعهای را نفهمیدم، اما الان در روزهایی که نیست دلیل کارش را میفهمم.
🔶 وضعیت جنگ سوریه به نحوی است که آدمها آنجا واقعاً ساخته میشوند. جاسوس زیاد است و نمیشود خیلی بر اساس اعتماد به افراد کار کرد. ممکن است یکی از خودیها نیروی دشمن باشد😔 و بدتر اینکه جنگ، جنگ شهری است. در هر خانه و ساختمان ممکن است دشمن سنگر چیده و نفوذ کرده باشد. نمیشود خیلی روی مسیر کوچهپسکوچهها حساب باز کرد. هر لحظه ممکن است رزمندهها اسیر شوند.
🔶 مصطفی میگفت: «آنجا جنگ قناسهست و تلهی انفجاری. دشمن چاشنی نارنجک رو خالی میکرد، همونجا نارنجک رو رها میکرد. اوایل فکر میکردیم چقدر غنیمت جنگی گرفتیم و خوشحال میشدیم. به محض اینکه بچهها ضامن رو میکشیدن نارنجک به خاطر نداشتن چاشنی منفجر میشد.😔 همین باعث میشد ما به راحتی شهید بدیم. بعد از مدتی، به بچهها میگفتیم هر آب و غذایی که دستتنو رسید، نخورید. مواد منفجرهای رو هم که غنیمت گرفتید بیارید توی مقر تا بچههای تخریبچی اونا رو به صورت رندوم تست کنن!»
🔶 مصطفی میگفت: «دشمن توی ساختمون سنگر میگرفت، بعد یه تکتیرانداز توی ساختمون پنهان میشد و اونجا روبا پمپ باد لولهکشی میکردند. موقع تیراندازی، تکتیرانداز با پایش شاسی پمپ رو فشار میداد، بعد همزمان با تیراندازی، از تمام سوراخهای پمپ خاک بلند میشد و این باعث میشد تا جای تکتیرانداز مشخص نشه. با همین کار، گاهی یک تکتیرانداز یه گردان رو میخوابوند!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_هفتاد_و_شش
#فصل_ششم_کتاب
#پلهپله_تا_ملاقات_خدا
#از_زبان_هادی_صدرزاده_پسرعموشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔅 همیشه دلش برای شهدای افغانستانی و خانوادههایشان میسوخت.😔 همیشه میگفت: «اینا خیلی مظلومن. وقتی یکی از بچه های افغانستانی شهید میشه حتی براشون تشییع جنازه نمیگیرند😔 و غریبونه خاک می شن. از نظر مالی هم خیلی توی مضیقهن!»
🔅 یک روز مصطفی آمد خانهی مادربزرگم، کلی فیلم و صوت همراهش بود. دست دور گردنم انداخت و گفت: «هادی جان، این فیلما و صوتا برای شهدای افغانستانیه!»
🔅 فیلمها را با هم دیدیم. شوخیها و بازیهایی که میکردند. هر کسی که میخواست برود مرخصی، اوایل برایش جشن پتو میگرفتند، اما بعد از مدتی مصطفی به آنها پیشنهاد داد به جای این کار بیندازیمشان داخل پتو و به هوا بیندازیمشان.😉
🔅 یکی از بچهها را نشانم داد و گفت: «این بنده خدا اون اوایل نماز نمیخوند اونجا نمازخون شد!»
🔅 مدام از بچههای افغانستانی تعریف میکرد. به بعضی از تصاویر اشاره میکرد و میگفت: «اینا انگار همه کاراشون رو کردن و اومدن سوریه که فقط پرواز کنن!»
🔅 در فیلم، تصویر شهدایی امثال شهید امیر مرادی، شهید رضا اسماعیلی و شهید عظیم واعظی بود. به عکس رضا اسماعیلی که رسیدیم گفت: «رضا با موبایلش یک کلیپ درست کرده بود از عکس شهدا، کنار این عکسا تصویر خودش هم بود. بهش گفتم: «عکس تو بین این همه شهید چه کار میکنه؟» نگاهم کرد و گفت:«خب منم قراره شهید بشم دیگه!» هیچوقت بدون سربند "یا علی بن ابیطالب" وارد میدان جنگ نمیشد. داعش رضا رو اسیر کرد. لحظهای که میخواستن سرش رو ببرن، ذکر "یا علی" میگفت. بچهش رو ندید و شهید شد!»🌹
🔅هاردش را دست من و سبحان داد و گفت: «هادی جان، سبحان جان، اینا دستتون باشه تا برای شهدای افغانستانی کلیپ و مستند درست کنی. می خوام ببرم به خونوادههاشون نشون بدم!»
🔅 فیلمها که آماده میشد، مرتب به خانوادهی این شهدا سر میزد و برایشان این کلیپها را میگذاشت. آنها هم کلی ذوق میکردند.💕
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_هفتاد_و_هفت
#فصل_ششم_کتاب
#پلهپله_تا_ملاقات_خدا
#از_زبان_هادی_صدرزاده_پسرعموشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔵 اوایل سال ۱۳۹۴ بود که یک شب داشتیم با مصطفی و دو نفر از دوستان نزدیکش به نام های نوروزی و ابراهیمی از مسجد برمیگشتیم که بحث سوریه شد.
🔵 نوروزی در حال گذراندن دورههای تکاوری در سپاه بود تا بتواند وارد سوریه شود.
🔵 مصطفی به هر دو نفرشان گفت: «تو رو خدا سعی کنید با اطلاعات تکمیلی بیایید سوریه و ایدههای جدید داشته باشید.🙏 دوربین دید در شب دشمن بر اساس گرما کار میکرد. ما هم کتری آب گرم میذاشتیم و دوربین اونا، کتری رو سر انسان فرض میکرد و تکتیرانداز هم به سمتش تیراندازی میکرد.😉 ما هم جای آتش دشمن را میفهمیدیم و تیراندازی میکردیم. داعشیا پول دارند و باهاش کار رسانهای میکنن و اعتقاد میخرن و فرهنگ خودشون رو ترویج میکنن. با پول میتونن توی بحث سلاحای جنگی بهروز باشند. داعش از نظر ایدههای جنگی هم عجیب عمل میکنه و خیلی از سلاحاشون دست سازه!»
🔵 چیزی که در کل خیلی به آن اهمیت میداد و این اواخر برایش مهمتر هم شده بود، نماز اول وقت بود. علیرضا بهرامی برایم تعریف کرد: با هم یه کار آزاد شروع کردیم که البته دوام هم نیاورد. توی همون دوران برای انجام کارامون راهی تهران شدیم. بعد از عملیات بصرالحریر بود و مصطفی هم به شدت مجروح شده بود، با این حال خودش پشت فرمون نشست. بین راه گفت: «خدا کنه به ترافیک نخوریم. پام از شدت درد همراهی نمیکنه!»😔 بعد رادیو رو روشن کرد. خیلی نگذشت که اذان گفتند. صدای اذان باعث شد هر دو سکوت کنیم. مصطفی گوشهای از اتوبان زد روی ترمز. اول فکر کردم ماشین خراب شده. دیدم به چمنای کنار اتوبان اشاره کرد و گفت: «پیاده شو نماز بخونیم.» نگاهی به اتوبان و ماشینهایی که در تردد بودن انداختم و پیاده شدم. او جلو ایستاد و منم بهش اقتدا کردم.
🔵 یه بار دیگه هم با بچهها رفته بودیم چلوکبابی. داشتیم غذا میخوردیم که اذان گفتند. بیتوجه به نگاه مردم، همونجا روزنامه پهن کرد و اللهاکبر تکبیر نمازش رو گفت.👏
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_هفتاد_و_هشت
#فصل_ششم_کتاب
#پلهپله_تا_ملاقات_خدا
#از_زبان_هادی_صدرزاده_پسرعموشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💠 به این نتیجه رسیده بودم که هر چه میگوید درست است، اما نمیتوانستم برای کسی توضیح بدهم تا آنقدر با او مخالفت نکنند یا مسئولیت همسر و فرزندانش را به رخش نکشند.😔 مصطفی عاشق خانوادهاش بود،💕 ولی دیگر روحش از این دنیا بزرگتر شده بود.
💠 تمام آن مدتی که میرفت سوریه و برمیگشت منتظر بودم برای یک بار هم که شده بگوید: «هادی میخوای جور کنم با هم بریم سوریه؟» اما هیچوقت این را نگفت. واقعا حسرتبهدل شنیدن این جمله بودم.😔 این جمله را نگفت تا آخرین دیدارمان. میانه همان چقچقهایمان گفت: «میدونم به این باور رسیدی که اگه توی جنگ سوریه به امثال تو نیاز شد و راه باز شه، راهی میشی.»
💠 ارادتش به مقام معظم رهبری شهره بود تا جایی که گاهی پیشانیبند قبل از اعزام به عملیات، لبیک یا خامنهای بود. مصطفی با این مقتدا جلو رفت و در اسم ایشان متوقف نشد.👏
💠 همیشه میگفت: «آدم نباید توی هیئت گیر کنه و فکر کنه همه چیز فقط به روضه رفتنه. مهم اینه که رفتار و اعمالمون مثل امام حسین و حضرت عباس باشه، وگرنه توی اسم امام حسین گیر میکنیم و رشد نمیکنیم!» دغدغهاش هم از شهادت کار فرهنگی بود. ولی باز میگفت: «افَوِّضُ امری الی الله»💕
💠 وقتی خبر شهادتش را شنیدم حال آدمی را داشتم که معلمش را از دست داده.😔 مثل آدمی بودم که کمرم شکسته طاقت ایستادن ندارم.
💠 موقع تدفین مصطفی بیشتر فامیل به خاطر جمعیت زیاد نتوانستند وارد گلزار شهدا شوند. من با مکافات از بین جمعیت مادر را پیدا کردم تا با هم وارد گلزار شویم. کنار در ورودی گلزار یک گیت گذاشته بودند که غیر از اقوام کسی وارد نشود، اما این ترفند هم کارساز نبود.
💠 شهید عفتی میخواست وارد شود. جلویش را گرفتیم و گفتیم موقع تدفین فقط باید خودیها داخل بیایند. سجاد عصبانی شد و با بغض گفت: «حالا همهی اینا که داخل هستن خودی شدن و ما شدیم غیرخودی؟»😔 برایش راه باز کردیم و وارد گلزار شد. در دلم حرص میخوردم که هنوز همهی فامیل نتوانستهاند داخل شوند، اما گلزار پر شده از دوست و همسایه و ... . بعد از شهادت سجاد فهمیدم خودیها امثال سجاد بودند.😔
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213