#کلام_یار
#گمشده
در یکى از دورهمى های پارک لاله, حرف این به میان آمد که چرا برای #طلبگى آمده ایم. #مصطفی می گفت: دنبال گمشده ای هستم که باید پیداش کنم. دلمـ یه #معنویت خاص می خواد!
این جور وقت ها حرف #شهادت و #شهدا را وسط می کشید. کسی هم نمی توانست درباره این قضیه خیلى با او بحث کندطوری از #شهدا حرف می زد که انگار جزئی از آن ها بود. همیشه می گفت: تو نمیدونی به شهدا چى گذشته و اینا برای چی #شهید شدن!
آن قدر جسارت و #مردانگى داشت که می دانستم اگر دست مصطفی چاقوباشد و دشمن تیربار دستش باشد, حتما #مصطفی با همان چاقو می رود سروقت دشمن.
قسمتی از
📚 #کتاب_قرار_بی_قرار
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@syed213
#کلام_یار ❤️🎤🌿
اگر می خواهید کارتان
برکت پیدا کند به
خانواده شهدا سر بزنید ،
زندگی نامه شهدا را بخوانید
سعی کنید در روحیه
خود شهادت طلبی را
پرورش دهید...
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌹 @syed213 🌹
#کلام_یار 💞
#آرزوی_شهادت
🌺 اگر یک روز فکر شهادت از ذهنت دور شد و آن را فراموش کردی....
حتما فردای آن روز را روزه بگیر ..
#شهيدصدرزاده
@syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#کلام_یار
🔹 پاش هنوز توی گچ بود. و معلوم بود که نمیتونه درست راه بره.
🔺 گفتم: 《آخه مرد مومن! کی با این حالش پا میشه میاد منطقه؟؟؟😡》
🔹 گفت: 《ههههه. تازه میخوام تو عملیات هم شرکت کنم.😁》
🔺 نگاهی کردم بهش...😳
🔺 گفتم: 《با این وضعیت که نمیشه. با عصا و #پای_گچگرفته !!! هم برای خودت مشکل درست میکنی و هم برای بقیه... بیخیال شو...》
🔹 گفت: 《فلانی تو خیالت راحت...بذاریدم توی نفربر و بفرستیدم جلو...دستام که سالمه. میتونم تیراندازی کنم.》
🔺 گفتم: 《سید اگه خدایی نکرده بخوایم عقبنشینی کنیم چند نفر باید گرفتار تو بشن...!》
🔹 خندید.😃 گفت: 《بابا بچهها عقب بکشن من میمونم تامین میکنم...》
🔺 حرفهاش رو جدی نگرفتم.
🔸 فردای اون روز تا بوی عملیات به دماغش خورد، رفته بود بیمارستان گچ پاش رو باز کرده بود.
🔺 وقتی دیدمش تعجب کردم، حتی زخم گلوله هنوز خوب نشده بود.
🔹 جلوم یه کم رژه رفت. گفت: 《دیدی چیزی نیست!!!》
🔸 با همون پا تو عملیات #دیرالعدس شرکت کرد.
🔺 گردان سید احتیاط بود ولی وقتی عملیات شروع شد #اولین گردان خودش رو به شهر رسوند و مثل همیشه خودش جلوی همه...
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@syed213
#کلام_یار
#دلتنگی_شهدایی 💔
شهید مصطفي صدرزاده درحال ساختن مسجد ( حضرت علی اکبر)
البته حسنییه مسجد
#کلام_یار
خاطره کوتاه از شهید صدرزاده
ارسال توسط یکی از دوستان شهید
داشتیم برای حمله آماده میشدیم ، با سید راه افتادیم.
شب #عملیات همان چهره همیشگی اش را داشت، آرام بود.
همیشه انگار با نگاهش دنبال چیزی میگشت ، کم کم در گیری ها بالا گرفت،
منم گرم در گیری شدم، اما یک لحظه وسط در گیری انگار صدای مانند اصابت گلوله شنیدم برگشتم
سید و دیدم که #ترکش به قسمتی از پاش خورد و از قسمتی دیگه بیرون زد.😔
خودمو بالا سرش رسوندم و گفتم: سید جان بزار برگردونیمت عقب،
دیدم حالت چهره اش عوض شد گفت: چی؟ من برم عقب و بچه ها مو #تنها بذارم؟؟؟
با #چفیه زخمشو بست و بلند شد وتا آخر موند و عقب نرفت .
اینقدر بچه ها رو دوست داشت ، وقتی وارد جمع میشد تشخیص اینکه فرمانده الان تو جمع هست #سخت بود.
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
┄┅═══✼❤️❤️❤
#کلام_یار 🎤❤️
سال 89 مصطفی صاحب #گاو _داری بود.
گوساله هایی که چندماه روز و شب براشون زحمت کشیده بود
و بسیار #هزینه کرده بود تا به فروش برسن .
در یک شب تمام گاوهایی که امانت بودن دزدیده شدن 😔
بعد از پیگری بسیار که نتیجه ای هم نداشت ،
وقتی وارد خونه شد خیلی #ناراحت بود گفتم :چی شد؟ نتیجه ی داشت؟
گفت : نه .....😔
هیچوقت #مصطفی رو اینجوری ندیده بودم
گفتم : فدات بشم برای مال دنیا این طوری ناراحتی ؟
فدای سرت ان شاالله جبران میکنی .
گفت : مامان اینا امانت مردم بود، اگر مال خودم بود که غمی نبود ،
من #شرمنده شدم ..😭
مصطفی از لحاظ مالی خیلی
امتحان های سختی میداد،
ولی هیچوقت اینجوری ظاهر نمی کرد، که برای گوساله هاش چون امانت بودن وبه قول خودش میگفت شرمنده مردم شدم....😔🌹😔
دایی های بابای مصطفی شریک بودن گفتن ما هم توی سود شریکیم هم توی ضرر... بخاطر همین چیزی از مصطفی نگرفتن ولی چند نفر دیگه که باهاش شریک بودن تا ریال آخر گرفتن از مصطفی باباش کمکش کرد تا مدیون کسی نباشه خدا را شکر😊
✍ مادر بزرگوار شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@syed213
#کلام_یار 📱🎤
" #شـــوق_شهادتـــــــــ "
❉ سید ابراهیـم میگفت دفعه اول که به سوریه اعزام شدم د عملیات تدمر خمپاره درست خورد کنار من ولی به من چیزی نخورد..
گفتم شاید مشکل مالے دارم خدا نخواسته شهید بشم..
آمدم ایران و مباحث مالی خودم را حل کردم..
❉ دفعه دوم
که رفتم سوریه،باز خمپاره خورد کنار من و به من چیزی نشد..
گفتم شاید وابستگےبه خانواده و بچه هاست که نمیذاره شهید بشم..
آمدم ایران و از بچه ها دل بریدم..
❉ و برای بار سوم
که به سوریه اعزام شدم در عملیاتے ترکش خوردم و مجروح شدم
ولی شهید نشدم..
❉ به ایران که آمدم نزد عارفی رفتم و از او مشكلم را پرسیدم..
ایشان گفتند:
"من كان لله كان الله له"
تو برای خدا به جبهه نمی روی
برای شهادت می روی..
نیتت را درست کن
خدا تو را قبول می کند..
❉ پدرش مے گفت :
این دفعه آخر مصطفی (سيدابراهيم)
عجیب بال و پردرآوره بود دیگر زمینی نبود..
رفت
و به
آرزويش
رسيد..
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@syed213
#کلام_یار 🎧♥️
مصطفی دوران بچگیش 👶 خیلی شیطونی می کرد و سر نترسی داشت.
بخاطرهمین همیشه یه بلایی سرش میومد و همیشه در استرس بودم.
این قدر پرجنب و جوش بود و آروم و قرار نداشت که تو سن چهارسال و نیم بردمش پیش دکتر مغز و اعصاب!😔
بعد از نوار مغز و عکس و یکسری آزمایشات دیگه، دکتر گفت: «خانم دیگه این بچه رو این جا نیار! این از من و شما سالم تره!!!🤭
تنها مشکل اینه که روحش برای این بدن بزرگه ...! 😯
این حرفی بودکه دکترش به من گفت...
✍ مادر بزرگوار شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️