eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
809 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
✍امام موسی کاظم علیه السلام فرمودند: دنیا دریای عمیقی است که بسیاری از خلق در آن غرق شده اند پس باید که کشتی تو در این دریا تقوای خدا باشد و بار و بنه اش ایمان، بادبانش توکل و ناخدایش خرد و راهنمایش دانش و سکانش شکیبایی. 📚اصول کافی جلد ۱، ص ۱۶ @syed213
خواهر شهید ابراهیم هادی می گفت : 🔺 یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند، عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد، 🔻 نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید. ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد. آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ❓ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد. ❤️طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شهید شد... ‼️ اگر مثل ابراهیم هادی هنر جذب نداریم، دیگران را هم دزد تر نکنیم!! 🌷يادش با ذکر 💖 @syed213
بہ ۅقتـــ ثۅابــــ📿ـــ یہۅیے بہ انـــدازه شــــارژ گۅشیــ📲ــت براے ســــلامتے امام زمــ🌸ــان صلوات بفرســـ ♡....|   @syed213  |....♡
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب آن روزها دو کانکس در محله مان زیر نور آفتاب برق می زد: یکی ۲۴ متری و دیگری۳۶ متری. این دو تا کانکس چسبیده به هم بود و حسینیه ای را تشکیل می داد. یکی از این کانکس ها را داده بودند به خواهرها و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به برادرها. یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه. آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران، اما چون سنم کم بود اجازه نمی دادند عضو بسیج شوم . من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضومان نمی کنند ،شدیم مسئول خرید پایگاه. مثلاً اگر شیرینی می خواستند ، چون کهنز شیرینی فروشی نداشت، با هم می رفتیم شهریار ، شیرینی می خریدیم و می آمدیم . از کهنز تا شهریار پنج شش کیلومتر راه بود که یا با آژانس می رفتیم یا با سواری. ایام فاطمیه هم می رفتیم داخل گروه سرود و در سوگ خانم فاطمه زهرا س مرثیه و سرود می خواندیم . پانزده ساله که شدم فعالیتم بیشتر شد . حالا دیگر مسئول پایگاه خواهران حاضر شده بود مسئولیت های جدی تری به من بدهد. سال اول دبیرستان بودم که با یکی از فرماندهان بسیج، خانمی که همسر شهید بود، به جنوب کشور رفتیم . فکر کن آقا مصطفی ! رفته بودم جاهایی را می دیدم که پدرم سال ها آنجاها جنگیده بود و مجروح شده بود ، اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود‌. همان جا عشقم به شهدا، به همه آن هایی که به دنبال مهتاب می دویدند و خودشان می شدند ماه، بیشتر شد. فکر کن! شب که به چشم انداز نگاه می کردی، اگر خوب نگاه می کردی، می دیدی چقدر ماه شب چهارده روی زمین است! وقتی برگشتم انگار چند سال بزرگتر شده بودم. ■■■ بالاخره این یک گل آفتاب از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد. روی سنگ سرد جابه‌جا می شوم و با دور تندتری گذشته را مرور می کنم . ادامه دارد... با ما همراه باشید ... @syed213
دستهایم‌ آنقدر بزرگ نیست که چرخ دنیا را به کامتان بچرخانم اما یکی هست که برهمه چیز تواناست از او تمنای لحظه های زیبا براتون دارم صبحتون بخیر سلام!صبحت بخیر علمدار...🌹 @syed213
‌ 😍 😍 ‌ پیامبر رحمت (ص): ‌ 🔶 محبوب ترين خلايق نزد خدا نوجوان خوش سيمايى است كه جوانى و زيبايى خود را براى خدا و در راه طاعت او بگذارد. خداوند رحمان به وجود چنين نوجوانى برفرشتگان مى بالد و مى فرمايد: «اين است بنده راستين من!». 😍💕 ‌ 📗ميزان الحكمه، ح ۹۰۹۶ ‌ 🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸 ‌ پیامبر رحمت (ص): ‌ 🔷 خداوند دوستدارِ جوانـــــى است كه جوانى اش را به اطاعت خداوند مى‌گذراند. 😊 ‌ 📗ميزان الحكمه، ح۹۰۹۷ ‌ 💥💥💥💥💥💥💥💥💥 ‌ میلادِ جَوانِ دشت کربلا ❤ حضرت علی اکبر (ع) مبااااارکــــــ 😍 💕💥🎊🎉🎈🎀 @syed213
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب دیگر آن قدر بزرگ شده بودم که بفهمم راه اندازی و رسیدگی به پایگاه ،کار سختی است . شورایی بالای سر پایگاه بود که برایش برنامه ریزی می کرد. دوستم زهرا که عضو شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم فرمانده. فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشته او انسانی بود و رشته من تجربی. مدرسه هایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم می رفتیم و برمی گشتیم. برای پیش دانشگاهی رفتیم شهریار. همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم، اما قبول نشدم. دوست داشتم به حوزه بروم و از نظر دینی و عقیدتی ، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه. به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر فکری و اعتقادی به سطح بالاتری برسم ، تاثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود. دختر همسایه ای داشتیم که به حوزه قم می رفت و هر وقت می آمد کلی از خوابگاه و درس هایی که می خواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود تعریف میکرد. خیلی دلم می خواست من هم بروم جامعه الزهرا. برای همین به همراه دوتن از دوستانم در دوجا آزمون دادیم: در حوزه شهرقدس و حوزه باقرالعلوم . حالا ضمن آنکه حوزه میرفتم ، در پایگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچه های پایگاه اصرار کردند آن ها را ببرم اردوی مشهد . کاغذی روی برد زدم :《هر کس مایل است ، برای اردوی یک هفته ای مشهد ثبت نام کند .》 از این طرف هم با سپاه نامه نگاری کردم و اتوبوس گرفتم. بالاخره راهی شدیم و برای این سفر یک هفته ای، هم از فرمانده حوزه مرخصی گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوار در مشهد را. موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که ثبت نام کرده اند نیامده اند . بیشتر صندلی ها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همان هایی که بودند، حسابی خوش گذشت. ادامه دارد ... همراه ما باشید... @syed213
تاخیر رو به بزرگی خودتون ببخشید 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا