زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
گفته بودم حامله ام و حالم اصلا خوب نیست،حتی امکان بستری شدنم هست،اما بی خیال اینها رفته بودی.نزدیک چهل روز از رفتنت می گذشت، فاطمه را برده بودم آموزشگاه قرآن.سر کلاس بود که من زنگ زدم به تو و در حالیکه با من حرف میزدی،به عربی جواب یکی دیگر را هم میدادی.
ذوق زده شده بودم بعد مدتی صدایت را می شنیدم.
_مصطفی با کی حرف میزنی؟
_یکی از بچه های عراقی.
_مگه پیش ایرانیا نیستی؟
_عراقیا هم هستن.
_مگه توی آشپزخونه نیستی؟
_چقدر سین جیم میکنی سمیه؟
خدا را شکر کردم که صدای تیر و تفنگ نمی آمد،گرچه صدای ظرف و ظروف هم نمی آمد.
گفتی:《مژده گونی چی میدی؟》
_برای چی؟
_آخر همین هفته میام.
به گریه افتادم.
_ولی چون پول همراهم نیست یه عروسک بخر و کادو کن تا وقتی اومدم بدم فاطمه.
فردای آن روز رفتم عروسک را خریدم.از این عروسک ها که آب میخورند و میشود مویشان را کوتاه کرد.یک چرخ خیاطی اسباب بازی هم خریدم.دو روز بعد زنگ زدی که داخل هواپیمایی.با عجله رفتم خرید.برای خودم کفش خریدم،یک کفش اسپرت.آنقدر با عجله خرید کردم که وقتی کفش را پا کردم تا به استقبالت بیایم پایم را میزد.با پدرم و فاطمه و برادر کوچکم آمدیم.وقتی دیدمت نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم.فاطمه را که بغل کردی گفت:《بابا برام چی خریدی؟》
به من نگاه کردی و گفتی:《ته ساکم گذاشتم؛رسیدیم خونه بهت میدم بابایی.》
رسیدیم خانه.گفته بودم آن را کجا گذاشتم.رفتی برداشتی و فاطمه را صدا زدی.وقتی کادویش را دادی خیلی ذوق کرد.مامان کمکم کرد و شام را کشیدیم.هنوز لقمه اول را نخورده بودیم که دوستانت آمدند جلوی در و صدایت زدند و رفتی.هر چه منتظر شدم نیامدی.صدایت زدم،نیامدی و وقتی برگشتی که غذا از دهان افتاده بود،ولی چشمانت برق میزد:《سمیه نمیدونی چه شوقی توی وجود این بچه هاست!مطمئنم ما هم نباشیم اونا هستن و حرم بی دفاع نمیمونه!》
■■■
حالا که کنارم بودی راحت تر میشد از زیر زبانت کشید که آنجا چه میکردی؟
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
⚘﷽⚘
⭕️ خروج بدون شرط آمریکا از عراق ترند شد
🔹 در آستانه شروع مذاکرات رسمی بین واشنگتن و بغداد، هشتگ #الارهابی_مایشرط (تروریست نباید شرط بگذارد) در توییتر عراق ترند شده است.
@syed213
❤️ #امیرالمومنین_علیه_السلام :
☘ هرچه محبّت دارى نثار دوستت كن، اما هرچه اطمينان دارى به پاى او مريز
🌷 اُبْذُلْ لِصَدِيقِكَ كُلَّ المَوَدَّةِ و لا تَبذُلْ لَهُ كُلَّ الطُّمَأنِينَةِ
📙 غررالحكم، ح ۲۴۶۳
@syed213
یه مدت اقا مصطفی استخر داشت
اقا مصطفی روز هایی که به استخر می امد ، قاطی مشتری ها میشد و داخل جکوزی می نشست ؛ چون اویل کار بود مدتی زمان می برد تا استخر سرو سامان بگیرد و درست شود .
گاهی مشتری اعتراض می کرد که مثلا اب کدر است یا سرد است .
مصطفی پیش انها می رفت و می گفت اره بابا صاحب استخر ادم کثیفیه
وقتی مشتری ها از استخر بیرون می امدن خودش زود تر می رفت و پولشان را به انها بر می گرداند.
برای دفعات بعد هم به انها بلیت نیم بها می داد .
کلی هم معذرت خواهی می کرد .
چند بار هم از کمد مشتری ها پول هایشان را برده بودند با این که به انها گفته بودیم وسایل قیمتی و پول هایشان را تحویل بدهند ، در غیر این صورت مسئولیت با خودشان است ؛ اما اقا مصطفی کل هزینه را می داد.
#درمکتب_مصطفی
#مصطفیصدرزاده
@syed213
#_مولا_جانم❤
❤️مردی شبیه آسمان از ایل خورشید
با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد
💖 پای تمام چشمه ها نرگس بکارید
نور دل چشم انتظاران خواهد آمد
💜 یاس سپید من به صبح عشق سوگند
روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد
💙الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🤲
@syed213
⚘﷽⚘
پیام تشکر رهبر معظم انقلاب از پرسنل نفتکشهای اعزامی به ونزوئلا
🔹حضرت آیتالله خامنهای با ارسال پیامی محبت آمیز از حرکت جهادی فرماندهان و کارکنان شناورهای نفتکش جمهوری اسلامی ایران که محموله فرآوردههای نفتی را به کشور ونزوئلا منتقل کردند قدردانی نمودند.
✍️متن این پیام به شرح زیر است:
بسم الله الرحمن الرحیم
به همه شما عزیزان، کاپیتان و کارکنان کشتی خداقوت میگویم. کار بزرگی کردید. حرکت شما حرکتی جهادی بود. کشور را سرافراز کردید.
ان شاالله موفق باشید
سیدعلی خامنه ای ۹۹/۳/۱۹
fna.ir/exqig2
@syed213
🌹امام زمان(عج)🌹
در حق یکدیگر استغفار کنید
اگر طلب مغفرت و آمرزش برخى
از شما براى يكديگر نبود،تمام اهل زمين
هلاك می گشتند.
📚دلائل الامامة، ص۲۹۷
🕌 @syed213
اولین سوال نمایندگان مجلس یازدهم از رئیسجمهور
«رضایی» نماینده جهرم در مجلس:
🔹به همراه جمعی از نمایندگان درحال تهیه سؤال از رئیس جمهور درباره وضعیت نابسامان مسکن هستیم.
🔹دولت نه تنها در راستای حل مشکلات مسکن اقدام جدی نداشته است، بلکه روز به روز شاهد نابسامانی در این بخش، به ویژه اجاره بها هستیم.
🔶️ @syed213
1.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
پیامبر ﷺ:
«شیطان تازمانے كه مؤمݩ بر نمازهای پنج گانه در وقت آن محافظت ڪند، پیوستہ از او در هراس است؛ پس چوݩ آنها را ضایع نمود بر وی جرأت پیدا ڪرده و ࢪا در گناهان بزرگ مے اندازد.»
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
در زیرزمین حرم حضرت رقیه س پخت و پز می کردیم.آمریکا که تهدید به حمله کرد مسئولان تصمیم گرفتن آشپزخانه رو تعطیل کنن تا اگه حمله شد کسی آسیب نبینه.از گروه خواستن همگی برگردن که من و دوستم پاسپورتامون رو برداشتیم و مخفی شدیم.بعد شنیدیم به گیت های بازرسی سوریه سپردن اگه کسانی رو با این مشخصات دیدن دستگیر کنن و به اونا تحویل بدن.ما هم خودمون رو به رزمنده های عراقی رسوندیم.رزمنده هایی که ۲۴ ساعت توی خط بودن و ۴۸ ساعت استراحت می کردن.اونا عملیات شبانه نداشتن و فقط روزا عملیات میکردن.هوا که تاریک میشد تغییر قیافه میدادن،لباسا را عوض میکردن و دور هم می نشستن و قلیان و سیگار می کشیدن.گل می گفتن و گل می شنیدن!مدتی پیش اونا موندیم،اما از ساعت ها لم دادن و ول گشتن اونا کفری شدیم و رفتیم بین بچه هایی که توی خط بودن.آموزش نظامی دیدیم و یه شب که عراقیا خواب بودن بهشون خشم شب زدیم و حسابی گوشمالی شون دادیم.طوریکه بعد از این زهر چشم ،عملیات شبونه رو هم گذاشتن تو برنامه ها و ماها رو هم به عنوان رزمنده های شجاع معرفی کردن.حتی یبار که در حرم حضرت زینب س دستگیرمون کردن،ضمانتمون رو کردن و گفتن اینا خیلی دلیرن و میشه روشون حساب کرد.بعد ما رو هم شبیه نیروهای خودی تحویل گرفتن تا به ایران برگردونده نشیم.بعد از چند روز دوستم در عملیاتی مجروح شد و برای اینکه اخراج نشیم،رفتیم دفتر حضرت آقا توی سوریه.اونجا مقداری از هزینه برگشت ما رو دادند و اومدیم ایران ،حالا هم تصمیم دارم به راهم ادامه بدم.
میدانستم اگر تصمیم به کاری بگیری،از آن بر نمیگردی،حتی اگر من بخواهم.
■■■
بار اول که رفتی سوریه،۴۵ روز ماندی،اما همان یک دفعه که نبود.بار دوم از عراق با جمعی همراه شدی و رفتی.دلواپسی ها و دلشوره ها و دل تنگی های خودم یک طرف ،حال بد فاطمه یک طرف.خیلی بی قراری میکرد و این بیشتر نگرانم میکرد.سعی میکردم خودم را با پختن آش پشت پا و دعوت از در و همسایه و انداختن سفره حضرت رقیه س و دعای توسل مشغول کنم.هر وقت هم که تنهایی زیاد فشار می آورد فاطمه را بر میداشتم و میرفتم منزل پدرم.چند روز آنجا می ماندم و بر میگشتم و فاطمه را میبردم کلاس قرآن.معلمش می گفت:《خیلی بی قراره.》
_چون پدرش ماموریته.
_پس هم باید براش پدر باشین و هم مادر.
یکی باید به خودم می رسید.من که آنطور بی قرار بودم ،چطور می توانستم به او قرار بدهم؟
_مامان ،بابا کجاست؟
_رفته با آدم بدا بجنگه.
_من بابام رو میخوام،نمیخوام بجنگه!
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213