احمد چلداوی | ۱۴۰
🔻مسعود و هاشم هم خوب بودند!
در بهداری حال من بهتر شده بود اما نگران مسعود و هاشم بودم که آنها را شب قبل از پیش من برده بودند. بعد از مدتی با صدای باز شدن در، به خودم آمدم. سرم را بردم زیر پتو و خودم را به خواب زدم. با سر و صدای نگهبانها متوجه شدم که هاشم و مسعود را آورده اند. از دیدن هاشم و مسعود خیلی خوشحال شدم. حالا هر سه فراری بعد از شکنجه های اولیه بعد از دستگیری در فضای امن تر و بهتر ردهه (بهداری) بودیم. نگرانی من بابت شکنجه ها بود اگرچه از بابت هاشم ( انتظاری) خیالم راحت بود اما باورم نمی شد مسعود (ماهوتچی) بتواند آن همه شکنجه را تحمل کند و زنده بماند. آنها هم وضعشان دست کمی از من نداشت. مدت ها در ردهه(بهداری) اوضاع تقریباً خوب بود. دیگر از آن شکنجه های وحشیانه خبری نبود و عراقیها به ندرت و فقط برای توزیع غذا سراغ مان می آمدند. دستور داده بودند که پرده های ردهه را بکشیم. با این کار یک محیط امنی به وجود آمده بود و هر کاری دلمان میخواست انجام میدادیم.
🔻پیام رسانی رمزی با سایر اسرا
یک روز با حک کردن کلماتی روی قصعه، برای بچه ها پیام فرستادیم. آنها هم با حک کردن نادر فرجوانی به ما جواب دادند. معنی این کلمات را فهمیدم. نادر اسم واقعی نادر دشتی پور معاون گردان کربلا بود که خودش را صادق معرفی کرده بود. با دیدن این کلمات به بچه ها گفتم که نویسنده این کلمات نادر دشتی پور است. ما هم در جواب کلماتی که اسامی ما سه نفر را میرساند روی قصعه حک کردیم و با اضافه کردن کلمه "خوب" به آنها اطمینان دادیم که حالمان خوب است. مدتی را که در ردهه بودیم خوب حمام کردیم و خوب خوردیم و اصلاً نمی دانستیم تمام این رسیدگیها برای چیست؟
🔻احتمال اعدام در بغداد
چند روزی نگذشته بود که برای مان لباس تمیز آوردند و طبق معمول دستها و چشم هایمان را بستند و همراه چند نگهبان که تعدادشان را نمی دانستیم سوار یک اتومبیل سواری کردند. اتومبیل راه افتاد و به ما علیرغم چشمان بسته دستور سرپایین دادند. نمی دانستیم به کجا میرویم. خیلی ترسیده بودیم. قبلا یک بار فیلم اعدام را برای ما بازی کرده بودند ولی از بس ناشیانه این فیلم را بازی کردند، دستشان را خواندیم و فهمیدیم این عملیات یک مانور نمایش قدرت و برای ترساندن ماست، نه اعدام واقعی. اما این بار بعثی ها اصلاً سر و صدا نمی کردند. احتمال میرفت که این بار مراسم واقعی اعدام برگزار شود. به خودم دلداری دارم که خداوند ارحم الراحمين است.
🔻بازگشت به اردوگاه مخوف تکریت ۱۱
اتومبیل چهار ساعتی در راه بود. ظاهراً راننده مسیر را گم کرده بود. اتومبیل ایستاد و راننده از یک خانم آدرس مسیر را پرسید. با این سؤالش قلبم ریخت. راننده آدرس تکریت را پرسید. معلوم شد که دارند ما را به تکریت میبرند. مدت زیادی نمی شد که از اردوگاه تکریت ۱۱ ما را به اردوگاه ۱۸ بعقوبه منتقل کرده بودند و آنجا نفس راحتی کشیده بودیم اما گویا قسمت چیز دیگری بود بهرحال تمام مسیر خدا خدا کردم که ما را به تکریت ۱۱ برنگردانند. اما ظاهراً سرنوشت ما به ۱۱ گره خورده بود، آن هم از نوع تکریتیش. با صدای انزل انزل آن بعثی به بیرون پرتاب شدیم. با چشمان بسته و با تحکم بعثی ها تند تند حرکت میکردم. جلویم را نمی دیدم. آنها هم راهنمایی نمی کردند. ناگهان با سیمهای خاردار هم آغوش شدم و چند جای بدنم زخمی شد. نگهبان ها خندیدند اما برای من که منتظر بدتر از اینها بودم خیلی مهم نبود.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
12.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸فیلم قدیمی از اسارت
▪️بسیجیان مظلوم در چنگال اسارت نیروهای صدام.
▪️ عملیات کربلای ۴ - دی ماه ۱۳۶۵ -
▪️پخش از تلویزیون عراق
#کلیپ
▪️نظرات شما خوانندگان بزرگوار،
سلام علیکم.
خداوند عزوجل منت نهاده مجاور امام رئوفم یعنی منزل اجدادی چند قدمی حرم مطهر بوده که بعدها درطرح قرار گرفته، حتی کاروان سرای نمدمالی پدربزرگم چند متری ضریح مطهر بوده لذا هدف از طرح موضوع این است که در جوار آقا همواره نایب الزیاره و دعاگوی وجود شریف هستم چرا که برای درج خاطرات زحمات فراوانی متحمل می شوید. چند بار از آقای دکتر انتظاری خواستم مطلب فرار را توضیح دهد نشد تا اینکه در همایشی مختصر توضیحی دادند، ولی با این خاطرات آقای پروفسور چلداوی خیلی لذت بردم و هر قسمت را چند باره میخوانم و در گروههای خانوادگی و جلسات قرآن و ... که دارم ارسال میکنم و خیلی استقبال میکنند. انشاءالله عمرتان طولانی و سلامتی تان روزافزون زندگیتان پربرکت و نعمت باشد.
مرتضی
#نظرات_شما
💐 محسن جامِ بزرگ | ۵۲
▪️مسلم بن عوسجه های اردوگاه
🔻حاج عباس تقی پور
از جمله مردان خطه مازندران، حاج عباس تقی پور بود. او کشاورز برنج کار بود.( پس از آزادی فوت کرد و من به روستایشان در اطراف آمل رفتم و به خانواده اش تسلیت گفتم.) همه فکر و ذکرش این بود که در عراق می میرد در حالی که برای پسرش زن نگرفته و عروسی اش را نمی بیند! حاج عباس بسیار غیور و نترس بود. او حتی به عراقی ها سلام هم نمی داد. می گفت: آدم باید خاری باشد در چشمان اینها!
او روزی به من گفت: حاج محسن! من از همه بچه های همدان راضی ام، همه شان گل اند. با اینکه سن و سالی ندارند، ولی خیلی با معرفتند. فقط از یک نفر ناراضی ام. پرسیدم: کی،چرا؟ گفت: فلانی سربازه! چون وقت نماز مشغول بازی است و نماز را دیر می خواند.( آن سرباز سرحال، اهل روستای سنگستان همدان بود. او پای ثابت فعالیت های عمرانی اجباری و غیر اجباری اردوگاه بود. بین بچه های همدان حتی یک نفر هم سیگاری نداشتیم و حاج عباس از این برادر فقط به خاطر تاخیر در نماز اول وقت راضی نبود. متاسفانه او چند سال بعد از آزادی با موتور تصادف کرد و از دنیا رفت.) گفتم: حالا عیب ندارد. همین که می خواند کفایت می کند، الان بعضی ها نماز نمی خوانند.
- او با این همه خوبی و تلاش باید نماز اول وقتش را بخواند، نصیحتش کن....
🔻رمضان کمال غریبی
یکی دیگر از مردان علی آباد کتول استان گلستان، رمضان کمال غریبی بود. او هفتادساله بود، اما مانند کوه استوار و مقاوم بود چنانکه پیش عراقی ها سر خم نمی کرد. او که نگهبان پارک قُرُق علی آباد استان گلستان بود، با سادگی و شجاعت تمام می گفت: فکر کرده اند من پیر هستم. اگر الان هم پایش بیفتد از این عراقی ها می کُشم! مشهدی رمضان خیلی خیلی کتک خورد.
🔻حاج حبیب
حاج حبیب پیرمرد بسیجی نیشابوری، پیدا بود که از نظر روحی و روانی به هم ریخته است. هر چند بعضی ها برای در امان ماندن از آزار و اذیت بعثی ها خودشان را روانی جا می زدند، اما در حالات این پیدا بود که شرایط سختی را می گذراند، حتی گاهی نگهبان ها هم زیر سبیلی او را از زیر شلاق ها رد می دادند و رعایت پیرمردی اش را می کردند. ریش های حاج حبیب بلند شده بود و به تذکرات عراقی ها هم توجه نمی کرد. برای این نافرمانی چند بار کتک مفصل خورد. او مرتب می گفت: مگر رسول الله(ص) ریش مبارکش را می تراشید که من بتراشم! مگر شما مسلمان نیستید؟ ریش تراشیدن حرام است. بیچاره هم کتک خورد و هم ریشش را با تیغ از ته زدند!
🔻تیغ زدن سر وصورت، شکنجه بود
نفرات آسایشگاه، بین هفتاد تا صد و پنجاه نفر متغیر بود در حالیکه سهمیه تیغ انها فقط هفت یا هشت عدد بود!(پاکت تیغ، شبیه پاکت نامه و بسیار نازک بود، خود تیغ هم در یک کاغذ شیشه ای بسیار نازک در داخل پاکت بود. بچه ها هر از چند گاهی تیغ را با مهارت از پاکت اول و دوم در می آوردند و پاکت دوم را در اولی جا سازی می کردند و می بردند به حانوت (فروشگاه ) و می گفتند: این پاکت تیغ ندارد! با این شگرد، یک تیغ اضافه می گرفتند و یک تیغ، یعنی خیلی از صورت ها و کله ها خونی نخواهد شد.)
موظف بودیم با چهارده نیم تیغ، سر و صورت و موهای زاید بدن را بزنیم که خودش شکنجه ای بود. برای این کار به دو گروه تقسیم می شدیم. با توجه به پرپشت بودن موی سر و ریش، افراد و تیغ ها به عدالت در گروه ها توزیع می شدند. برای من که ریشم پرپشت بود، ابتدا ریش ها را می زدند و در آخر سر، نوبت به سرم می رسید که خلوت بود و کوتاه کردنش چندان سخت نبود، ولی برای بقیه معمولاً برعکس بود، اول سرها را می زدند، بعد سراغ ریش ها می رفتند. گروه نوجوان ها ریش نداشتند و معاف بودند. آخر کار که نوبت سر من می شد، تیغ کُند کُند بود و کله ام گُله گُله زخم می شد.
🔻بعد از هشت ماه تلویزیون آوردند
بعد از گذشت حدود هشت ماه از اسارت ( مرداد ماه ۱۳۶۶)، اردوگاه ثبات یافته بود. درها را رنگ زدند. آسایشگاه شماره گذاری شد و حتی وعده ی برگزاری کلاس های زبان عربی، انگلیسی و فرانسه و حتی آلمانی دادند. برای هر آسایشگاه یک تلویزیون آوردند. تلویزیون عراق فقط دو یا سه شبکه داشت که شبکه سوم آن که کردی بود برای ما بسته بود. تعداد زیادی از بچه ها به جهت صحنه های ندیدنی، تلویزیون را نمی دیدند ولی بعضی ها هم معتادش بودند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
آزادگان سرافراز:
نفر اول از راست آقای علی قلانی
نفر دوم اقای دادخدا مجیدی
نفر سوم آقای بیژن پاشایی
نفر چهارم حسنعلی بخشی
و نفر پنجم آقای محمد درویشی
🔻حسنعلی بخشی و آقا بیژن پاشایی و علی اقا قلانی از فریدونشهر اصفهان
🔻 آقای محمد درویشی و آقای دادخدا مجیدی اهل کهنوج کرمان
▪️ عکسها در منزل آقای دادخدا مجیدی گرفته شده است.
#تصویر