#علی_خواجه_علی
علی خواجه علی | ۱۷
شهرت: علی زابلی
ما از بصره همان چیزی را می خواهیم که شما از خرمشهر خواستید!
گفته بودم که بعد از رحلت حضرت امام خمینی(ره) بخاطر تنبیهاتی که عراقیها اعمال کردند ما تحصن کردیم الان بیشتر توضیح میدم.
برای اینکه تحصن ما را بشکند فرمانده اردوگاه وارد آسایشگاه شد و قبلش نگهبانان اعلام کردند که با فرمانده اردوگاه با احترام صحبت کنیم و حق صحبت اضافه رو دارید هرچه از شما سوال کردند با احترام پاسخ دهید و در فاصله دور از افسر هم بایستید مگر اینکه خودش دستور نزدیک شدن را بدهد.
افسرشون وارد آسایشگاه شد و چند نفر را از استانهای مختلف بلند کرد که حقیر و مرحوم خالدی هم جزو نفرات بودیم .
افسر عراقی صحبت کردن را خوب بلد نبود مثلا میگفت پدر و مادر شمارا کشتیم با بمباران و شما را هم می کشیم و وقتی آزاد شدید و برگشتید متوجه می شوید که آنها کشته شدند بعضاً دوستان می خندیدند که اگر ما را می کشید چطوری ما بر می گردیم و خانواده مون را می بینیم ؟
خلاصه اولش تهدید کرده بعد که با روحیه بالای بچه ها رو برو شد عقب نشینی کرد و به قول معروف نصیحت کرد که شلوغ نکنید و دست از اعتصاب بردارید که با برآورده شدن برخی خواسته ها اعتصاب پایان یافت،
مرحوم خالدی چند مرتبه تا پای مرگ رفتند و برگشتند طوری که خودش تعریف می کرد جرمش فقط انس با قرآن بود و ازش تعهد گرفته بودند که بچه ها را هدایت و ارشاد نکند.
بعد از اینکه فرمانده اردوگاه، خارج شد، مجدد شروع به تنبیه کردند به این بهانه که چرا با افسرمون صحبت کردید و یا چرا به سوالات افسرمون پاسخ ندادید مثلا از مرحوم خالدی پرسید که شما از بصره چه می خواهید !؟مرحوم خالدی خیلی راحت پیاده پاسخ دادند همان چیزی را که شما از خرمشهر و آبادان و بیمارستانها مون می خواهید که بااین پاسخ افسر عراقی خیلی عصبانی و ناراحت شد!
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان #رحلت_امام
علیرضا دودانگه| ۱۰
◾ما به شما نمک میدهیم!
بعد از گذشت بیش از یک سال از مدت اسارت غذاهایی که توزیع میکردند علاوه براینکه بی کیفیت بود به هرچیزی شبیه بود غیر از غذا که همان را هم متاسفانه بعلت بی نمکی نمیشد به راحتی خورد!
بعد از چند مرحله که به اصطلاح بازرس می آمد اردوگاه و از کمی و کسری ما سوال میکرد ازجمله چیزهایی که به اتفاق همه درخواست عمومیت داشت نمک بود.
حالا بگذریم بعد از رفتن بازرس به بیرون از اردوگاه، چه درد سرهایی که برای ما درست میشد که چرا وقتی که از شما سئوال کردند احتیاجاتتون چیست شما کم و کسری ها رو گفتید!؟
حسابی تنبیه میکردند می گفتند یادتان باشه هر شخصی و یا مسئولی آمد از شما چیزی پرسید در خصوص کم و کسری فقط تشکر کنید و هیچی درخواست نکنید در غیر این صورت این سهمیه را که دارید از دست میدهید. ضرب المثلی شده بود در بین اسرا وقتی که به هم میرسیدند میگفتند کلوا و اشربوا را فراموش کن «نعم سیدی» را در گوش کن!
وقتی که به این نصایح گوش دادیم سری بعد که بازرس آمد سئوال میکرد چیزی احتیاج دارید؟ میگفتیم «لا سیدی» وضع غذا خوبه؟ میگفتیم «نعم سیدی » از ما راضی هستید ؟میگفتیم «نعم سیدی» راضی شدند و رفتند.
بعد از چند روز کمی نمک آوردند و به هر آسایشگاه و به آشپزخانه نمک دادند که ای کاش نمی دادند چون بعد از آوردن نمک این قدر سرما منت میگذاشتند سر هر حرفی، میگفتند شما ها مهمان ما هستید ما به شما احترام میگذاریم ما برای شما نمک آوردیم ولی شما ناشکری میکنید و قدر دان نعمت و خوبی های ما نیستید و...
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علیرضا دودانگه | ۱۱
▪️بدون هماهنگی نگهبان, خواب دیدن ممنوع!
یکی از دوستان شب در خواب صحبت میکرده که متاسفانه نگهبان پشت پنجره بوده و شنیده بود اما نگهبان کسی را نمی بیند که هم کلام ایشان باشد و تعجب میکند علی ای حال، جای خواب ایشان را نشان کرده بود.
فردا صبح که آمد پشت پنجره صدا زد مسئول آسایشگاه بیاد!
مسئول آسایشگاه رفت پشت پنجره ، نگهبان موضوع را بهش گفت و جای خواب را به مسئول آسایشگاه نشان داد و گفت بگو اینجا کی خوابیده بود؟
بعد از اینکه مشخص شد کی آنجا خوابیده بود نگهبان آن شخص را صدا کرد و ایشان اومد پشت پنجره و بعد از سلام و ادای احترام نظامی گفت: نعم سیدی نگهبان گفت: دیشب با کی صحبت می کردی؟
گفت: با هیچ کس گفت: چرا من خودم دیدم تو صحبت می کردی!
بنده خدا یادش اومد که داشته خواب میدیده، گفت: سیدی! خواب میدیدم
گفت: بیا جلوتر, بقدری که دست نگهبان بهش برسه رفت جلوتر،
نگهبان از پشت پنجره یه کشیده زد به زیر گوشش و گفت:
برو بشین ولی یادت باشه از این به بعد، بدون هماهنگی خواب نبینی!
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#احمد_خنجری
احمد خنجری | ۱
یه روز بنده به اتفاق ۹ نفر از بچه های آسایشگاه برای گرفتن شام راهی آشپزخانه شدیم.
نگهبان همراه ما «عدنان» بود همانگونه که سرمان پایین بود و به ستون یک حرکت می کردیم نفر جلوی من شروع به دویدن کرد، بنابر این من دیگر نمی توانستم ببینم که او به کدام سو رفته است. لذا قدری سرم را آوردم بالا که ببینم نفر جلویی به کدام سمت رفته که پشت سرش بروم در این هنگام «عدنان» متوجه من شد و مرا صدا زد و گفت :
چرا سرت را بالا آوردی؟
من نیز به او گفتم که بین من و نفر جلویی فاصله افتاد خواستم ببینم که به کدام سمت رفته تا به دنبالش بروم.
عدنان باور نکرد. در همان حیاط آشپزخانه ۴۸ ضربه مشت و لگد و سیلی به ناحیه سر و صورتم زد. آخرین لگد را که بالا آورد که بزند یکی از بچه ها همینطور که نشسته بود و سرش پایین بود آهسته گفت: خودت رو بنداز زمین، من نیز چنین کردم تا اینکه «عدنان» دست از سرم برداشت و به زدن من پایان داد و گفت: این بار تو را نزدم دفعه بعد اگر سرت را بالا بیاوری اینقدر تو را میزنم که جنازه بشی بری اون دنیا. مسئول آسایشگاه «امیر» بود وقتی این جریان را از همراهان شنید آن شب شام نخورد من نیز تا یک شبانه روز اشتها نداشتم و شبها به گفته بغل دستی هام تا چند شب در خواب ناله می کردم.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
علیرضا دودانگه| ۱۲
▪️مگه نگفتیم نگه داشتن برنج ممنوع است!؟
در غیر از ماه رمضان اکثر دوستان روزه میگرفتند مخصوصا روز های دوشنبه و پنجشنبه هر هفته را.
از طرفی با توجه به اینکه بعلت عدم مسائل بهداشتی و سوء تغذیه، مریضی اسهال بیشتر شده بود عراقیها بجای اینکه علت مریضی را پیدا کنند و درمان کنند گیر میدادند که برنج نهار را برای شام نگه ندارید! چون غذای مانده میخورید اسهال میگیرید.
از طرفی هم به علت کمبود غذا و شبهای دراز از گرسنگی ما خوابمون نمی آمد کسانی هم که روزه نمی گرفتند برنج خود را نگه میداشتند با شام با هم میخوردند تا بتوانند شب آرام بخوابند.
باتوجه به ممنوعیت نگهداری برنج یه مدتی برنج هارا داخل سطل آب می گذاشتیم جایخی یونولیت را پر آب میکردیم و میگذاشتیم روی سطل آب که متاسفانه این روش نگهداری بخاطر فعالیت مخبرها لو رفت.
مجبور شدیم به روش دیگری برنج را نگه داری کنیم.
به علت اینکه نگهبان ها دیگه درب سطلها را بر نمی داشتند بازرسی کنند چاره ای ندیدیم جز اینکه سطلی را که برنج داشت را هم زمان با سطل های ادرار بیرون ببریم و در ردیف اون سطلها قرار دهیم البته با رعایت فاصله.
اما یک روز هنگام آمار شروع کردند به تفتیش بدنی! از بد حادثه نگو یه بنده خدایی دوتا بشقاب پلو خوری را که حاوی برنج بوده روی هم قرارداده و پیچانده به حوله همراه خود آورده بیرون که مبادا در تفتیش آسایشگاه پیدا شود اون روز شروع کردن به تفتیش بدنی بنده تقریبا در وسط ستون نظام جمع بودم همه بحالت چمباتمه نشسته بودیم سرها به زانو با ردیف بلند میکردند تفتیش بدنی میکردند. یه لحظه دیدم نفر جلوتر از من یه بسته بندی به زیرکی داد بمن گفت: دست به دست بده نفر پشت سری همین کار را انجام دادیم تا اینکه صاحبش اومد یواشکی بدور ازچشم نگهبانها بسته را تحویل گرفت و رفت بعد از اتمام تفتیش بدنی چند نفر نگهبان رفتند کل آسایشگاه را گشتن ولی چیزی پیدا نکردند. سطلی را که غذا داخلش پنهان کرده بودیم را هم پس از پایان تفتیش با مشغول کردن نگهبانها مجدد برگرداندیم آسایشگاه و در ردیف سطلهای آب گذاشتیم و جا یخی را هم گذاشتیم روش وپرآب کردیم بالاخره ساعت هوا خوری تمام شد مجدد همه رفتیم داخل آسایشگاه بعد ازظهر هم ساعت هواخوری آمدیم بیرون و پس از اتمام ساعت هوا خوری مجدد رفتیم آسایشگاه.
شب شد شام را خوردیم. ظرفها را که جمع کرده بودیم برای شستن.
نگهبان اومد پشت پنجره ظرفها را برنجی دید شروع کرد به داد و بیداد که مگه نگفتیم برنج نگه ندارید ممنوعه چرا باز نگه داشتید ؟
مسئول آسایشگاه را صدا کرد و شروع کرد به خط نشان کشیدن!.
مسئول آسایشگاه آقا پرویز بود و خیلی در پیچاندن نگهبان ها مهارت داشت. گفت:
سیدی! مگه شما کل آسایشگاه را نگشتید!؟ گفت: چرا.
آقا پرویز سئوال کرد از نگهبان که مگه شما حتی جیبهای مارا هم نگشتید!؟
گفت: چرا. گفت: مگه برنج پیدا کردید.
گفت: نه.
نگهبان گفت: پس این برنج ها ازکجا آمده داخل ظرفها هست؟
گفت: سیدی این ظرفها از ظهر مانده الان داریم میشوریم و به این صورت این قضیه هم الحمد لله بخیر گذشت وسرنگهبان را اینجوری شیره مالیدیم و دست ازپا دراز تر رفت .
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#صادق_جهانمیر
صادق جهانمیر| ۵
بعد از اسارت ما را بردند یک روستا نزدیک قصر شیرین. یک ربع نشد که آمبولانس اومد زخمی های خیلی بد حال را سوار اون کردند و بقیه را هم با ماشین ایفا بردند.
ما حدود ۵ تا ۶ نفر بودیم بردند طرف قصر شیرین. اونجا تا چشم کار می کرد پر بود از ادوات ز رهی و جنگی. تو دلم گفتم خدایا اینها را کی می خواد بیرون کنه!؟
تو آمبولانس البته چشم هامون باز بود و تکنسین آمبولانس از هر کی می پرسید اهل کجایی؟
لهجه اش کرد کردستان عراق بود چون بچه کرمانشاه بودم متوجه شدم چی می خواد بدونه! هر کس اهلیت قومی خودش را می گفت به من رسید گفتم کُرد کرمانشاه هستم سری تکان داد.
وقتی رسیدیم خانقین همه را یک طرف فرستاد و منو به فاصله بیست متری اونا نشاند روی یک تشک بدون روکش ابری و یک نوشابه پپسی قوطی ایی با یک کیک داد به من و شاید بعد ۳۰ ساعت اولين بار بود که با ولع خاصی اون را خوردم.
بعد به یه سرباز گفت منو ببرن داخل بیمارستان خانقین.
چشمتون روز بد نبینه یه دکتر بد خلق بعثی اومد بالای سرم یه نگاه به پام کرد و یک چیزهایی روی ورقه نوشت و گذاشتم پایین تخت و با انبر نازک بلندی بدون بی حسی افتاد به جون پوسته ایی که کنار گلوم نزدیک غضروف سینه ومثل در می چرخوند تا اون را در بیاره منم غیرت ایرانیم گل کرده بود واصلا به روی خودم نیاورم که درد دارم وگاهی اونو فشار می داد تا صدای ناله منو بشنوه ولی خدا قوت عجیبی بهم داد خلاصه بعد از نیم ساعت پوسته را که کج و معوج شده بود درآورد،
نشونم داد و با نخ سوزن مثل در گونی برنج بازم بدون بیهوشی جای اون را دوخت و هی نگاهم می کرد شاید یه صدای آخ و دردی از من بشنوه ولی با توکل به خدا این داغ را گذاشتم رو دلش .
تازه درد پام و سینه ام شروع شده بود وامام را بریده بود تا یه پرستار اومد یه آمپول بهم زد وکمی تو نیستم بخوابم ساعت از نیمه های شب گذشته بود دیدم پرستاران و پرسنل بیمارستان اومدند داخل بخش و تند تند سر هر میزی را تمیز و آب می گذاشتن زخمی های خودشون خیلی بود تو اون سالن فقط صدای یه ایرانی را می شنیدم که فریاد های بلندی میزد تا اینکه یه سرهنگ وارد شد و سر هر تختی می رفت و گزارش اولیه دکتر را می خوند و دستوراتی را بهش اضافه می کرد.
به تخت من که آخری بودم رسید نگاهی به سينه ام کرد و نسخه دکتر اولی را دید که هی می گفت «لازم رجله یقطع»(باید پایش قطع بشه )ولی اون از مچ پای من گرفت و حرکت داد به سمت چپ و راست و گفت: « شوف یتحرک ساقه مع فوقه بدون فاصله» یعنی ساق پا با ران همزمان حرکت میکند و این نشان از سالم بودن استخوان ها ی پا است و فقط ماهیچههای پا داغون شده هرچی دکتر اول می گفت سرهنگ قبول نکرد و برگه تشخیص او را پاره کرد ویه چیز هایی خودش نوشت.
یک نفر را صدا کرد و برگه تشخیص خودش را داد دستش و گفت صبح زود او را بفرستید بیمارستان الرشید بغداد برای عمل جراحی ماهیچههای پاش وهر چی اون دکتره اصرار کرد که قطع باید بشه قبول نکرد .
یک آمپول دیگه به من زدن و در حالیکه صدای اون سرباز ایرانی هنوز تو گوشم بود کم کم بخواب رفتم.
صبح زود هنوز آفتاب طلوع نکرده با ویلچر منو سوار آمبولانس کردند و راهی بغداد بیمارستان الرشید شدیم.
پشت در اتاقی نوشته شده بود غرفه عملیات کبری (اتاق جراحی های بزرگ).
یه آمپول بزرگ به من زدند و پرستار گفت با من بشمار: واحد اثنین ثلاثه اربع... از هوش رفتم.
یه وقت شنیدم یکی میگی «هل تسمع صوتی شی اسمک یالا قل معی» بهوش اومدم اولين کاری که کردم دس زدم به پای چپم دیدم از نوک تا بالای رانم را باند پیچی کردن و پرستار گفت «لا تخف ما مقطوع رجلک»(نترس پات قطع نشده ).
اگرچه اون تکنسین کُرد حس ناسیونالیستی خود را نشون داد و منو فرستاد بیمارستان خانقین ولی خواست خدا این بود که سر از الرشید در آوردم.
آزاده موصل
@taakrit11pw65
#محسن_نقیبی
سید محسن نقیبی| ۵
«نگاه ویژه و خاص جناب حاج علی باطنی»
روزهای اول اسارت ما در اتاق نقشه بصره بودیم.اکثریت بچهها از اصفهان، بوشهر، ياسوج، گچساران بودند ولی من سید محسن نقیبی و سید محمد حساسی، و مرحوم رضا مزیدی از شمال بودیم .
چند روزی آنجا بودیم، یک روز یک سرباز عراقی منو صدا زد تا اتاق آنها را تمیز و آب جارو کنم، ،تلویزیون برنامه فارسی داشت، ترانه مهستی در حال پخش بود. سرباز عراقی صفحه تلویزیون را بخاطر خواننده زن ایرانی می بوسید، یک ایرانی اسير که از روز اول انحراف پیدا کرده بود در اتاق حضور داشت، وقتی به آن اتاق رفتم و آمدم نگاه خاص حاجی باطنی بهم بود، شاید هنوز اون نگاه در ذهنم هست که محسن حواست باشه.و من متوجه شدم، که احتمال سوءاستفاده و انحراف هر کسی هست، نگاه حاجی یک شوک بود.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
💐خاطرات آزادگان سرافراز💐
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
🔸مطابق فرموده رهبر معظم انقلاب خاطرات خود را منتشر میکنیم.مسئولیت صحت خاطره برعهده راوی بوده؛نقش مدیریت کانال صرفا انتقال خاطرات است.انتشار مطالب در سایر گروهها باعث افتخار ماست و موجب نشر فرهنگ آزادگی است. لطفا این پیام را برای گروههایی که حضور دارید و سایر دوستان عزیز خود ارسال کنید.🌹🌹🌹
ارتباط با مدیریت کانال
✅ @takrit11pw90
https://eitaa.com/taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد | ۱۱
◾جابجایی ها، هم زحمت بود هم رحمت!
تابستان ۶۷ ما را از ملحق یک به اردوگاه اصلی آوردند و چند روزی در هر آسایشگاه تعدادی بالغ بر صد و پنجاه تا صد و شصت نفر رو جا دادند.اونقدر شلوغ بود که باید مواظب بودیم شصت پامون تو چشم کسی فرو نره.بعد از چند روز تعداد زیادی از دوستان و همرزمان رو به اردوگاه قفس یا ملحق دو که بهش غرفه میگفتند بردند. آسایشگاه چهار شد جای جدیدی که با دوستان هم اسارتی باید سپری میکردیم.
سقف آسایشگاه فلزی و حسابی داغ بود،تعدادمان صد و ده نفر بود اونم داخل این آسایشگاه که ظرفیتش شصت تا هفتاد نفر بود.با وجود همه مشکلات،کسی از هم شکایتی نداشت و برای کمتر شدن مشکلات همکاری میکرد.
جمعی که از ملحق یک به کمپ اصلی تکریت ۱۱ اضافه شده بود. کم کم با اسرای قدیمی تر یعنی نیروهایی که در نیمه دوم سال ۶۵ به بعد یعنی عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ و ۶ و .. اسیر شده بودند عجین شده و جزیی از آنان شدند.خوبی جابجاییهای این بود که با تغییرات اجباری بهرهای هم از تجربه قبلیها و اعتماد به نفس بیشتر آنها نصیب ما میشد.
تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#باقر_تقدس_نژاد #خاطرات_آزادگان #ازادگان
باقر تقدس نژاد | ۱۲
◾ برادروار به همدیگه کمک می کردیم
کمک به مجروحین و بیماران در هر موقعیتی امری عادی و رایج بین ما بود.
در آسایشگاه چهار، یک خلبان هلی کوپتر بود که بر اثر اصابت گلوله به کمر تقریبا فلج شده بود و توان انجام کارهای خودش رو نداشت من و آقای رفیعی یزدی در زمان هواخوری، ایشون رو برای دستشویی و کارهای دیگه بیرون می بردیم و به نوبت هم لباسهاشو می شستیم.
باقر تقدس نژاد | ۱۳
◾بیماری پوستی گال
اون اوایل، هنوز بیماری گال نبود.تا اینکه دیدیم یه تعدادی رو لخت مادرزاد کنار سیم خاردار جلوی آسایشگاه یک نشانده اند. اول فکر کردیم تنبیه شان کرده اند اما بعد از پرس و جو، اصل ماجرا را متوجه شدیم. کٕرٕمَ های گوگرد مانندی به خودشان می مالیدند و جلوی آفتاب می نشستند تا درمان شوند.
اما روش پزشکان عراقی نه تنها بیماری آنها رو درمان نمی کرد بلکه باعث می شد که دوره ی درمان طولانی تر شود.
اوایل پاییز و تو معاینه ای که انجام شد، مشخص شد که این خلبان گال گرفته و بناچار به جربخانه یا همان گالخانه بردنش.
من و آقای رفیعی که بخاطر حمل و نقل این خلبان مجروح مرتب با ایشان تماس داشتیم هر لحظه منتظر بروز علائم گال بودیم که همین طور هم شد و هفته ی بعدش ما مبتلا شدیم،واقعا برامون سخت بود کاملا لخت بشیم و...
تو اون یک هفته، دعای ما این بود که خدا راهی باز کند که این جور گرفتار نشیم.
کار خدا، رو ببین، دکتر عوض شد و دکتر جدید درمان ما رو بجای لخت شدن و در آفتاب نشستن، حمام را تجویز کرد اون هم نه یکبار بلکه روزی دوبار اعلام کرد. ما رو بردند جربخانه و یک هفته اونجا بودیم و روزی دوبار با آب سرد حوض پشت آسایشگاه پنج، حمام می کردیم و شکر خدا از شر این بیماری خلاص شدیم. اون دکتر هم مدتی بعد رفت و نفر جدید که اومد، دوباره شیوه ی درمانی قدیمی رو تجویز کرد و روز از نو روزی از نو.
تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#باقر_تقدس_نژاد #خاطرات_آزادگان #ازادگان
باقر تقدس نژاد | ۱۴
◾آشپزها یواشکی کمک می کردند!
در مدتی که در «جربخانه» بودم غیر از حمام کردن روزانه که تو اون موقعیت خیلی آرامش بخش بود شاهد کمک دوستانم به بیماران بودم.، من می دیدم «بچه های آشپز» هر روز یواشکی به بیماران گالی کمک می کردند. آشپزها تا جایی که از دستشان بر می آمد و می توانستند، در نوع تغذیه بیماران اهتمام می کردند. چند قاشق بیشتر غذا در اون شرایط بهترین و بالاترین هدیه بود.
باقر تقدس نژاد | ۱۵
◾ گنج پیدا کردیم!
یه روز که رفتیم داخل و غذا رو دادند، با اولین قاشقی که درون ظرف برنج زدم، با چیز جدید و عجیبی روبرو شدم و فریاد زدم، بچه ها گنج. گنج پیدا کردم. همه با تعجب نگاهم می کردند. به قاشقی که دستم بود اشاره کردم. داخل قاشق یه پیاز خام کوچک بود که زیر برنج ها جاسازیشده بود. شش یا هفت نفر بودیم. اون روز به هر کدام از ما، یه پیاز خام کوچک رسیده بود. اونم با محبت یواشکی آشپزها. بالاخره ما بعد از مدتی بالاخره درمان شدیم، غروب بود که برگشتیم بند دو.
آمارها رو گرفته بودند و فقط درب آسایشگاه پنج باز بود که نگهبانها داشتند بچه ها رو تنبیه می کردند دم درب ورودی اردوگاه «عبد» رو دیدیم. پرسید از کجا اومدین؟ گفتیم جربخانه. دستور داد که بریم آسایشگاه پنج. وارد که شدیم، دیدیم «قیس» و «مصطفی» و «اوس» و ... جلوی در آسایشگاهند و دارند همه رو می زنند.
« قیس » که ما رو دید با غضب و تعجب پرسید: هان! اینجا چه میکنید؟ گفتیم از جربخانه اومدیم و سید «عبد» گفته بیایم اینجا. دستور داد بشینیم و سرا پائین! نشستیم و نفری چند ضربه باتوم به ما زدند و بعد هم فرستادنمان آخر صف.
تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#باقر_تقدس_نژاد #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن|۳۸
شهرت: عباس نجار
این کف گرگی برای چی بود!؟
یک روز عراقیها برای جارو کردن حیاط خاکی اردوگاه، دو صف مقابل همدیگر ایجاد کردند: یک صف از بالا، جلوی آسایشگاه ۴ و یک صف هم از پایین، مقابلش و با یک سوت همه نشسته و شروع کردند با کف دست ،زمین رو جارو کردن و خاک جمع شده هم بصورت کوت و تپه شده بود و چند نفر دیگه هم کارشان این بود که با یک گونی، خاکها را جمع میکردند و کنار باغچه میریختند و صفها به سمت همدیگر ، بصورت لاک پشتی حرکت و بهم نزدیک میشدند تا اینکه بهم رسیدند اما نادر علیپور زودتر از همه حرکت میکرد. همان لحظه عدنان و علی پلنگی نادر رو دیدند و صداش کردند! نادر سریع بلند شد رفت به سمت عدنان و براش پا کوبید و علی پلنگی از پشت بدون اینکه نادر متوجه شود پشت سرش ایستاد و با هماهنگی عدنان چنان کف گرگی به صورت نادر زد که صدای شکستن دماغ نادر بگوش بچه ها رسید و تمام صورتش پر از خون شد و تا یک ماه دماغش ورم کرده و کبود شده بود و برای همیشه دماغش کج شد و انحراف بینی پیدا کرد!
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65