eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
خسرو میرزائی| ۲۸ ▪️ طمع کاری در الرشید! در زندان الرشید بغداد که یکی دو ماهی آنجا بودیم وضعیت ما خیلی بهم ریخته بود. موقعی که غذا برنج و خورشت بود چون تعداد زیاد و ظرف غذا کم بود بچه‌ها نصف می‌شدند، نصفی از بچه‌ها، نصف غذا را می‌خوردند و نصف دیگه از بچه ها، نصف دیگر را بعد از آنها شروع به خوردن غذا می‌کردند و چون تعداد نفرات زیاد بود و ظرف غذا و مقدار کم. یادمه یکی از بچه‌ها تو طمع می افتادند. در سلول ما خیلی یکی بود که مثلا زرنگ بود با یک دستش برنج و غذا رو ور می‌داشت و اون یکی دستش جلوی دهنش بود، .. بعضی اعتراض می‌کردند اما بعضی حرفی نمی‌زدند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباسعلی مومن| ۴۱ شهرت: عباس نجار ▪️ حق وتو در زندان الرشید بغداد، سلول بچه های عرب زبان، روبروی درب ورودی سالن بود که کوچکتر از بقیه سلول ها بود ولی بقیه سلولها یک اندازه بودند. روزهای اول، بچه های اسیری که عرب زبان بودند چون هم تعداد آنها کم بود و از طرفی هم استان و عرب زبان بودند و‌ پیش عراقیها نسبت به ما اعتبار بیشتری داشتند داخل همان سلول کوچکتره بودند و زمانی که سهمیه نان می‌دادند به ما حداکثر هر نفر یک نان باندازه نان ساندویچی می‌رسید و از نظر جا هم ما خیلی در مضیقه و تنگنا بودیم چون تعداد ما زیاد بود و سلول هم برای ما کوچک بود و خیلی مشکل می‌شد بخوابیم و همیشه نشسته و لابلای هم زنجیروار می‌خوابیدیم ولی سلول عرب زبانها چون تعدادشان کم بود هم از نظر جا راحت بودند وهم اینکه حق وتو داشتند همان اول که نون می آمد یک کیسه نان برای خودشان کنار می‌گذاشتند. البته بچه ها جرات نمی‌کردند چیزی بگن یا اعتراض کنند ولی همه ما از این کار ناراحت بودیم.. بعدش گفتند اینها اگر نون زیاد می گیرند بخاطر این است که به بچه های مجروحین داخل سالن کمک می‌کنند ولی بازهم دوستان شک داشتند خدا می‌داند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۲۹ ▪️بمباران کاخ صدام در تکریت من در آسایشگاه پنج بودم، در سال۱۳۶۷ در سحرگاهی که هوا تقریبا گرگ و میش بود برای نماز صبح بلند شده بودیم که در سمت قبله که رو به پنجره‌ها ما نماز می‌خواندیم از پشت سیم خارهای سرویس‌های بهداشتی بند۱و۲ که شبها از دور چراغ عبور خودروها سوسو می‌کرد که البته روزها نیز عبور خودروها دیده می‌شد دیوار صوتی شکست و صدای چند انفجار هم شنیده شد، که تقریبا مشخص بود صدای عبور هواپیمای جنگی و بمباران منطقه ای نزدیک ما بود. چند روز بعد با خبرهایی که آمد مشخص شد که فانتوم های ایرانی کاخ صدام را در حومه شهر تکریت بمباران کرده بودند، که با خوشحالی ما همراه بود. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباسعلی مومن| ۴۲ شهرت: عباس نجار ‌ ▪️با شپش چه بکنیم!؟ شاید بشه گفت سلول‌های زندان الرشید بغداد کارخانه تولید و تکثیر شپش بود.بعضی از شپش ها انگار ملکه بودن ،هیکل درشت و چاق و چله .وقتی با پشت ناخن پرس میشد کلی خون میپاشید بهترین جا براشون لای درز لباس بود برای همین بیشتر بچه ها لباسشونا وارونه می‌پوشیدند.. یک روز برای خلاصی از شپش ها، نگهبان درب سالن بازکرد و همه آمدیم بیرون و دستور دادند تمام لباسها رو در بیاریم و حتی شلوار رو و‌ فقط شورت در نیاوردیم و همه دور تا دور دیوار حیاط زندان ایستادیم همینطور تو فکر بودیم که می‌خوان لباسها ذو اتش بزنند یا بار بزنند ببرند بیرون و لباس جدید بدهند که یک عراقی با یک منبع پودر امد و تمام لباسهای که روی هم انباشته شده بود پودر سفید رنگ ریختند و تمام حیاط و سر صورت بچه ها همه سفید شد و صحنه خنده داری شده بود یک از دوستان می‌گفت: «یره» همه از کارخانه آرد آمدیم! زمانی که روی لباس ها، پودر ضد شپش ریختند آنچنان گرد خاک این پودر بلند شده بود نگو و نپرس. همه سر کله و بدن ما سفید شده و همدیگر رو نمی دیدیم و بعد از نظافت لحظه هرکه لباس خودش را از بین لباسهای انباشته برمی‌داشت و یک تکانی میداد دوباره همان گرد خاک پودر بلند می‌شد و با همون سر وضع و بوی خیلی بدی وارد سلولها شدیم و تا چند روز بوی پودر بچه ها را ادیت می‌کرد و آب هم نبود که سر و صورت رو بشویم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
قربعلی| ۱ ▪️دیتول معمولاً برای ضد عفونی مکانها، سطوح، سرویس‌های بهداشتی و گاهی وقتها کف آسایشگاها از مایعی به نام «دیتول» استفاده می‌شد. این مایع ابتدای ورود به اردوگاه در بشکه های حدوداً «صدوده لیتری» و غلظت بالا بود که با آب رقیق و استفاده می‌شد. از این ماده یا شاید مشابه آن چند نوبت به صورت پودر هم در کیسه حدوداً ده کیلویی آمده بود که در آب محلول و مورد استفاده قرار می گرفت. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۴ ▪️عراقی از سیلی که زده بود پشیمان شد! 🔸 خدایا! آیا تقدیر من این است که آخرین نمازم را نخوانده بمیرم! آن لحظه خواندن نماز برایم از بزرگترین آرزوها بود. نمی خواستم نماز نخوانده بمیرم. نمازم همه چیزم بود. می‌دانستم که شب است، اما نمی دانستم ساعت چند است. دوباره نیت کردم ولی باز هم بیهوش شدم. این اتفاق چند بار تکرار شد. بالأخره هر طوری بود نمازم را با اشاره پلک خواندم. وقتی نماز را تمام کردم انگار از کوه بالا رفته بودم. ما را از آن سالن کثیف به یک سالنی که چند تا اتاق داشت بردند. در هر اتاق ۵ تا ۷ مجروح را خوابانده بودند. 🔸چشمان یکی از هم اتاقی هایم را عمل کرده بودند، ولی نتیجه بخش نبود. گفتند باید چشمش را تخلیه کنیم و از من خواستند که او را به این کار راضی کنم. او رضایت داد و یک چشمش را درآوردند. یک نفر هم ترکش به سرش خورده و موجی شده بود و اختیار خودش را نداشت و مرتباً فریاد می زد یا نشخوار می‌کرد. بعضی وقتها که سردش می‌شد داد می‌زد «پتو پتو پتو!» یک دستش هم از مچ شکسته و به شدت ورم کرده بود، ولی او اصلاً متوجه نبود. 🔸در این مدت آن عراقی که به صورتم اولین سیلی را زده بود به من اظهار محبت می‌کرد و می خواست به نوعی عذرخواهی کرده باشد. با من زیاد بحث می‌کرد اما من دیگر در صحبت هایم محتاط بودم. یک روز هم با یکی از دوستانش آمد و گفت که رفیقش ملا است. اصرار داشتند که با من هم صحبت شوند و می گفتند غذا بخورم. ولى من با این که مدت زیادی بود غذا و حتی آب نخورده بودم، احساس گرسنگی و تشنگی نداشتم. 🔸بچه هایی که حالشان بهتر می‌شد را به زندان الرشید بغداد منتقل می کردند ولی من به خاطر شدت مجروحیت در بیمارستان مانده بودم. هر وقت که مجروحی را از بیمارستان می‌بردند تا مدتها حالم گرفته بود و و غمگین بودم. روزها به کندی می گذشت و تحمل این گذر زمان در بین دشمن غدار و مکار دشوار بود. کارتهای شناسایی ام به دست عراقیها افتاده بود می‌گفتند تو پاسدار هستی. داخل کارت شناسایی ام عضویت من به صورت بسیجی پاسدار تیک خورده بود. آنها تیک قبل از پاسدار را میدیدند و می‌گفتند تو پاسداری. میدانستم که نسبت به پاسدارها حساسیت زیادی دارند و مجازات پاسدار بودن در آنجا شکنجه يا حتی شهادت است، این بود که انکار می‌کردم. 🔸یک روز از من اسم فرماندهی گردان را پرسیدند. توجیه شده بودیم که درصورت اسارت نام فرمانده را نگوییم. از طرفی هم گفتن "نمی دانم" برای بعثی ها قابل پذیرش نیست. لذا گفتم اسم فرماندهی ما اسماعیلی است. بنا را بر این گذاشته بودم که هر وقت نام فرمانده را پرسیدند اسم کوچک فرمانده را به جای فامیلی اش بگویم تا جوابهایم ضد و نقیض نباشد. یعنی اسماعیل فرجوانی را بگویم آقای اسماعیلی. متأسفانه یکی از اسرا به نام "ن.ن" بریده بود و از ترس، خیلی با عراقی ها همکاری می‌کرد. یکی از روزها این "ن.ن" را در حالی که دستش به گردنش آویزان بود، به اتاق ما آوردند و او در حضور عراقیها اسم تک تک فرماندهان یگانش را برد. البته این اطلاعات خیلی به درد عراقیها نمی خورد چون اکثر این فرماندهان شهید شده بودند. 🔸بعد از چند روز بستری در آن اتاق به اتاق دیگری در همان بخش منتقلم کردند. در آن اتاق اصغر پروازیان بسیجی شجاع اهل اصفهان و علیرضا عبادی همشهری مان و چند نفر دیگر بستری بودند. علیرضا با یکی از بعثی ها به نام حامد رفیق شده بود و با هم از مسائل سیاسی روز صحبت می‌کردند. علیرضا روی حامد کار می‌کرد و سعی در هدایت او داشت. وقتی هم که می‌خواستند از هم جدا شوند عليرضا ساعتش را به او هدیه داد. یکی از بعثی ها که قصد ساعت علیرضا را کرده بود وقتی یک روز آمد و ساعت را ندید خیلی ناراحت شد. هرچی پیگیر شد که ساعت کجاست علیرضا به او چیزی نگفت. حامد هم چند بار اصرار کرد که ساعت را برگرداند، اما علیرضا قبول نکرد. بعد از آن آدرس رد و بدل کردند تا بعد از جنگ هم دیگر را ببینند. یکی از بچه های همدان هم در آن اتاق بود. 🔸بعد از مدتی محسن مصلحی را هم آوردند، در حالی که به ظاهر خیلی هوایش را داشتند. یکی از بعثی ها که در اصل ایرانی اهل آبادان بود و مادرش هنوز در ایران بود و خیلی خوب فارسی صحبت می کرد به من گفت حواست رو بهش جمع کن پسر خوبیه» وقتی بعثی ها رفتند. 🔸به محسن گفتم براشون چیکار کردی که این قدر هواتو دارن؟ محسن گفت: «دارم کلاه میذارم، خودمو عضو مجاهدین خلق جا زدم و اطلاعات غلط بهشون میدم ، به هر حال او با این ترفند عراقی‌ها را به اشتباه می‌کشاند، حتی در چند مورد که بعثی ها اطلاعات صحیح داشتند گفته بود که اطلاعات شان اشتباه است. ادامه دارد. @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۴ قسمت دوم ▪️عراقی از سیلی که زده بود پشیمان شد! 🔸 اتاقی که ما در آن بستری بودیم پر از مگس بود. خصوصاً روزها که از دست مگس‌ها آسایش نداشتیم و حتی نمی توانستیم قدری استراحت کنیم. شب ها به شدت تب می‌کردم و نمی‌توانستم بخوابم. بارها حامد، همان پرستار عراقی اهل بصره که احتمالاً شیعه هم بود یک آمپول تب بر برایم تزریق می‌کرد تا بتوانم کمی بخوابم. شب ها برایم خیلی تزریق می‌کرد تا بتوانم کمی بخوابم. 🔸شب ها برایم خیلی سخت بود از طرفی تب بدنم بالا می‌رفت و نمی توانستم بخوابم و از طرفی آه و ناله بچه ها و از همه بدتر غربت اسارت کابوسی می‌شد که شب را برایم دردناک تر از روز می‌کرد. با آمدن شب، عزای من هم شروع می‌شد. تلافی همه ساعاتی که در طول روز کمی حالم بهتر بود شب سرم در می آمد. آن قدر درد می کشیدم و تب داشتم که لحظه شماری می‌کردم برای طلوع سپیده صبح. آن وقت کمی می توانستم بخوابم. 🔸چند روز بعد یک پزشک برای ویزیت آمد بالای سرم، وقتی اوضاع بطری و شیلنگ را دید سری تکان داد و دستور داد برای اتاق عمل آماده ام کنند. صندلی چرخ دار گذاشتند و به غرفه عملیات کبری بردند و روی تخت مخصوص عمل جراحی خواباندند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباسعلی مومن|۴۳ شهرت: عباس نجار ▪️کابل شکنجه رضایی چند باری بود که عدنان و علی آمریکایی، محمد رضایی را برای بازجویی به اتاق نگهبانی می‌بردند و‌ یادم نمی رود روزی که برای ساعتها او را داخل حمام با ضربات چوب و کابل شکنجه می کردند و بدن لخت و خون آلود او را روی شیشه خرده غلط می‌دادند و این خرده شیشه ها به بدنش فرو می‌رفت و به دردهای چوب و کابل اضافه می‌شد و سپس جلادان بر روی زخم شهید رضایی آب نمک می ریختند و همچنان دست بردار نبودند و محمد رضایی بخاطر شکستگی دست و پا توان حرکت نداشت و ناله های محمد لحظه به لحظه ضعیف تر می‌شد تا اینکه قالب صابون داخل دهان محمدرضا گذاشتند و راه تنفس او بسته شد و با مظلومیت به درجه شهادت نائل آمد. چند روزی از این موضوع گذشت. یک روز که اول صبح آمار می‌گرفتند، اول بچه‌های نجاری و نقاشی و بنایی به دستشویی می‌رفتند، بعدش بچه های اسایشگاه، من و مجتبی از دوستان دیگه زودتر به سمت نجاری رفتیم. یکهو چشمم به یک کابل خون آلود افتاد که کنار دیوار کاهگلی و دیوار سیم خاردار روی زمین افتاده بود! از مجتبی پرسیدم این کابل رو چرا اینجا انداختند!؟ مجتبی گفت اگر درست حدس زده باشم کابل شکنجه شهید رضایی است و خون شهید روی کابل ریخته چند روزی گذشت ولی همیشه جلوی چشمم بود و حالم رو خراب میکرد تا اینکه رفتم کابل رو برداشتم دیدم هنوز خون پاک شهید روی کابل خشک نشده و در خلوت خودم و دور از چشم دیگران بر آن کابل بوسه زدم و کنار دیوار نجاری چاله کوچکی کندم و مدفون کردم! آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۳۰ ▪️سرویس‌های بهداشتی اردوگاه! در محیط پر ازدحام و شلوغ اردوگاه،با خالی نکردن بموقع چاله کم عمقی که پشت ساختمان سرویس‌ها کنده شده بود معضل بزرگی پیش می‌آمد و دستشویی‌ها به سرعت پر شده و فاضلاب سرویس‌ها پس می‌زد. هر چند روز یک تانکر می‌آمد و فاضلاب را نه بصورت کامل بلکه مقداری را تخلیه که پس از چند روز دوباره روز از نو چون فاضلاب بالا می‌زد.بعضی از دستشویی استفاده نمی‌کردند و این باعث می‌شد بعضی از اسرا دچار ناراحتی‌های گوارشی شده و شاید هم یکی از دلایل بیماری اسهال خونی و یبوست‌های طولانی مدت،همین مسئله بود. وقتی سرویس‌ها به این شکل غیربهداشتی درمی‌آمد.مجبور بودیم بلوک یا آجر چیده و روی آنها بصورت پرشی حرکت کرده و قطعا بر اثر ترشحات بدن و پایمان نیز نجس می‌شد. اما اینکه چرا عراقی‌ها در تخلیه فاضلاب اردوگاه به موقع عمل نمی‌کردند نمی‌دانم شاید بخاطر کمبود امکانات بود. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۵ ▪️عمل جراحی بعد از اسارت 🔸بعد از اسارت، بخاطر مجروحیت شدید، بمن بطری و شیلنگ وصل شده بود و دکتر دستور داده بود برای اتاق عمل آماده ام کنند. صندلی چرخ دار گذاشتند و به غرفه عملیات کبری بردند و روی تخت مخصوص عمل جراحی خواباندند. 🔸دکتر بدون بیهوشی یا بی حسی با یک تیغ شروع به بریدن قفسه سینه ام کرد. از تعجب چشمانم گرد شده بود. مثل اینکه میخواست زنده زنده پوستم را بکند. با این که توانی برایم نمانده بود، از شدت درد فریاد کشیدم و با دست دکتر را هل دادم عقب. پرستارها هر چه کردند مرا نگه دارند نگذاشتم. دکتر هم مجدداً شیلنگ را با وضعی بدتر از قبل سر جایش گذاشت و رفت. 🔸کم کم می‌توانستم روی صندلی چرخدار بنشینم و به دست شویی بروم. احساس گرسنگی هم می‌کردم. معمولاً از غذای آنها فقط چند لقمه صبحانه می خوردم. ظهرها نوعی خورش شلغم می‌آوردند که از بویش حالم به هم میخورد. شب ها هم معمولاً شوربا (نوعی آش) می‌دادند که اصلاً نمی شد خورد. با چند نفر از نگهبان هاکه رفیق شده بودیم بعضی وقت‌ها موقع صبحانه شیر یا بیسکویت برای ما می آوردند. 🔸یکی از نگهبانها به نظر شیرین عقل می‌زد و مایه خنده و مزاح اسرا بود. بچه ها او را دست می انداختند و می‌خندیدند اگر چه خندیدن در آن لحظات برای روحیه ما خوب بود اما بعدها از اینکه یک بنده خدا را مسخره کرده بودیم خیلی پشیمان شدیم. من در تعجب بودم که چگونه دشمن حتی از این جور آدمها هم برای جنگ با ما استفاده می کرد. 🔸یک روز چند نفر از استخبارات آمدند بالای سرم و نام لشکرم را پرسیدند. من فقط اسم لشکر خودمان و لشکرهای سمت راست و چپ را می دانستم. او به من گفت که ما اسم تمام لشکرهای عمل کننده از شلمچه تا ام الرصاص و از جزیره سهیل به این طرف را می‌دانیم ولی نمیدانیم چه لشکرهایی بین این قسمت‌ها عمل کرده‌اند. من اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم که یک نیروی ساده هستم و اینکه این اطلاعات را فقط فرماندهان دارند. آنها رمز عملیات را پرسیدند. اگر چه رمز هر عملیات مخصوص همان عملیات بود و اساساً اطلاعات سوخته به حساب می آمد اما من این را برای خودم قاعده کرده بودم که به کلیه سؤالات شان پاسخ‌های انحرافی بدهم لذا رمز عملیات طریق القدس در سال ۱۳۶۰ را به آنها گفتم. بچه ها برای شناخت یکدیگر از کلماتی همچون ژیان ژاله استفاده می‌کردند چون عراقی ها به خوبی نمی‌توانستند این کلمات را ادا کنند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۶ ▪️من را از اینجا ببرید! بعد از مجروحیت و اسارت مدتی بیمارستان بودم. بعد از مدتی، چند نفر از هم اتاقی هایم را از آنجا بردند به نگهبان ها اصرار کردم من را همراه گروه بعدی اعزام کنند. 🔸 یک روز اتوبوس آمد چند نفر از اسرای زخمی را هم سوار کرد. من را هم روی یک تخت در ته اتوبوس خواباندند. اتوبوس از بیمارستان خارج شد و راه افتاد.نمی دانستیم کجا میرویم. 🔸 بعد از چند ساعت اتوبوس وارد بیمارستانی شد که نامش الرشید بود. یک مأمور آمد داخل اتوبوس و برای رضای شیطان یک فحش به یکی از بچه ها داد بعد هم یکی از اسرا به نام ا«براهیم» که اوضاع جسمی اش به خاطر سوختگی انگشتان پا و پارگی شکم خیلی حاد بود را پایین آورد و گفت: برای بقیه جا نیست». اتوبوس دوباره راه افتاد هوا تاریک شده بود بعثی ها پیاده شدند و شام خوردند ولی به ما چیزی ندادند! ما هم به این کارشان اعتراض کردیم. اعتراض ما باعث شد کمی نان آوردند و بین همه تقسیم کردند. 🔸چند ساعت بعد به یک شهر رسیدیم، حوالی ساعت ۱۰ شب بود که اتوبوس وارد بیمارستانی به نام «۱۷ تموز» شد. قبلاً در بیمارستان سینای تهران و بیمارستان طالقانی آبادان بستری شده بودم. انتظار یک ساختمان بزرگ چند طبقه با تعداد زیادی اتاق و پرستار را داشتم. اما اينجا با اینکه از منطقه عملیاتی خیلی دور بود، هیچ چیزش شبیه بیمارستان نبود، فقط چند ساختمان قدیمی یک طبقه، نه دری و نه پیکری. ما را پیاده کردند.... آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علیرضا دودانگه| ۱۳ ▪️ من بسیج وظیفه هستم! بعد از مدت زمانی که از حضور ما در اردوگاه می‌گذشت،عراقی‌ها کمی به آن سر و سامان دادند،مخصوصا از لحاظ پوشیدن لباس پس از این‌که برای کل اسرا لباس زرد سازمانی آوردند،قرار شد به جز روز جمعه همه اسرای اردوگاه به صورت یک دست شنبه تا پنجشنبه از لباس زرد رنگ سازمانی استفاده کنند با توجه به اینکه در فصل تابستان اگر یک هفته مدام می پوشیدیم.لباس‌هایمان بوی عرق می‌داد و کثیف می‌شد.با پیشنهاد مسئولین آسایشگاه‌ها و رعایت نظافت مصوب شد روزهای دوشنبه و جمعه از لباس خواب استفاده کنیم و مابقی ایام هفته را از لباس زرد استفاده کنیم.دستور داده بودند بخاطر تشخیص نگهبان‌ها و شناخت کامل اسرا توسط نگهبان‌ها از علامت اختصاری در اتیکت لباس‌ها به صورت پیشوند نوشته شود و پس از آن نام،نام پدر،نام پدربزرگ و نام خانوادگی ثبت شود.بعنوان مثال پاسدارها می‌نوشتند:«ح - ر»یعنی حرس خمینی،سربازها«ج - م»یعنی جندی مکلف و بسیجی‌ها می‌نوشتند«ب»اوایل پاسدار وظیفه‌ها می‌نوشتند«پ و»بعدا به(ح.م)حرس مکلف تغییر پیداکرد،من در اتیکت لباسم«ب - و»نوشته بودم. یک روز که آمده بودند برای ثبت نام کلی که هر چند مدتی این‌کار را انجام می‌دادند،در یک دفتر بزرگ اسامی همه را می‌نوشتند،الکی به ما می‌گفتند:این ثبت نام برای تحویل به صلیب سرخ است.متأسفانه تا آخرین روز هم لیست اردوگاه ما را به صلیب سرخ نداده بودند.از اول تا آخر اردوگاه ما،مفقودالاثر ماند که ماند.بالاخره زمانی‌که نوبت بنده رسید رفتم برای ثبت نام سئوال کرد:شینو اسمک(اسمت چیه)؟ گفتم:«ب - و»علیرضا|محمد علی|اکبر دودانگه افسری که اسم می نوشت مجددا سئوال کرد«ب - و»یعنی شینو؟ مترجم گفت:«ب - و»یعنی چه؟ گفتم:من بسیج وظیفه هستم،گفتی یعنی چه؟یعنی این‌که ما وظیفه‌مان بود که بیائیم جبهه و از مملکت خودمان دفاع کنیم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65