eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
احمد چلداوی| ۴۵ ▪️ ۹۰۰ اسیر فقط با ده دهنه دستشویی! بین بند ۲ و ۳، شش تا توالت و سه تا حمام وجود داشت که برای هر چهار بند مشترک بود بعدها بچه ها چند تا حمام و توالت جدید ساختند که تعداد هر کدام به ده دهنه افزایش یافت. این در حالی بود که جمعیت آسایشگاهها هر کدام به بیش از ۱۲۰ نفر رسیده بود. ۷ آسایشگاه در قالب ۲ بند، حدود نهصد اسیر را در خود جای داده بود. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۴۶ ▪️نیم دقیقه برای حمام کردن وقت دارید! در فرصت دو ساعت هواخوری هر بند هر آسایشگاه برای استفاده از دست‌شویی حدود نیم ساعت وقت داشت و در باقیمانده وقت، نظافت انجام می‌شد. نوبت حمام هم هفته ای یک بار می‌رسید چون فرصت محدود و آب گرم هم کم بود. هر سه نفر با هم داخل یک حمام می‌رفتیم. با صدای سوت مسلم گلستان زاده، بسیجی باصفای اهل فارس که مسئول حمامات و مرافقات بندهای ۱ و ۲ بود، نفر اول حدود سی ثانیه وقت داشت بدنش را خیس کند و سریع بیرون می آمد و شروع به لیف کشیدن می‌کرد. در این مدت نفرات بعدی زیر دوش می رفتند و خود را خیس می‌کردند بعد از آن نفر اول که لیفش را کشیده بود زیر دوش می‌رفت و بدنش را در مدت نیم دقیقه تا یک دقیقه می‌شست و این می‌شد یک نوبت حمام. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۴۷ ▪️ ریش زدن آنجا مصیبت داشت! 🔸هر از چند گاهی که می‌دیدند ریش‌هایمان دارد بلند می شود تیغ می آوردند و مجبورمان می‌کردند ریش‌هایمان را بتراشیم. خیلی به ریش حساسیت داشتند. هر ۱۵ الی ۲۰ نفر باید با یک نصف تیغ ریش تراشی می‌کردند. بعد از استفاده چند نفر اول، تیغ كُند می‌شد و نفرات بعدی موقع تیغ کشیدن، ریش‌شان دانه دانه کنده می‌شد که درد زیادی داشت. اوضاع که کمی بهتر شد هر ۵ نفر با یک تیغ ریش خود را می تراشیدند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۴۸ ▪️ ارزش سبیل! بعضی از بچه ها سبیل‌هایشان را می زدند. بعثی ها همان قدر که از ریش بدشان می‌آمد برای سبیل احترام زیادی قائل بودند و زدن سبیل را خیلی بد می‌دانستند. معمولاً به غیر از یکی دو نفر بقیه بچه ها رعایت می‌کردند و سبیل‌شان را نگه می‌داشتند. یک بار «نائب عریف عبدالكریم »یکی دو نفر که سبیل‌هایشان را زده بودند را بیرون کشید و با تمسخر گفت: «ها ونه سبيل؟ بالسطل آشغال؟¹ عراقی ها برای سبیل آنقدر احترام قائل بودند که به سبیل هایشان قسم می خوردند. مثلاً برای تأکید به اینکه می‌خواهند کاری را در آینده انجام دهند می‌گفتند سبیلم رو می‌زنم اگر این کار رو نکنم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۴۹ ▪️برای تهدید ما دائما قسم می خوردند! معمولا هنگامی که قصد ترساندن ما را داشتند برای تاکید بیشتر، قسم می خوردند. یکی از قسم هایشان قسم "شرف پیامبر" و "والله العظیم" بود. یکی از تکیه کلام هایشان هنگام تهدید به کتک این بود که گفتند: «اراویک انیوم الظهر" یعنی ستاره های ظهر رو نشونت می‌دم من منظورشان از این تهدید را نمی فهمیدم از یکی از آنها پرسیدم: ستاره‌های ظهر چی‌اند که قراره نشونمون بدید. گفت یعنی اون قدر می‌زنیم‌تون تا گیج بشید و توی ظهر چیزی که نمی‌شه دید، یعنی ستاره ها رو ببینید». از دیگر تکیه کلام های بعثی ها، خصوصاً وقتی ما را صدا می زدند و ما طبق روال رایج باید می‌گفتیم نعم سیدی، می‌گفتند: «نَعمَ الله اضلوعک». یعنی خداوند دنده هایت را نرم کند. این تکیه کلام بیشتر توسط علی ثنوان یا همان علی ابلیس یا علی کابلی استفاده شد. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۵۰ ▪️ فکر کنم «عبد» گاوچران بود! 🔸فحش " قُندُرَة" بمعنای کفش و "قنادر"( جمع قندره) از دهانشان نمی افتاد. و چپ و راست به بچه ها می‌گفتند قندره، البته برای ما خیلی خنده دار بود چون کفش برای ما ایرانی ها ارتباطی با فحش ندارد. هیچ وقت صحنه خنده بچه ها را وقتی که برایشان فحش یک بعثی عصبانی را ترجمه کردم یادم نمی‌رود. بعثی گفت "قنادر"، من هم خیلی رسمی و سلیس گفتم "ای کفش‌ها" بچه ها هم به جای ناراحت شدن حسابی خندیدند. یکی دیگر از فحش هایی که می‌دادند "ازمال" به معنی خر بود. از دیگر فحش های رایج "قشمر" بود به معنی "مسخره". البته صيغه جمع آن "قشامر" بیشتر استفاده شد. «عَبِد» یکی از نگهبانهای عراقی از نام حیوانات برای توهین استفاده می‌کرد. مثلا می‌گفت: "هایشه" یعنی "گاو".شاید هم گاوچران بود! "قزرقرط" را معمولاً علی آمریکایی موقع صدا کردن مسئولین غذا استفاده می‌کرد. او به جای استفاده از لفظ "ونه مسئول غذان" که اکثر عراقی ها استفاده می کردند، معمولاً می‌گفت "ونه مسئول قزرقرط". معنى این کلمه را نمی دانستم، لذا مجبور شدم از او بپرسم منظورش از مسئول قزرقرط چیست. چون اگر بلافاصله بعد از صدور فرمان، آن دستور صحیح و درست اجرا نمی شد بچه ها کتک مفصلی می‌خوردند. او گفت: منظورم همان "مسئول غذا" است. معنی قزرقرط را پرسیدم گفت: «استفراغ نوعی حیوان مثل گرگ است». مصطفی، سرباز چاق عراقی هر روز صبح که برای آمار می‌آمد، می‌گفت، صبح به خير . ما هم جواب می‌دادیم "صباح الخير سيدى". او هم به جای صباح الخیر می گفت: «صباح اللیل» و با سایر نگهبان ها می خندیدند. این جمله معنای خاصی نداشت و فقط برای مسخره کردن ما می گفتند! 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۵۱ ▪️ حتی در دل شب! معمولاً عراقی ها حتی بعد از بسته شدن درهای آسایشگاهها هم دست از سرمان برنمی داشتند. گاهی اذیت می‌کردند، گاهی مسخره می کردند، گاهی هم تهدید می کردند و گاهی هم که حوصله شان سر می رفت می آمدند سراغ بچه ها و سر صحبت را باز می‌کردند. در همه این موارد، این من بیچاره بودم که باید ترجمه می کردم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۵۲ ▪️مثل پنگوئن راه برو ! 🔹 یک روز «مصطفی» نگهبان چاق عراقی آمد پشت پنجره آسایشگاه ۲ و در حالی که خواب بودم صدایم زد. با اعصاب درب و داغان، رفتم پشت پنجره. انتظار داشتم کار مهمی داشته باشد. بچه ها هم نگران بودند که قضیه چیست؟! گفت یکی از بچه ها که به نظرم «مسعود زرزور» بود را صدا بزنم. مسعود نیک منش از بچه های خوب فارس بود که به خاطر سن و سال کم و جثه کوچکش عراقی ها به او مسعود زرزور یعنی مسعود گنجشک می‌گفتند. او را صدا زدم و مصطفی گفت که از مسعود بخواهم مثل یک نوع حیوان راه برود. نفهمیدم منظورش چه حیوانی بود چون این اسم را در زبان عربی نشنیده بودم. مصطفی هر چه توضیح داد منظورش را نفهمیدم بالأخره خودش ادای آن حیوان را درآورد و مثل آن راه رفت. تازه فهمیدم منظورش پنگوئن است. به مسعود گفتم بابا این میخواد مثل پنگوئن راه بری. مسعود هم کمی مسخره بازی درآورد و مثل پنگوئن راه رفت تا قضیه فیصله پیدا کرد و گرنه بی خودی کتک می‌خوردیم. این مصطفی خیلی پیله بود. گاهی می آمد پشت پنجره می گفت: «خنده ممنوع». گاهی می آمد می گفت: «گریه ممنوع». خلاصه روزی که این نگهبان بود حسابی روی اعصابمان راه می‌رفت. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
محسن میرزایی| ۴ ▪️تونلی که تا آن زمان تجربه نکرده بودم! شب عملیات «کربلای ۴» در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۴ در منطقه شلمچه «نهرخین» بعنوان نیروی خط شکن غواص واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۵ نصر وارد عمل شدیم در شب عملیات در فاصله بسیار کم بر اثر اصابت گلوله مستقیم نیروهای دشمن از ناحیه صورت،کتف، پشت قفسه سینه و پاها مجروح شدم. با همین حال به زندان الرشید منتقل شدیم.در «زندان الرشید بغداد» در سلولهایی با صفرترین امکانات و با برخورد بد زشت و به دور از انسانیت و شکنجه با اینکه اغلب مجروح بودیم روزهای اوایل سخت اسارت را پشت سر می‌گذاشتیم.بخاطر شدت مجروحیتم به یکی از بیمارستان که مربوط به نیروی هوایی ارتش صدام بود منتقل شدم و مرا چند روزی در بیمارستان بستری نمودند.از بیمارستان نیروی‌هوایی عراق با دو دستگاه اتوبوس ما را که همه مجروح بودیم به اردوگاه مخوف تکریت۱۱ منتقل کردند. داخل اتوبوس از سمت چپ صندلی، تقریبا صندلی ششم بودم و موقعی که شبانه به اردوگاه تکریت۱۱ رسیدیم.البته یقین ندارم.چون برخورد خوبی در این مدت با ما نداشتند اما به هرحال شاید امیدوار بودم و یا تصور می‌کردم اردوگاه جای خوبی است و در اردوگاه دیگه خبری از شکنجه و کمبودها و .... خبری نیست.اتوبوس‌ها وارد اردوگاه شده بودند.از پشت شیشه اتوبوس،در تاریکی شب می‌دیدم که نگهبانان بعثی هرکدام با عجله و شتاب دنبال چیزی بودند که دست‌شان بگیرند مثل کابل،چوب و ... داخل اتوبوس منتظر بودیم که کی پیاده شده و راهی آسایشگاه می‌شویم. بعد از چند لحظه یه گروهبان به نام«گروهبان حمید»داخل اتوبوس شد و بدون درنگ مستقیم آمد جایی‌که من نشسته بودم. گروهبان حمید به عربی گفت: انت محسن نادر؟ جواب دادم:نعم سیدی! یقه پیراهن دشداشه که بر تن داشتم را گرفت و گفت:«انت یابانی یا فارسی»!؟ جواب دادم:«فارسی» گروهبان حمید چنان سیلی محکم به صورتم زد که از شدت محکمی سیلی دستش صورتم که مجروح بود دوباره خون‌ریزی کرد و مرا با خودش برد پایین. موقع پایین آوردن،تقریبا ۱۰ نفری از نگهبان‌ها روی سرم ریختند و با هر چی در دست داشتند شروع کردند به زدن. در موقع زدن داد و فریاد می‌کردند و ما را می‌ترساندند.علاوه براینکه فحاشی، بی‌حرمتی،بی‌احترامی کرده و دشنام می‌دادند. به حالت تمسخر قهقهه می‌زدند و می‌گفتند:یابانی(ژاپنی)من کاملا غافلگیر شده بودم و انتظار کتک خوردن در اردوگاه را بخصوص من که ُمجروح بودم را نداشتم.دران لحظات خیلی کتک خوردم!خلاصه آن‌قدر شکنجه شدم و کتک خوردم که داشتم از بین می‌رفتم.عمدا خودم رو به بی‌حالی زدم.ولی نگهبانان همچنان در حال زدن بودند افسر عراقی که چوب مخصوص در زیر بغل داشت وقتی حال زارم را دید به نگهبانان دستور داد: کافیه اما«حمید»؛«قیس»؛«عدنان»و«علی آمریکایی»همچنان می‌زدند و فریاد و عربده می‌کشیدند و از من می‌خواستند که به حضرت امام توهین، دشنام و بی‌احترامی کنم.من محال بود که به«حضرت امام»حضرت عشقم،کوچک‌ترین توهین،دشنام و بی‌احترامی کنم؛حاضر بودم زیر شکنجه بمیرم.ولی کوچک‌ترین توهین و اهانت و دشنامی به امام خمینی(ره)نکنم. همین‌طوری که از دست نگهبان‌ها کتک می‌خوردم راه فرار مرا هم بسته بودند هر طرف که رفتم دیدم نگهبان‌ها هستند و کتک می‌خوردم تا اینکه باز افسر عراقی با صدای بلند و تشر،سر نگهبان‌هایی که من را می‌زدند داد زد و گفت:کافیه،که با فریاد کشیدن افسر عراقی بر سر نگهبان‌ها،اونا از کتک زدن من دست کشیدند. با سرعت و هر چه توان داشتم از تونل عبور کردم و نشستم تمام بدنم از شدت کابل خوردن به شدت درد می‌کرد.علاوه براینکه محل گلوله و ترکش‌ها هم از قبل درد می‌کرد و خدا می‌داند آن لحظه و آن شب چقدر کتک خوردم و درد کشیدم.چه صحنه دلخراش و وحشتناکی بود که در چنگال شغال‌ها گرفتار شده بودم. بعد از من،نوبت به دیگر مجروحین رسید که باید از تونل می‌گذشتند.یکی یکی مجروحین را از اتوبوس پیاده می‌کردند و با کابل می زدند بعضی از مجروحین قطع پا بودند و بعضی هاشونم،پاهاشون تو گچ بود مثل مهدی گیوه‌چی و مجتبی سلیمی پور و.... آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۶ ▪️خیلی مسخره اید اصلا عقل ندارید! سال ۱۳۶۰ در اردوگاه عنبر بودم که یک شب من با یکی از بچه‌ها که اهل بیرجند بود داشتیم یک تئاتر اجرا می کردیم که نگهبان اومد و ما را بخاطر نمایش تئاتر برد تو‌ حمام و دو نگهبان حسابی کتکمون زدند! بعد از نیم ساعت که برگشتیم تو آسایشگاه دیدم بچه‌ها خیلی دمق شدند و حسابی رفتن تو لک و منم به دوستم گفتم فلانی ما که کتکِ رو خوردیم بزار بقیه ش رو هم ادامه بدیم حالا حال داری باقی تئآتر را بازی کنیم تا حال بچه‌ها بیاد سر جاش فوقش یه کتک دیگه می خوریم!؟ گفت: خیلی هم خوب، چرا که نه. پس دوباره شروع کردیم باقی اجرای بازی تئآتر، عراقی اومد پشت پنجره و با فحش و بد و بیرا، ما را صدا کرد و گفت شما بازم که دارید کار خودتون را انجام می دهید! ارشد آسایشگاه هم گفت: سیدی! میگن ما که کتکمون را خوردیم پس چرا ادامه کارمون را انجام ندیم! عراقی چشاش گرد شد و گفت انتو قشمار ماکو عقل؟ یعنی شما خیلی مسخره هستید، مگه عقل ندارید!؟ ما هم خندیدیم و گفتیم سیدی! مهم نیست بعدش چی میشه! بذار این تئآتر انجام بشه و لب بچه‌ها کمی خنده بیاد. سرشو تکون داد و گفت:« والله ما آدری شی سویکم» (بخدا نمیدونم باهاتون چکار کنم ) فقط سریع. بعد گفت :تا شیفت من تمام بشه باید مسرحیه(تئاتر) شما هم تمام بشه ! ما هم قول دادیم و سر ته اون را به هم آوردیم. آزاده موصل و عنبر @taakrit11pw65
▪️صادق جهانمیر این خاطرات را برای خانواده خودم هم تعریف نکردم.ولی چون رهبري فرمودند:خاطرات آزادگان سرافراز می‌تواند مکتوب شود و برای نسل جوان مایه امید و سرافرازی بشود تا دشمن در جنگ ترکیبی نتواند تاریخ مقاومت را تحریف کند می‌نویسم امید است که جوانان با خواندن این مطالب بدانند که اسرای ایرانی چگونه با توسل به ائمه معصومین علیهم السلام توانستند لایه‌های مختلف نفوذ عراقی‌های بعثی را بشکنند و در سخت‌ترین روزهای آن سال‌ها دوران اسارت را سپری کنند.ان‌شاءالله که مرضی رضای اللهی و توشه آخرتمان باشد و شرمنده شهدا نباشیم. اِللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک و احشرنا مع شهدا. آمین یا رب العالمین. آزاده موصل و عنبر @taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۷ ▪️خدا خیلی هوای ما را داشت نزدیک به سه سال در آسایشگاه با دست خیاطی می‌کردم و ۴ سال در آشپزخانه بودم سه سال در خیاط خانه و کار تئآتر و هنری هم انجام می‌شد. یادمه شب آخر که قرار بود بیاییم ایران، تا ۲ نیمه شب فقط لباس بچه‌ها را کوچک و بزرگ می‌کردم و نرسیدم که لباس خودم را کامل درست کنم.یواشکی قیچی می‌بردم تو آسایشگاه شلوار کردی و پیراهن رو برش می‌زدم و صبح تو خیاط خونه اون رو با چرخ خیاطی می‌دوختم. یه بار تو تفتیش صبحگاهی، قيچي به اون بزرگی را، تو آستین پیراهنم گذاشتم و دست‌هایم را باز کرده و آیه شریفه «وجعلنا ... » را خواندم همه جایم را گشت ولی دست به آستین من نزد.وگرنه ۱۰ روز زندانی رو شاخش بود خدا، خیلی هوای بچه‌ها را داشت. 🔹آزاده موصل و عنبر @taakrit11pw65