eitaa logo
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇵🇸
294 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
927 ویدیو
72 فایل
﷽ .• السَّلامُ عَلَیک یا بِنْتَ النَّبَإ الْعَظیمِ...✨ |تو شاهدی که علم بر زمین نخواهد ماند 🏴 ♨️ اینجا قرارگاه #لشکر_صد_نفره است. با ماموریت تامین مهمّات فکری و فرهنگی در#جنگ_روایت‌ها🌤 جهت انتشار مهمات📝 به ما بپیوندید . 🆔جهت ارتباط : @lashkar_100
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️ 🔴ایران محموله نفتی آمریکا را توقیف کرد 🔹در پی تحریم‌‌های کشورهای غربی و به طور ویژه آمریکا که منجر به جلوگیری فروش داروهای مورد نیاز برای بیماران پروانه‌ای توسط یک شرکت سوئدی شده و صدمات شدید جسمانی و روحی را بر آنها وارد ساخته است، بیماران پروانه‌ای (EB) شکایتی را علیه ایالات متحده آمریکا در دادگاه حقوقی روابط بین‌الملل (شعبه ۵۵) تهران انجام دادند. 🔹بر همین اساس، با پیگیری‌های حقوقی انجام گرفته توسط وکیل پرونده، در نهایت دادگاه حکم توقیف محموله نفتی آمریکایی کشتی ADVANTAGE SWEET در خلیج فارس را صادر کرده و محموله این کشتی توقیف شد. 🔺@tabeen113
|یا رفیق من لا رفیق له♡ "قسمـ بهـ ماهـ ها سرجدا" [این قله که جولانگه هر رهگذری نیست] نوید پوزخند می‌زند: _ اون مُنور قرمزه رو! _ جدی گفتم! صدای سوت چند خمپاره گوشهایم را میخراشد. روی زمین خیز می‌رویم و ثانیه ای بعد زمین به شدت میلرزد. نوید بلند می‌شود و داد می‌زند: _ بابا غلط کردم. تو راحت بگیر بخواب برادر هاوُن! خب؟ احمد دستش را می‌گیرد و کنار خودش می‌کشد. می‌گوید: _ پس برادر هاوُن اینه آره؟ نوید سرش را تکان می‌دهد: _ آره دیگه. فکر کنم تو ده‌شون بذرپاش بوده. هنوز فرق گندم‌پاشی و شلیک خمپاره رو خوب یاد نگرفته. فقط هی فریاد میکشه:هاوُن! هاوُن!(خمپاره!خمپاره!) احمد می‌خندد. اما دوباره رو می‌کند به من و می‌پرسد: _ حالا نوبت توئه. کدوم ستاره رو انتخاب میکنی؟ انگشت اشاره ام را به سمت آسمان می‌گیرم و آهسته می گویم: _ ماه رو...! دوتایشان طوری مبهوت نگاهم می‌کنند که انگار به زبان مریخی حرف زده ام. میپرسم: _ چیه؟ چرا عین فضایی ها نگام میکنین؟ نوید با همان لحن بامزه همیشگی می‌پرسد: _ حضرت عباسی چطور ماه رو قاطی ستاره ها کردی؟ می‌خندم و می‌گویم: _ خب مگه خودت نمیگفتی اگه ماه نباشه ستاره ها گم میشن؟! ماه حاکم ستاره هاست. احمد چشمک می‌زند: _ همه ستاره ها رو به نام خودت کردیا! نويد می‌زند روی پای احمد و میگوید: _ خب دیگه بسه. یا ایها الذین آمنوا پاشین! اذان گفتن. سه تایی دست هایمان را میکوبیم روی زمین. احمد آهسته لب می‌زند: _ جای سعید خالی! بغض صدایش را می‌بُرد. توی تاریکی صورتش را نمیتوانم خوب ببینم ولی مطمئنم غباری که روی صورتش نشسته، خیس شده است. کنار هم داخل سنگر می‌نشینیم. یادم نمی آید آخرین باری که توانستم ایستاده نماز بخوانم، کی بود. میخواهم نماز را شروع کنم که نوید سرش را می‌آورد نزدیک من: _ دارم از تشنگی می‌میرم! به نظرت فرمانده بازم میاد برامون آب بیاره؟ دست هایم را که بالا برده بودم، پایین می‌آورم و می‌گویم: _ من مطمئنم. میاد ما رو از محاصره بیرون میاره. اینو حاضرم قسم بخورم. هرطور شده میاد ما رو نجات میده؛ حتی اگه شده به قیمت جونش! نوید آرنجش را می‌زند به پهلویم: _ زبونت رو گاز بگیر!  مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: _ اصلا اگه اینطوره، کاشکی نیان. _ امیدارم همینطور باشه که میگی؛ ولی... امکان نداره! تو فرمانده رو نمیشناسی؟ داد احمد بلند می‌شود: _ نمازتون رو بخونین دیگه بابا! ادامه دارد... 🌙❣️ 🔺@tabeen113
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇵🇸
"آرمان و روح الله رفتند که آرمان روح الله بماند"🕊️🇮🇷 ___________ یک سال گذشت... همین حوالی بود که ج
|نشانه ها... نامش همنام آقا علی اصغر بود؛ اما پیکر قطعه قطعه‌اش بیشتر به حضرت علی اکبر شباهت داشت!💔 وقتی آوردنش نه دست داشت نه سر... سرش ما را به یاد سردار بی سرمان و دستش به یاد علمدارشان می‌اندازد🥺 نشانه ها همچنان ادامه دارد... مدافع حرم ارباب روحی فداه بود و در عراق شهید شد؛ رزقش این بود که خانه پدری را طواف کند و بعد در کنار فرزندان آقا روح الله ، در بهشتی به نام حضرت مادر سلام الله علیها آرام بگیرد🦋 اسفند ماه بود که به او اذن حضور دادند، تا شاهد بر تمام عالم باشد! علی اصغر، هم زندگی دنیایی اش و هم زندگی حقیقی‌اش را در این ماه آغاز کرد... اینگونه بود که چند روز مانده به جشن تولدش، برایش در آسمان ها جشن شهادت گرفتند🕊✨ جشنی به پاس ۳۵ سال تلاش خستگی ناپذیر در راه تکامل خویشتن و انسانیت! ۳۵ سالی که غیر از علی اصغر نقش اصلی های دیگری هم دارد؛ شبیه مادری که از علی اصغرش گذشت تا بیشتر از قبل شبیه حضرت رباب باشد⭐️ 🔺@tabeen113
وقتی رضا به دنیا آمد مادرجان دستم را گرفت و برد کنار رختخواب نوزاد گفت: «ببین داداش جونت برات چی آورده؟»☺️ دیدم کنارش پر از اسباب بازی است؛ قابلمه و کاسه و بشقابهای کوچولو؛ خیلی خوشحال شدم از ذوقم مدام دور برادر کوچولویم میچرخیدم بوسش میکردم و میگفتم «داداش جون دوستت دارم. داداش جون قربونت بشم!» از آن روز همۀ دنیای من شده بود همان ظرف و ظروفها. هر روز اسباب بازی هایم را دور خودم میچیدم و برای خودم بازی میکردم. این قضیه به خیلی سال قبل بر میگردد.من متولد سال ۱۳۱۷ بودم.آن موقع ها این چیزها رسم نبود.اما مادرجان حواسش به همه چیز بود...😍 برشی از زندگی مرحومه منصوره مقدسیان🌱 🔺@tabeen113
هدایت شده از KHAMENEI.IR
21.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رهبر انقلاب صبح امروز درباره انتخابات: تشکیل هر مجلس جدید، حامل امیدهای جدید است و برای کشور یک سرمایه با ارزش و مورد استفاده است. مثل یک خونی در رگ‌های مجموعه سیاسی و اجتماعی کشور جاری میشود 💻 Farsi.Khamenei.ir
13.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 رژیم غاصب چگونه از گرسنگی به عنوان یک سلاح علیه فلسطینیان استفاده می‌کند؟ ▪️ خواری و شدت شکست رژیم پرمدعا و پوشالی غاصب در مقابل یک گروه مقاومت، با هیچ اقدامی برطرف نمی‌شود. ▪️این عظمت و شکوه اسلام است که در صبر و مبارزه مردم مظلوم و مقتدر غزه به نمایش گذاشته شده است. ▪️از هیچ کاری برای کمک به غزه دریغ نکنیم! 🔺@tabeen113
. |من زمان جنگ نبوده ام! هرگز لباس خاکی رنگ، با آستین های چند لا خورده و پوتینی که پنج شماره‌ برای پایم بزرگ باشد، نپوشیده ام. شناسنامه ام را با تیغ نتراشیده ام و تاریخ تولد جعلی برای خودم انتخاب نکرده ام... رونمایی تا دقایقی دیگر... برای غروب متفاوت ۱۷ اسفندماه ❤️‍🩹 . . 🔺@tabeen113
من‌جبهه‌‌نبوده‌ام!.mp3
4.92M
{📻✨شنیدنی} «من هرگز جبهه نرفته‌ام!» و این دفتر، پر است از خاطراتی که هرگز تجربه نکرده‌ام پر از حسرت!🥺 و پر از امید...🕊 _______________________ تقدیم به محضر فرمانده قلب‌های بی‌قرار!💔 به مناسبت ۱۷ اسفند سالروز شهادت شهید محمد ابراهیم همت... 🔺@tabeen113
|یا رفیق من لا رفیق له ♡ " قسمـ بهـ ماهـ های سرجدا" [یک عمر شهیدانه سفر کردن و رفتن] *** آفتاب کم کم بالا می آید. آنقدر تشنه ام شده که وقتی میخواهم بلند شوم چشم‌هایم سیاهی می‌رود. جایی وسط قفسه سینه ام می‌سوزد. وقتی که هوا گرگ و میش بود، برادر هاوُن دست به کار شد. از آن موقع آنقدر خمپاره یا به قول خودش هاوُن سمت ما پرتاب کرده که تمام زمین جزیره زیر و رو شده است. گمانم نوید اشتباه میگفت. احتمالا شغلش در ده‌شان شخم زنی بوده تا بذر پاشی. وقتی این را به نوید گفتم، لبخند کمرنگی زد. لب هایش آنقدر ترک خورده بود که ترسیدم پاره شوند. از تشنگی حال خندیدن هم نداشت. فقط گفت: _ دادا شما یه نگا به اطراف بنداز. توپخونه شون همینه. خمپاره اندازاشون همینن، بالگرداشون، دوشکاچی هاشون، حتی همین سرباز پیاده هاشون همین ریختی‌ان. انگار صدام واسه ما فقط شخم زن هاشو فرستاده! راست می‌گفت. نه تنها از خاک جزیره جایی نمانده که از تیر و ترکش بی نصیب باشد، بلکه طوری برایمان مهماتشان را خرج کرده اند که هر نقطه جزیره دست کم چند بار زیر و رو شده. می‌پرسم: _ نیروی کمکی که قرار بود بیاد چی شد پس؟ احمد سرش را برمی‌گرداند و مستقیم در چشم‌هایم خیره می‌شود. جلو می آید و آهسته می‌گوید: _ چیزی نگفتن. ولی یه چیزایی تو رفت و آمدا دستم اومده. انگار قبل از رسیدن به اینجا قیچی شدن. دیگه نباید منتظرشون باشیم. نوید فقط نگاهش می‌کند. اما من می‌پرسم: _ یعنی... _ یعنی که یعنی! یادتونه فرمانده قبل عملیات چی گفت؟ دوتا راه بیشتر نداریم؛ یا تسلیم میشیم یا مقاومت میکنیم. هم تو هم نوید! هیچ کدومتون مجبور نیستین بمونین. اگه میخواین میتونین برگردین. فقط موقع برگشتن... ساکت می‌شود. آب دهانش را قورت می‌دهد و ادامه می‌دهد: _ حواستون به پیکر بچه ها باشه. جنازه سعید اونطرف افتاده. سه روزه زیر این آفتاب روی خاک موندن. عین برگ گل شکننده‌ ان... نوید از کوره در می رود و پیراهن احمد را می‌گیرد: _ معلوم هست چی داری میگی برا خودت؟ چرا فکر کردی پا رو خون رفقامون میذاریم و برمیگردیم تهران؟ باد به غبغب میندازیم که بعله! صدام دوتا بمب و موشک رو سرمون هوار کرد و مام برگشتیم ورِ دل ننه بابامون. ها؟ احمد می‌خواهد چیزی بگوید که نوید صحبتش را قطع می‌کند: _ داداش من! عزیز من! این پای من تو دعوا که اینطور نپوکیده! این حاصل صدها نقشه نافرجام و بافرجام برای فرار از خونه است! اصلا تو میدونی چند کیلومتر زیر صندلی مچاله نشستن چه حسی داره؟ من نمی‌دونم تو چرا فکر کردی من میخوام فرار کنم؟ احمد کلافه پیراهنش را از مشت نوید بیرون می‌کشد: _ باشه. باشه. فهمیدم نوید! من که نگفتم میخوای فرار کنی! یک قدم به جلو برمیدارم و می‌پرسم: _ منم نمیخواستم بگم ترسیدم. فقط میخواستم بپرسم الان باید چه کار کنیم؟ با چی بجنگیم؟ با کلاشینکف؟ احمد که از دست نوید نجات پیدا کرده، به سمتم برمی‌گردد، هنوز دهانش را باز نکرده است که کسی به سمتمان میدود و روی شانه اش می‌زند: _سریع تر بیاین. میخوایم حمله کنیم. احمد میدود‌؛ نوید هم دنبالش. ولی قبل رفتن نوید برمی‌گردد و دستش را روی سینه اش می‌کوبد: _ با خونِمون می‌جنگیم! یادت که نرفته؟ کربلا خون میخواد! از صدای انفجار شدیدی گوشهایم سوت می‌کشد. بعد چيزي مثل پر کاه مرا بلند می‌کند و دوباره روی زمین می‌کوبد. صدای سوت همچنان مثل مته مغزم را می‌خراشد. همه جا ساکت شده و فقط کسی با مته دارد سرم را سوراخ می‌کند... ادامه دارد... 🌙❣️ 🔺@tabeen113
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇵🇸
"آرمان و روح الله رفتند که آرمان روح الله بماند"🕊️🇮🇷 ___________ یک سال گذشت... همین حوالی بود که ج
|حمید و همت از آن روزهای جوانی که یک محله از دستش شاکی بودند تا ۱۷ اسفند ۶۲ که ترک موتور حاج همت به شهادت رسید، فاصله زیادی نمیشود!🕊🩸 حمید زندگی پر فراز و نشیبی داشت و یکی از نقاط عطف آن شهادت برادرش بود...برادر حمید شهید انقلاب بود! رفتن برادر اولین تلنگر برای حمید بود؛ و رفتار صبورانه و مقتدرانه مادر در مقابل این مصیبت تلنگری دیگر...💎 انقلاب که پیروز شد، فرصت انقلاب را برای خیلی ها مهیا کرد!⭐️ سیدحمیدِ بعد از انقلاب زمین تا آسمان با روزهای گذشته اش تفاوت داشت... اما هنوز راه ادامه داشت! سرنوشت او را به وادی معلمی کشاند... اما روح بی قرار او چند وقتی بیشتر نتوانست در کلاس درس بماند...🌊✨ مدرسه را رها کرد و راهی جبهه شد! مسیر جبهه اش با چمران آغاز شد و با همت به پایان رسید؛❤️‍🩹 ترک موتور حاج همت، عملیات خیبر، جایی در جزیره مجنون و در سالروز شهادت حضرت مادر سلام الله علیها... معبری به آسمان گشوده شد و حمید و همت برای همیشه آزاد شدند تا رسالت معلمی‌شان را جوری دیگر ادامه دهند! حالا سالهای سال است که خیلی ها در مدرسه آن دو تربیت میشوند...🦋 مدرسه ای که برای ثبت نامش، انگار تنها یک دل شکسته کافی است🥺 🔺@tabeen113
📜وصیت‌نامه بسم رب الشهدا و الصدیقین ...شما شاهد بودید چگونه ما بر عهد و پیمانی که با نائب برحق خودتان از روزی که برخط و صراطی که در پیش گرفته که همانا ادامه‌ی راه جد بزرگوارتان حسین (ع) است شناخت پیدا کردیم و آگاهی یافتیم، تا آخرین قطره خون خود برای نثار راه مبارکش ایستادیم. و زمانی که ندای هل من ناصر ینصرنی حسین (ع) را ازحلقوم پاکش تکرار کرد، چگونه با همه‌ی مشقات و سختی‌ها و رنج‌ها لبیک گفتیم. ما پذیرفتیم، زیرا ما زاده‌ی رنجیم؛ رنجی به سنگینی همه‌ی تاریخ. به اندازه‌ی همه‌ی تاریخ بعد از قیام مولایمان حسین(ع). ای بقیه الله، ما با همین انگیزه حرکت کردیم و با خون خدا عهد بسته‌ایم که در همه احوال و شرایط یاری‌اش دهیم. 🔺@tabeen113
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎐 | 🏷 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: ▫️جمهوری اسلامی با کدام نظام قابل مقایسه است؟ با کدام نظام قابل تبدیل است؟ این حجمِ زیبایی از آزادی، از رشد علمی، از امنیت و آرامش و سطوح مختلف و گوناگون دیگری که وجود دارد. این نظام هم دیروز ارزش این را داشت که ۸۰۰۰ نفر برای آن شهید شوند و هم ارزش این را دارد که هزاران نفر دیگر در راه آن شهید شوند. 🎐 نشر دهید و همراه ما باشید 🏷 @maktabehajghassem | مکتب حاج قاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | سختی‌ها را تحمل کنید. این انقلاب، با نهایت اقتدار و توان به انقلاب جهانی امام زمان(عج) اتصال پیدا می‌کند.
مدت زیادی از فوت مادرجان نمی‌گذشت. شبی روحانی جوانی در خانه ما را زد. دنبال جایی بود تا شبی را اقامت کند. پدر با خوشرویی به او خوشامد گفت و اتاق کتابخانه را در اختیارش گذاشت. صبح که شد گفت: از کتابهای پدرتون خیلی استفاده کردم. بینشون هم پر از یادداشتهای خوب بود. گفتم اینها کتابهای مادرمه.. با تعجب پرسید کتابهایی که من دیدم از منابع مهم علمی ان. مادرتون چی کاره هستن؟ گفتم خونه دار بود؛ ولی عاشق کتاب بود. دوباره پرسید: پس حتما از اون خانمهای تحصیل کرده بودن؟ گفتم «فقط شیش كلاس سواد داشت» نمیتوانست حرفهایم را باور کند برایش کمی از زندگی و شخصیت مادرجان تعریف کردم با حسرت گفت: کاش زودتر می اومدم و میدیدمشون خیلی دلم میخواد درباره شون بیشتر بدونم. مرحومه منصوره مقدسیان🌱 🔺@tabeen113
|آرزویم فقط اینست که بیرق با تو برسد زود به دست پسر پاک حسین❣️ 🔺@tabeen113
💢صداقت را از که بیاموزیم ؟ _ از خاتمی و جبهه اصلاحات... 🔺@tabeen113
|یا رفیق من لا رفیق له♡ " قسمـ بهـ ماهـ های سرجدا" [هم قافله با عشق و جنون کم هنری نیست] *** اولین تصویری که در قاب چشمانم ثبت می‌شود، چهره خاکی و همیشه خندان نوید است. با خوشحالي می‌گوید‌: _ دمت گرم بابا! می‌دونستم تنهامون نمیذاری! دستم را می‌گیرد و کمک می‌کند بنشینم. گلویم از تشنگی می‌سوزد. نوید می‌خندد: _ مطمئن بودم تو یکی شهید نمیشی! از حرفش نمی‌دانم اخم بکنم یا بخندم. میپرسم: _ احمد کجاست؟ _ اون جلو. دعوا شده. _ دعوا؟! دسته جعبه چوپی را می‌گیرد و دنبال خودش روی خاک می‌کشد: _ از اول جنگ، این اولین باره توی روز باهاشون درگیر شدیم. پاشو بیا. دیگه گیرت نمیاد ها! این دفعه میتونی همه لحظات جنگ رو تو روشنایی کامل ببینی. اسلحه ام را برمیدارم و به کمکش، از روی زمین بلند می‌شوم. سرم گیج می‌رود اما سعی می کنم قبل از اینکه نوید زیاد دور شود، بهش برسم. ‌ دسته دیگر جعبه را می‌گیرم و همراه نوید به سرعت به سمت بچه ها حرکت می‌کنیم. در یک حرکت ناگهانی نوید می‌ایستد. نمی‌توانم همزمان با او ترمز بگیرم و جعبه را محکم میکوبم به پایش. حتی سرش را هم برنمی‌گرداند. فقط می‌گوید: _ اونجا رو یادته؟ نگاه میکنم. یادم هست. اجازه نمی‌دهد چيزی بگویم؛ می‌گوید: _ دقیقا همونجا وایستاده بود. داشت آرپی‌جی میزد. دوباره راه می‌افتیم. نوید که انگار یاد خاطره شیرینی‌ افتاده باشد، با لذت سرش را تکان می‌دهد و لبخند می‌زند: _ کجای دنیا فرمانده لشکر خط مقدم وامیسته آرپی‌جی میگیره دستش و میجنگه؟ دیگر تعداد گلوله هایی که کنار مان منفجر می‌شنود، آنقدر زیاد شده که هر دو قدم یک بار باید خیز برویم. احمد ما را می‌بیند و به سمتمان میدود. جعبه را از دست نوید می‌گیرد و جایش یک آرپی‌جی دستش می‌دهد. روی شانه اش می‌زند و می‌گوید: _ بدو نوید! با این بچه ها برو. باید آتیششون رو ساکت کنین. بچه ها زمین گیر شدن. دوتا گلوله آرپی‌جی هم می‌دهد دست من: _ با نوید برو! برو کمکش. از اینکه کنار نوید هستم احساس خوبی دارم. تا زانو داخل آب رفته‌ایم. نوید پناه می‌گیرد و گلوله را داخل لوله اسلحه می‌چرخاند: _ وقتی نبودی اینا بلندگو گذاشته بودن با صدای بلند ما رو تهدید میکردن. _ واقعا؟ _ نکته جالبش اونجا بود که میگفتن اگه تسلیم نشین اینجا رو شخم میزنیم! اون لحظه خیلی یاد تو بودم. حرفی که صبح زدی... صدای آخ کوتاهی بلند می‌شود و پشت بندش صدای افتادن جسم سنگینی داخل آب. خودم را جلو می‌کشم. با دیدن پیکر روی آب شوکه می‌شوم. تیر مستقیم وسط پیشانی اش خورده. آرام زیر بازوهایش را می‌گیرم و به گوشه ای می‌کِشمش. نوید خون روی پیشانی شهید که حالا از کنار ابرویش جاری شده و روی صورت و موهایش پخش می‌شود را نگاه می‌کند. زیرلب زمزمه می‌کند: _ تک تیرانداز دارن... آرپی‌جی را روی شانه اش محکم می‌کند، رو می‌کند به من و می‌گوید: _ صدام باید اینو بفهمه که وقتی رهبرمون میگه جزایر باید حفظ بشن، اگه کل شخم زنا و بذرپاشا و دروگرهاش رو هم که جلومون ردیف کنه، ما این جزیره ها رو حفظ میکنیم! با استرس می‌گویم: _ یه وقت شهید نشی! مثل سعید بذاری بری. نوید با شیطنت می‌خندد: _ نترس. بادمجون بم آفت نداره! یا علی می‌گوید و لبه سنگر می‌ایستد‌. فریاد میزنم: _ بجنب نوید! بدو! انگشتش را روی ماشه فشار می‌دهد و آرپی‌جی با صدای سهمگینی شلیک می‌شود. نوید پرت می‌شود پایین. با خوشحالی به سمتش میدوم تا کمک کنم بلند شود. سرش خم شده و از کنار گردنش خون فواره می‌زند. بدنم یخ می‌زند. تنها چیزی که به مغزم می‌رسد این است که چفیه ام را بردارم و روی زخمش فشار دهم. نوید نفس هم که می‌کشد، خون از گردنش فوران می‌کند. لب و دهانش هم پر از خون شده. آرام بلندش میکنم و به دیواره سنگر تکیه می‌دهد. هنوز می‌خندد. به بازویش می‌زنم و می‌گویم: _ خودت گفتی بادمجون بم آفت نداره! چشمانش می‌خندند و از لبش خون می‌چکد. دهانش را باز و بسته می‌کند تا چیزی بگوید. سرم را نزدیک تر می‌برم. بریده بریده می‌گوید: _ از... هر... هزارتا... بادمجونِ... بم... یکیشون...خخخـ... خب... آآآ....آفففت...میگیـ...ره! ادامه دارد... 🌙❣️ 🔺@tabeen113
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇵🇸
"آرمان و روح الله رفتند که آرمان روح الله بماند"🕊️🇮🇷 ___________ یک سال گذشت... همین حوالی بود که ج
|حجت خدا نامش حجت الله بود... از جوانان نسل سوم انقلاب که در سالهای آخر دهه ۶۰ به دنیا آمده بود. انقلاب را از نزدیک ندیده بود اما دست کمی از «دانشجویان پیرو خط امام» نداشت!✌️🌱 حجت الله را باید با ویژگی هایی که مسیر شهادت را _آن هم در دورانی که خبری از جنگ و جبهه نبود_برایش گشود، شناخت. از توجه جدی به نماز اول وقت گرفته تا علاقه خاصی که به مادر شهدا علیها سلام داشت...🦋 میگفتند او شیفته «آقا» بود و مداوم نگران حالات ایشان...نگرانی که زندگی حجت الله را با افق آرمان های انقلاب اسلامی تنظیم کرده بود🌤 مسجد، هیئت و راهیان نور، بسترهای جهاد او برای رسیدن به آرمان تمدنی‌اش بودند. آرمانی که در خطوط دست‌نوشته هایش به چشم میخورد: «بارالها ، جنداللّه را که با سوگند به ثاراللّه در سنگر روح اللّه برای شکست عدو اللّه و استقرار حزب اللّه زمینه‌ساز حکومت جهانی بقیه اللّه گردیده، حمایت فرما!» شهید حجت الله رحیمی، درست ۶ روز مانده تا تولد ۲۲ سالگی اش در لباس خدمت به زائران راهیان شهدا، به آرزوی همیشگی اش رسید و رفت..🕊✨ و به قول شهید آوینی : «ما نه از رفتن آنها، که از ماندن خود دلتنگیم.»❤️‍🩹 🔺@tabeen113
📜بخشی از وصیت‌نامه خدایا! سال‌ها و ماه‌هاست که به دنبال دست یافتن به وصال خویش شهرها و آبادی‌ها و کوه‌ها و دشت‌ها و بیابان‌ها را پشت سر گذاشته‌ام ولی هنوز خود را نشناخته‌ام. محبوب من! شهادت را نه برای فرار از مسئولیّت اجتماعی ، و نه برای راحتی شخصی می‌خواهم؛ بلکه از آنجا که شهادت در رأس قلّه‌ی کمالات است و بدون کسب کمالات ، شهادت میسّر نمی‌شود، می‌خواهم و خوشا به حال آنان که با شهادت رفته‌اند. خدایا! دوست دارم تنهای تنها بیایم، دور از هرکثرتی ؛ دوست دارم گمنام گمنام بیایم ، دور از هر هویتی. {خواندنی:متن کامل} 🔺@tabeen113
مادر جان، مثل همیشه خودش همۀ کارها را راست و ریس کرده بود و برنامه هایش را چیده بود. حسینیه را آماده کرده بود. مولودی خوان را دعوت کرده بود. میوه و شیرینی اش را هم خریده بود از خیلی وقت پیش توی تقویمش ۱۰ تیر ۱۳۷۸ ، روز ولادت حضرت محمد(ص) را علامت زده و منتظر چنین روزی بود همیشه کارش همین بود. برای مهمترین مناسبت هر هفته، برنامه ای تدارک میدید ولادت و شهادت ائمه برایش از همه مهم تر بود. به خصوص برای ولادتها سنگ تمام می گذاشت توی جشنها کسی حق نداشت لباس تیره بپوشد یا ساکت و غمگین باشد. هر کاری میکرد که آن روز دل همه مهمانان شاد بشود. آن روز هم طبق روال روزهای سه شنبه روضۀ اول صبح برگزار شد به روضه خوان سپرده بود که به خاطر روز عید بیشتر به مدح اهل بیت و صفات و سیره ائمه بپردازد و ذکر مصیبت را کوتاه کند... مهمانان که رفتند نزدیکی های ظهر حالش بد شد. رفتیم بیمارستان قائم و همان شب روح مادرجان در کمال ناباوری به آسمان پرکشید...🕊️ روحش شاد و یادش گرامی🌹 مرحومه منصوره مقدسیان🌱 🔺@tabeen113
🇵🇸ابوعبیده:این نبرد مرحله جدیدی را نه در سطح غزه، بلکه در سطح جهان ایجاد کرده است. به امید خدا ماه رمضان ماه امتداد بدر،فتح بزرگ و تشدید طوفان الاقصی است. 🔺@tabeen113
| یا رفیق من لا رفیق له ♡ " قسمـ بهـ ماهـ های سرجدا" [آنقدر سبکبار سفر کردی از این خاک] نوید توی بغل خودم بود که تمام کرد. البته شاید هم نه! این تازه شروع زندگی اش بود. شروع یک زندگی خاص؛ یک زندگی زیبا، فراتر از چیزی که من بتوانم حتی تصورش را بکنم. نفسش به خس خس افتاده بود. داشتم التماسش می‌کردم کمی دیگر دوام بیاورد که نفس عمیقی کشید و بعد، خونِ گردنش از فوران ایستاد. با همان لب‌های خندان و چشمانی که هنوز برق می‌زد! هیچ وقت نوید را اینقدر شاد ندیده بودم. صدای دوشکا قطع شده بود. نوید کار خودش را کرد. دستم را گذاشتم روی پیشانی اش: _ خدا قوت پهلوون! آرام چشم هایش را بستم تا بتواند راحت بخوابد. دیگر نه لب‌هایش تشنه بود و نه چشم هایش از خستگی می‌سوخت. و حالا من مانده ام و جزیره ای که با بچه ها به قیمت جانشان حفظش کردند. هیچ کس باور نمی‌کرد ایرانی ها بتوانند جزیره ها را نگه دارند. فرمانده همیشه بهمان میگفت برای مومن کار نشد ندارد! و حالا منتظر هستیم تا بیاید و ببیند که بچه های لشکرش گل کاشته اند، آنقدر که تمام جزیره سرخ شده است. درست شبیه یک دشت شقایق! *** احمد پیکر نوید را هم پشت آمبولانس می‌گذارد و در آمبولانس را می‌بندد. می‌گویم: _ جای فرمانده خالی! یادته حاجی هر شهیدی می‌دید، پیشانی‌اش رو می‌بوسید؟ احمد سرش را تکان می‌دهد. می‌گوید: _ دیدی فرمانده بالاخره ما رو از محاصره نجات داد؟ با حرف احمد ناگهان یکه‌ای میخورم و می‌پرسم: _ ولی خیلی عجیبه! این چند روز ندیدمشون. تاحالا سابقه نداشت چند روز ما رو بی‌خبر بذارن برن. تو خبر داری ازشون؟ احمد به حرف هایم گوش می‌دهد، اما نگاهش را مدام از من می‌دزدد. _ چیزی شده احمد؟ می‌گوید: _ یادته گفتی به قیمت جونش هم که شده میاد ما رو نجات میده؟ چیزی دارد بین قفسه سینه ام تیر می‌کشد مبهوت نگاهش میکنم و سرم را به چپ و راست تکان میدهم: _ نه احمد! امکان نداره! _ یادته وقتی نوید گفت کاشکی نیان، تو گفتی امکان نداره؟ بدنم شروع می‌کند به لرزیدن؛ حس میکنم کل پادگان دارد می‌لرزد. _ یادته حاجی میگفت کربلا خون میخواد؟ دیگر نمیتوانم خودم را روی پاهایم نگه دارم. با زانو می‌افتم روی زمین. داد می‌زنم: _ نه! نه! احمد بسه! _ یادته حاجی میگفت همه‌ی زندگی ما در دوران جمهوری اسلامی و زمانه‌ای که همه در انتظار ظهور آقا امام زمان هستن، فقط و فقط ادای تکلیفه؟ دیگر چیزی نمی‌گویم. حتی داد هم نمی‌زنم. فقط شانه هایم بالا و پایین می‌رود و بغض راه نفسم را بند می‌آورد. احمد روبه‌رویم زانو می‌زند. شانه هایم را محکم می‌گیرد و خیره می‌شود در چشمانم: _ یادته حاجی با خدای خودش پیمان بسته‌ بود تا آخرین قطره خون، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیره؟ فرمانده آروم گرفت! اشک امانم نمی‌دهد. سرم را بالا می‌آورم و می‌گویم: _ چند روز پیش؟ _ نزدیک یک هفته. به چشمان سرخش نگاه میکنم و می‌پرسم: _ تو میدونستی نه؟ سرش را پایین می‌اندازد. _ احمد! ادامه دارد... 🌙❣️ 🔺@tabeen113