هدایت شده از خوبان
🕊🌷 #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه (جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
4️⃣1️⃣ #قسمت_چهاردهم
🍃🌸همان عصر به#مسجد_جامع_خرمشهر رفتیم. تعدادی از رزمندگان و مردم مقاوم و شجاع آن شهر مشغول عزاداری بودند. به اتفاق همه بچه ها به بالای پشت بام مسجد رفتیم و از بالا نظاره گر عشق وافر مردم به سالار شهیدان امام حسین(علیه السلام) بودیم.
🥀🤍من از یک جهت ناراحت بودم و از جهت دیگر خوشحال. از آن جهت که مراسم شهادت سید شهیدان را نظاره گر بودم غمی بر دلم نشسته و از اینکه خرمشهر را از لوث وجود کفار بعثی آزاد شده خوشحال بودم در آن لحظه تا چشمم به رزمندگان می افتاد به یاد آقا مرتضی و زمان مجروحیتش می افتادم.
🍃🌸بیاد دارم که این مراسم از شب تا صبح ادامه داشت و مداحان اهل بیت (علیهم السلام) از جمله کویتی پور، فخری با آن صدای گرمشان مشغول نوحه خوانی بودند در همین حین شهر هم از آتش توپخانه دشمن در امان نبود و مرتب صدای انفجار به گوش می رسید من که یکی از پر خاطره ترین لحظه های عمرم را در آن شب گذراندم.
🥀🤍بالا خره آن شب با عظمت صبح شد و ما هم پس از استراحت مختصری به گشت و گذار در خرمشهر پرداختیم. در همین حین هواپیماهای عراقی بر بالای سر خرمشهر ظاهر شدند و پس از چند دقیقه آن محل را بمباران کردند در این لحظه سمیه, دختر حاج محمود خیلی ترسیده بود و مرتب گریه می کرد بلافاصله برای اینکه در امان باشیم ما را به آبادان آوردند. هنوز مدت زیادی نبود که به آبادان رسیده بودیم که آنجا هم توسط هواپیماهای عراقی بمباران شد و بعد از آن بدون هیچ گشت و گذاری به اهواز آمدیم.
🔻🔻🔻
هدایت شده از خوبان
🕊🌷 #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه (جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
5️⃣1️⃣ #قسمت_پانزدهم
🕊🌹از دور صدایش کردم صورتش را به طرف من برگرداند. اشک در چشمانم حلقه زد. گیج شده بودم. احساس می کردم دیگر نمی توانم روی پاهایم بایستم. پیش خودم می گفتم این چه وضعی است که به سرت آمد. می خواستم فریاد بزنم و احساسم را آنجا بیان کنم, ولی حیف که آن محیط محل مناسبی برای تصمیم من نبود.
🥀🤍جلوتر رفتم و با خودم حرف می زدم و می گفتم آقا مرتضی تو که به من گفته بودی فقط دستم زخمی شده. خودم را کنترل کردم و پس از احوال پرسی از بیمارستان خارج شدیم. وقتی به راه رفتن آقا مرتضی در آن محل دقت می کردم, متوجه شدم که طوری سختی به خودش می دهد که دردش را از من پنهان کند.
🕊🌹بالاخره سوار ماشین شدیم و به سمت فسا حرکت کردیم. من در طول این مدت همه اش مات و مبهوت آقا مرتضی بودم. هر لحظه که او متوجه نگاه های من می شد, با یک لبخند جواب نگاه های مرا می داد. تا به فسا رسیدیم. بدون توقف به سمت روستای#جلیان حرکت کردیم.
🥀🤍اولین روستایی که رسیدیم خیر آباد نام داشت که در اصل زادگاه آقای ستوده بود. در یکی از پارکینگ ها کنار جاده در نزدیکی های همان روستای آقای ستوده ماشین را متوقف کرد.
🕊🌹نگاهی به صندلی پشت که ما نشسته بودیم کرد و گفت: آقا مرتضی اصلا فکر کرده ای که اگر با این لباس بیمارستان بخواهی به خانه بروی چه خواهد شد. آن بنده خداها زمانی که تو را با این وضعیت ببینند حتما سکته خواهند کرد! بعد رو به من گفت: لباس همراهتان آورده اید؟
🔻🔻🔻
هدایت شده از خوبان
🕊🌷 #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه (جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
6️⃣1️⃣ #قسمت_شانزدهم
🍃🌸حدودا یک هفته در فسا ماندیم و دوباره وسایلمان را جمع کردیم و به سمت اهواز حرکت کردیم. آن زمانی بود که عراق اعلام کرده بود که قصد دارد اهواز را با خاک یکسان کند. البته در این سفر با مخالفت خانواده مواجه شدیم ولی کاری بود که تصمیم گرفتم ان را انجام دهم. پس از خداحافظی و عزیمت به فسا، مجددا با تعدادی از خانواده های بچه ها، از جمله آقای ستوده، آقای الوانی و آقای نور افشان سفر خود را شروع کردیم.
🥀🤍در بین راه مقداری انجیر تر خریدیم و آقای الوانی با خوردن آن مسموم شد و در طول سفر اصلا حال نداشت. تمام این مدت همسرش از او نگهداری می کرد. آقای ستوده و آقا مرتضی هم مقداری خربزه خریده بودند که در حال حرکت مشغول خوردن آن شدند. چون آقای الوانی نمی توانست خربزه بخورد، این ها مغز خربزه را می خوردند و پوستش را به آقای الوانی می زدند و مرتب رو به علی می کردند و می گفتند: خوش به حال خودمان که سالم هستیم !
🍃🌸البته همه این صحبت ها از روی شوخی های بود که با هم می کردند. در همین حال یک مرتبه آقای الوانی رو به آقا مرتضی کرد و با صدای بلند گفت : برو بچه دهاتی، تو پیش امام هم که رفتی دهاتی صحبت می کردی و آبروی مان را بردی، آخه یکی نیست به من بگه برادر محسن رضایی، چه کاره تو بوده که وقتی به او رسیدی صدایش کردی محسن!من که از حرف های آقای الوانی سر در نمی آوردم. فقط می دیدم که همه دور و برهایمان از جمله خود آقا مرتضی فقط می خندیدند.
🔻🔻🔻
هدایت شده از خوبان
🕊🌷 #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه (جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
7️⃣1️⃣ #قسمت_هفدهم
🍃🌸احساس عجیبی داشتم و به خودم بالیدم که این چنین همسری دارم. نگاهم مرتب به لبان آقا مرتضی بود. دلم می خواست و آرزو می کردم که ای کاش من هم در آن لحظات آنجا بودم و مقداری کسب فیض می کردم. ولی این خواسته من در آن شرایط دور از دسترس بود. دلم نمی خواست صحبت هایش را قطع کنم.
🕊🌹او همین جور که به نقطه ای خیره شده بود ادامه داد پس از شنیدن این صحبت, فرمانده سپاه مجبور شدند برای نگهداری این تنگه چاره ای جز عقب نشینی بیاندیشد, که در نهایت هم این طور شد و با استفاده از نیروهای تازه نفس موفق شدند علاوه بر شکستن محاصره, آن منطقه را از چنگال مزدورن بعثی به در آورند.
🥀🤍در حین عملیات عراقی ها برای بالا بردن روحیه نیروهای خودشان اعلام کردند که گردان اشلو به طور کلی منهدم شده و خود اشلو(مرتضی جاویدی) هم کشته شده است.چند لحظه ای استراحتی کرد و نگاهی به من کرد. متوجه شدم که دیگر آن خاطره تمام شده . من که دلم می خواست بیشتر از این ماجرا بدانم رو به او کردم و گفتم:پس ماجرای امام چه بوده؟
🕊🌹نفسی کشید و گفت:بعد از عملیات، گردان ما را به تهران برای دیدار با امام بردند. البته این قولی بود که خود آقای رضایی پس از صحبت من وعده آن را داد که اگر ان شاءالله سالم به عقب برگشتید من شما را به دیدار امام می برم .وقتی به تهران رسیدیم ابتدا ملاقاتی با آیت الله خامنه ای داشتیم و پس از آن به طرف جماران حرکت کردیم.
🔻🔻🔻
هدایت شده از خوبان
🕊🌷 #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه (جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
8️⃣1️⃣ #قسمت_هجدهم
🕊🌹من که دلم گرفته بود و بغض در گلویم جمع شده بود. می خواستم فریاد بزنم و احساسم را این طور فریاد بزنم. آخر من که همسر او بودم از این قضیه تا آن موقع بی اطلاع بودم چرا؟چون خود مرتضی می خواست که همیشه#گمنام باشد . او نمی خواست که نامش در جایی مطرح شود و من هم باز به خودم می بالیدم که چنین همسری دارم و برای سلامتی اش همیشه#دعا می کردم.
🥀🤍تقریبا به نزدیکی های اهواز رسیده بودیم. این بهترین سفری بود که در طول زندگی مشترک با آقا مرتضی داشتم . همه اش در این افکار بودم که یک دفعه متوجه شدم خانم آقای الوانی با من صحبت می کند. سریع به طرف صدا چرخیدم و به ایشان نگاه کردم. به من گفتند : معلوم هست شما کجاید، هر چه صدایتان می کنم اصلاً متوجه نمی شوید؟
🍃🌸معذرت می خواهم متوجه صحبت های شما نشدم، حالا من در خدمت شما هستم. راستش می خواهم حرفی با شما در میان بگذارم.
🔺 بفرمایید.
🥀🤍احساس می کنم این بار زود به فسا بر می گردیم ! نه خانم این حرفها را نزن ان شاءالله ما می خواهیم بمانیم تا جنگ تمام شود.
🕊🌹وقتی به اهواز رسیدیم چهارشنبه صبح بود. دقیقا یک هفته بعد، در روز چهارشنبه خبر ناگواری به گوش ما رسید و آن هم شهادت علی الوانی بود . در آن روز آقای نجفی به هتل آمد و به من گفت : می خواهند اهواز را بمباران کنند و از من خواسته اند تا شما را به فسا ببرم.
🔻🔻🔻
هدایت شده از خوبان
🕊🌷 #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه (جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
9️⃣1️⃣ #قسمت_نوزدهم
🕊🌹به سمت اهواز حرکت کردیم. در طول مسیر هم حاج محمود و هم آقا مرتضی ناراحت بودند. البته حق هم داشتند چرا که یکی از همرزمان و همراهان آنها شهید شده بود. در همین سکوت حاکم بر فضای ماشین غرق بودم که حاج محمود سکوت را شکست و رو به آقا مرتضی کرد و گفت:
🥀🤍مرتضی من هر چه فکر کردم به نتیجه ای نرسیده ام, مگر ما چه گناهی کرده ایم که خدا ما را قبول نمی کند. ببین علی هم شهید شد و ما ماندیم. به خدا دیگر خجالت می کشم که به فسا برگردم و در صورت خانواده های شهدا نگاه کنم.
🕊🌹از آن به بعد من در چهره آقا مرتضی تغییرات محسوسی را مشاهده می کردم. هر وقت که اتفاق می افتاد به مرخصی می آمدیم اولین کاری که می کردند سرکشی به خانواده های شهدا بود و بعد از آن به روستا می رفتیم. عمدتا وقتی که می آمدیم با خانواده حاج محمود بودیم و آنها ما را به روستای جلیان می رساندند.
🥀🤍یادم هست در تمام سفرها, من از حاج محمود خواهش می کردم کنار امامزاده جلیان بایستد تا مقداری پول داخل صندوق آن بیندازم و ایشان هم همین کار را می کردند . در همین حال حاج محمود به من می گفت: بیچاره آقا مرتضی, ماهی 2800 تومان حقوق می گیرد شما هم می آیی و همه اش را نذر می کنی .
🕊🌹آقا مرتضی هم با همان لحن شوخی خودش به کمک حاج محمود می امد و می گفت: خدا نانتان را بار آهو کند اینقدر نذر نکن که من شهید نشوم این پول ها را بگذار تا خودم خرجش کنم!
🔻🔻🔻
هدایت شده از خوبان
🕊🌷 #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه (جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
0️⃣2️⃣ #قسمت_بیستم
🍃🌸وقتی خبر بارداری من را شنید گفت: خدا را شکر مثل این که زینب من دارد می آید!طولی نکشید که این پیش بینی آقا مرتضی به واقعیت پیوست و به دنیا آمدن دخترمان, مصادف شد با تولد حضرت زینب (س), دقیقا روز سی ام دی ماه 1363. آقا مرتضی طبق قرار قبلی نام فرزندمان را زینب گذاشت و مرتب می گفت: خدا را شکر که او ما را شرمنده این مادر شهید نکرد و زینب یعنی زینت پدر.
🥀🤍[روزی که زینب متولد شد آقا مرتضی در فسا نبود و به شیراز رفته بود, برای پلاک کردن ماشینی که از طرف تیپ به ایشان داده شده بود. آن روزها ما حدود صد و بیست هزار تومان بدهکار بودیم و پس از مشورت با من موافقت کردیم که ماشین را بفروشیم و بدهکاریمان را بدهیم و این کار را انجام دادیم. آقا مرتضی یک دم زینب را رها نمی کرد مرتب او را بغل می کرد و می بوسید . در ابتدا خانواده با این نام مخالفت کردند ولی او زیر بار این قضیه نرفت.
🍃🌸چند روزی بعد از تولد زینب به او خبر دادند که یکی از دوستانش شهید شده است. او هم بلافاصله وسایلش را جمع کرد و به من گفت: چند روزی بمان تا وقتی که حالت کاملا خوب شد، وقتی که برای سالگرد علی الوانی می آیم تو را به اهواز ببرم.زمانی که برای سالگرد این عزیز به فسا آمد به من گفت:من با جلیل [شهید اسلامی, یار و همرزم مرتضی]صحبت کرده ام که می خواهم شما را به اهواز ببرم او به من گفته تا بعد از این عملیات صبر کن.
🔻🔻🔻
هدایت شده از خوبان
🕊🌷 #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه (جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
1️⃣2️⃣ #قسمت_بیست_و_یکم
🕊🌹 ... زمانی که به اهواز رسیدیم ، مطلع شدیم که اتاق ما در هتل به کس دیگری تحویل داده شده و ما دیگر به آن جا نمی رویم. تیپ منزلی در سه راه خرمشهر اجاره کرده و تعدادی از مسئولین المهدی(عج)با خانواده آنجا زندگی می کردند. ما هم به آن جمع پیوستیم . تا حدودی از این وضعیت راضی بودم . چون این محیط جدید می توانست کمک شایانی برای ترمیم روحیه ام باشد و بالاخره در آنجا زندگی جدیدی را شروع کردیم.
🥀🤍در آن منزل با حانواده شهیدان حسین اسلامی و محمد رضا بدیهی در یک جا سکونت داشتیم. البته این دلیل نمی شد که من بتوانم خاطرات گذشته ام را فراموش کنم.
🍃🌸واقعا رفتن به خیلی از جاها برایم مشکل بود و باعث تجدید آن لحظات می شد. مثل "بهشت آباد" که بنا به رسمی که حاج محمود گذاشته بود مواقع بیکاری با هم به زیارت قبور شهدا می رفتیم و در آنجا بستنی می خوردیم. حاج محمود خیلی بستنی دوست داشت و بنیان گذار این کار هم خود او بود.
🥀🤍یا شب هایی که آقای آهنگران به حسینیه اعظم می آمد و ما در آن مراسم شرکت می کردیم و یا سفرهایی که همراه این شهدا گران قدر با خانواده به شهرهای مرزی می رفتیم و همه این ها حاکی از یک دوران خوب و باصفا برای من بود. ولی افسوس که این عزیزان از این دیار کوچ کردند و من را با آن خاطرات تنها، در آن شهر رها کردند.
🔻🔻🔻
هدایت شده از خوبان
🕊🌷 #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه (جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
2️⃣2️⃣ #قسمت_بیست_و_دوم
🍃🌸 ... همان روز هر چهار خانواده به سمت فسا حرکت کردیم. فقط خانواده آقای بنی اسد به داراب رفتند. وقتی من به روستای جلیان رسیدم همه ناراحت شدند و فکر کردند برای مرتضی مسئله ای پیش آمده و زمانی که دیدند برادر ایشان همراه من است خیالشان راحت شد.
🥀🤍در آن عملیات غمی مجدد در گوشه قلبم جای گرفت. و آن هم شهادت حسین اسلامی و آقای بنی اسد بود. واقعا برایم مشکل بود دوباره باید به اهواز برمی گشتم و جای خالی آن عزیزان را حس می کردم . چند روز بعد از عملیات آقا مرتضی به مرخصی آمد و پس از چند روزی به من گفت: فعلا شما همین جا بمانید بعد می آیم و شما را با خود می برم. من موافقت کردم . من با وجودی که در فسا بودم فکرم اهواز بود. اگر من می رفتم آقا مرتضی مجبور بود که هر شب به منزل بیاید چون من می ترسیدم و خانه امنیت کافی نداشت.
🍃🌸حسن سکونت در هتل همین امنیتش بود . یادم هست قبل از شهادت حسین اسلامی و آقای بنی اسد, مردان هر چهار خانواده نوبت گذاشته بودند که هر شب یک نفرشان به منزل بیایند تا آن خانه خالی از مرد نباشد. یک بار برای آقا مرتضی ماموریتی پیش آمد، (آقای بنی اسد و اسلامی همه به ماموریت رفته بودند) و به آقای بدیهی سفارش کرد سعی کن بچه ها را تنها نگذاری.در این فاصله که آقا مرتضی به ماموریت رفته بودند چند روزی بود که آقای بدیهی حتی یک بار هم سری به منزل نزد .در آن زمان باران به شدت می بارید و ما نفت هم نداشتیم .
🔻🔻🔻
هدایت شده از خوبان
🕊🌷 #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه (جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
3️⃣2️⃣ #قسمت_بیست_و_سوم
🍃🌸بعد از رفتن آقا مرتضی، زینب مریض شد . من در آن موقع به یاد خوابی افتادم که خود آقا مرتضی دیده بود او به من گفت: خواب دیده ام زینب مرده است.
🥀🤍خیلی ترسیدم. سریع زینب را به فسا و دکتر بردم. بعد از آن به منزل دایی ام رفتم. در همان موقع آقا مرتضی با من تماس گرفت و از زینب احوالپرسی کرد. یادم می آید که در آن روز باران شدیدی هم می بارید به طوری که همه کوچه و خیابان ها پر از آب شده بود. از او پرسیدم: مگر نمی خواهید به فسا بیایید؟ برای چه بیایم؟
🍃🌸ساخت خانه یادتان رفته؟ الان نمی توانم چون قرار است عملیات بشود. بعد از کمی صحبت کردن خداحافظی کردیم و من به جلیان رفتم.
🥀🤍بعد از چند روزی از رادیو شنیدم که در منطقه جنوب عملیات شده ، خیلی به فکر فرو رفتم. بعد از حدود چهار روز به منزل دایی ام در فسا رفتم. تا ببینم, مرتضی تماس گرفته یا نه و دقیقا در همان روز تلفن کرد.
🍃🌸بعد از احوالپرسی به من گفت:خواب دیده ام زینب حالش بد است! درست است دوباره زینب حالش خوب نیست. شما شب آنجا بمان دوباره با شما تماس می گیرم.
🥀🤍همان شب مجددا با من تماس گرفت و به من گفت: خبری به شما می گویم و می خواهم فعلا به کسی چیزی نگویید. علی مفقود شده! [ازاده گرانقدر علی جاویدی برادر مرتضی]
🍃🌸این خبر واقعا مرا ناراحت کرد. آنقدر که گریه ام گرفت ولی در آن محیط خودم را کنترل کردم و فردای آن روز به روستا برگشتم.
🔻🔻🔻
هدایت شده از خوبان
🕊🌷 #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه (جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
4️⃣2️⃣ #قسمت_بیست_و_چهارم
🍃🌸 ... آن شب با این جمله آقا مرتضی خوابم نبرد و مرتب این جمله آخر را در ذهنم مرور می کردم و هر چه سعی می کردم که بفهمم منظور او از این حرف چه بود متوجه نمی شدم. فردای آن روز به اتفاق زینب به روستا برگشتیم. اصلا حال و روز خوبی نداشتم حتی توان نداشتم که بتوانم کارهای خانه را انجام دهم.بی اختیار البوم عکس را برداشتم و آن را ورق زدم هر عکسش را که نگاه می کردم کوهی از غم و اندوه بر دوشم سنگینی می کرد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شد.
🥀🤍به هر گوشه ای از خانه که نگاه می کردم چهره آقا مرتضی جلویم رژه می رفت. رادیو را روشن کردم صدای مارش عملیات در گوشم پیچید خیلی ناراحت شدم و دیگر طاقت نیاوردم و به مادر آقا مرتضی گفتم: من می خواهم به فسا بروم ببینم خبری از آقا مرتضی دارند یا نه؟
🍃🌸زینب را بغل کردم و با گامهای سنگین و لرزان از خانه بیرون رفتم نگرانی من بیشتر به این خاطر بود که قرار بود آقای نجفی از آقا مرتضی خبری برای من بیاورد ولی هر چه انتظار کشیدیم ایشان نیامد.
🥀🤍مسیر خانه پدر آقا مرتضی با خانه پدر خودم آنقدر برایم طولانی شده بود که هر چه می رفتم نمی رسیدم. به هر زحمتی که بود این مسیر را طی کردم و با برادرم از منزل خارج شدیم. و به کنار جاده آمدیم هر چه انتظار می کشیدیم در آن موقع هیچ ماشینی ما را سوار نمی کرد .
🔻🔻🔻
هدایت شده از خوبان
🕊🌷 #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه (جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
5️⃣2️⃣ #قسمت_بیست_و_پنجم (#قسمت_آخر)
🍃🌸 ... بعد از او برادرم را برای این کار فرستادم او هم به در سپاه رفته بود و به یکی از برادران پاسدار گفته بود که رضا بدیهی شهید شده؟ آنها هم به خیال این که برادر من اقوام رضا بدیهی است به او گفته بودند نه خیر مرتضی جاویدی شهید شده است. او هم دیگر به خانه دایی ام نیامد و مستقیما به روستا رفته بود, خیلی ناراحت بودم و گریه می کردم .
🥀🤍یک لحظه متوجه شدم که یک ماشین جلو خانه دایی ام توقف کرد. خوب که کنجکاو شدم فهمیدم که ماشین سپاه است . دختر دایی ام هم که از همه جریاناتی که آنجا می گذشت بی خبر بود به داخل منزل آمد و به دایی ام گفت: ماشین سپاه آمده و با شما کار دارد. دایی و زن دایی ام نگاه تندی به من کردند و سراسیمه جلو در حیاط رفتند. بعد از چند لحظه ای زن دایی برگشت و برای اینکه رد گم کند رو به دختر دایی ام کرد و گفت: این که ماشین سپاه نبود دوستان پدرت بودند چرا بی خودی حرف می زنی .
🍃🌸هر چه دختر دایی ام اصرار می کرد که آنچه او دیده ماشین سپاه بوده با پافشاری بیشتر دایی و زن دایی ام مواجه می شد.
🥀🤍من که سرم درد گرفته بود و نمی دانستم چه کار کنم و با خود می گفتم: خدایا اینجا چه خبر است اگر آقای بدیهی شهید شده پس این همه رفت و آمد به اینجا برای برای چه چیزی است. شب شد که دایی ام کنار من نشست و در آن لحظه احساس کردم که دایی ام می خواهد مطلبی به من بگوید.
🔻🔻🔻