eitaa logo
تدریس یار
6.9هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
6.3هزار فایل
اینجا همونجایی هست که بهت کمک میکنه تا با خیال راحت از معلمی لذت ببری. تمام مطالب کانال رایگان می باشد .تنها یک صلوات برای اموات بفرستید . برای #تبلیغات هم پیام دهید @teacherschool
مشاهده در ایتا
دانلود
榛子روزنامه دیواری.pdf
3.52M
✔️روزنامه دیواری دهه فجر 👆🏾
سی و سه دکلمه درباره دهه فجر.docx
45.5K
✳️ سی و سه دکلمه دهه فجر ✴️ آغاز دهه فجر مبارک.🇮🇷 👆🏾
سی و سه دکلمه درباره دهه فجر.docx
45.5K
✳️ سی و سه دکلمه دهه فجر ✴️ آغاز دهه فجر مبارک.🇮🇷 👆🏾
سی و سه دکلمه درباره دهه فجر.docx
45.5K
✳️ سی و سه دکلمه دهه فجر ✴️ آغاز دهه فجر مبارک.🇮🇷 👆🏾
دکلمه وشعرفجر.zip
840.5K
دکلمه وشعرویژه دهه فجر ‌‌ 👆🏾
4_284645521568563315.pdf
212.1K
✔️ دکلمه های دهه فجر
4_284645521568563315.pdf
212.1K
✔️ دکلمه های دهه فجر
روزشمار یه نوجوون از خاطرات انقلاب: «ماجرای میدون ژاله، لاله‌های پرپر و جمعه‌ای سیاه» (به وقتِ ۱۷ شهریور ۱۳۵۷) 🩸🕊🔥 اون روز صبح که بیدار شدم، صدای بابا از اتاقش می‌اومد. داشت پای تلفن با عموم حرف می‌زد. صداش آروم، ولی محکم بود: «قراره توی میدون ژاله تجمع کنیم. دیر نکنی داداش. علی و مرتضی رو هم به هیچ‌وجه نیار... می‌دونم، ولی کاره دیگه.» مامان همون بغل‌ مشغول گردگیری بود و سعی می‌کرد به‌زور حرفاشونو بشنوه. تا بابا تلفن رو گذاشت با دلخوری گفت: «حسن، تو رو به روح آقات نرو. آخه نمی‌گی دل من هزار راه می‌ره؟» لبخند تلخ بابا هنوز یادمه. دستای مامان‌و گرفت و بوسید، بعدم با خنده گفت: «خانوم، صد دفعه گفتم بادمجون بم آفت نداره...» یادمه اون‌روز داداشم رفته بود پیش دوستاش و خونه از همیشه سوت و کورتر بود. من و مامان تا ظهر لام‌تا‌کام با هم حرف نزدیم. 🏠😔🔕 وقتی بابا برگشت، لباساش خاکی بود و یه لکه خون هم روی بازوش دیدم. از ترس پشت دیوار قایم شدم و جلو نرفتم. بابا نشست یه گوشه‌ی پذیرایی، دستاش می‌لرزید. مامان جیغ زد: «چی شده؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟» بابا نشست. سرش پایین بود. چند لحظه بعد با شرم گفت: «من هیچی... ولی از خودم خجالت می‌کشم که زنده‌م. زدن خانوم، همه رو زدن. زن، بچه، جوون...» برای اولین بار دیدم اشک از گوشه‌ی چشمش راه افتاد و چکید روی گونه‌هاش. فکر می‌کرد من حرفاشون رو نمی‌شنوم. با صدایی گرفته به آرومی گفت: «میدون پر از جنازه بود...» یخ کردم. حتی جرات نکردم برم جلو و ازش بپرسم چند نفر کشته شدن. 🩸💔😢 خوابیدم و دوباره کابوس دیدم. خواب دیدم تو میدون ژاله در حال دویدنم و یه سرباز دنبالمه... برگشتم، و دیدم آقای ناظمه که بلند بلند می‌خنده و داد می‌زنه: «اینم یه آشوبگره! بگیریدش!» از خواب که پریدم هنوز مامان و بابا تو پذیرایی حرف می‌زدن. مامان گفت: «این‌ها می‌خوان صدای مردم رو خفه کنن، ولی نمی‌دونن که نمی‌شه.» 🗣🔇👥👥👥 بابا با حالتی مصمم جواب داد: «پس دیگه مانعم نشو سارا. نمی‌خواستم امشب بگم، اما آقای اسفندیاری، همسایه‌مون، جلوی چشم خودم...» بعد انگار که بغضش رو فرو بخوره ساکت شد. چند دقیقه بعد اما لحن بابا بیشتر خشمگین بود تا غمگین: «دیگه عقب‌نشینی محاله. این راه‌ رو که شروع کردیم، نمی‌شه نصفه‌نیمه ول کنیم.» یادم نیست مامان چیزی گفت یا نه. خونه پر از سکوت و ناباوری بود. می‌گن سکوت علامت رضاست. ادامه دارد... 🕯✊🏻🚨 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh