eitaa logo
شهدا
388 دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
34 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
سردار شهید بابامحمد رستمی ‌رهورد نام پدر: قربان محل تولد: مشهد تاریخ تولد: 09/11/1325 ناریخ شهادت: 17/10/1359 محل شهادت: سبزوار مسؤلیت: فرمانده عملیات عضویت: كادر گلزار :حرم ‌مط‌هر امام رضا نوجوانی و جوانی گوینده: حیدر جوانشیر خانواده ما و عمویم در یك حیاط در روستا زندگى مى‏كردیم. روابط بین من، بابارستمى و پسر عموى دیگرم خیلى صمیمى بود. عمویم معمولاً مریض بود و بابامحمد با هر زحمتى بود امورات زندگى خانواده‏اش را مى‏چرخاند. بعد از مدتى مادرش دار فانى را وداع گفت و سرپرستى پسر عمویم را عملا مادرم عهده دار شد. بعد از چندى پدر بابامحمد -عمویم- به درگز مهاجرت كرد و پسر عمویم هم به دنبال پدرش رفت. خانواده ما هم پس از مدتى به روستاى دیگرى بنام اینچه شهباز مهاجرت كرد و پدرم و برادرم و من در املاك دامادمان مشغول به كار شدیم. پس از چندى تصمیم گرفتیم بابامحمد را هم نزد خودمان بیاوریم و لذا برادرم به درگز رفت و پس از 2-3 روز پسرعمویم را نزد ما آورد. یك روز مادرم به نزد صاحب كارمان رفته و تقاضاى مقدارى گندم كرده بود كه جواب رد شنیده بود. بعد از چندى بابامحمد از این موضوع مطلع شده بود و خیلى ناراحت شده بود و گفته بود: چطور ما چهار نفر براى این بابا مشغول به كاریم، آیا ارزش بیست من - 60 کیلو - گندم را نداریم؟ این آدم خوبى نیست، باید این موضوع را بین اهالى مطرح كنیم تا این آدم را بهتر بشناسند. چرا دارد زورگویى مى‏كند؟ همین مطلب باعث شد كه بابامحمد روستا را رها كرده و به شهر مهاجرت نماید. خاطرات مبارزاتی، نظامی گوینده: حیدر جوانشیر بابامحمد مى‏گفت: در كردستان شب امنیت نداریم. ضد انقلاب از ارتفاعات و تپه‏هاى مجاور مراكز و مقرهاى وابسته به سپاه را مورد هجوم و حمله قرار مى‏دهد. یك بار او گفت: یك شب با تاریك شدن هوا به اتفاق 2 نفر دیگر از مقر سپاه خارج شدیم. در حومه شهر كنار سایه دیوارى ماشین را پارك كرده و مخفى شدیم. لحظاتى گذشت. یك دستگاه خودرو جیپ به ما نزدیك شد و با فاصله نه چندان دورى نگه داشت. دو نفر سرنشین از آن پیاده شدند. خوشبختانه در خلاف جهت ما به سمت ارتفاع رفته و روى تپه نزدیك ما نشستند. بعد از مقدارى صحبت دیدم به سمت خودروشان آمده و آر پى جى‏ها را از داخل جیپ بیرون آورده و روى ارتفاع به سمت شهر مستقر كردند. تیراندازى را شروع كرده و تمام كردند. به سمت خودروشان حركت كردند تا از منطقه خارج شوند. قبل از آنكه آنها سوار شوند به سمتشان تیراندازى كردیم. یكى درجا هلاك شد و دیگرى را زخمى دستگیر كرده و به مقر سپاه بردیم. بازجوئى‏هایى كه كردیم به ما اطلاعات مفیدى داد. مشخص شد كه گروه‏هاى خراب كار چند نفرند؟ از كجا تیراندازى مى‏كنند و... نتیجه این حركت از جهت امنیتى خیلى مثبت بود. عشق به جهاد گوینده: یک پسر برادر رستمى چهل روز قبل از شهادتش خانمش وضع حمل مى‏كند. موقعى كه ایشان جهت خبرگیرى از خانواده به مشهد مى‏آید فرزند ایشان مریض و حالت كبودى مى‏گیرد. خانمش مى‏گوید كه بچه را بردار به دكتر ببریم. در همان لحظه هم ایشان قصد برگشت به منطقه را دارد و یكى از برادرها به نام سرگرد معدنى به دنبال ایشان مى‏آید. ایشان مى‏گوید: صدتا از این بچه‏ها فداى یكى از آن بسیجی هایى كه آنجا منتظر من هستند. من باید بروم كار دارم. بعد دست سرگرد معدنى را مى‏گیرد، و مى‏گوید: بلند شو برویم. این خانم مى‏خواهد ما را از راه به در كند، برویم كه كار داریم و بلند مى‏شوند خداحافظى مى‏كند كه سه یا چهار ساعت بعد ماشین چپ و به شهادت مى‏رسد ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فرازهایی از وصیت نامه شهید حسین بواس خدا می‌داند که چقدر این ذکر «اللهم اجعلنا من الذابین عن حرم سیده زینب(سلام اللّه علیها)» را گفتیم تا خدا این توفیق را به ما بدهد تا جزء مدافعین حرم مطهر حضرت شدیم. الحمدللّه خدا بر سر ما منّت نهاد تا جزء مدافعین حرم مطهر حضرت شدیم و اینک در این سرزمین هستیم. واقعاً لذّت دارد تا ما هم از آن همه سختی که خاندان نبوت متحمّل شدند را به قدر ذرّه ای بچشیم و در این راه قدم برداریم. الحمدللّه همسر و فرزند عزیزم، مرا ببخشید اگر در حقّتان کوتاهی کردم. هردوی شما را دوست دارم و به شما عشق می‌ورزم. امیدوارم که در مسیر حق ثابت قدم باشید. آقا محمّدجواد: مواظب مادرت باش؛ چراکه او بهترین مادر دنیاست. ان شاءاللّه که در مسیر قرآن و ولایت باشی. خدایا نمی‌دانم کی، کجا و چگونه مرا خواهی برد؟ ولی از تو می‌خواهم زمان مرگم، مرا در راه حفظ و نگهداری از دینت ببری. خدایا! این بنده کوچک و خطاکارت را با همه این بدی ها و ناتوانیم بپذیر و بر سرم منت گذار و شهادت راهت را نصیب من بگردان ❤️ ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
20.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 آیت الله مجتهدی تهرانی ره قلب ما آدم ها، مثل آهن زنگ میزنه. با این سه عمل زنگ قلب هاتون رو پاک کنید. ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
4_5829913041935796495.mp3
3.29M
🔴 دعای ندبه بگوچندجمعه گذشتی زخوابت چه اندازه درندبه هایادیاری؟ به شانه کشیدی غم سینه اش را ویاچون بقیه..توسرباریاری؟؟ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . 🦋 ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉● ‌‌‎‌‌‌‎
تلاوت قرآن صفحه424 قرآن کریم به نیابت از شهید غلام ریاحی هدیه به امام زمان (عج) به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور صفحه 424 سوره احزاب آیه 44 تا 50 ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
⭕️برای اشتباهاتی که ممکن بود انجام بدهد مجازات در نظر گرفته بود و در یک دفتر آن ها را یادداشت کرده بود. 🔹غیبت معذرت خواهی نسبت به فرد غیبت شده... 🔸واریز مبلغی پول به حساب ۱۰۰ حضرت امام ره... 🔹چند صبح اقامه ی نماز صبح در مسجد جامع... ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
🌷 🌷 ! 🌷در اردوگاه ۱۱ تکریت یکی از صحنه‌هایی که بچه‌ها را بسیار تحت تأثیر قرار داد و چهره‌ی خونخوار و کریه حزب بعث را بیش از پیش نمایان ساخت، شکنجه و قتل یک نوجوان بسیجی پانزده ساله بود. بعثی‌ها ابتدا اسرا را به صف کردند. بعد نوجوان بسیجی را با ضرب و شتم به وسط محوطه اردوگاه آوردند درحالی‌که سر و صورت او غرق در خون شده بود. بعد آب جوش روی بدنش پاشیدند و او را به زور روی خرده شیشه و نک غلتاندند و آن‌قدر.... 🌷و آن‌قدر این شکنجه ادامه پیدا کرد تا این‌که در صورت آن بسیجی معصوم حالت عروج به ملکوت اعلی هویدا شد. سرانجام، آن رزمنده به لقاء الله پیوست و صفحه‌ی ننگین و دهشت‌زای دیگری بر پرونده‌ی سیاه خونخواران بعثی افزوده شد. بعد از این عمل جنایتکارانه، پیکر مطهر شهید نوجوان را روی سیم خاردار انداختند و به گلوله بستند تا چنین وانمود کنند که وی در حین فرار کشته شده است. : آزاده سرافراز کریم منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ❌❌ امنیت اتفاقی نبوده و نیست! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
شما در قبال فرزندان و برادران و خواهران خود كه آشنائي با احكام و مسائل اسلامي ندارند مسئول هستيد بايد آنان را آشنا به فرامين الهي تا آنجايي كه توان داريد بنماييد, اينقدر بي تفاوت از مسائل نگذريد شما در آخرت بايد جوابگو باشيد, دستورات اسلام را عاميانه برايشان تشريح كنيد. 📎فرماندهٔ گردان ابوالفضل لشگر ۱۶ قدس گیلان ‎‎‌‌‎‎┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
333(1).mp3
3.94M
🔺تمام نوشته های خویش را در چند گونی ریختم و سوزاندم ‎‎‌‌‎‎┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل :دوم 🔸صفحه: ۷۸-۷۹ 🔻قسمت: ۴۶-۴۵ فرزند شهید: احسان بابا همیشه مرا با خودش می برد مسجد. یک بار، بعد نماز، جلوی در مسجد گفت: «احسان ، بریم پارک.» نگاش کردم و گفتم «ما که به مامان چیزی نگفته ایم؟! نگران می شه!». گفت» تو بیا بریم؛ جواب مامانت با من.» همین که رسیدیم پارک، دویدم سمت سرسره. بابا، رو به روم روی نیمکت نشست. قرآنی را که همیشه باهاش بود، از جیبش در آورد. شروع کرد به خواندن. بعد از ده دقیقه ای رفتم سمت تاب. بابا متوجه شد. آمد مرا تاب داد، دوباره برگشت و قرآن خواندنش را ادامه داد. آن روز خیلی خوشحال بودم. هم بازی می کردم، هم از قرآن خواندن بابا لذت می بردم. دو هفته ای می شد که بابا از سوریه آمده بود یک روز باغ یکی از دوستان بابا دعوت شده بودیم. همه دور هم جمع بودند. حوصله ام سر رفته بود. دلم می خواست بیشتر با بابا تنها باشم؛ بیشتر باهم حرف بزنیم. به بابا گفتم «بریم قدم بزنیم». گفت «چشم ،پسر گلم!». پا شد، دستم را گرفت، دوتایی راه افتادیم. باغ خیلی بزرگی بود. همین که آخر باغ رسیدیم، گوشی بابا زنگ خورد. از زنگ گوشی اش بدم می آمد. هر وقت به گوشی بابا زنگ می زدند، می بایست می رفت سوریه. بعد از اینکه حرف هایش تمام شد، گفتم «بابا، کی بود؟» گفت «فرمانده مون.» گفتم «چه کارت داشت؟». با خنده گفت «یه عملیاته که می خوان من هم برگردم سوریه.» حدسم درست بود. خیلی ناراحت شدم. بابا، با دستش کشید روی سرم. گفت «تو که مرد شده ای، بابا! قرار نشد که اخم هات رو بکنی توی هم.» گفتم «بابا، می شه نری سوریه؟» گفت «اگه نرم، جواب خانوم رقیه رو چی بدم؟». بابام، خیلی حضرت رقیه (س) رو دوست داشت؛ حتی بیشتر از من. بهم گفت: بابا، قول میدم بهت که زود بر گردم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●