❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
#همسرمن_کلفت_نیست
💕 امین روزها وقتی از ادراه به من زنگ میزد و میپرسید چه میکنی اگر میگفتم کاری را دارم انجام میدهم میگفت:«نمیخواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام میدهیم.»
میگفتم :«چیزی نیست، مثلاً فقط چند تکه ظرف کوچک است»
میگفت:«خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم میشوریم!»
💟 مادرم همیشه به او میگفت «با این بساطی که شما پیش میروید همسر شما حسابی تنبل میشود ها!»
امین جواب میداد«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است. زهرا رئیس من است.»
🍃به خانه که میآمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش میگرفت و میگفت «سلام رئیس.»
⭐عادت داشتم ناهار را منتظرش بمانم، صبحانه را دیرتر میخوردم.
اوایل به امین نمیگفتم که ناهار نخوردم، ناراحت میشد.
وقتی به خانه میآمد با هم ناهار میخوردیم. حدود 5-4 وقت ناهار ما بود. خیلی لذت داشت این منتظر بودنش.
⭐ حتی ماه رمضان افطار نمیخوردم تا او بیاید. امین هم روزهاش را باز نمیکرد تا خانه. پیش آمده بود که ساعت 11-10 افطار خورده بودیم. واقعا لذتبخش بود این با هم بودنمان.حتی عادت داشتیم در یک بشقاب غذا بخوریم که در تمام این مدت کوتاه زندگی هیچگاه ترک نشد حتی در میهمانیها...
✳امین ابهت و غرور خاصی داشت و واقعاً هر کس بیرون از خانه او را میدید تصور میکرد آدم بسیار جدی و حتی بد اخلاق است. وقتی پایش را از خانه بیرون میگذاشت کلاً عوض میشد...
🌸اما در خانه واقعاً آدم متفاوتی بود.تا درِ خانه را باز میکرد با چهره شاد و روی خندان، شروع به شیطنت و شوخی میکرد.
🌹آخر شب هم خوردنیهای مختلف میآوردیم و تا نیمههای شب فیلم و سریال و ... نگاه میکردیم. همان زمانها هم با خودم میگفتم چقدر به من خوش میگذرد و چقدر زندگی خوبی دارم... واقعا هم همینطور بود. من با داشتن امین، خوشبختترین زن دنیا بودم..
👈با ما همراه باشید...
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_دهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
اروند رود راه افتادیم
یه رود بزرگ آخر یه جاده خاکی
جاده ای ک گذر کردیم میان نخلستان های خییییییلی بزرگ بود و اکثر نخل ها بر اثر بمباران جنگ سوخته بودن
خودشون میگفتن پل که روش راه میرید
شهید حسن باقری طراحی اصلیش بود
شهید هههه 😶😶
خودشون مسخره کردن
با خودم زمزمه کردم
ترلان تو چرا اینجایی؟
نه فکرت ،نه پوششت ،نه خانوادت مثل اینا نیست
چرا اومدی ؟😐😐😐
تا به خودم اومدم دیدم کاروان رفته و من وسط نخلستان ها گم شدم
تو نخلستان میدویدم
و گریه میکردم
انگار زیر هر نخل یه مرد بود که بهم نگاه میکرد
یهو پام گیر کرد به یه چیزی و خوردم زمین همه جام خاکی شده بود
بلند شدم و شروع کردم به دویدن
به لب جاده خاکی که رسیدم
دیدم گریه های بی دلیل و با دلیلم تمام آرایشمو شسته و ازبین برده
تا رسیدم لب جاده
کاروان رو دیدم
تو اروند رود یه بازار بود که توسط محلی های همونجا دایر شده بود
ماهم مثل این قحطی زده ها رفتیم بازار
از لوازم آرایش ،دمپایی ،عروسک،کلاه و بستنی و کلی خوراکیای دیگه برای خودم خریدم
غافل از اینکه امشب چه خواهد شد
بعداز اروندرود تو اتوبوس اعلام شد بزرگواران شهدا دعوتمون کردن معراج الشهدا ۳۶شهید گمنام میزبانمون هستن
#ادامه_دارد..
#شهید