eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت دوازدهم صداها تو هم بودن قاطی بودن چشمم و باز کردم رو تخت بیمارستان بودم پرستار عصبانی نگام کرد گفت بی عقل، سوروم تو دستم و تنظیم کرد، رفت بیرون گفت خانم مریض بهوش اومد مامان نگام کرد چشای پف کرده دماغ ورم کرده گفت کاش دلم میومد میزاشتم بمیری، بابا بیرون بود کفشاش از بیرون در معلوم بود مامان یکم به وضعیتم نگاه کرد دهنم خشک بود اب خواستم اب و اورد کمک کرد داد یواش گفت جواب بابا و شوهر خواهرو مردمو چی بدم نگام کرد بغضش ترکید و رفت فرداش اومدن دنبالم مامان اصلا کمکم نکرد از بابام خجالت میکشیدم تلو تلو میخوردم تمام رگای بدنم کش میومد سردم بود دندونام بهم میخورد مردم عجیب نگام میکردن معلوم بود قیافم ترسناک شده بود رسیدیم جلو در خونه سهیل جلو در بود تا مارو دید سیگارشو زیر پا له کرد بابا ترمز دستی نکیشیده پرید بیرون یقه سهیل و گرفت من تو ماشین بودم جون تکون خوردن نداشتم بدنم کرخت بود مامان جیغ میزد کم کم مردم .اومدن کمک کردن سهیل فقط یقه بابارو گرفته بود که بابا بیشتر بهش ضربه نزنه باز تشنم بود لبام خشک بود گلوم خشک بود سهیل از دماغش خون میومد از کنار ماشین رد شد نگام کرد نگاهش پر از خشم و نفرت بود قدرت هیچکاریو نداشتم فقط اشکم بی اختیار میریخت مامان داد میزد گمشو گمشو بابا یقه لباسش پاره بود نشستن تو ماشین که بریم تو پارکینگ بابا از تو اینه نگام کرد, اونم دلش میخواست من مرده باشم رفتیم تو خونه مامان مانتوشو با حرص پرت کرد رو مبل نشست رو زمین تکیش به دیوار بود زجه میزد رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تختم چشم به آینه افتاد جای نامم که نوشته بودم… ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ ======================
👆امام رضاع 🎉🎊برای آماده شدی؟ 😊ازهمین الان تمرین کن: مهربونی رو، دوست داشتن رو، 😊رو 💝تاعید چیزی نمونده 😍زود باش.💖 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚برای هر چیزی جوازی 💛لازم است و جواز 💚گذشتن از صراط، 💛محبت و عشق به 💚علی بن ابی طالب است 💛عید غدیر خـم مبـارک بـاد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 💎روزپنجشنبه۲رڪعت نمازبـہ نیت ڪسب مال وثروت بخواندوسپس《سوره یاسین》بخواندواین عمل راتا ۳روزبه عمل آورداکمل خواهدبود  📚گوهرشب چراغ۱۵۷/ ۲ @tafakornab @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚هم ساقی کوثرتویی هم هادی ورهبرتویی 💚هم شاه بحرآورتویی هم شافع محشرتویی 💚هم نورپیغمبرتویی هم عاشق داورتویی 💚هم حیدرصفدرتویی شاهانه گویم یاعلی 💚عیدغدیرمبارک @tafakornab @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهدارویادکنیم باذکریک صلوات ویک فاتحه برای درگذشتگان؛ شایدهمه دلتنگیم؛ بهرپدرباشدکه نیست یااینکه دل دلتنگ فرزندیا مادرمیشود. 🌹روحشان قرین رحمت الهی🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚جانا پر پروانه مارا بپذیر 💛عشق دل دیوانه مارا بپذیر ❤️امروز دگر رسیده پیمان غدیر 💙تبریک صمیمانه مارا بپذیر 🌹عیدتون مبارک🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
مولای مــــن... غم عشقت بیابون پرورم کرد.. هوای بخت بی بال و پرم کرد... بمو گفتی صبوری کن صبوری... صبوری طرفه خاکی برسرم کرد... اَلّلـهـمَّـ عجّـل لِـوَلیِّـڪَـ الـفَـرَج.. @tafakornab داستان ومثل👆
اى على! ارواح شیعیان تو،چه درخواب وچه موقع مرگ، به آسمان بالا میرود وهمانگونه كه مردم به هلال ماه مینگرند، فرشتگان ازشوقِ آنها ومشاهده منزلتشان نزد خدا،بهشان مینگرند💖 امالی‌صدوق📚 @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان 👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒 👈 قسمت ششم خالد می گويد: خودم را فراموش كردم و به همسرم فكر می كردم،‌ قيافه اش جلوی چشمانم بود. آيا او نيز همان ضربات و كتكهايی كه من خورده بودم را خورده؟ من مرد هستم و تحمل دارم. او زن است و طاقت ندارد،‌ حتما می ميره ،‌يا من را رها می كنه،‌ يا شايد از دين برگرده... شيطان كارش را شروع كرد و افكار عجيب و غريب در سرم شروع به پرسه زدن كرد كه تو ديگر از امروز همسری نخواهی داشت... چه بايد می كردم؟ بروم! نه، اينجا قيمت آدمها پايين است شايد با ده دلار شخصی را برای كشتن من اجير كرده باشند. پس بايد در خانه بمانم. و ماندم تا اينكه صبح شد. لباسهايم را عوض كردم و رفتم سر و گوشی آب بدهم و خانه آنها را از دور تحت نظر بگيرم. در خانه شان بسته بود... ناگهان در باز شد و همانهايی كه مرا كتک زده بودند از خانه بيرون آمدند. فهميدم كه می خواهند سر كار بروند. روز چهارم كه داشتم از دور خانه را می پاييدم بعد از اينكه آنها به سر كارشان رفته بودند ناگهان در خانه باز شد، چهره همسرم را ديدم كه چپ و راست را نگاه می كرد. خالد می گويد: در طول زندگيم صحنه ای شگفت انگيزتر و زيباتر از اين را نديده بودم فكر نكنم بهتر و زيباتر از او را اصلا ديده بودم با وجود اينكه اين چهره ای كه می ديدم سرخ و رنگين از خون بود. سريع نزديک رفتم. به او نگاه كردم،‌نزديک بود بميرم آخر رنگش سرخ شده بود. روی صورتش،‌ دستانش و پاهايش همه خون بود و فقط يک لباس ساده بدنش را پوشانده بود. ناگهان چشمم به زنجيری افتاد كه با آن پای او را بسته بودند و زنجيری كه دستانش را از پشت قفل كرده بود. زمانی كه او را ديدم نتوانستم خودم را نگه دارم و گريه كردم. به من گفت: خالد: اول اينكه مطمئن باش،‌ من برهمان عهدی كه با خدا بستم پايدارم و قسم به الله كه هيچ معبود به حقی جز او نيست آنچه من كشيده ام با ذره ای از آنچه اصحاب و تابعين و بلكه انبياء و مرسلين كشيده اند برابري نمی كند. الله اكبر چه زنی! دوم اينكه: بين من و خانواده ام وساطت نكن. سوم: در اتاق بمان تا زمانی كه إن شاء الله من بيايم،‌ولی زياد دعا كن. نماز شب بخوان و نماز زياد بخوان زيرا نماز بعد از خداوند بهترين پناهگاه برای انسان است. خالد می گويد: رفتم و در اتاقم ماندم. يک روز... دو روز‌،‌ سه روز و در آخر روز سوم،‌ناگهان در اتاق به صدا در آمد، يعنی چه كسی می تواند باشد؟! اولين بار است كه در اين اتاق صدای در را می شنوم. خيلی ترسيدم،‌يعنی چه كسی در اين نيمه شب اينجا آمده!! حتما جای من را پيدا كرده اند.. . در اين افكار بودم كه ناگهان صدايی شنيدم كه زيباتر از آنرا نشنيده بودم، صدای همسرم بود. در را باز كردم خودش بود. گفت: حالا می رويم. گفتم: با اين حال؟ گفت: بله. لباسهای ساده اي كه همراه من بود را ازساک در آورد و پوشيد و حجاب و عبای احتياطی كه با خود آورده بود را به تن كرد و سپس ما وسايلمان را برداشتيم وتاکسی گرفتيم. به راننده گفتم: فرودگاه. كلمه فرودگاه را به زبان روسی ياد گرفته بودم. همسرم گفت: نه فرودگاه نمی رويم به فلان شهر می رويم. 👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت چهاردهم جمعه شد ساعت حدود چهار خونه فقط مرتب بود یاد خواستگاری پژمان افتادم که میز پر از شیرینی شکلات و میوه بود و مامان نگران دکور کم بودن میوه شیرینی بود اما الان فقط یه ظرف میوه که انگور و سیب و پرتقال توش بود رو میز بود حتی بابام معلوم بود تو خرید موز هم رغبت نکرده بود بلوز دامن مشکی پوشیدم رفتم تو پذیرایی بابا نگام کرد معلوم بود از انتخاب لباسم راضیه حتما پیش خودش میگه این جلسه خواستگاری نیست این عزای بدبخت شدن کامل دخترم هست زنگ خونرو زدن جای بخیه دستم تیر کشید سهیل با کت شلوار سفید اومد معلومه بهش سخت نگذشته یه جعبه شیرینی دستش بود همین از گل خبری نبود مامانو باباش سلام کردن از روبوسی و حالو احوال خبری نبود همراهشون عموی بابام هم اومده بود،خوشحال بودم چون عمو هم مرد پخته و آرومی هست هم میدونستم نمیزاره جنگ به پا بشه همه نشستن بعد خوردن چای و یه سکوت طولانی، عمو حرف زد خوب این جونا خام هستن و یه کار اشتباهی کردن من مطمئنم هر دو پشیمونن قصد هر دو هم ازدواج بوده معلوم همدیگرو دوست دارن عمو کلی عرق کرده بود اونم دنبال کلمات بود و همینطوری حرف میزد من فقط جای بخیه دستمو گرفته بودم عمو باز گفت حالا اقا سهیل اومدن خواستگاری انشاالله زندگی خوبی و قرار شروع کنن بابا گفت چه زندگی زندگی که با مرگ یکی قرار بود شروع بشه عمو این اقا زد زیر همه چیز دخترم خودکشی کرده عمو سعی داشت بابارو اروم کنه اما بابا قرمز شده بود باز بابا گفت مردیت به,یه چیز نیست. یه غلطی کردید دوتایی پاش بمونید،نه اینکه بزاری بری سهیل گفت الان که اینجام بابام گفت چه اومدنی میمرد خوشحالتر میشدی سهیل گفت من به سودابه گفتم صبر کنه،بابام گفت چه صبری حامله هم بشه نه مامان رفت تو اشپزخونه از خجالت آب شده بودم عمو همش دست بابارو گرفته بود به هر حال اروم شدن عمو مجلسو دست گرفت و قرار شد یک ماه دیگه عقد,انجام بشه پدر سهیل بعد این همه سکوت گفت یه خونه رهن میکنه مامان هم گفت جهاز,سودابه امادس تعجب کردم کی جهاز جمع کرده ؟ مهر هم بابا گفت ۳۱۴تا مثل خواهرش سمیه خندم گرفته بود حالا شدم مثل خواهرم سهیل یکم خودشو جا به جا کرد گفت به خاطر این چیزا که هول هولی شده عروسی نمیتونه بگیره بابا گفت بهتره مایع آبروریزی هست فامیلا میریزن بببین این ابروریزی چه شکلی هست.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
💠💠💠﷽💠💠💠 (۴۰) 🔴 یکی از جملات اشتباه که بین مردم رایج شده این است که جهت توجیه و پشت سر دیگران حرف زدن می‌گویند: "جلوی خودش هم می‌گویم" 💠 در حالیکه بنابر تعریف گناه در روایات این توجیه نمی‌تواند باعث جواز گناه غیبت شود. 💠 گناه هر قدر سنگین باشد، به سنگینى گناه نیست؛ چرا که گنهکارِ معترف به گناه، غالباً به سراغ توبه مى‌رود، اما اگر پاى توجیه‌گرى‌ به میان آید، نه تنها راه توبه را به روى انسان مى‌بندد، بلکه او را در گناه راسخ‌تر و جرى‌تر مى‌سازد و گاه واقعیت‌ها را حتى در نظر خود انسان دگرگون جلوه مى‌دهد. (سایت رسمی آیت‌الله مکارم شیرازی) 💠 جهت مطالعه بیشتر درباره گناه کبیره به لینک زیر مراجعه کنید👇 http://www.islamquest.net/fa/archive/question/fa3478 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب در چشمان من است ⭐️به سیاهی چشمهایم نگاه کن 🌸چشم اگر فرو بندم 🌙جهانی در ظلمات 🌸فرو خواهد رفت ⭐️شبتون بنفش و آروم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام🍃🌸 چه زیباست هر صبح قبل از خورشید به خدا سلام کنیم، نام خدا رانجوا کنیم و آرام بگیریم... 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🍃الهی به امیدتو🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💐به شنبه خوش آمدید خونه تون گرم وپرازامید روزگارتون شادوآرام بزم عشقتان پرسرور امروزتون پرازلبخند و لبریز از شادی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اى بر همه خلق مقتدا ادركنى اى روح و روان مرتضى(ع)ادركنى اى موسى كاظم اى باب الحوائج اى یوســــف آل مصطفى(ص)ادركنى ولادت امام کاظم(ع)مبارک باد🎉🎈🎊 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌼سلام به شنبه خوش‌آمدید 🌸الهی در کنار عزیزانتان 🌼بهترین روز داشته باشید 🌸دورهمی‌تون زیبا 🌼خندهاتون قشنگ 🌸وجودتون سبز 🌼صبحتون بخیر @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🌼امام موسی کاظم(ع) 🌸خوشابه حال کسانیکه، 🌼بین‌ مردم صلح وآشتی 🌸برقرارمی‌کنند، 🌼چراکه روزجزا 🌸ازمقربان خواهندبود 💚میلادامام موسی‌کاظم(ع)مبارک باد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت پانزدهم عمو گفت نه بهتر عروسی نباشه جمع میکنن ازش یه جور دیگه استفاده میکنن صلوات فرستادن جعبه شیرینی عمو داد دستم گفت بچرخون، نگام به جعبه بود. یاد مراسم خواستگاری سمیه افتادم که مامان ۲۰۰ هزار تومن داده بود که ظرف کریستال شیک باشه برای چرخوندن شیرینی و حالا من با جعبه وسط حال شیرینی چرخوندم،بابام گفت نمیخوام،بقیه برداشتن رسیدم به سهیل انگار بستنی بودم که میخواستم وا برم،سهیل شیرینی برداشت و کوبید رو پیش دستی انگار کوبیده بود,تو گوش من انگار منو زده بود تو سکوت شیرینی خورده شد مامان سهیل یه انگشتر ساده با یه نگین قرمز دستم کرد یاد مامان بزرگم افتادم عاشق این مدل انگشترا بود کاش بود,اگه بود اون کمکم میکرد نمیزاشت تنها باشم بعد انگشتر همه بلند شدن برن بدون هیچ تعارفی،که شام بمونن رفتن،سهیل عقبتر از همه راه میرفت،من موندمو اون نگام کرد گفت کار خودتو کردی همینو میخواستی نه گفتم هیچ کس نمیخواد بدبخت بشه،سهیل کتشو مرتب کرد بدون اینکه نگام کنه گفت خداحافظ بعد رفتن اونا رفتار مامان بابا بهتر شد،بابا حداقل صدام میکرد سودابه ناهار یا شام،کنار سفرشون غذا میخوردم،رفت و امد مامان زیاد شده بود،معلوم بود برای جهزیه خرید میکنه سهیل بعد یک هفته زنگ زد از نگاها و فاصله گرفتنشون ازتلفن فهمیدم با من کار دارن جواب دادم گفت سلام گفتم سلام _چه خبر سودابه گفتم هیچ گفت اماده ای گفتم برای چی؟ گفت سودابه گذشته رو فراموش کن از الان باید استارت یه زندگی خوبو بزنیم من بهت گفتم میام اما نه به این زودی که تو خودتو به کشتن زدیو قیل و قال کردی بیا خوب شد؟ حالا بدون هیچ مراسمی باید بریم سر خونه زندگیمون صبر نداشتی،پسر عمو بهونه بود وگرنه میتونستی بهونه بیاری زنش نشی.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت شانزدهم سهیل گفت و من اشک ریختم گفت حالا بسه،گذشته سودابه من قراره عروسی برات بگیرم،البته با دوستام دوستاتو خواستی بگو گفتم یعنی چی ؟ گفت یه پارتی میگیریم . خشک و خالی که نمیشه ارزومه تو کت شلوار دامادی با بزن بکوب برم خونم،صبح عقد میکنیم یه ناهار میدم خانواده ها . از اونجا میری ارایشگاه بعد هم همون باغی که گرفتیم فیلم برداری هم میشه دوستامون میان تا صبح میرقصیم بهتر نیست؟ هیچ وقت از عروسی که پیر مرد پیرزن ها میانو نظر میدن که عروس خوبه داماد سر خوشم نمیاد خندم گرفت گفت خوبه بخند دیگه نمیزارم گریه کنی دیگه یادم رفته بود سهیل با من چیکار کرده بود دوباره عاشقش شدم سهیل قرار بود لباس عروس خودش بگیره فقط گفت اندازه هامو براش بگم،خوشحال بودم از زندان خلاص میشم به عشقم میرسم از خوشبختی چشمه همرو در میارم یکی خواهر بیشعورم که فقط یه بار اومد دیدنم اخر هم هی گفت ابروم رفت با اون شوهر الکی مومنش انگار رو ابرها بودم خوشحال مامان بابا فهمیده بودن خوشحالم سهیل تقریبا هر روز زنگ میزدو من قهقه میزدم بزار بترکن از خوشی من از داشتن چنین پدر مادری متنفر بودم،کسایی که اونطوری میخواستن منو شوهر بدن و سهیل عزیزم قراره برام سنگ تموم بزاره مامان یک هفته مونده بود به عروسیم گفت بیا بریم جایی کارت دارم سوار ماشین بابا شدم جلوی یه اپارتمان نو ساز بابا نگهداشت،کلید انداختن مونده بودم اینجا کجاس که مامان کلید داره .تو اسانسور مطمئن شدم خونه خودم هست جایی که عشقم سهیل اونجا هر روز و شب بدون استرس میبینمش مامان کلید انداخت خونه عالی بود نمیگم از جهاز سمیه بهتر بود اما در حد اون بود مبلای سرمه ایی و فرش و بوفه اصلا فکر نمیکردم این جهاز مال من باشه مامان ایستاده بود گفت خوب بگرد ببین چیزی کمه بگو گریم گرفت رفتم بغلش کردم مامان نشست زمین گفت سودابه اگه سخت گرفتم اگه ناراحت بودم به این خاطر بود که گفتم این پسره در حد تو نیست .کاش نمیبردمت محل کارش،کاش نمیزاشتم خودتو بکشی،خودکشی تو همه فهمیدن هر روز زنگ میزدن و سرزنش میکردن،اگه به خودم میگفتی یه کاریش میکردیم.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا در این شب زیبای تابستانی زیباترین سرنوشت را برای عزیزانی ڪه این نوشته را می خوانند مقدر بفرما "آمیــــن" 💫 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁﷽❁الهی به امیدتو 🌸به نام دوست ☘گشاییم دفتر دل را 🌸به فر عشق ☘فروزان کنیم محفل را 🌸به نام خدای حسابگر،حسابساز ☘حسابــرس و حسابــدار 🌸زمیـن و آســمان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh