هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁﷽❁الهی به امیدتو
🌸به نام دوست
☘گشاییم دفتر دل را
🌸به فر عشق
☘فروزان کنیم محفل را
🌸به نام خدای حسابگر،حسابساز
☘حسابــرس و حسابــدار
🌸زمیـن و آســمان
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شد باز به روی خلق باب برکات
خواهی تو اگر ز درگه دوست برات
بفرست ز جان و دل به آوای جلی
بر خاتم انبیاء محمد (ص) صلوات
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🍀🌹🌺🍀🌹🌺🍀
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آیه_روز
🌍اوقات شرعی به افق تهران
☀️امروز
#دوشنبه12شهریورماه1397
🌞اذان صبح:5:11
☀️طلوع آفتاب:06:38
🌝اذان ظهر:13:04
🌑غروب آفتاب:19:29
🌖اذان مغرب:19:48
🌓نیمه شب شرعی:00:20
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
animation.gif
184.9K
👆 #تلاوت_روزانه_قرآن_کریم
#صفحه_78_سوره_نساء
جزء4
اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
👇صوت صفحه 78
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
4_5940752464079749417.mp3
668.3K
💠 #تلاوت_روزانه_قرآن_کریم👆
🔹 #صفحه_78_سوره_نساء
#جزء4
/ با نوای استاد پرهیزگار
🔅هدیه به پیشگاه حضرت امام حسن ع وامام حسین(ع )
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#بسته_سلامتے
☑️صبحانه های لاغر کننده بر پایه شیر
شير و خرمــا
شير و عســل
شير و نـان سبـوس دار
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹دوشنبه 12شهریور بخیر🌹
🌸الــهی
🌺امروزتون بخیر و نیکی
🌸حال دلتون خوب
🌺وجودتون سلامت
🌸زندگیتون غرق درخوشبختی
🌺روزتون پر از
🌸حس خوب زندگی
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت هفدهم
مامان زجه میزد
منم فقط هق هق میکردیم
بابا ایستاده بود
گفت دخترم
من سهیل و قبول ندارم
اما اگه راضیم زنش بشی به این خاطر که میدونم هنوز دوسش داری
روز خواستگاری منتظر بودم بگی نه،تف کنی تو صورتش
اما دیدم راضی هستی حرفی نزدم
انشاالله پشیمون نشی
اگه واقعا پشیمون شدی من هستم.
حرفی نزدم سرم پایین بود.
نوش دارو بعد مرگ سهراب میدن
دیگه تمومه سودابه هیچ وقت پاشو تو جهنم خونه بابا نمیزاره
خونرو
بهشتمو نگاه کردم و اومدم بیرون
دم خونمون یه پاساژ بود .
مانتو و شلوار و…..سفید خریدم
روز محضر رسید
انقدر خوشحال بودم که لبخند از رو لبم نمیرفت،بابا تو فکر بود
یه ارایش ساده کردمو رفتیم محضر،از اینکه نمیدونستن شب عروسی میگیرم تو دلم بهشون میخندیدم
سهیل باز با همون کت شلوار خواستگاری اومده بود
یه شاخ گل رز دستش بود.
عاقد خطبه رو خوند بدون هیچ زیر لفظی بله دادم
و به جای دست و هل
صلوات فرستادن
دست سهیل و سفت گرفته بودم
یه حلقه رینگ دستم کرد
تازه یادم افتاد ما حلقه نخریدیم
که مامان یه حلقه از کیفش دراورد
حلقه سهیل ۳تا نگین کج داشت .از حلقه من قشنگتر بود
سهیل به بابا دست داد
وبعد هم مامان
گفت قول میدم سودابه رو خوشبخت کنم
خواهرم باز نیومده بود
سهیل مارو برد رستوران نزدیک محضر
چند نوع غذا سفارش داد
میز پر غذا بود
همه با بی میلی و سکوت خوردن
و تنها کسی که اشتها داشت من بودم
ساعت سه ما خونمون بودیم
بابا دست ماهارو گذاشت تو دست هم
گفت سهیل جون منو جون سودابه
منو بوسید و گفت دخترم حرفامو فراموش نکن
سنگ شده بودم
یک قطره اشک نریختم
مادر شوهرم رو هوا بوسم کرد
اصلا حرف نزد باهم و رفتن
منو سهیل تو خونه عشقمون تنها شدیم
سهیل گفت سودابه دیدی مال من شدی،لبخند زدم،سرم پایین بود
جای زخمم یهو خودشو نشون داد
سهیل رفت رو تخت گفت بیا یه چرت بخواب
شادی برات ارایشگاه ساعت ۵ وقت گرفته
انگار شوک بهم وارد کردن گفتم شادی چرا؟
گفت پس کی ؟
من برم ارایشگاه زنونه وقت بگیرم ؟
شادی اونجایی که برای مدل شدنش عکس میگیره گفتم وقت برات بگیره
گناه کردم؟
گفتم ممنونم
کنارش دراز کشیدم
اصلا حس و شوق گذشترو نداشتم
گیج بودم،شاید هم خسته
ساعت ۶ ارایشگاه بودم
ارایشگر خیلی غر زد که من ساعت ۷ چجوری عروس تحویل بدم
کلافه شده بودم
خلاصه نزدیک ساعت ۸تموم شدموسهیل اومد دنبالم.
وقتی منو دید گفت: وااااااو عالیه شدی سودابه
چشمون نکنن خوبه
گفتم سهیل کت لباس کو؟
اخماشو تو هم کرد گفت کت چیه؟ امل نشو
شنل و بپوش گیر ندن
با شنل از ارایشگاه زدیم بیرون
تو ماشین یه شاخه گل قرمز بود
داد دستمو راه افتادیم باغ....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
یادمـان باشد که
کوچکـترین امـید دادن
به کــسي
شــاید
بزرگتـرین معـجزه ها را
ایجـادکند
پـس مهـربانی رادریـغ نکنیم...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍒داستان آموزنده واقعی #عشق_نافرجام🍒
👈قسمت چهارم
....و گفت:
حرفهای مادرم همه دوروغه و بخاطر اینکه بیخیالش بشم این حرفاروزده و در اخرش گفت این شماره مامانمه گوشیشو مخفیانه برداشتم و ازم خواست باور کنم و دیگه به این خط اس ندم . اینم بگم چون تک فرزند بودم معاف از خدمت شدم ...
بلاخره اینو که شنیدم حالم بهتر شد در حالی که حتی اگه ایدز داشت هم من دوسش داشتم دوباره به روزای اولم بر گشتم ولی با خانوادم حرف نمیزدم تا اینکه یشب پدرم اومدو باهام حرف زد گفتم فقط اونو میخوام همین
در حالی که بابام فک میکرد من درجریان نیستم که ایدز اون دروغیه گفت میدونی که اون ایدز داره ولی من گفتم همه چیو میدونم وبه بابام گفتم اگه بهش نرسم دیگه ازدواج نمی کنم،،، این یه تهدید جدی بودواسه تک فرزندشون
رفتن و با خانوادش در جریان گذاشتن
اولش که با دعوا جواب بابامو دادن ولی بعدش بابام گفته بود که پسرم قبول کرده و با اینکه حتی دخترتون مثلا ایدز داره موافق ازدواجه.اینو خواستن از. زبون خودم بشنون وخودمم که بابام زنگ زد وخواست برم پیشش و منم گفتم که دخترشونو دوست دارم و برگشتم خونه .
بابام اومد خونه معلوم بود خوشحاله پرسیدم چیشد گفت قبول کردن اینو که شنیدم داشتم سکته میکردم یه هفته بعدش عقد کردیمو بهش رسیدم .خدای من باورم نمیشدبعد این همه مشکلات بهش برسم
خلاصه بعد یسال عروسیمونو گرفتیم حدودا همون 22سالی که پدر زنم گفته خیلی خنده دار بود حتی میشد بدون اون مشکلات هم به هم برسیم اما دلیل این اتفاقات ترس از دست دادنش بود الان حاصل ازدواجمون یه دختره
و روز به روز خوشبخت تر میشیم . اما نصیحت من به شما
🍒سعی کنید به کسی که دوسش دارید از راه و رسم خودش وارد بشین چون فرار احمقانه ترین راهه . و اینم بگم بخاطر سختگیریهای پدر زنم یکم مشکل بین منو اون هست که اونم حل میشه امیدوارم زندگی سر شار از عشق و محبت داشته باشید.🍒
🍃پایان🍃
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
خدايـــــا ❣
مدعيان رفاقت ، هر کدام تا نقطه اي همراهند✨
عده اي تا مرز منفعت✨
عده اي تا مرز مال✨
عده اي تا مرز جان✨
عده اي تا مرز آبرو✨
و همگان تا مرز اين جهان✨
تنها تويي که همواره مي ماني✨
رهـــــايم نـکن❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
📕
#داستان_کوتاه_آموزنده
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد.
همه آرزوی تملک آن را داشتند.
بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند.
بادیهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیلهای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیه جادهای دراز کشید.
او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام و نمیتوانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول بادیهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم.
بادیهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
"برای هیچکس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی..."
بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
بادیهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد....
@tafakornab
@shamimrezvan