eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
15.9هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌❣آداب دعـــــــــا ❣ 🌸دعائــے کـه بـــ↯↯ــا🌸 💚بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ💚 🍃الهی به امیدتو🍃 شروع شود ردّ نمی شود🌸 📚✨رسول اکرم ص @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر نام حسین وکربلایش صلوات بر نام ابوالفضل و وفایش صلوات اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم 💚السلام علیک یا اباعبدالله💚 🌴السلام علیک یا بقیه الله عج🌴 @tafakornab @zendegiasheghaneh
🌼ذکر روز جمعه ۱۰۰ مرتبه 🌻خدایا درود بفرست بر محمد و آل محمد 🌼اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ 🌻این ذکر موجب عزیز شدن می‌شود 🎉حلول ماه ربیع مبارک🎉 @tafakornab @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚رسول گرامی اسلام صلوات الله علیه و آله فرمودند: 💛هرکس بشارت ماه ربیع الاول را به من بدهد من هم بشارت بهشت را به او می دهم ❤حلول ماه ربیع الاول بر همه مسلمین خصوصاً شما دوستان مبارک باد @
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین روز ماه ربیع الاول مبارک خدایا‌،ﺍﻣﺮﻭﺯ مشکل ﮔﺸﺎﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﺎﺵ ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ را ﻫﻤﻮﺍﺭ ﮐﻦ و ﺻﻨﺪﻭﻗﭽﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺮﮐﻦ ﺍﺯﺧﻮﺑﯽ ﻭ ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯﺷﺎﻥ ﮐﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﯿﺎﺯﯼ «آمین» سلام صبح روز آدینه اتان بخیر☕️🍯
💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان 💜 👩⚕پرستاراتاق ای سی یو هرروزصبح برای ما پرده رو کنارمیزد وبامهربونی مادرم رو روبه ما میگردوند تا ما بیشتراونو ببینیم با رفت وامد مابه بیمارستان 12 روز گذشت ،، روزسیزدهم وقتی وارد بیمارستان🏥 شدیم ازدور متوجه کنارنکشیدن پرده شدیم خودمون رو سراسیمه به پشت پنجره رساندیم هرچی به پنجره کوبیدیم کسی پنجره رو بازنکرد ازداخل حیاط به ساختمان دویدیم😱 وزنگ دراتاق ای سی یو رو زدیم همون پرستاردرو بازکرد وبا ناراحتی به ما خدارحمت کنه مادرتون رو گفت بله شب قبل مادرم تموم کرده بو😭د مادری که فقط 40سال داشت دیگه متوجه نشدم چی شد منو خواهرم فقط گریه وزاری میکردیم بچه خواهرم رو پسردایم گرفته بودن وما همچنان درغم ازدست دادن مادر میگریستیم😔😞 بیمارستان پرازآدمهایی شده بود که به حال ما میگریستن باهربدبختی شده برادرم ماشین گرفت ومارو به خونه برد ،، خونه ای که دیگه مادرمهربونم👩 نبودمارو با تنهایی غم بی مادر رها کرده بود دوست وآشناها یکی یکی اومدن ومارو همش دلداری میدادن مراسم مادرم به طور رسمی خیلی خوب تمام شد من موندمو برادرهای👬 مجردودلشکسته وهمیشه با خدای خود میگفتم مادرم که میخواست اینقدرزود بره چرا منو پیدا کرد چرادوباره غم بی مادری برای من گذاشت ورفت چرا وچرا......😞 💜 ادامه دارد⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
#حدیث_مهدوی امام زمان عج یگانه ی دوران است، کسی درکمالات به پایش نمیرسد، هیچ دانشمندی بااوبرابری نمیکند،همانندی ندارد، مثل ونظیری ندارد. 💠امام رضا(ع 📚عیون اخبار،ج۱ص۲۱۹ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، به پایان زندگی اش رسیده بود.کاغذ و قلمی برداشت تا وصیت نامه ی خود را بنویسد. او نوشت:« تمام اموالم را برای خواهر می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.» اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل و ان را نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟ برادرزاده ی او تصمیم گرفت وصیت نامه را این گونه تغییر دهد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خواهر او که موافق نبود، آن را این گونه نقطه گذاری کرد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم.نه برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و ان را روش خودش نقطه گذاری کرد:« تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام؟ هرگز!به خیاط. هیچ برای فقیران.» پس از شنیدن این ماجرا، فقیران شهر همگی جمع شدن تا آنها هم نظر خود را اعلام کنند: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام؟ هرگز! به خیاط؟ هیچ! برای فقیران.» نتیجه: به واقع زندگی نیز چنین است. خداوند نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید با عملکرد و روش خودمان آن را نقطه گدذاری کنیم و بخوانیم. از زمان تولد تا مرگ، تمام نقطه گذاری ها دست ماست. به خاطر داشته باشیم که فارغ از هرگونه باور و تفکری به هستی و زندگی، از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطه گذاری ما دارد http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
#درسنامه 📲ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺍﺯ سبکترین ﭼﯿﺰﻫﺎئیه ﮐﻪ ﺩﺭﺩﻧﯿﺎ ﺣﻤﻞ میشه ⚠️ﻭﻟﯽ ﺍﺯ سنگینترین ﭼﯿﺰﻫﺎئیه ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺕ باید بخاطر نحوه استفاده اش پاسخگو باشیم❗️ 📛 مواظب باشیم این موبایل ما را جهنمی نکند❗️ اللهمَّ‌عَجّل‌لِوَلیکَ‌ِالفَرَج‌💫 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌴 🌴 ⚫️ عنایت حضرت مهدی عج ⚫️ آقا سید عبدالرحیم خادم مسجد جمکران می گوید: « در سال وبا (سال 1322) بعد از گذشتن مرض، روزی به مسجد جمکران رفتم. دیدم مرد غریبی در آن جا نشسته است. احوال او را پرسیدم. گفت: من ساکن تهران می باشم و اسمم مشهدی علی اکبر است. در تهران کاسبی و خرید و فروش دخانیات داشتم؛ اما پس از مدتی سرمایه ام تمام شد؛ چون به مردم نسیه داده بودم و وقتی وبا آمد آنها از بین رفتند و دست من خالی شد؛ لذا به قم آمدم. در آن جا اوصاف این مسجد را شنیدم. من هم آمدم که این جا بمانم، تا شاید حضرت ولی عصر ارواحنا فداه نظری بفرمایند و حاجتم را عنایت کنند. سید عبدالرحیم می گوید: مشهدی علی اکبر سه ماه در مسجد جمکران ماند و مشغول عبادت شد. ریاضتهای بسیاری کشید، از قبیل: گرسنگی و عبادت و گریه کردن. روزی به من گفت: قدری کارم اصلاح شده؛ اما هنوز به اتمام نرسیده است. به کربلا می روم. یک روز از شهر به طرف مسجد جمکران می رفتم. در بین راه دیدم، او پیاده به کربلا می رود. شش ماه سفر او طول کشید. بعد از شش ماه، باز روزی در بین راه، ایشان را که از کربلا برگشته بود، در همان محلی که قبلاً دیده بودم، مشاهده کردم. با هم تعارف کردیم و سر صحبت باز شد. او گفت: در کربلا برایم این طور معلوم شد که حاجتم در همین مسجد جمکران داده می شود؛ لذا برگشتم. این بار هم مشهدی علی اکبر دو سه ماه ماند و مشغول ریاضت کشیدن و عبادت بود. تا آن که پنجم یا ششم ماه مبارک رمضان شد. دیدم می خواهد به تهران برود. او را به منزل بردم و شب را آن جا ماند. در اثنای صحبت گفت: حاجتم برآورده شد. گفتم: چطور؟ گفت: چون تو خادم مسجدی برایت نقل می کنم و حال آن که برای هیچ کس نقل نکرده ام. من با یکی از اهالی روستای جمکران قرار گذاشته بودم که روزی یک نان جو به من بدهد و وقتی جمع شد پولش را بدهم. روزی برای گرفتن نان رفتم. گفت: دیگر به تو نان نمی دهم. من این مسأله را به کسی نگفتم و تا چهار روز چیزی نداشتم که بخورم مگر آن که از علف کنار جوی می خوردم، به طوری که مبتلا به اسهال شدم. این باعث شد که من بی حال شوم و دیگر قدرت برخاستن را نداشتم، مگر برای عبادت که قدری به حال می آمدم. نصف شبی که وقت عبادتم بود فرا رسید. دیدم سمت کوه « دوبرادران » ( نام دو کوه در اطراف مسجد جمکران ) روشن است و نوری از آن جا ساطع می شود، بحدی که تمام بیابان منور شد. ناگهان کسی را پشت در اتاقم که یکی از حجرات بیرون مسجد بود دیدم، مثل این که در را می کوبید. سیدی را با جلالت و عظمت پشت در دیدم. به ایشان سلام کردم؛ اما هیبت ایشان مرا گرفت و نتوانستم حرفی بزنم. تا آن که آمده و نزد من نشستند و بنای صحبت کردن را گذاشتند، و فرمودند: « جده ام فاطمه علیها السلام نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم شفاعت کرده که ایشان حاجتت را برآورند. جدم نیز به من حواله نموده اند. برو به وطن که کار تو خوب می شود. و پیغمبر صلی الله و علیه و آله و سلم فرموده اند: برخیز برو که اهل و عیالت منتظر می باشند و بر آنها سخت می گذرد. » من پیش خود خیال کردم که باید این بزرگوار حضرت حجت علیه السلام باشد؛ لذا عرض کردم: سید عبدالرحیم خادم این مسجد نابینا شده است شفا شفایش بدهید. فرمودند: « صلاح او همان است که نابینا بماند. بعد فرمودند: بیا برویم و در مسجد نماز بخوانیم. » برخاستم و با حضرت بیرون آمدیم، تا به جاهی که نزدیک درب مسجد می باشد، رسیدیم. دیدم شخصی از چاه بیرون آمد و حضرت با او صحبتی کردند که من آن را نفهمیدم. بعد از آن به صحن مسجد رفتیم که دیدم، شخصی از مسجد خارج شد. ظرف آبی در دستش بود که آن را به حضرت داد. ایشان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با این آب وضو بگیر. من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شدیم. عرض کردم: یابن رسول الله چه وقت ظهور می کنید؟ حضرت با تندی فرمودند: تو چه کار به این سؤالها داری؟ عرض کردم: می خواهم از یاوران شما باشم. فرمودند: هستی؛ اما تو را نمی رسد که از این مطالب سؤال کنی و ناگهان از نظرم غایب شدند؛ اما صدای حضرت را از میان چاهی که پای قدمگاه در صفه ای که در و پنجره چوبی دارد و داخل مسجد است، شنیدم که فرمودند: برو به وطن که اهل و عیالت منتظر می باشند. در این جا مشهدی علی اکبر اظهار داشت که عیالم علویه (سید) می باشد. » @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
بهترین عشقی که می توانید به کسی هدیه بدهید این است که : تـوانمــندش کــنید ، تا بتـواند خــود را بــاور کند. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
کنند؛ 💎 شیخی به جایی ادعای پیامبری می کرد تا اینکه امیر ان سر زمین مطلع شد. وزیر خود خواست و گفت؛ این چه خبری است مگر بعد از پیامبر خاتم دیگر دفترپیامبری بسته نشده است.؟ وزیر گفت؛ آری امیر!!! امیرگفت ترتیبی بده تا من خود در آن محل رفته واز نزدیک فرد شیاد را رسوا ساخته وتنبیهش کنم. چنان شد و امیر راهی شهری شد که شیخ ادعای پیامبری می کرد. شیخ که باخبر شد ، مردم آن شهر را در دودسته ، طرفین مسیری که امیر باید از آنجا می گذشت به صف منظمی سازمان دادو گفت : وقتی به سمت راست با سر خود اشاره کردم مثل اسب شیهه بزنید و موقعی که به سمت چپ اشازه کردم همچون الاغ نعره بزنند. همانطور شد و وقتی شیخ با امیر در بین مردم طرفین مسیر حرکت می کرد مردم با نقشه او از خود صدای اسب والاغ خارج کردند . آنجا بود که به امیر گفت: من پیامبر چنین مردم ابلهی هستم . امیر قانع شد و حق به آن شیخ داد . ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
سعی نکن متفاوت باشی؛ فقط «خوب» باش... این روزها خوب بودن، به اندازه کافی متفاوت است!!! http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
#نجوای_شبانه💫 باحضـــرت عشق🌙🌟 خدایا❣ در سڪوت شب ذهنمان را آرام ڪن ومارا در پناه خودت به دور از هیاهوی این جهان بدار الهۍ شبمان را با یادت بخیر ڪن #آمین❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💙چقدرصبح رادوست دارم 💚نفس عمیق میکشم 💙وبایک بسم الله 💚روزم راآغاز میکنم 💙وبه شکرانه هر آنچه 💚خدایم داده 💙شادم ومهربانی میکنم 💚الهی به امیدتو @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹به آیه آیه قرآن احمدی صلوات 🌹به بهترین گل گلزارسرمدی صلوات 🌹به اهل بیت رسول گرامی اسلام  🌹به غنچه غنچه باغ محمدی صلوات 🌹اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم @tafakornab @zendegiasheghaneh
#حدیث_روز👆 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز #شنبه 19 آبان ماه 1397 🌞اذان صبح: 05:09 ☀️طلوع آفتاب: 06:35 🌝اذان ظهر: 11:48 🌑غروب آفتاب: 17:01 🌖اذان مغرب: 17:20 🌓نیمه شب شرعی: 23:05 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#ذکرروز👆 💠⚜﷽⚜💠 ❣ذكر روز شنبه❣ يا رَبَّ العالَمين 🌸اي پروردگار جهانيان🌸 #نمازحاجت_روزشنبه #درجه_پیغمبران هرڪس روزشنبه این نمازرابخواندخدااورا دردرجه پیغمبران صالحین وشهداقراردهد [۴رڪعت ودرهررڪعت حمد،توحید،آیة‌الکرسے] 📚مفاتیح الجنان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀ ﴾﷽﴿ ❀ بامداد آیینه‌ی مـهر و صفاست وقت بیداریست، هنگام دعاست 🌺🌞 لحظه‌ی معراج روح عاشـقان لحظه‌ی پرواز کردن تا خداست 🌞🌺 ✋‌ سلااااااااااااااااااااااااااااام ✋ صبح قشنگتون بخیر و نیکی
💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇 روز13 اسفندبود که خاکسپاری⚰ مادرم تمام شد ،، رفتو امدمن به خونه مادرم بیشترشده بود یا منو خواهرم اونجا بودیم یا شوهرمادرم همراه بچها خونه ما ، واقعا سخت بود نبود زنی ،توخونه ای که 4تا مرد زندگی میکردن ، بعدازگذشت چندماهی ازفوت مادرم همگی خونه ماجمع بودن که شوهرمادرم جریان اینکه میخواد ازدواج کند💍 واین وضع نبودن زن توی خونه باعث سردرگمی اونو بچها شده همه رو غافلگیر کرد خیلی سخت بود پذیرفتن این موضوع ،،ولی هرگزهیچ کدوم اعتراض نکردیم ،، چندهفته قرارامدن اون خانم 👩به خانه مادرم قعطی شد ومن وخواهرم خودمونو برای اون روزآماده کردیم ،،اون خانم دخترروستایی بود ولی سن بالا که باشوهرمادرم تنهایی اومدن،، ناگفته نمانداون خانم ازشهردیگه اومده بود اون شب بعد شام من برادرهایم👱🏻♀ رو به خونه خودمون اوردم وچندروزی پیش خودم موندن که شوهرمادر پیغام دادبه خونه برگردن ،،برادرهام بچهای خیلی خوب وباادبی بودن 🙎♂🙎♂ سربازی برادربزرگم رسیده بود وباید عازم خدمت میشد که واقعانبود مادرم براش سخت بود اون خیلی وابسطه مادرم بود روزگارسختی رو گذروندیم وگذشت تا سربازی برادرم تموم شد ،، وهرسه هم تحصیل میکردن💼 هم سرکارمیرفتن که خدارو شکر تو کارو زندگی موفق شدن والان هرسه مغازه دارن تو بهترین جای شهر وباکسب درامدخوب مشغول کارشدن واما ازپدرم که سالی یکی دوبار رفتن من به اونجا بودیکی روز پدر وبعدی سال نو که پسربزرگش به من پیغام داد که حق رفتن به اونجا رو ندارم درصورتی که من اونارو دوست داشتم درهمان زمان پدرم صاحب دختری دیگه شد ولی من اونو تا 7سالگی ندیدم واما اختلافات پدرم با پسراش ونامادریم که ازپدرم میخواستن تمام دارایشو که خیلی هم نبود به اسم پسراش بکنه که بعدازفوت پدرم ارثی💰 به من تعلق نگیرد پدرم شدیدامخالفت میکرد ولی اونا بزرگ شده بودن ومیتونستن پدرم رو اذیت کنن حالا شاهین👩👦 پسرم 12سال داشت و خداوند پسردیگه ای به من داد شهاب کوچلو که دوباره گرمی خاصی به زندگی ما داد ،، ناگفته نماند خانمی که جای مادرم اومده بود پسری به دنیا اورد👶 وسال بعد هم ی پسر دیگه که با شهاب پسرکوچیک خودم هم بازی شده بودن من وخواهرم برای خواستگاری برادرام شدید تلاش میکردیم وتوکل به خدا با فاصله بین یکسال برای هرسه دخترای خوبی پیدا کردیم😍 وهرکدوم سراغ زندگی خودشون رفتن وزندگی خوبی رو شروع کردن 💜 ادامه دارد⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇👇 @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب‌ها دستمان بہ خدا نزدیڪتر مےشود پس بیا دعا ڪنیم پـروردگـارا امروزمان را باز هم بہ ڪرمت ببخش و یارے ڪن درپیشگاهت روسفید باشیم. "شبتون در پناه خدا" @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ🌹 🍃الهی به امیدتو🍃 مهربان خدای من سلام با نام تو آغاز می کنم شروع هر روزو هرکارم را ای که بهترین و زیباترین علت هر آغـازتــــــویی 🌹سلام صبحتون بخیرو نیکی🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح بخیر ونیکی روز خود را زیبا کنید با 🌸"صلوات"🌸 بر محمد(ص) و خاندانش اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم
در باور 💎 شخصی به شهری وارد شد که دید مردم آن شهر در جلوی کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی از آنها علت را جویا شد، گفتند؛ از گنجینه پادشاه دزدی شده. در این میان مردی که بر پنجه ی پا راه میرفت از آنجا عبور کرد.مرد پرسید او کیست؟ گفتند: این عارف شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچه‌ای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود. آن مرد گفت بخدا دزد را پیدا کردم مرا پیش پادشاه ببرید. او به پادشاه گفت؛ عارف همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است. عارف پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد پادشاه از مرد پرسید: چطور فهمیدی که او دزد است؟ مرد گفت: "تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی شود بدان که این سرپوشی است برای یک جرم". ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇 آزارواذیتهای زن وبچه های پدرم ادامه داشت تا اینکه اونا تونستن پدرم روبه جرم کتک زدن زنش محکوم کن وقاضی دیه سنگینی 😡برای پدرم تعیین کرد هواخیلی سرد بود برف ❄️زیادی باریده بود زنگ تلفن مراازخواب بعداظهری بیدارکرد سراسیمه گوشی رو برداشتم ازکلانتری بود گفتن که پدرتودارن زندان میبرن وخواسته به شما خبربدم ،، به علی زنگ زدم 📲وموضوع رو باهاش درمیان گذاشتم وهردو به دادسرکه پدرم اونجا بود رفتیم علی بیرون منتظرشد ومن رفتم داخل که با نامادری وپسربزرگش روبه رو شدم بدون هیچ حرفی وصحبتی هردو شروع کردن به فحش وناسزا🗣به من که من باعث دعوابین اونا شدم که من بلافاصله ازاونجا رفتم تا علی متوجه اونا نشه پیش قاضی رفتم ⚖وازش خواستم اجازه بده تا صبح پدرم روآزادکنن تا بتونم وثیقه یا فیش حقوقی شوهرم رو ببرم ولی قاضی قبول نکردو پدرموبه بازداشگاه فرستادن ومن همچنان ناراحت به خانه🏡 برگشتم ،، وازفردای آن روز هرروزدنبال کار پدرم بودم تا تونستم شب عید پدرمو به طورضمانت آزادکنم به مدت 15روز ،،پدرم خونه ما بود وگاهی به منزل خودشون میرفت وازاونا رضایت میخواست ولی نامادریم وپسراش درقبال این رضایت ازش کل داریش که خونه سه طبقه بود🏘 رو میخواستن ،، من موافق بودم وازپدرم خواستم که برای آسایش خود این کارو بکنه ،؛بهش گفتم که من خودم 3تاخونه دارمو احتیاج به مال پدرندارم ولی پدرم مخالفت میکرد ومیگفت حق تو رو نمیذارم اونا بخورن و اگرپدرم این کارو هم میکرد دیگه خودشم تو خونه راه نمیدادن ،، دوروزبعدعید پدرم راهی زندان شد ومن دوباره هرروزصبح دنبال کارپدرم تا 2بعداظهرکه خسته وناامید😔 راهی خونه میشدم،،علی بارفتوامدمن به دادگاه ودادسراناراحت بود ولی میفهمید که پدرم تو این شرایط جزمن کسی رو نداره،، 💜 ادامه دارد⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال 👇 @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
💙💙💠💠💙💙💠💠💙💙💠💠💙💙 🌺داستان 🌺 ✳️ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ!! ﺭﻭﺯﯼ پلنگی وحشی مرﺩﯼ ﺭﺍ ﺩنباﻝ کرد. البته داستان مربوط به زمانی است که هنوز پلنگ ها منقرض نشده بودند و می توانستند آزادانه دنبال مردم کنند، نه این که مردم دنبال آن ها بدوند تا پوستشان را بکنند و آن ها سر به بیابان بگذارند! مرﺩ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ خوﺩ ﺭﺍ به گوﺩﺍلی بزﺭﮒ ﺭساند ﻭ وارد شیب گوﺩﺍﻝ شد. ناگهاﻥ متوجه شد تمساﺣﯽ ﺩﺭ ﺍنتهاﯼ گوﺩﺍﻝ با ﺩهاﻥ باﺯ منتظر ﺍﻭست. مرﺩ در حال قل خوردن، ﺩستش ﺭﺍ به بوته تمشکی گرفت ﻭ شک کرد باﻻ برﻭد یا ﭘایین؟ در حالی که داشت با خودش کلنجار می‌رفت که خوراک پلنگ شود یا طعمه تمساح، چشمش به ﭼند ﺩﺍنه تمشک خوشرنگ که از بوته ﺁﻭیزﺍﻥ بود افتاد. مرد که بر اثر دویدن، دچار افت قند شده بود دهانش آب افتاد و با خودش گفت: «بگذﺍﺭ قبل از. بلعیده شدن کمی تمشک بخورم. بعد به آن دو جانوری که برایم کمین کرده اند فکر خواهم کرد. تازه شاید این دو حیوان، گوشت با طعم تمشک دوست نداشته باشند!» مرد ﺩﺍنه هاﯼ تمشک ﺭﺍ با لذﺕ ﺩﺭ ﺩهاﻥ می‌گذﺍشت ﻭ سعی می کرد به آن دو فکر نکند تا تمشک ها زهرمارش نشود. وقتی تا حد ترکیدن خورد، نگاهی به بالای سر و پایین پایش کرد و دید که خبری از پلنگ و تمساح نیست. با خود اندیشید که لابد جریان آن داستان است که می گویند «به گذشته و آینده فکر نکن و از لحظه لذت ببر» برای همین دوباره شروع کرد به خوردن باقیمانده تمشک ها. ولی از بس زیاد خورد سنگین شد و به درون گودال افتاد و دید تمساح گوشه ای کمین کرده و پلنگ هم از بالا شیرجه زد و دو نفری از خجالتش درآمدند تا دیگر کسی در این موقعیت ها هوس تمشک نکند و به فکر رهایی خودش باشد، شکمو! http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💙💙💠💠💙💙💠💠💙💙💠💠
#بسته_سلامتی درمان «کم‌خونی و رنگ‌پریدگی» با مصرف این میوه گرمسیری کسانی که با معده خالی، خرما مصرف می‌کنند کمتر دچار کم‌خونی می‌شوند و بدنی مقاوم در برابر باکتریها و ویروسها خواهند داشت. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇 بعدکلی پیش وکیل👨💼 رفتن وحل اختلاف نتیجه ای که گرفتم دادن دیگه پدرمو ازادی اون ،،بافروختن طلا وجمع کردن پس اندازهایمون وکمک عمهام تونستم پدرمو آزاد کنم ،،،ودقبال کاری که برای پدرم کرده بودم وپدرم نداشت که پول مارو💷 پس بده با اصرارزیاد پدرم👴 ومخالفت علی پدرم منو به دفترخانه برد و3طبقه خونه ای رو که داشت به نام من کرد وپشت سراین کار تقاضای طلاق همسرش..... با کمی رفت وامددادگاه⚖ برای طلاق ازاین کاربه خاطردخترشون پدرم منصرف شد ودوباره به ناچاربه زندگی کناراوناادامه داد ولی نامادریم وپسراش قبول نداشتن که پدرم خونه روبه نام من کرده درواقع پدرم سوری خونشو به من فروخته بود که درآینده نتونن ازم بگیرن دختروپسرای منم بزرگ شده بودن ،،دختردانشجو👩🎓رشته حسابداری بود وپسرم دیپلم💁♂ واوج رفتن به سربازی وپسرکوچکم هم برای کلاس اول آماده میشد وخواهربرادرای من ازمحبت کردن به خودم وبچهایم کوتاهی نمیکردن تمام زندگی من شده بودم ودرکناراونا لذت میبردم برادرام ازهیچ گونه امیدواری خواهرانه کوتاهی نمیکردن واجازه نمیدادن که کسی ازاقوام یا دوست وآشنا بین ما دخالتی داشته باشن وما کناراونا وهمسراشون که هرکدوم ی بچه کوچلو داشتن👶 خوش وخرم بودیم ولی نبود مادرم همیشه بین ما خالی بود من خداروشکرمیکنم که مادرم رو دوباره به من دادتا بتونم خواهروبرادران مهربونی داشته باشم😍☺️ وهمیشه براشون آرزوی سلامتی وخوشبختی رو دارم 💜 💜 پایـــان 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
🍒 داستان واقعی و آموزنده با نام 👈 🍒 👈 نامه طولانی- تقریبا پنجاه صفحه ایی- مونس را خواندم و آن را کنار گذاشتم اما تا خود صبح همچون دیوانه ها طول و عرض حیاط قدیمی خانه مان را قدم زدم و به مونس فکر کردم. دمادم صبح بود که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. فورا آماده و سپس راهی آدرسی که مونس در انتهای نامه اش برایم نوشته بود، شدم. باور کنید اصلا قصد نوشتن سرگذشت زندگی مونس را نداشتم و در تمام مدت پنج ماهی که با او در ارتباط بودم فقط از دوستی با او که دختری فرهیخته و با شعور بود لذت می بردم تا اینکه  چند روز قبل خبر فوت مونس حسابی شوکه ام کرد و همین شد که دست به قلم بردم و شروع به نوشتن کردم. چه می دانم؟ باور کنین این روزها شدیدا تحت فشار هستم، پدرم کنج خانه افتاده و حالش هر روز بدتر از قبل می شود. او ذره ذره از بیماری آب می شود و من ذره ذره از غصه! حال فکرش را بکنید که در این گیرو دار دوستت را، کسی که همه به جرم دخترفراری بودن به او به چشم دیگری نگاه می کنند را ازدست بدهی و بعد غم های عالم هوار شود روی دلت! دوستان خوبم، قصدم از نوشتن این سرگذشت واقعی عبرت آموزی برای دیگران نیست. قصدم این نیست که دو صفحه را سیاه کنم چون سوژه های «فارغ از هرزنده باد و مرده باد!» زیاد دارم. فقط می خواهم از این طریق، از طریق نوشتن سرگذشت زندگی مونس غصه ایی که از غرق شدن این دختر را می خورم، با شما تقسیم کنم. فقط می خواهم از این طریق شما دوستان و همراهان همیشگی با من همدردی کنید تا به کسانی که تصور می کنند «قبح فرار دخترا از خونه دیگه ریخته!» بگوئیم که هنوز هم که هنوز است دلمان از آواره و تباه شدن این دخترکان معصوم به درد می آید!  مرا ببخشید، با پرحرفی ام مصدع اوقاتتان شدم!                              ******************** - چهار سال بیشتر نداشتم که طعم بی مادری رو چشیدم. کسی نفهمید چرا و چطوری وقتی مادرم داشت قابلمه غذا رو روی چراغ نفتی می ذاشت، یه دفعه شعله های بی رحم آتیش تمام بدنش رو دربرگرفت و دقایقی بعد فقط یه جسم جزغاله شده  ازش به جاموند. تا چند ماه بعد از فوت مادرم برای همه فامیل عزیز بودم اما وقتی عمه و خاله و عمو و دایی از نگه داشتنم خسته شدن آستیناشون رو زدن بالا و برای پدرم زن گرفتن. نامادری م که قبلا یکبار ازدواج کرده و بعد خیلی زود از شوهرش جدا شده بود، زن با سیاستی بود. معلوم بود که می خواد جای پاش رو تو زندگی پدر که یه مرد ثروتمند بازاری بود، محکم کنه. واسه همین هم فوری باردار شد و در عرض سه سال دو تا بچه به دنیا آورد. نمی گم نامادری م زن بدی بود نه، گناهش رو نمی شورم اما هیچ وقت اونطور که دو تا بچه خودش رو دوست داشت و بهشون محبت می کرد با من مهربون نبود. بود و نبود من تو اون خونه براش هیچ فرقی نداشت و خوب می فهمیدم که فقط برای اینکه صدای اعتراض پدرم در نیاد، ترو خشکم می کرد. هفت ساله بودم که موقع برگشتن از مدرسه یه موتور با سرعت از پشت سر بهم زد....... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها👇 @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
❤امام على عليه السلام: 🍃قيمَةُ كُلِّ امرِىًءما يُحسِنُ 💰ارزش هر انسان، به چيزى است كه نيك مى داند💰 📚حکمت 81 نهج البلاغه @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh