هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
#داستان_آموزنده_واقعی
داستانی پندآموزازدختران فریب خورده
#نازنین
#قسمت_اول
سلام خدمت اعضای کانال
داستان تلخ زندگیمو نوشتم،و امیدوارم برای کسی چنین اتفاقی نیفته
من نازنین هستم22ساله... داستان تلخ زندگیم برمیگرده به 3ساله پیش19سالم بود..دخترشادوشیطونی بودم وزندگی خوبی درکنارخانوادم داشتم باپدرومادرم وبرادرکوچکترم که10سالشه زندگی میکردم 👨👩👧👦
ماهیچ مشکلی توزندگی نداشتیم، ازلحاظ مالی هم سطح بالایی داشتیم وخیلی مرفه بودیم بعدازاینکه دیپلم گرفتم وارد دانشگاه🎓 شدم..
دخترچشم وگوش بسته ای بودم ودلم نمیخواست باپسری رابطه داشته باشم دوست داشتم درآینده که ازدواج کردم همسرم اولین مردزندگیم باشه تودانشگاه چندین بار بهم پیشنهاد شد اماقبول نکردم من حتی اعتقاد به دوست پسراجتماعی هم نداشتم وندارم چون ازنظرمن یک جورگول زدن انسانه.. ازلحاظ چهره صورت زیبایی داشتم👩💼 واطرافیان هم میگفتن
وهمین زیبایی کاردستم داد
یک روز که از دانشگاه به خونه برگشتم دیدم بابام بامردی توخونه هستن کلی برگه جلوشون بود ومشغول حساب کتاب بودن،،فهمیدم که بایدازهمکارای بابام باشه رفتم توسلام دادم مردی حدودا32_33ساله بودلباس های فاخروشیکی پوشیده بودچهری جذابی هم داشت به احترام من ازجابلندشدوخیلی مؤدب احوالپرسی کرد....رفتم تواتاقم لباسام روعوض کنم که بابام اومدوگفت: نازنین اگرزحمتی نیست برامون کیک وشربت بیارمادرت نیست پذیرایی کنه!!!گفتم :چشم بابا؛راستی این 👨💼آقاکیه؟بابام گفت: صاحب کارخونه ای که شرکت ماباهاش قرارداد داره، میخواستیم بریم شرکت حساب وکتاب که دیدم نزدیک خونه ایم گفتم بیاداینجا....باورم نمیشدمردی به این جوونی صاحب کارخونه باشه...
ازاتاق رفتم سمت آشپزخونه تابراشون وسیله پذیرایی روآماده کنم رفتم توسالن اون آقاتنهانشسته بود وبابام رفته بود طبقه بالا ازاتاقش مدارک بیاره،،سینی شربت روگذاشتم🍹 رومیزورفتم میوه وکیک رو هم آوردم گذاشتم رومیز...
سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکردم میخواستم برگردم تواتاقم که گفت: شمادانشجوهستید؟گفتم بله گفت چندسالتونه؟گفتم19
گفت من آرمین هستم وازآشناییتون خوشوقتم شمااسمتون چیه؟
گفتم ممنون من هم نازنین هستم خواستم برم تواتاقم تانگاه سنگینش روحس نکنم که گفت:نازنین میدونی توخیلی خوشگلی؟داشتم ازخجالت آب میشدم
همینطوری که داشت منو برانداز میکرد حرف های زشتی به زبون می اورد!!!!😕بانفرت بهش نگاه کردم وبدون هیچ حرفی باسرعت رفتم سمت اتاقم...باورم نمیشد مردی که تاچندلحظه پیش فکرمیکردم خیلی متشخصه انقدر هیز باشه...
تودلم بابام وسرزنش کردم که چرااین آدم رواورده خونمون دیگه ازاتاق بیرون نرفتم تااینکه رفت .چندروزی ذهنم درگیرش بودچون ازلحن صحبتش ترسیده بودم امابعدش کلا فراموشش کردم .چندماهی گذشت تااینکه یکشب بابام باچهره ای ناراحت اومدخونه وگفت:
که تویه شرکت مشکلی پیش اومده و مبلغ خیلی زیادی بدهی بالاآورده که همه ی بدهی هاش مربوط به کارخونه ی آرمین میشد وطلبکارش آرمین بود..مدتی بابام خیلی درگیر بود ومیگفت:اگه کل زندگیمون روهم بفروشیم اندازه بدهیمون نمیشه
گفت: میرم باآرمین صحبت میکنم ومهلت میگیرم.. اماوقتی رفت وبرگشت خیلی عصبانی بود😡
گفت: آرمین بهش گفته فقط در یک صورت مهلت میدم اونم اینکه نازنین روبه عقد من دربیاری و باهم ازدواج کنیم ،اونوقت نصف بدهیت رو بهت می بخشم و نصف دیگه ش روهم میتونی ماه به ماه بهم برگردونی!!
بابام اعصبانی بودو داد میزد:مرتیکه ی چشم سفیدخجالتم نمیکشه تا دوسال پیش زن داشت که باهم اختلاف داشتن وطلاقش داد حالا این آدم دختر من رو میخواد که 13سال هم ازش بزرگتره32سالشه دخترمن 19سالشه....من ومامانم باسختی آرومش کردیم...
بابام چندین بار رفت پیش آرمین تاراضیش کنه کوتاه بیاد ولی آرمین کوتاه نیومد وقتی دیدبابام شرطشوقبول نکرد حکم جلب بابام رو گرفت وانداختش زندان 😔
من ومامانم به هر دری زدیم نتونستیم پول جورکنیم، مبلغش خیلی بالابوداگرخونه روهم میفروختیم هم بی سر پناه میشدیم هم درمقابل اون بدهی چیزی نبود
دو ماه بود که بابام زندان بود وماخیلی سختی کشیدیم مامانم مدام گریه میکرد
ومن عذاب وجدان داشتم که بابام بخاطرمن افتاده زندان تااینکه تصمیمم روگرفتم رفتم آدرس محل کارآرمین وپیداکردم ورفتم کارخونه ش.. خیلی جای بزرگ ومدرنی بود،اسمم وبه منشی گفتم تابه آرمین گفت :نازنین باهاتون کارداره سریع آرمین گفت : بفرستش بیاد تو.. رفتم تواتاقش خیلی استرس داشتم گفت: به به نازنین خانم ! چه عجب یادی ازماکردی!!گفتم :اومدم باهات صحبت کنم!!گفت باشه میشنوم
گفتم :من قبول میکنم باهات ازدواج کنم،،اماقول بده بابامواز زندان آزادکنی.. گفت :چشم عزیزم قول میدم اومد کنارم با فاصله نزدیک نشست ،کشیدم کنار گفت:
نترس کاری باهات ندارم،گفت...
❤️ #ادامه_دارد
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🖤💗🖤💗🖤💗🖤💗🖤💗🖤
#سرگذشت_واقعی
#عشق_مجازی
#قسمت_اول
سلام 🌺
💓میخام داستان واقعی زندگی خودمو براتون تعریف کنم تا ب راحتی گول نخورین و بازیچه دست کسی نشین😔
من تو یه خانواده ای بزرگ شدم که کاملا از همه لحاظ به عقاید دینی اعتقاد کامل دارند و سخت گیر هستند.
من پسر 6 ام خانوادم هستم💁♂ و خواهر نداریم.من از همون بچگی با برادرام فرق داشتم.شیطنت زیادم همیشه مورد نفرین خانوادم و بقیه بود .هر سال که بزرگتر میشدم به کارای بدی که انجام میدادم اضافه میشد.تا اینکه به دوران دبیرستان رسیدم.4 سال است که ساندا کار میکنم.همیشه پدرم درگیر دعواهای من بود .
به حدی رسیدم که کارم به دعواهای فجیع خیابونی کشید.یه نفرو با چاقو زدم 🔪و 13 ماه به حبس محکوم شدم و پرداخت 28 میلیون جریمه نقدی.بعداز آزادیم کلا ترد شده بودم از همه جا.😞شدم ی آدم افسرده روانی.در سال 94
یروز ظهر یه دختری تو لاین اددم کرد.میگفت از عکس پروفایلم خوشش اومده بود منم اهمیتی ندادم .همیشه لایک میکرد و می اومد پی وی.کنجکاو بود که چرا اینقد ناراحتم.
یکم باهاش حرف زدم.کم کم هرچقدر که میگذشت حرفاش بهم آرامش میداد.بعد دوماه احساس کردم بهش علاقمند شدم💞.یروز بهش گفتم اونم گفت که از روز اول آشنایی همچین حسی داشته.ازون روز من دیگ داشتم عوض میشدم.با حرفاش تمام کارای بدمو میزاشتم کنار.ولی اون دختر 600 کیلومتر ازم دور بود..
اون دانشجو پرستاری بود و من یه پسر که همه چیو از دست داده بودم .بهم میگفت خیلی دوست داره جز خانوادم بشه.( پدر و برادرام باغدار هستن و املاک زیادی داریم)
منم از خدام بود..بحدی عاشقش شدم که دیگ فکر و ذکرم اون بود.اسمش پروانه بود.شبا تا صبح حرف میزدیم💏 همیشه از زندگیم سوال میکرد و اونم همه چیو میگفت.
سال 95 اول عید گفت امیر چند روز زنگ نزن درس دارم.گفتم باشه.بعد 16 روز زنگ زد خوشحال بودم.ولی رفتارش عوض شده بود.گفت امیر یچیزی بگم دلخور نمیشی.گفتم بگو....
ادامه دارد.....
🖤💗🖤💗🖤💗🖤💗🖤
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصلهاینیست....🍒
👈 #قسمت_اول
✍🏼با سلام خدمت تمامی خواهران و برادرانم واعضای مهربان کانال شمیم رضوان🌹
من شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت هدایت برادرم رو براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من کمونیست باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم بیدین بود...
اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم...
ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که ازدواج کرده و تو یه شهر دیگه ست
بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا نماز میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی عادت هست نه از روی عبادت.
ولی در عین حال خانواده ای شاد و خیلی صمیمی هستیم پدر مادرم واقعا عاشق هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم فیلم بازی میکنن پدرم هر موقع که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت استقبال پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم مسافرت طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت :
دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد...
پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم شوخی میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو قلقلک میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟
و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که احترام زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق اعتراض نداره
و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست...
👈و اما سرگذشت زندگی برادرم...
✍🏼برادرم 16سال داشت و خیلی علاقه به کتاب خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب کمونیستی یا روانشناسی بود و روزبه روز تو دنیای بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن...
چون توی اخلاق و ورزش آدم موفقی بود خیلی مودب و خوش رفتار بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته کیوکوشین داشت و تا حالا کسی پشتش رو به زمین نزده بود و این افتخار پدر و عموم بود که همه جا پزش رو میدادن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت احسان ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت ماشین ،پول ،لباس های مد روز و...
😔از کتابهایی که میخوند کفرگویش روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری خاکسپاری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته...
ولی مادرم گفت که عیبه باید با جای پدرت بری ناچار رفت شب دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟
عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که سرخاک گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست...
شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در فریاد میزد در باز کن در باز کن زود باش درو باز کن....
با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود پرده هارو کشید...
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احسن_القصص
#آخرین_عروس
#قسمت_اول
#دردعشقرادرمانینیست
_مادر! به من چند روزی فرصت بده!
_برای چه؟
_می خواهم در مورد همسر آینده ام فکر کنم و تصمیم بگیرم.
_این کار فکر کردن نمی خواهد. آخر چه کسی بهتر از پسر عمویت برای تو پیدا می شود؟
مادر نزدیک می آید و روی ملیکا را می بوسد. او آرزو دارد دختری هر چه زودتر ازدواج کند. اگر این ازدواج صورت بگیرد به زودی ملیکا، ملکه کشور روم خواهد شد.
همه دختران روم آرزو دارند که جای ملیکا باشند، اما چرا ملیکا روی خوشی به این ازدواج نشان نمی دهد؟ آیا او دلباخته مرد دیگری شده است؟آیا او عشقِ دیگری در دل دارد؟
مادر ملیکا از اتاق بیرون رفت. ملیکا از جا بر میخیزد وبه سمت پنجره می رود. هیچکس از راز دل او خبر ندارد.
درست است که او در قصر زندگی می کند اما این قصر برای او زندان است. این زندگیِ پر زرق و برق برایش هیچ جلوه ای ندارد.
همه روی زرد ملیکا را می بینند و نمی دانند در درون او شوری برپاست.
مادر ملیکا خیال می کند که او گرفتار عشق دیگری شده است. اما ملیکا گرفتار شک شده.
او از کودکی به خدا و مسیح اعتقاد داشت و به کلیسا می رفت و مانند همه مردم به سخنان کشیش های مسیحی گوش می داد.
آن روز ها چهره کشیش ها برای ملیکا چهره آسمانی بود، کشیش ها کسانی بودند که می توانستند گناهان مردم را ببخشند.
مردم برای اعتراف به نزد آنها میرفتند تا خدا گناهان آنها را ببخشد.
او بزرگ تر شد چیز هایی را دید که به دین آنها شک کرد. او می دید کشیش ها که از تر ک دنیا سخن می گویند، وقتی به این قصر می آیند چگونه برای گرفتن سکه های طلا هجوم می آوردند!
ملیکا چیز های زیادی را در این قصر دیده بود، بارها دیده بود که چگونه کشیش ها با شکم های برآمده، ظرف های طلایی غذا را پیش کشیده و مشغول خوردن می شدند!
او به دینی که اینان رهبرش بودند شک کرده بود، درست است که او دختری از خانواده قیصر روم بود اما نمی تواست ببیند که دین خدا بازیچه گروهی بشود که خود را بزرگان دین می دانند و نان حکومت روم را می خوردند!
او از این جماعت بخش می آید ولی خدا را دوست دارد و به عیسی و مریم مقدس عشق می ورزد....
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#بسمربالشهدا
📚 #داستانعاشقانهواقعی
#دومــدافــع
1⃣ #قسمــــــت_اول
آخــــر هفته قـــرار بود بیان واســــه خواستگاری
زیاد برام مهــم نبود کہ قــرارہ چ اتفاقی بیوفتہ حتی اسمشم نمیدونستم ، مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطــر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم
_عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا پیش شهید گمنام
شهیدی ک شده بود محرم رازا و دردام رفیقی ک همیشہ وقتی ی مشکلی برام پیش میومد کمکم میکرد ...
#فرزندروحالله
این هفتہ بر عکس همیشه چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخه گل گرفتم
کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش
_بهش گفتم:شهید جان فردا قـــراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه
خوب ک چی الان این چی بود من گفتم.. ...
من ک نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما....
احساس کردم یہ نفر داره میاد ب ایـن سمت پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونه
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
-اسمااااااااء
_(ای وای خدا ) سلام مامان جانم
_جانت بی بلا فردا چی میخوای بپوشی؟
_فردا
_اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یه چادر مگه چہ خبره یه آشنایی سادست دیگہ عروسی ک نیست....
این و گفتم و رفتم تو اتاقم
ی حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود
وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـن مامان جان مـن...
همینطوری ک ه داشتم فکر میکردم خوابم برد....
#ادامــه_دارد...
🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
📚 #داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
2⃣ #قسمـــــت_دوم
چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو.
_وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا... (یدفہ زنگ و زدن )
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
سنم و یکم برده بود بالا
با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ🏃
عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده
خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من
چاے و ریختم مامان صدام کرد
_اسماء جان چایے و بیار☕️
خندم گرفت مثل این فیلما
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
به جناب خواستگار ک رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون آقاےسجادے
ایـݧ جاچیکار میکنہ
ینی این اومده خواستگارے من
واے خدا باورم نمیشہ
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود
اما چاره اے نبود باید میرفتم .....🚶🚶
◀️ ادامـــــہ دارد...
#داستان
اگر آن زن شما را بخشيد من هم شما را بيامرزم
👈 #قسمت_اول
در ميان بنى اسرائيل پادشاهى بود كه يك قاضى داشت و آن قاضى برادرى كه به صدق و صفا و صلاح معروف بود و آن برادر زن صالحه اى كه از نسل پيامبران بود. پادشاه را كارى پيش آمد كه مى بايست كسى را دنبال آن مى فرستاد به همين خاطر به قاضى خود گفت:
كه مرد خوب و مورد اعتمادى را برايش پيدا كند، قاضى هم برادر خود را معرفى كرد و گفت:
كسى را معتمدتر از او سراغ ندارم.
سپس كار پادشاه را با برادرش در ميان گذاشت و از او خواست كه خودش را براى سفر مهيا كند او قبول نكرد و گفت: من نمى توانم زن خود را تنها بگذارم، قاضى بسيار اصرار و پافشارى كرد تا برادرش را مجبور به سفر كرد و او چون مضطر شد گفت:
اى برادر! بعد از خدا همه چيز من زنم مى باشد، من براى او خيلى دل واپسم تو بايد قول بدهى كه بعد از من كارهاى او را انجام دهى و نگذارى او سختى ببيند، قاضى قبول كرد و برادرش رفت در حالى كه زن او از رفتنش راضى نبود. قاضى بخاطر قولى كه به برادر خود داده بود زياد پيش زن برادر خود مى آمد و از نيازهاى او مى پرسيد و كارهاى او را انجام مى داد تا اينكه سرانجام شيطان كار خود را كرد و محبت آن زن را در دل او انداخت و زن برادر خود را وادار به زنا كرد ولى زن قبول نمى كرد و هر چه اصرار مى كرد، زن امتناع مى نمود.
قاضى به زن گفت:
به خدا سوگند اگر قبول نكنى به پادشاه مى گويم كه اين زن زنا كرده و نزد من ثابت شده است. زن گفت:
هر كار كه مى خواهى بكن كه من زنا نخواهم كرد.
قاضى نزد پادشاه رفت و گفت:
زن برادرم زنا كرده. پادشاه گفت:
او را سنگسار كن
✍ ادامه دارد....
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
#داستان
اگر آن زن شما را بخشيد من هم شما را بيامرزم
👈 #قسمت_اول
در ميان بنى اسرائيل پادشاهى بود كه يك قاضى داشت و آن قاضى برادرى كه به صدق و صفا و صلاح معروف بود و آن برادر زن صالحه اى كه از نسل پيامبران بود. پادشاه را كارى پيش آمد كه مى بايست كسى را دنبال آن مى فرستاد به همين خاطر به قاضى خود گفت:
كه مرد خوب و مورد اعتمادى را برايش پيدا كند، قاضى هم برادر خود را معرفى كرد و گفت:
كسى را معتمدتر از او سراغ ندارم.
سپس كار پادشاه را با برادرش در ميان گذاشت و از او خواست كه خودش را براى سفر مهيا كند او قبول نكرد و گفت: من نمى توانم زن خود را تنها بگذارم، قاضى بسيار اصرار و پافشارى كرد تا برادرش را مجبور به سفر كرد و او چون مضطر شد گفت:
اى برادر! بعد از خدا همه چيز من زنم مى باشد، من براى او خيلى دل واپسم تو بايد قول بدهى كه بعد از من كارهاى او را انجام دهى و نگذارى او سختى ببيند، قاضى قبول كرد و برادرش رفت در حالى كه زن او از رفتنش راضى نبود. قاضى بخاطر قولى كه به برادر خود داده بود زياد پيش زن برادر خود مى آمد و از نيازهاى او مى پرسيد و كارهاى او را انجام مى داد تا اينكه سرانجام شيطان كار خود را كرد و محبت آن زن را در دل او انداخت و زن برادر خود را وادار به زنا كرد ولى زن قبول نمى كرد و هر چه اصرار مى كرد، زن امتناع مى نمود.
قاضى به زن گفت:
به خدا سوگند اگر قبول نكنى به پادشاه مى گويم كه اين زن زنا كرده و نزد من ثابت شده است. زن گفت:
هر كار كه مى خواهى بكن كه من زنا نخواهم كرد.
قاضى نزد پادشاه رفت و گفت:
زن برادرم زنا كرده. پادشاه گفت:
او را سنگسار كن
✍ ادامه دارد....
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🔴 ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻛﺎﻓﻲ (ﺭﻩ) ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﺑﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﮔﺎﻭﺩﺍﺭﻱ از زبان ﺷﻬﻴﺪﺷﻴﺦ ﺍﺣﻤﺪ ﻛﺎﻓﻲ (ﺭﻩ):
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻭﻋﺪﻩ ﻣﻲﻛﻨﻢ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﻣﻲﺭﻡ، ﺷﻬﺮ ﺳﺎﻭﻩ ﺍﺳﺖ ﻧﺰﺩﻳﻜﻪ ﻗُﻤﻪ، ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ، ﻳﺎﺩﺗﻮﻥ ﻭﺑﺎ ﻭ ﻃﺎﻋﻮﻥ ﮔﺎﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﺎﻭﺍ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﺮﺩﻥ، ﺗﻮ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻋﻈﻤﺖ ﭼﻬﺎﺭ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﻳﻚ ﻣﺜﻘﺎﻝ ﺷﻴﺮ ﻭ ﻛﺮﻩ ﻭ ﻣﺎﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻛﺴﻲ ﻧﺨﻮﺭﻩ، ﻣﺒﺘﻠﺎ ﻣﻴﺸﻪ، ﻣﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺷﺪﻳﻢ ﻋﺼﺮﻱ ﺑﻮﺩ
ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺳﺎﻭﻩ، ﻳﻚ ﻭﻗﺖ ﺩﻳﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺷﻴﻨﺎﻱ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍ ﻭﺍﻳﺴﺎﺩﻩ، ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ؟
ﮔﻔﺘﻦ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍ ﺁﻣﺪﻥ ﺟﻠﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻣﺪﺍﺭﻱﻫﺎ ﺍﻳﻦ ﮔﺎﻭﺍﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﺒﺘﻠﺎ ﻣﻲﺷﻦ ﺑﻪ ﻭﺑﺎ ﻭ ﻃﺎﻋﻮﻥ ﻓﻮﺭﻱ ﺳﺮ ﻭ ﺩﻡ ﺷﻮﻥ ﻣﻲﮔﻴﺮﻥ ﻣﻲﺍﻧﺪﺍﺯﻥ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻣﻲﺑﺮﻥ ﺗﻮ ﺻﺤﺮﺍ ﺁﺗﺶ ﻣﻲﺯﻧﻨﺪ...
ﮔﺎﻭ ﻳﻜﻲ ﺩﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﻳﻜﻲ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ، ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﮔﺎﻭﺩﺍﺭﻫﺎﻱ ﻣﻬﻢ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺩﻭ ﻫﺰﺍﺭﺗﺎ ﮔﺎﻭ ﺗﻮ ﮔﺎﻭﺩﺍﺭﻳﺶ ﺩﺍﺷﺖ، ﻫﻤﻴﻦ ﺟﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻣﺎ ﻭﺍﻳﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍﻩ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻳﻚ ﻭﻗﺖ ﺩﻳﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺟﺎﺩﻩ ﺳﺮ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﭘﺎﻡ ﺑﺮﻫﻨﻪ
ﺁﺳﺘﻴﻨﺎﺷﻮ ﺯﺩﻩ ﺑﺎﻟﺎ ﻣﺜﻞ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ، ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﻡ ﺩﺍﺭﻳﺶ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﻱ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻣﻦ ﺭﺩ ﺷﻪ ﺑﺮﻩ ﺁﻧﻮﺭ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺳﺎﻭﻩ، ﻳﻪ ﻭﻗﺖ ﺗﺎ ﺩﻳﺪ ﻣﻦ ﺟﻠﻮ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺩﻭﻳﺪ ﺁﻣﺪ، ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺟﻮﻥ ﻗﺮﺑﻮﻧﺖ ﺑﺸﻢ ﺁﻗﺎﻱ ﻛﺎﻓﻲ ﺟﺎﻥ ﻳﻪ ﺩﻋﺎﻳﻲ، ﻳﻪ ﺗﻮﺳﻠﻲ، ﻳﻪ ﺧﺘﻤﻲ، ﻳﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺳﺮﺍﻍ ﻧﺪﺍﺭﻱ، ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﭼﻲ؟
ادامه دارد...
#قسمت_اول
➥ @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
#داستان
اگر آن زن شما را بخشيد من هم شما را بيامرزم
👈 #قسمت_اول
در ميان بنى اسرائيل پادشاهى بود كه يك قاضى داشت و آن قاضى برادرى كه به صدق و صفا و صلاح معروف بود و آن برادر زن صالحه اى كه از نسل پيامبران بود. پادشاه را كارى پيش آمد كه مى بايست كسى را دنبال آن مى فرستاد به همين خاطر به قاضى خود گفت:
كه مرد خوب و مورد اعتمادى را برايش پيدا كند، قاضى هم برادر خود را معرفى كرد و گفت:
كسى را معتمدتر از او سراغ ندارم.
سپس كار پادشاه را با برادرش در ميان گذاشت و از او خواست كه خودش را براى سفر مهيا كند او قبول نكرد و گفت: من نمى توانم زن خود را تنها بگذارم، قاضى بسيار اصرار و پافشارى كرد تا برادرش را مجبور به سفر كرد و او چون مضطر شد گفت:
اى برادر! بعد از خدا همه چيز من زنم مى باشد، من براى او خيلى دل واپسم تو بايد قول بدهى كه بعد از من كارهاى او را انجام دهى و نگذارى او سختى ببيند، قاضى قبول كرد و برادرش رفت در حالى كه زن او از رفتنش راضى نبود. قاضى بخاطر قولى كه به برادر خود داده بود زياد پيش زن برادر خود مى آمد و از نيازهاى او مى پرسيد و كارهاى او را انجام مى داد تا اينكه سرانجام شيطان كار خود را كرد و محبت آن زن را در دل او انداخت و زن برادر خود را وادار به زنا كرد ولى زن قبول نمى كرد و هر چه اصرار مى كرد، زن امتناع مى نمود.
قاضى به زن گفت:
به خدا سوگند اگر قبول نكنى به پادشاه مى گويم كه اين زن زنا كرده و نزد من ثابت شده است. زن گفت:
هر كار كه مى خواهى بكن كه من زنا نخواهم كرد.
قاضى نزد پادشاه رفت و گفت:
زن برادرم زنا كرده. پادشاه گفت:
او را سنگسار كن
✍ ادامه دارد....
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_ابراهیم علیه السلام #قسمت_اول
🔹حضرت ابراهیم علیه السلام 🔹
حضرت ابراهيم علیه السلام مشهور به ابراهیم خلیل، دومین پیامبر اولوالعزم است.
ابراهیم در بین النهرین به پیامبری مبعوث شد و نمرود حاکم زمان خود و مردم آن ناحیه را به آیین توحید دعوت کرد.
عده کمی دعوت او را پذیرفتند و چون او از ایمان آوردن آنها مأیوس شد، به فلسطین مهاجرت کرد. برپایه آیات قرآن، قوم بت پرست ابراهیم، او را به جهت آنکه بت هایشان را شکسته بود، در آتش انداختند، اما آتش به فرمان خدا سرد شد و ابراهیم از آن سالم بیرون آمد
#حضرت_ابراهیم علیه السلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
#احادیث
#تفسیر_قرآن
🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺
@tafakornab
#حکایاتبهلولوملانصرالدینضربالمثل👆
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه #قسمت_اول
☯️ حکایت رانده شدن «رسول ترک» از مجلس عزاداری امام حسین(ع)
دقایقی از آمدن رسول نگذشته بود که چند نفر از اعضای هیأت به دور مسئول هیأت حلقه زدند، از طرز نگاهشان پیدا بود که درباره رسول صحبت میکنند. بعد از دقایقی، جوانی میان آنها قد راست کرد و یک راست به سوی رسول رفت.
در مجلس عزاداری امام حسین(ع) افراد مختلفی از اقشار مختلف حضور پیدا میکنند؛ تفاوتی نمیکند که زاهد باشی یا بنده گناهکار، مهم این است که مجلس حسین(ع) دارالشفاست برای کسانی که مریض هستند چه مریض جسمی و روحی، مهم این است که روضه سیدالشهدا انسان را از فرش به عرش رهنمون میکند، پس عزادار حسین محترم است و بانی مجلس موظف است که حرمت عزادار مولایش را حفظ کند.
یکی از مشهورترین عزاداران حسینی که به لطف حضرتش رهنمون و عاقبتبه خیر شد، دادخواه خیابانی مشهور به «رسول ترک» است. عربدهکشی که به واسطه حبّ ابیعبدالله(ع)، پروردگار عالم او را به مقام انسانیت رساند و به جایی رسید که یک هفته قبل از مرگش، از زمان و محل آن آگاه شد!
به همین منظور در دهه اول محرم به شرح چگونگی هدایتشدن «رسول ترک» از کتابی به همین نام تألیف محمد حسن سیفاللهی میپردازیم.
قبر رسول ترک در قبرستان نو شهر قم
*رسول ترک چگونه آزاد شده امام حسین(ع) شد
در یکی از شبهای دهه اول محرم مردی با ابهت و قوی هیکلی به سوی یکی از هیأتهای اطراف بازار تهران در حرکت بود، آن مرد نامش رسول بود و چون اهل تبریز بود تهرانیها به او رسول تُرک میگفتند، رسول ترک آن شب نیز به سوی هیأت و جلسه روضهای میرفت که مسئولین و بعضی از شرکت کنندگان در آن هیأت از اینکه رسول ترک به هیأت و جلسه آنها میآمد، بسیار ناراحت و ناخشنود بودند.
در این چند شبی که از ماه محرم گذشته بود، رسول ترک هر شب در آن هیأت حاضر شده بود. او در این چند شب به همه نشان داده بود که نمیتوانند مانند بسیاری از شرکتکنندگان و عزاداران در گوشهای از مجلس آرام و ساکت بنشیند، او خودش را متفاوت از دیگران حس نمیکرد و فکر میکرد میتواند در آن جلسات هر کاری که هر یک از اعضای هیأت میکند، او نیز انجام دهد.
او حتی بدش نمیآمد تا در نظم و ترتیب بخشیدن به مراسم عزاداری نیز دخالت کند، هر چند که همه حرکتها و کارهای رسول با نوعی شلوغکاری همراه بود، اما به هیچ وجه اساس و ریشه این نارضایتیها و دلخوریهای اهل هیأت به خاطر این شلوغکاریها نبود، آنها از مرام و شخصیت رسول ناراحت بودند، آنها فکر میکردند که وجود و حضور چنین آدمی، هیأت و جلسه عزاداری و توسل را از شور و اخلاص و صفا باز میدارد و حق هم در ظاهر با آنها بود، زیرا رسول آدمی قلدر و لات و لاابالی بود، او مردی بود که به فسق و زورگویی شهرت داشت، او یکی از قلدرهای شروری بود که گاه با مأموران کلانتریهای تهران نیز به طور جدی در میافتاد.
اما رسول ترک با تمام این گمراهیهایی که داشت، یک صفت و خصلت نیکو و عجیبی نیز داشت. او دوست داشت در ماههای محرم در هر شکل و حالتی که هست در جلسههای سوگواری و روضه سرور آزادگان عالم، حضرت حسین بن علی(ع) شرکت کند. او نسبت به امام حسین(ع) بسیار مؤدب بود، پدر و مادرش ارادت و محبت به امام حسین(ع) را از سنین کودکی در جان و قلب رسول کاشته بودند.
او گاهی قبل از اینکه بخواهد به سوی جلسه روضهای حرکت کند ابتدا دهانش را برای لحظاتی کوتاه در زیر شیر آب میگرفت و به خیال خودش دهانش را به این شکل آب میکشید تا دیگر نجس نباشد و آنگاه به سوی هیأت و جلسه روضهای به راه میافتاد.
رسول ترک آن شب نیز وارد هیأت شد، بسیاری از نگاههایی که به او میافتاد محترمانه و مهربانانه نبود، مسئول هیأت هم که آدمی خوش سیما و با صفا بود، با دیدن و مشاهده رسول، ناراحت به نظر میرسد. آن شب نیز رسول ترک به جمع عزاداران و اعضای آن هیأت پیوست و مشغول عزاداری و همنوایی با آنها شد.
اما دقایقی از آمدن و حضور رسول نگذشته بود که چند نفر از اعضای هیأت به دور مسئول هیأت حلقه زدند، از طرز نگاهشان پیدا بود که درباره رسول صحبت میکنند، بعد از دقایقی جوانی که میان آنها قد راست کرد و یک راست به سوی رسول رفت، رسول با لبخند از او استقبال کرد، آن جوان مشغول صحبت با رسول شده بود و نگاههای بعضی از حاضران به آن دو خیره و معطوف شده بود، لحظاتی نگذشته بود که کمکم آثار ناراحتی و غضب در صورت و چهره رسول ظاهر گشت، رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی به حرفها و صحبتهای آن جوان گوش میداد.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
📚ماجرای زن پاک دامن و مردان هوس باز
👈#قسمت_اول
📚کلینى به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمدالصادق صلواتالله علیه روایت کرده است که:
✍پادشاهى در میان بنىاسرائیل بود، و آن پادشاه قاضیى داشت، و آن قاضى برادرى داشت که به صدق و صلاح موسوم بود. و آن برادر، زن صالحهاى داشت که از اولاد پیغمبران بود.
🔹و پادشاه شخصى را مىخواست که به کارى بفرستد. به قاضى گفت که :
مرد قابل اعتمادی را طلب کن که به آن کار بفرستم.
قاضى گفت که: کسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم.
پس برادر خود را طلبید و تکلیف آن امر به او نمود. او ابا کرد و گفت :
🔸من زن خود را تنها نمىتوانم گذاشت. قاضى بسیار تلاش و اصرار کرد. ناچار پذیرفت و گفت:
اى برادر! من به هیچ چیز تعلق خاطر ندارم مگر همسرم، و خاطر من بسیار به او متعلق است. پس تو به جای من مواظب او باش و به امور او برس، و کارهاى او را بساز تا من برگردم.
🔹قاضى قبول کرد و برادرش بیرون رفت. و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود.
پس قاضى به مقتضاى وصیت برادر، مکرر به نزد آن زن مىآمد و از حوایج آن سؤال مىنمود و به کارهاى او اقدام مىنمود.
و محبت آن زن بر او غالب شد و او را تکلیف زنا کرد. آن زن امتناع و ابا کرد.
🔸قاضى سوگند خورد که :
اگر قبول نمىکنى من به پادشاه مىگویم که این زن زنا کرده است.
گفت: آنچه مىخواهى بکن؛ من این کار را قبول نخواهم کرد.
قاضى به نزد پادشاه رفت و گفت : زن برادرم زنا کرده است و نزد من ثابت شده است.
🔹پادشاه گفت که: او را سنگسار کن. پس آمد به نزد زن، و گفت :
پادشاه مرا امر کرده است که تو را سنگسار کنم. اگر قبول مىکنى مىگذرانم، و الا تو را سنگسار مىکنم. گفت: من اجابت تو نمىکنم؛ آنچه خواهى بکن.
🔸قاضى مردم را خبر کرد و آن زن را به صحرا برد و او را سنگسار کرد.
تا وقتى که گمان کرد که او مرده است بازگشت. و در آن زن رمقى باقى مانده بود.
چون شب شد حرکت کرد و از گود بیرون آمد و بر روى خود راه مىرفت و خود را مىکشید تا به دیرى رسید که در آنجا راهبی مىبود.
🔹بر در آن دیر خوابید تا صبح شد. و چون راهب در را گشود آن زن را دید و از قصه او سؤال نمود. زن قصه خود را بازگفت.
دیرانى بر او رحم کرد و او را به دیر خود برد. و آن دیرانى پسر خردى داشت و غیر آن فرزند نداشت، و مالى زیاد داشت.
🔸پس دیرانى آن زن را مداوا کرد تا جراحت هاى او التیام یافت و فرزند خود را به او داد که تربیت کند. و آن دیرانى غلامى داشت که او را خدمت مىکرد.
آن غلام عاشق آن زن شد و به او گفت: اگر به معاشرت من راضى نمىشوى جهد در کشتن تو مىکنم.
🔹گفت: آنچه خواهى بکن. این امر ممکن نیست که از من صادر شود.
گاه خداوند بندگانش را به سخت ترین آزمونها می آزماید و خوشا به حال کسی که صبر پیشه میکند و خشم خدا را به رضایت مردم نمیفروشد.
پس آن غلام آمد و فرزند راهب را کشت و به نزد راهب آمد و گفت:
🔸این زن زناکار را آوردى و فرزند خود را به او دادى، الحال فرزند تو را کشته است. دیرانى به نزد زن آمد و گفت:
چرا چنین کردى؟ مىدانى که من به تو چه نیکی ها کردم؟
زن قصه خود را بازگفت. دیرانى گفت که: دیگر نفس من راضى نمىشود که تو در این دیر باشى.
🔹بیرون رو. و بیست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دیر بیرون کرد و گفت: این زر را توشه کن، و خدا کارساز توست.
آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسید. دید مردى را بر دار کشیدهاند و هنوز زنده است.
🔸از سبب آن حال سؤال نمود، گفتند که: بیست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است که هر که بیست درهم قرض دارد او را بر دار مىکشند و تا ادا نکند او را فرو نمىآرند.
پس زن آن بیست درهم را داد و آن مرد را خلاص کرد. آن مرد گفت که: اى زن هیچ کس بر من مثل تو حق نعمت ندارد.
🔹مرا از مردن نجات دادى. هر جا که مىروى در خدمت تو مىآیم.
پس همراه بیامدند تا به کنار دریا رسیدند. در کنار دریا کشتی ها بود و جمعى بودند که مىخواستند بر آن کشتی ها سوار شوند.
مرد به آن زن گفت که: تو در اینجا توقف نما تا من بروم و براى اهل این کشتی ها به مزد کار کنم و طعامى بگیرم و به نزد تو آورم.
🔸پس آن مرد به نزد اهل آن کشتی ها آمد و گفت : در این کشتى شما چه متاع هست؟
گفتند : انواع متاع ها و جواهر. و این کشتى دیگر خالى است که ما خود سوار مىشویم.
گفت : قیمت این متاع هاى شما چند مىشود؟
🔹گفتند: بسیار مىشود؛ حسابش را نمىدانیم. گفت: من یک چیزى دارم که بهتر است از مجموع آنچه در کشتى شماست. گفتند:
چه چیز است؟ گفت: کنیزکى دارم که هرگز به آن حسن و جمال ندیدهاید.
گفتند : به ما بفروش.
🔸گفت: مىفروشم به شرط آن که یکى از شما برود و او را ببیند و براى شما خبر بیاورد و شما آن را بخرید که آن کنیز نداند. و زر به من بدهید تا من بروم. آخر او را تصرف کنید.
✍ادامه دارد...
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝