هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_؟واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_بیست_وچهارم✍دوربین های زنده
🌷روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم ... لهجه اش شبیه مردم خاورمیانه بود ... خودش رو معرفی کرد ... نشست و شروع کرد به صحبت کردن ...
راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف می کرد ... بعد از چند ساعت حرف زدن، بخش اصلی حرف هاش شروع شد ...
🌷- ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرف مون رو به گوش دنیا برسونیم ... ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای مسلمان داره چه بلایی بر سر زن ها میاد ... چطور مردها، زن ها رو به بند می کشن و استثمار می کنن ... ما باید ...
🌷با هیجان تمام و پشت سر هم حرف می زد ... و ازم می خواست بیام جلوی دوربین های تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم ... و از حق خودم و زن هایی مثل خودم دفاع کنم... نمی دونستم از این کار چه نیتی داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن ... برای همین خودم رو زدم به اون راه ...
🌷- شما از کدوم کشور مسلمانی؟
- چه فرقی می کنه ... مهم سرنوشت های یکسان ماست ... سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه ...
- ولی شوهر من، مسلمان نبود ...
- مگه شوهر شما ایرانی نبود؟ ...
🌷- چرا ... ایرانی بود ...
- مگه شوهر شما مسلمان نبود؟ ...
- نه، پدرشوهرم مسلمان بود ...
گیج می خورد نمی فهمید چی دارم بهش میگم ...
- من اصلا متوجه منظور شما نمیشم ... میشه واضح حرف بزنید ...
🌷- فکر می کنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی... من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم ... اما واقعا ما تلخ ترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ ... چیزی که من متوجه نمیشم اینه ... چرا ازم می خوای برم جلوی دوربین تلوزیون و حرف بزنم؟ ... زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن ... چرا با اونها حرف نمی زنید؟ ..
✍ادامه دارد......
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #تمام_زندگی_من
#قسمت_بیست_و_پنجم ✍((مرزهای آزادی))
🌷کلافه شده بود ... از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول ... اون از من می خواست حقیقت رو بگم ... ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه ...
🌷چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم ...
چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن ... بین تمام حرف های اونها یه چیز مشخص بود ... اونها اسلام رو هدف گرفته بودن ... موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان نبود...
🌷اونها می خواستن من بیام جلوی دوربین ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو به اسلام نسبت بدم ...
همین طور که داشتن حرف می زدن ... با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم ...
🌷- متاسفم ... من نمی تونم با شما همکاری کنم ...
با تعجب بهم نگاه کردن ...
- چرا خانم کوتیزنگه؟ ...
- چون کسی که مسلمان بود ... من بودم، نه همسرم ... من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود ...
🌷- اما در ایران، زنان زیادی مثل شما هستن ... زنانی که از حق مسلم آزادی برخوردار نیستن ...
خنده ام گرفت ...
- و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن ... خارج از چارچوب دین و اخلاق ، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن ... مهم آزادی نیست ... مهم مرزهای آزادیه ... مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟ ...
✍ادامه دارد......
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
°❀°♧°❀°♧°❀°♧°❀°♧
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🍒 سرگذشت آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصلهاینیست...🍒
👈 #قسمت_بیست_وچهارم
شب روز گریه شده بود کارم یه روز یکی به شادی زنگ زد گفت شما شادی خانم هستی؟ یکی باهاتون کار داره گفتن بیا بیمارستان ؛ شادی گفت تو هم بیا حوصله نداشتم از خونه برم بیرون گفت شاید احسان باشه بیا بریم و رفتیم....
بیمارستان رفتیم تو بخش به همون شماره زنگ زدیم گفت بیاید بخش داخلی مردان....
وقتی رفتیم تمام اتاقها رو گشتیم یه مرد گفت دنبال کی هستید؟ گفتیم بهمون زنگ زدن بیایید اینجا گفت شما شادی خانم هستی؟ گفتم بله
من به شما زنگ زدم یه جوان آخر سالن است اون گفت بهتون زنگ بزنم...
رفتیم وای خدایا داداشم روی تخت بود بغلش کردم گفت شادی چرا شیون رو آوردی گفتم چرا مگه بیگانه هستم گفت نه فدات بشم فقط با شادی کار داشتم وقتی نفس میکشید صدای عفونت سینش میاومد به لبای گِردش که نگاه میکردم خشکِ خشک بود ترک برداشته بود مدام سرفه میکرد بدنش خیلی ضعیف شده بود گریه میکردم گفت گریه نکن چیزی نیست....
گفتم میرم مادر رو میارم گفت قسم به خدایی که تازه پیداش کردم اگه هر کسی رو بیارید اینجا از این پنجره خودم رو پرت میکنم پایین...
گفت شیون برو بیرون با شادی کار دارم...
گفتم چیکار داری فدات بشم؟ گفت تو برو نمیخوام بشنوی ناراحت میشی
گفتم نمیرم باید به منم بگی بهم نگاه کرد گفت عزیزم برو بیرون بخدا دوست ندارم ناراحت بشی....
گریه میکردم گفتم بخدا نمیرم چیه که نباید بدونم؟ گفت شادی بیا جلوتر... گفت پدرت برگشته ؟گفت نه هنوز قراره هفته آینده بیاد گفت بهش بگو احسان کار بدی نکرده ؛ هیچ وقت دوست نداشتم آبروی طایفه رو ببرم خدا خودش میدونه فقط خدا رو دوست دارم همین ولی مردم یه جور دیگه میبینن....
گفت شادی#احساس میکنم خدا دعایم رو اجابت کرده گفتم چه دعایی؟ گفت دعا کردم باقی عمرم رو به مادرم بده احساس مُردن میکنم گریه میکردم گفتم فدات بشم الهی اینو نگو چرا اینو میگی...؟
گفت بخدا از ته دلم دعا کردم و راضیم ، گفت شادی اگه مُردم پول بیمارستان رو بده و ازت حلالیت میخوام ندارم که بهت پس بدم ولی بخدا اگه زنده موندم بهت پس میدم هر چقدر باشه...
شادی گفت بسه دیگه برای خودت هر چی دلت میخواد میگی تو قرار نیست چیزیت بشه ، مثل بیکسان و ناامیدا حرف میزنی برادرم گفت مگه نیستم؟؟
شادی گفت تور خدا بسه دیگه این حرفا رو نزن....
برادرم گفت بهم گوش کن شادی ازت میخوام اگه مُردم به هر کی اومد بالای قبرم بگی که حلالم کنه کسی حق نداره برام گریه کنه هیچ کس....
😭بغلش کردم گریه امانم نمیداد گفت خواهر گلم صبور باش فقط دارم وصیت میکنم همین... گفتم نمیخوام بشنوم دیگه چیزی نگو گفت مگه بهت نگفتم برو بیرون عزیزم ، شادی گفت بسه دیگه عه چقد نا امیدی تو.. بازم بغلش کردم گفت به مادر بگو حلالم کنه دوست داشتم خودم ازش بخوام و با گوشهای خودم بشنوم...
شادی هم گریه میکرد برایش نهار آوردن ولی چه نهاری یه زره ماست با نصف نان... شادی گفت این چیه این گربه رو سیر نمیکنه چه برسه به یه مرد
خدمتکار گفت من چیکارم به من گفتن اینو براش ببر منم آوردم...
شادی گفت چرا اینقدر کم؟؟
گفت بهم گفتن این کسی رو نداره پول بیمارستانم نداره بده اینم زیادشه حتی دکتر اورژانس به زور بستریش کرده...
شادی گفت این چه حرفیه؟ مگه هرچی از دهنش آمد بیرون گفت برادرم گفت شادی چیزی نگو چیزی نیست صبور باش شادی گفت الان میرم ببینم این کیه که همچون غلطی کرده برادرم دستش رو گرفت گفت بخدا هیچ جای نمیری بشین کارت دارم نذاشت بره شروع کرد به لقمه کردن اولی ر وگذاشت تو دهن من گفتم نمیخورم گفت دست برادر تو رد میکنی بردمش تو دهنم ولی بغض گلوم رو گرفته بود نمیتونستم بخورم به شادی هم داد بعد خودش خورد
شادی رفت گفت الان میام گفت شادی به هیچ کسی حرفی نمیزنی اینا هم حق دارن هیچ چیز که مفتی نمیشه... شادی گفت خودت میدنی که حرف زور تو کلم نمیره ولی بهت قول میدم به کسی کاری نداشته باشم الان میام و رفت...
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_بیست_وچهارم
ادامه ى داستان 👇
من فقط می شنیدم و سرمو انداختہ بودم پاییـݧ
درمورد صداقت هم مـݧ بہ شما اطمیناݧ میدم کہ همیشہ باهاتوݧ صادق خواهم بود
بازم چیز دیگہ اے هست❓
فقط....
_فقط چے❓
آقاے سجادے مـݧ هرچے کہ دارم و الاݧ اگہ اینجا هستم همش از لطف و عنایت شهدا و اهل بیت هست
شما با توجہ بہ اوݧ نامہ کماکاݧ از گذشتہ ے مـݧ خبر دارید مـݧ خیلے سختے کشیدم
خانم محمدے همہ ما هرچے کہ داریم از اهل بیت و شهداست ولے خواهش میکنم از گذشتتوݧ حرفے نزنید
_شما از چے میترسید❓
آهے کشیدم و گفتم:از آینده
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:چیکار کنم کہ بهم اعتماد کنید
هرکارے بگید میکنم
نمیدونم....
_و باز هم سکوت بیـنموݧ
براے گوشیم پیام اومد
"سلام آبجے خنگم،بسہ دیگہ پاشو بیا خونہ از الاݧ بنده خدا رو تو خرج ننداز😜یہ فکریم براے داداش خوشتیپت بکـݧ.فعلا"
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
_خندم گرفت
سجادے هم از خنده ے مـݧ لبخندے زد و گفت
خدا خیرش بده کسے رو کہ باعث شد شما بخندید و ایـݧ سکوت شکستہ بشه
بهتره دیگہ بریم اگہ موافق باشید
حرفشو تایید کردم و رفتیم سمت ماشیـݧ
باورم نمیشد در کنار سجادے کاملا خاطراتم تو ایـݧ پارک و فراموش کرده بودم...
_پشت چراغ قرمز وایساده بودیم
پسر بچہ اے بہ شیشہ ماشیـݧ زد
سجادے شیشہ ماشینو داد پاییـݧ
سلاااام عمو علے
سلام مصطفے جاݧ
عمو علے زنتہ❓ازدواج کردے❓
سجادے نگاهے بہ مـݧ کرد و با خنده گفت: ایشالا تو دعا کــݧ
_عمو پس ایـݧ یہ سال بخاطر ایـݧ خانم فال میگرفتے❓
سجادے ابروهاش بہ نشانہ ے ایــݧ کہ نگووو داد بالا
عمو خوش سلیقہ اے هاااا
خندم گرفتہ بود
خوب دیگہ مصطفے جاݧ الاݧ چراق سبز میشہ برو
إ عمو فالونمیگیرے❓خالہ شما چے❓
خانم محمدے فال بر میدارید❓
بدم نمیاد.
چشمامو بستم نیت کردم و یہ فال برداشتم
سجادے هم برداشت...
◀️ ادامه داره....
🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾
🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾