هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_شصدوشش
امادیدن آیناز و گفتن جریان تو به اون تا سال بعد امکان نداره. زیر لب اهمی گفتم و مشغول غذا خوردن شدم.تایماز زودتر از سر میز بلند شد و گفت : من امشب جایی کار دارم و شاید تا صبح نیام .از صفورا خانوم می خوام شب رو تو این ساختمان بخوابه که تنها نباشی .گفتم : من نترس تر از این حرفام . بهتره از کنار دختر وشوهرش دورش نکنید .اصلا نیاز نیست.با تحکم گفت : یادت باشه . قرار ما این بود که تا وقتی تو این خونه هستی و من قيم تو هستم حرف اخر رو من بزنم.من تو همه چی نظر تو رو نمی خوام.بعضی وقتها امر می کنم و همه باید اجرا کنن.الان هم نظر نخواستم . اطلاع دادم . ناخود آگاه لبخندی اومد روی لبهام و گفتم : خوشحالم خودتون شدین . داشتم کم کم نگرانتون میشدم . من به این تایماز خان بیشتر عادت دارم و راحت تر باهاش ارتباط برقرار می کنم.چشماش برقی زد و در حالی که از اتاق خارج می شد با لبخند گفت : خوشم مییاد مثل خودم وحشی هستی و با آرامش میونه ی خوبی نداری و گرنه اینجا خیلی کسل کننده می شد . در که بسته شد ، به آرامش عجیبی که واقعا منشأش برام نامشخص بود به وجودم تزریق شد که حال خراب بعد از ظهرم رو کلی بهبود بخشید.به اکرم تو جمع کردن میز کمک کردم و با وجود اصرارم برای شستن ظرفها اونا فرستادنم که برم بالا . اینجا به خاطر آب لوله کشی ، ظرف شستن یه کیف دیگه داشت . خیلی با اسکو متفاوت بود. سرم راهم چراغ نفتی های توی راه پله رو روشن کردم و رفتم بالانشستم رو تختم و شروع کردم به خوندن داستانهایی که تایماز بهم داده بود.تازه چند صفحه خونده بودم که یادم اومد امروز اولین روز درسم بود و استاد امین برام چند تا تکلیف داده که تا فردا براش حاضر کنم.کتاب داستان رو بستم و مشغول انجام تکالیفم شدم . هرزگاهی فکرم پر میکشید پیش تایماز که چرا امشب رو خونه نیومد و الان کجاست ؟ درسته هی به خودم تشر می زدم که به تو چه ؟نکنه واقعا فکر می کنی زنشی ؟ اما بازم نگرانش بودم . بازم یه جور حس بد وجودم رو می گرفت . من تازه بیست روز بود تو خونه ی تایماز بودم . نمی دونستم زندگی اون قبل از من چطوری بوده . با کیا رفت و آمد داشته . حتما بین اونا زنا و دخترای زیادی بودن . به خودم اومدم دیدم یه ساعته تایماز رو کردم ملکه ی ذهنم و دارم راجع به اون فکر می کنم . با صدای بسته شدن در اتاق بغلیم که مربوط به تایماز یهو از جام پریدم . اول فکر کردم صفورا خانومه . اما به خودم گفتم اون تو اتاق تایماز چیکار داره ؟ نکنه دزده ؟ اولش ترسیدم اما بعد به خودم گفتم : که چی ؟ بلند شو خودت رو جمع کن. انگار چند روز تایماز لوست کرد فکر کردی خبریه . تو همونی نبودی که شبونه رفتی تو باغ و دست آسان رو رو کردی ؟ حالا اینجا که امنیت بیشتره . بلند شدم لچکم رو سر کردم و چوبی رو گذاشته بودن زیر تختم تا پایه هاش هم اندازه بشن رو از زیر تخت کشیدم بیرون. خیلی محکم و بلند نبود اما از هیچی بهتر بود . راهرو روشن بود . در اتاقم رو باز گذاشتم که صدای بسته شدنش آقا دزده رو هوشیار نکنه . آروم دستگیره ی در اتاق تایماز رو پایین کشیدم و بازش کردم . داخل اتاق تاریک بود . گفتم : به فارسی گفتم : کی اینجاست ؟ صدایی نیومد . به قدم رفتم تو و گفتم : بهتره خودت رو نشون بدی. اما باز سکوت بود و سکوت . داشتم مطمئن می شدم کسی این تو نیست که صدای جیر جیر تخت تایماز اومد . داخل اتاق شدم و دیدم جسمی رو تخت داره حرکت میکنه . جلوتر رفتم . ترسیده بودم . اما باز مثل بچه های تخس ول کن نبودم . نزدیکتر که رفتم دیدم تایمازه . خدای من این چرا اینجاست ؟ چرا این شکلی درب و داغونه . سریع برگشتم تو راهرو و چراغ رو برداشتم و بردم تو . انبار چهرش به خوبی دیده می شد. سر و صورتش خونی و کبود بود. کت و پیرهنش پاره شده بود . کنار تختش نشستم و آروم صداش زدم . اشک تو چشام جمع شده بود . کدوم از خدابیخبری اینطوری زده بودنش ؟ چند بار دیگه هم صداش زدم . دیگه داشتم واقعا می ترسیدم و علنا گریه می کردم که چشمای پف کرده و کبودش و باز کرد . مردمک چشماش دیده نمی شد . چشماش یه باریکه شده بود . چشماش رو که باز دیدم با گریه گفتم : چی شده ؟ چرا اینطوری شدین؟ کنار لبش پاره بود و خونمرده شده بود . لبش رو که باز کرد حرف بزنه ، زخمش سر باز کرد و خون اومد . به زحمت گفت : آی پارا برام آب بیار . سریع بلند شدم و رفتم پایین . پایین پله ها هم سکندری خوردم . کم مونده بود كله پا بشم . سریع براش یه لیوان آب بردم . کمکش کردم کمی سرش رو بلند کنه و آب بخوره . تو وضعیتی نبود که ازش بپرسم چی شده . سریع به کم پارچه تمیز پیدا کردم و زیر اجاق رو هم روشن کردم تا آب جوش بیاد . به کم هم مرکورکورم از تو گنجه پیدا کردم و بردم بالا .تایماز داشت ناله می کرد . از این می ترسیدم که جاییش شکسته باشه .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
🌱نخودسبز سرشار از ساپونین بوده که یک ترکیب گیاهی با تأثیرات ضد سرطانی است !🌱
▫️ساپونین، با کاهش رشد تومور #سرطان و افزایش تخریب سلول های سرطانی با این بیماری مبارزه میکند.
+ اضافه کردن نخود سبز به رژیم غذایی به حفظ سلامت و #هضم کمک میکند، #قند_خون را کنترل و حتی برای #کاهش_وزن نیز مفید است.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
☀️ امام سجاد (علیه السلام):
💠 از دروغ كوچك و بزرگش، جدّى و شوخيش بپرهيزيد، زيرا انسان هرگاه در چيز كوچك دروغ بگويد، به گفتن دروغ بزرگ نيز جرئت پيدا مى كند.
📚 منبع: تحف العقول ص 278
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
خدايا🕊
آرامش را سرليست🕊
ِتمام اتفاقات
ِزندگی مان قراربده
آرامش را تنها از تو ميخواهیم🕊
الهی
به دوستانم
فردایی پر ازخیر و برکت عطا کن🕊
شبتون خوش و سراسر آرامش🕊
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از بنرها
شما احتیاجی به دعانویسیندارید.❗️
❌به جای پرداخت هزینه های سنگین به افراد سود جو و بی علم خودتان حلال مشکلاتتان باشید.
#دوستانعزیزتوجه داشته باشید دعاهای کانال زیر قرانیه و همچنین ازمنابع موثق و معتبر تهیه شده است پس خیالتون راحت باشه
مجموعه اے از دعاهاے معتبر...
🔴آرشیو دعا ها👇👇
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
🗞🔥🗞🔥🗞🔥🗞🔥🗞🔥
🔥🗞🔥🗞🔥🗞🔥🗞🔥🗞
🌸❖جهت خواندن ذکر ودعاها روے
لینک بزن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
🗞🔥🗞🔥🗞🔥🗞🔥🗞🔥
🔥🗞🔥🗞🔥🗞🔥🗞🔥🗞
هدایت شده از بنرها
🔴 فوری / ویژه همسران 🔴
ما جمعی از #اساتید حوزه علمیه قم بدلیل نیاز زن و شوهرها به ریزهکاریهای #زناشویی و همسرداری، کانالی بسیار عالی راهاندازی کردیم.👌
🔴 #بزرگترین کانال همسران در ایتا
🔴 با ۲ هزار عضو 👏👏
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/766377995Cae42414a21
#زندگی_عاشقانه👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁زندگے
هدیه ای از طرف معبود است
روزی نو و زندگے نو🍁
🍁امروز همه چیز
محیای زیستن است🍁
🍁لبخند بزن
بر این روز زیبا و بگو من شادم🥰
🍁من هستم
من زندگے را دوست دارم🍁
🍁بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امیدتو🍁
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
❤️ #سلام_امام_زمانم
💚 #سلام_آقای_من
💝 #سلام_پدر_مهربانم
ای سبز پوشِ
ڪعبہ دلها ظهورڪن
از شيب تندِ
قلہ غيبٺ عبورڪن
شايدگناہ خوب نديدن
از آن ماسٺ
فڪری برای روشنیِ
چشم ڪورڪن
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات
❤️الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
❤️وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#صبح_است و باز دلم
میل زیارت دارد ...
ارباب خوبم سلام ...
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيت
ُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ
آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
❤️صبحتون متبرک به نام
#امام_حسین (علیه السلام)❤️
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز☝️ #احترام_به_همسر
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #پنجشنبه 28 آذر ماه 1398
🌞اذان صبح: 05:39
☀️طلوع آفتاب: 07:09
🌝اذان ظهر: 12:01
🌑غروب آفتاب: 16:53
🌖اذان مغرب: 17:14
🌓نیمه شب شرعی: 23:16
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_امام_ره☝️ #جلوگیری_ازنفوذافرادسوءاستفاده_گر_به_مجلس
🌸 #ذکرروزپنجشنبه🌸
🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين
💥معبودي جز خدا نيست
💥پادشاه برحق آشكار
➖➖➖➖➖➖
#سوره_درمانے
💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ
نیت ڪسب مال وثروت بخواند و سپس《سوره یاسین》بخواندواین
عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است
📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🔻مادرم انارها را دانه میکرد
تا در طولانی ترین شب سال
زیباترین و خوشمزه ترین خاطرات را برای ما رقم بزند
من اما آرزو میکردم
ای کاش عمرش همچون یلدا طولانی باشد...
🔺به یاد همه ی مادران
چه آنهایی که هستند
و چه آنهایی که سفر کردند❣️
قبل از اینکه دیر شه قدرشون رو بدونیم❤
🌹شادی روح پدرو مادران وعزیزانی که ازبین ما رفتن وجاشون خالیه😭 فاتحه وصلوات🌹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
🔴رژیم غذایی ضد سرماخوردگی
✅ انواع مرکبات
✅ فلفل دلمه ای
✅ سیب زمینی
✅سبزیجات برگ سبز
✅شلغم
✅ تخم مرغ
✅ ادویهها
✅سوپ مرغ
✅ماهی
✅سیر و پیاز
👇👇🏿👇
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یلدا یعنی:🍉
یادمان باشد زندگی
آنقدرکوتاه است که یک دقیقه
بیشتر باهم بودن راباید
جشن گرفت🎉🎊🎉
با آرزوی بهترینها یلدا پیشاپیش مبارک 🍉 🍃 🍉
#آخرین_پنجشنبه_پاییز_درکنارعزیزانتون_خوش_بگذره
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_یازدهم: ✍اولین شب آرامش
.
🌹من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد … تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ … جا خورد … این اولین جمله من بهش بود …
🌹نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد … .
موضوعش چیه؟ … .
قرآنه … .
بلند بخون … .
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه … .
مهم نیست. زیادی ساکته …
🌹همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم … شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت … حالت و سوز عجیبی توی صداش بود … نمی فهمیدم چی می خونه … خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد … اما حس می کردم از درون خالی می شدم … .
🌹گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم … اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …
✍ادامه دارد.....
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_دوازدهم :✍ من و حنیف
🌹.صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود … حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد … از خوشحالیش تعجب کردم … به خاطر خوابیدن من خوشحال بود … ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟
🌹… نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … .
اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم … اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد …
🌹وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم … .
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .
🌹توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش …
🌹مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز👆
🌹امام حسن عسکری_ع
🌱 أعْرَفُ النّاسِ بحُقوقِ إخْوانِهِ وأشَدُّهُم قَضاءً لَها أعْظَمُهُم عِند اللّه شَأنا
🌸آن كه به حقوق برادران خود آشناتر باشد ودر رعايت كردن آنها كوشاتر ، نزد خداوند ارجمندتر است .
📚بحارالانوار ج 41 ص 55
➿〰➿〰➿〰
🌹امام حسن عسکری(ع) می فرمایند:
🌱 از جمله تواضع و فروتنى،
🌸 سلام کردن بر هر کسى است که بر او مى گذرى،
🍃 و نشستن در پایین مجلس است.
@tafakornab
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#عکس_نوشته👆
#احکام_شرعی
آیا استخاره زمان و مکان خاصی دارد؟
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ
🌾عَنِ الْجَاهِلِينَ ﴿۱۹۹﴾
✨گذشت پيشه كن و به كار پسنديده فرمان ده
🌾و از نادانان رخ برتاب (۱۹۹)
📚 سوره مبارکه الأعراف
✍آیه ۱۹۹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#داستان_کوتاه_آموزنده
#تلنگر
شب سردی بود ...
زن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه میخريدند. شاگرد ميوهفروش ، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها میگذاشت و انعام میگرفت.
زن با خودش فكر میكرد چه میشد او هم میتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديكتر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود. با خودش گفت : «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه»
می توانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد... هم اسراف نمیشد و هم بچههايش شاد میشدند. برق خوشحالى در چشمانش دويد...
ديگر سردش نبود!
زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه. تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوهفروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! » زن زود بلند شد ، خجالت كشيد. چند تا از مشترىها نگاهش كردند.
صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شدو...
راهش را كشيد و رفت ...
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »
زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد زن لبخندى زد و به او گفت : « اينارو براى شما گرفتم . »
سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار ...
زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم .
زن گفت : « اما من مستحقم مادر ... من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچههات بگير »
زن منتظر جواب زن نماند ، ميوهها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه میكرد
قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ،غلتيد روى صورتش دوباره گرمش شده بود ...
با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...»
هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست ❤️
پیشاپیش یلدای مهربانی که نماد
خانواده دوستی و عشق ورزیدن
به هم نوع است را شادباش میگوییم 🌹
#یلدای امسال در هنگام #خرید_میوه
سهم #تنگدستان #آبرومند را #فراموش نکنیم ❣
@tafakornab
@shamimrezvan
تلنگر👌
♦️ابولحسن خرقانی میگوید:جواب دو نفر مرا سخت تکان داد
اول؛ مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!
او گفت: ای شیخ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد!
دوم؛ مستی دیدم که افتان و خیزان در جادهاى گل آلود میرفت.
به او گفتم : قدم ثابت بردار تا نلغزی!
گفت : من بلغزم باکی نیست...
بهوش باش تو نلغزی شیخ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.
هر"پرهیزکاری"گذشتهای دارد و هر "گناه کاری"آینده ای!
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در
راه کودکی را دید که به مکتب میرفت.
از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟
قرآن.
-از کجای قرآن؟
-انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال
پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمیکند.
میگوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول
میداد یک سکه نمیداد. زیاد میداد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او
ریخت.از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
. بسم الله الرحمن الرحیم
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو ، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ
ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ ...
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان ، برگ تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩن تا هزینه ی جراحی را بپردازد .
پیرﻣﺮﺩ همینکه برگه را گرفت ؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔتن ﻣﺎ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔتن ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم
ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ
ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪنﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ
نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ
ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ .
ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم ...
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به جا
نمی آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم ...
شراب شوق می نوشم به گرد
یار می گردم
سخن مستانه می گویم ولی
هشیارمی گردم
گهی خندم،
گهی گریم،
گهی افتم
گهی خیزم
مسیحا در دلم پیدا و من بیمار
می گردم...!!
مولانا
فاعتبروا یا اولی الابصار
🌴الاحقر حسن زاده فومنی
.
حكايتى خواندنى📗
شخصی تعریف می کرد: توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرد که با تلفن صحبت می کرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت:
همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به باقالی پلو و ماهیچه.
بعد از 18 سال دارم بابا میشم.
چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچۀ 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا می گفت. پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم.
مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیرزن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش می شد امروز باقالی پلو با ماهیچه می خوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند،
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه.
انسانها را در زیستن بشناس نه در گفتن؛ در گفتار همه آراسته اند.
♦️تو نیکی می کن و در دجله انداز
كه ايزد در بیابانت دهد باز
@tafakornab
@shamimrezvan