هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷تقدیم به شما خوبان
🍃شروع هفته تون عااااالی
🌷الهی
🍃شروع هفته تون پیوند
🌷بخوره با
🍃شروع موفقیت
🌷شروع پیشرفت
🍃شروع آرامش
🌷شروع خوشبختی و
🍃شروع بهترین های زندگیتون
🌷شروع هفته تون پر از شادی
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و نهم✍ بخش پنجم
🌸رفعت رفت کمک حمیرا چون بچه ام نمی تونست از پله ها بیاد پایین ، تورج اومد پایین و روی آخرین پله نشست و از دکتر پرسید کی نامه ها رو به شما داد خودش ؟
دکتر گفت نه والله من هیچ وقت با خود ایشون حرفی در این مورد نزدم دوستشون شهره اونا رو به من می داد و برام پیغام میاورد …
تورج دو دستی زد تو سر خودش از بس عصبانی بود گفت : این خط رویا نیست فهمیدم بازم کار شهره اس می خواسته بین ایرج و رویا رو بهم بزنه ………
🌸من کادو ای که برای علیرضا خریده بودی رو بر داشتم و با یکی از نامه ها دادم بهش گفتم خودت ببین … کسی که نامه ی عاشقانه
می نویسه نمیده کس دیگه ای این کارو بکنه ……
تازه همه فهمیدیم که موضوع از کجا آب می خوره …. دیگه از همه بیشتر علیرضا ناراحت بود می خواست شبونه بره دم خونه ی دختره ولی دکتر گفت نکنین این کارو من تو دانشگاه حلش می کنم …..
🌸دیگه دکتر چقدر ناراحت شد و معذرت خواهی کرد بماند ولی از حق نگذریم تورج خدمتش رسید تا اونجا که می تونست لیچار بارش کرد
وقتی ایرج اومد قیامت به پا شد مثل دیوونه ها شده بود …
از صبح تا شب خودشو به در دیوار می زد ولی همه می دونستیم که تو حتما روز چهاردهم میری دانشگاه و می تونیم اونجا پیدات کنیم….. ولی عمه جون بد کردی ما رو بی خبر گذاشتی درست نبود ….
🌸ایرج گفت : چی میگی مامان اگر با من کسی این کارو می کرد زمین و زمون رو بهم می ریختم … رویا که کاری نکرده ….. ما که هر چی کشیدیم حق مون بوده به خاطر بی عقلی بابا …. من که حرفی بهش نزدم از بس خودش ناراحته ولی نباید مرد گنده درست فکر کنه ؟ …..
گفتم : ایرج جان خودتم یک بار تحت تاثیر کارای شهره قرار گرفتی … یک وقت پیش میاد دیگه …….
گفت : ببین مامان چقدر خانمه ..من بی خودی دوستش دارم ؟
و یک دفعه دیدم در خونه ی حمیرا نگه داشت…… بوق زد تا درو باز کنن …..
گفتم : آخ خیلی خوب شد دلم براش تنگ شده بود …..
ایرج دو سه تا بوق زد و دیدم نگار و حمیرا دارن میان به استقبالمون ……
🌸پس مثل اینکه منتظر بودن ، حمیرا کلی از من گله داشت : گفت : نمی تونم تو رو بشناسم خوب بی شعور دیدی این طوری شد باید میومدی اینجا و برای من تعریف می کردی این همه ما رو به درد سر نمی انداختی تو خیلی ترسویی برای کاری که نکردی چرا فرار کردی میومدی اینجا به من می گفتی همون جا حلش می کردیم خیلی بی فکری کردی … از دستت عصبانیم …
🌸اگر تو ما رو دوست داری؟ خوب ما هم تو رو دوست داریم چرا فکر ما رو نکردی … حالا به ما فکر نکردی به فکر ایرج هم نبودی؟ چی بهش میگذره ؟ به خدا دلم برای ایرج آتیش گرفته بود … بابام یک غلطی کرد تو چرا ما رو تنبیه کردی ؟ اعصاب همه خورد شد …
ایرج که دید حمیرا شورشو در آورده با خنده گفت تو همین اعصاب خوردکنی حمیرا هم رفته با رفعت دوباره ازدواج کرده …آخه خیلی اعصابش خورد بود …
🌸از خوشحالی پریدم هوا و بغلش کردم چشمام پر از اشک شده بود بلند گفتم الهی فدات بشم خیلی خبر خوبی بود عالی شد …خیلی خوب شد … نمی دونم از خوشحالی چی بگم تبریک میگم …
حمیرا هم احساساتی شده بود و گفت : احمق من اینو از تو دارم دلم می خواست توام باشی کاری نکردیم فقط عاقد اومد تو خونه و عقد مون کرد همین …..نگار گفت : خاله رویا مامانم میگه شما باعث شدی مِقسی اَوو….مِقسی بوکو ……. من خندیدم و از حمیرا پرسیدم : کاری نکردم به فرانسه چی میشه؟
🌸حمیرا گفت : دُقیین پرسیدم خواهش می کنم چی میشه ؟ گفت ژُتان پخی …….گفتم دُقیین ..ژُتان پخی …نگار از حرف من خندش گرفت و گفت خاله رویا شما فارسی بگید بهتره …
نهار رو خونه ی حمیرا خوردیم …بعد از ظهر تورج اومد ..
🌸تا چشمش به من افتاد گفت : سلام دختر دایی دیدی هر جا بری پیدات می کنیم و گیرت میاریم هنوز باهات کار داریم جای کتک خوردن خیلی داری تا ناکارت نکردیم ولت نمی کنیم حالام می خوایم زن ایرج بشی که دیگه نتونی از دست ما خلاص بشی و طبق معمول خودش از همه بیشتر خندید
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
#برترین_مقام_درروزقیامت
💚پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
🔸إنَّ أعْظَمَ النَّاسِ مَنْزِلَةً عِنْدَاللَّهِ یوْمَ القِیامَةِ أمشَاهُمْ
🔸فِی أرْضِهِ بِالنَّصِیحَةِ لِخَلْقِهِ
🔸برترین مقام در پیشگاه خدا در روز قیامت
🔸برای کسی است که بیش از همه برای ارشاد
🔸و خیر خواهی مردم گام بردارد.
📚كافى، ج 2، ص 208.
〰➿〰➿〰➿〰➿〰
#قسم_دروغ
👈پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) می فرمایند:
کسی که قسم می خورد و می داند دروغ می گوید به جنگ با خدا رفته است.
📚سفینه البحار، ج1، ص297
👈اصولا قسم خوردن خوب نیست و خدا نکند که این قسم دروغ باشد! و وای اگر با این قسم دروغ منافع کسی را از بین ببریم و حق کسی را پایمال کنیم! این به منزله جنگ با خداست، پس حواسمان به این زبان باشد که چه می گوئیم...
❣ #I_love_Muhammad ❣
❣ محَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه ❣
#من_محمد_را_دوست_دارم
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاهم ✍ بخش اول
🌸تورج گفت : حالا کجا رفته بودی …
گفتم : پانسیون مریم تو خیابون پهلوی پرسید کجاش؟
گفتم :چهار راه محمودی ایرج گفت من اونجا رو دیدم اونو از کجا پیدا کردی؟ اونوقت شب ؟ گفتم باور می کنی خدا کمکم کرد من سوار تاکسی شدم نمی دونستم کجا برم راننده متوجه شد ..وقتی گفتم یک هتل نزدیک منو ببر اون پانسیون رو نشونم داد….
🌸عمه گفت : خدا رو شکر اقلا جات امن بوده …. گفتم من باید الان برم خانم ملک گفته ساعت هشت باید همه تو پانسیون باشن وگرنه عذر مونو می خواد خیلی مقرراتیه ….
تورج گفت : ولش کن مگه می خوای اونجا بمونی ؟
🌸گفتم آره … به خدا خیلی برام سخته دیگه بر گردم تو اون خونه اصلا نمی تونم ….
ایرج گفت : منم جای اون بودم نمیومدم بزارین خودش تصمیم بگیره اذیتش نکنین ….
حمیرا ناراحت شد و گفت نه به خدا نمی زارم خوب اگر نمی خوای خونه بری؟ بمون اینجا ….. ایرج گفت : نه خواهر جان حتما اونجا راحت تره … بزار بابا هم بفهمه چیکار کرده …. پس بیا بریم دیرت نشه خودم می رسونمت …..
🌸هیچ کس دیگه حرفی نزد و همه انگار راضی شدن من توی پانسیون بمونم ……..
من جا خوردم و فکر نمی کردم ایرج و عمه به این زودی راضی بشن من برم پانسیون ………
بالاخره با تورج و عمه راه افتادیم توی راه همش تورج حرف زد ولی من خیلی پکر شده بودم البته که دلم می خواست همون جا توی پانسیون بمونم ولی از اینکه ایرج اینقدر ساده قبول کرده بود خوشم نیومد ….
🌸دم پانسیون عمه هم پیاده شد ایرج سعی می کرد جلوی تورج زیاد با من حرف نزنه این بود که با هر دو خداحافظی کردم و با عمه رفتیم بالا … ملک خانم تو اتاقش بود …..
عمه رو که دید خوشحال شد و گفت : ای وای خانم تجلی اینجا چیکار می کنی ؟ سلام خوش اومدی بفرمایید چی شده ؟ شما کجا اینجا کجا ؟
عمه هم از دیدن اون تعجب کرده بود ..و پرسید اینجا مال شماس؟ پس دختر من این مدت پیش شما بوده و من اینقدر نگران بودم …
🌸پرسید : دخترت ؟ رویا دختر توس ….عمه گفت : آره الان دخترِ منه ولی در اصل دختر برادر منه … خوب دیگه چطوری ملک جون …. گفت : خوبم….. کاش از اول می دونستم ماشالللللله به زنم به تخته دهنش قفله, قفله, خانم ما نتونستیم یک کلمه حرف ازش بکشیم حالا چی شده بود که اونشب این دختر تا صبح گریه کرد ؟…
🌸.عمه که گیر افتاده بود باید الان یک دورغ آبدار از خودش درست می کرد …… نفس بلندی کشید… و مکثی کرد … معلوم بود چیزی حاضر تو ذهنش نداره ..
بالاخره گفت : چیز مهمی نبود … راستش … اینکه ……………
🌸من رفتم به کمک عمه و گفتم چطور عمه جون چیزی نبود پسر شما از من خواستگاری کرده من چطوری دیگه تو اون خونه بمونم …..عمه تازه سر نخ دستش اومد و گفت : عیب نداره عزیزم حالا من باهاش حرف می زنم …. خوب دختر ما دست شما سپرده تا بیایم و ببیرمش و برای اینکه مجبور نشه بیشتر توضیح بده فرار کرد …..
من از عمه خداحافظی کردم و اونم سر پله ها یک چشمک به من زد و رفت ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🔹 #عکس_نوشته ☝️
#احکام_شرعی #احکام_غسل
✅اگه در وسط غسل ادرار یا باد معده....از انسان سر بزند وظیفه ما چیست؟
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ
✨وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ ﴿۱۹۹﴾
✨گذشت پيشه كن و به
✨كار پسنديده فرمان ده
✨و از نادانان رخ برتاب (۱۹۹)
📚سوره مبارکه الأعراف
✍آیه ۱۹۹
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
4 قانون غذایی برای ترک سیگار
🔹به مدت 1 ماه قهوه ننوشید
🔹غلات کامل مصرف کنید
🔹به سراغ موادغذایی آرامبخش بروید
🔹شربت آب وعسل بنوشید
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
فراموشنکنیم ...
بهترین جواب بدگویی سکوت
بهترین جواب خشم صبر
بهترین جواب درد تحمل
بهترین جواب تنهایی تلاش
بهترین جواب سختی توکل
وبهترین جواب شکستامیدواریست
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای مهربانم
هر که در دامانت
پناہ گرفت...
به لطف بسیارت هـرگـز ؛
طعم بـی کسی و بی پناهـی را
بـه او نچشان و پناهش باش
#آمین_یا_رَبَّ
🌟شبتون معطر به عطر خدا
🌟 شبتون بخیر و زیبا ...
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
بگذار عـالم بداند
من ذره ذره ، ذرات جهان را
جایگزین کسـی کـرده ام
که هیــــچ چیز جایش را نمیگیرد! ✨
آخر او ...!
خــدای عــاشقی های من است! 💖✨
مگـر کسی می تـواند جای خــ💚ــدا را بگیرد.........؟ 🍂🍃
هــرگـــز !
#خدایا_همیشه_در_لحظه_هایم_باش_ای_قرار_روزهای_بی_قراری
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🍃الهی به امیدتو🍃
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽🌸﷽🌸﷽
🌸﷽🌸﷽
﷽🌸﷽
🌸﷽
﷽
🍃🌸شروع یکشنبه ای پُر برکت
با صلوات بر حضرت محمد (ص)
و خاندان مطهرش 🌸🍃
🍃🌸الّلهُمَّ
🍃 🌸صلّ
🍃 🌸علْی
🍃🌸محَمَّد
🍃 🌸وآلَ
🍃 🌸محَمَّدٍ
🍃🌸وعَجِّل
🍃🌸 فرَجَهُم
﷽
🌸﷽
﷽🌸﷽
🌸﷽🌸﷽
﷽🌸﷽🌸﷽
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#سلام_امام_زمانم✋
صبح رامےسپاریم به نگاه شما
دست مےگذاریم روے سینه و
سلامت مےدهیم
✨السلام علیک یا مولاےیاصاحب الزمان✨
اےسرچشمه پاک هستی
در تکتک لحظات زندگیمان
جارےباش
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حسین_جان 🌹
آورده صبا ازگذرٺ عطرخدا را
تاروزے مانیز ڪند ڪربوبلارا
انگارڪه فهمیده نسیمسحرے باز
صبحاسٺ ودلم لڪ زده ایوانطلا را
#صبحم_بنام_شما🌤
#سلام_اربابم❤️
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
☝️ #محبت_مثل_آب_ضروری_است۰۰۰☝️
یـاذالجـلال والا کرام...
یکشنبـه ... صدمرتبه...
🌸 #ذکرروز یکشنبه ۱۰۰ مرتبه
💗یا ذَالجَلالِ والاِکرام💐
🌸ای صاحب جلال و بزرگواری
💗این ذکر موجب فتح و نصرت میشود
#نماز_آمرزش👇
✍هرڪس این نمازرادر روز1شنبه بخواندازآتش جهنم وعذاب ایمن شود↻2رڪعت ؛
رکعت اول⇦حمد و 3 ڪـوثر
رکعت دوم⇦حمد و 3 توحید
📚جمال الاسبوع۵۴
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_قدسی #دستگیری_فقرا✅
🌸 خداوند تبارک و تعالی میفرماید:
❓ ای بنی آدم! چگونه خشنودیِ مرا طلب میکنی در حالیکه فقراء و مساکینِ مرا کوچک میشماری و خشنودشان نمیکنی؟
📚پندهای خدا (محمد مهدی تاج)
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیام_سلامتی👆 #کلیپ_آموزشی
🤷🏼♂️چطور تشخیص دهیم کدام ماده در بدنمان کم است؟
مثلا وقتی دلت یه نوشیدنی اسیدی میخواد ویتامین c بدنت کمِ
👌عالیه؛ حتماً ببینید و به اشتراک بگذارید!
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه پاییزیتون
پر از عشق و امید💖
امیدوارم
زندگی به ڪامتون
خوشبختی
سرنوشتتون
و سایہ عشق مهمان
همیشگی دلتون باشہ 🌸🍃
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و یک ✍ بخش دوم
🌸ولی وقتی رفتم تو اتاقم خیلی دلم گرفته بود …
با خودم گفتم : نه رویا این کارو نکن همیشه یک چیزی تو این دنیا هست که آدم دلش به اون خوش کنه ول کن دیگه غصه ی بی خود نخور….. مهم اینه که ایرج برگشته …
پس تصمیم بگیر این ترس و دلهره رو از خودت دور کنی شاید فردا بهتر از امروز باشه ….. بعد به امید فردا خوابیدم …….
با وجود همه ی دلداری هایی که خودمو دادم بازم صبح کسل بودم و از اینکه به اون راحتی با موندن من اونجا رضایت داده بودن دلخور بودم ….
🌼حاضر شدم و صبحانه خوردم ….حالا رفتار ملک خانم با من فرق کرده بود و بهم احترام می گذاشت و تحویلم می گرفت و از اون دختر جان گفتن تحقیر آمیز خبری نبود …… و این کاملا معلوم بود ….
هنوز نتونسته بودم با دخترای اونجا آشنا بشم …. یکی … یکی سلام می کردیم و خودمون رو بهم معرفی می کردیم برای همین کمی دیرم شده بود با عجله از در رفتم بیرون تا تاکسی بگیرم ایرج دم در وایستاده بود …. خوشحال شدم که فراموشم نکردن خودمو بهش رسوندم ….
دستمو گرفت و برد طرف صورتش و بوسید و گفت : جات تو خونه خیلی خالیه … اون خونه بدون تو رنگ و رویی نداره …..
🌸پرسیدم عمه خوبه ؟ گفت آره طفلک تنها شده تورج که نیست حمیرا که رفت توام که دیگه نمی خوای برگردی …
منم که اینجا باید پشت در پانسیون بست بشینم خوب دلش می گیره دیگه ….
گفتم تو چرا سر کار نرفتی ؟ گفت تا شنبه نمیرم.. یک کم کار دارم …
اون روز ایرج منو رسوند و رفت …شهره دانشگاه نیومده بود و من خوشحال شدم نمی دونم خبر رو کی تو دانشگاه پخش کرده بود که همه فهمیده بودن و هر کس به بهم میرسید با من هم دردی می کرد ……
🌼ظهر با خوشحالی رفتم تا زودتر به ایرج برسم ولی به جای اون اسماعیل اومده بود ….
اونم همش از اونشب حرف می زد و من اصلا حوصله نداشتم می خواستم بهش بگم خونه نمیام ولی اون خودش منو گذاشت دم پانسیون و رفت ……
احساس غریبی داشتم .. با خودم می گفتم من که خودم نمی خواستم برم ولی چرا ناراحتم و احساس می کنم طرد شدم …. کمی توی کوچه وایستادم تا حالم بهتر بشه بعد زنگ زدم …..
اونشب دخترای پانسیون در مورد من کنجکاوی می کردن و من باید مرتب جواب اونا رو می دادم از کجا اومدی ؟چرا الان اومدی؟ مال کدوم شهری؟ ولی من چشمم به تلفن بود که شاید یکی بهم زنگ بزنه ….. ولی هیچ کس نزد ..رفتم سر درسم و تا تونستم سر خودمو گرم کردم خودمو دلداری دادم همین که ایرج اینجاس برام کافیه…
صبح با اشتیاق دیدن ایرج با عجله رفتم پایین ولی بازم اسماعیل اومده بود تعجب کردم و از اون بدتر بغض گلومو گرفت …باز دیگه چی شده بود که خودش نیومده بود دنبالم ….
🌸گفتم شاید کاری براش پیش اومده و یا رفته کارخونه….. ولی دلم شور می زد …این بود که دم دانشگاه رفتم سراغ یک تلفن عمومی و زنگ زدم به خونه ….حمیرا گوشی رو برداشت … گفتم سلام منم رویا گفت : سلام خوبی کجایی گفتم دم دانشگاه می خواستم حالتون رو بپرسم عمه خوبه ؟…
.گفت آره همه خوبیم ..همه….. کاری داری ؟ گفتم نه فقط ….خوب همین دیگه …خداحافظ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
🔅 #پیامبر_اکرم_(ص) :
🔸 «إنَّ اللّهَ يُحِبُّ الشّابَّ الَّذي يُفنِي شَبابَهُ في طاعَةِ اللّهِ » .
🔹 «خداوند دوستدار جوانى است كه جوانىاش را به اطاعت خداوند مىگذراند» .
📚 ميزان الحكمه، ح ۹۰۹۷
❣ #I_love_Muhammad ❣
❣ محَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه ❣
#من_محمد_را_دوست_دارم
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه ✍ بخش سوم
🌸این تلفن نه تنها از ناراحتی من کم نکرد بلکه بیشتر منو تو فکر فرو برد باز با خودم گفتم … ای بابا تو که حمیرا رو میشناسی همین جوری حرف می زنه ول کن دیگه چرا بزرگش می کنی؟…
خوب از بس اتفاقات ناگهانی تو اون خونه میفتاد چشم منم ترسیده بود و هر لحظه منتظر یک حادثه ی بد بودم ….
بازم ظهر اسماعیل اومد دنبالم و منو رسوند دم پانسیون و رفت ….
اسماعیلی که توی ماشین زبون به دهن نمی گرفت لام تا کام حرف نمی زد و هر چی هم که من ازش می پرسیدم فقط با یک نمی دونم جواب می داد ……
🌼طاقت نیاوردم رفتم بالا و از پانسیون زنگ زدم به خونه …. این بار نگار گوشی رو برداشت …. گفتم نگار جون منم رویا …گفت سلام خاله رویا …
گفتم تو خوبی میشه بگی مامان شکوه صحبت کنه …
گفت : دستشون به کاره …چی ؟ میگن خودشون زنگ می زنن …….
پرسیدم دایی ایرج بگو صحبت کنه گفت : دایی خونه نیست…. گفتم باشه سلام برسون ….
و برگشتم به اتاقم و دراز کشیدم با خودم گفتم باز یک چیزی شده این اصلا با عقل جور در نمیاد … یک لحظه تصمیم گرفتم برم و خودم از نزدیک ببینم چی شده ولی پشیمون شدم و باز سرمو به درس خوندن گرم کردم………..
فکر و خیال راحتم نمی گذاشت …عکس ایرج رو از زیر بالشم در آوردم و بوسیدم و بعد گذاشتم روی قلبم و دراز کشیدم و چون خسته بودم خوابم برد … که دیدم یکی صدام می کنه بلند شدم ملک خانم بود گفت رویا جون یکی اومده دنبالت دم دره …..
🌸خوشحال شدم با خودم گفتم ایرجه میدونستم امشب بالاخره میاد از جام پریدم و زود سرمو شونه کردم و دویدم پایین هوا داشت تاریک می شد ، درو که باز کردم اسماعیل رو دیدم ….
از دیدن اون دلم لرزید و تنها فکری که کردم این بود که می دونستم اتفاقی افتاده …..
پرسیدم چی شده زود به من بگو عمه حالش بده ؟
گفت : نمی دونم فقط به من گفتن شما رو ببرم اونجا …. با سرعت دویدم بالا لباس پوشیدم و به ملک خانم گفتم می تونم برم ؟ گفت : آره برو گفتم زود میام ….خندید و گفت بیا ….
با عجله خودمو رسوندم به اسماعیل ….
گفتم : تو رو خدا بهم بگو چه اتفاقی افتاده ؟
🌼گفت : والله من خبر ندارم اگرم چیزی هست به من کسی نگفته..
اینو گفت ولی از لحنش معلوم بود که می دونه و نمیگه ….
دست و پام یخ کرده بود و دیگه هیچ شکی نداشتم که خبری شده ……
اسماعیل جلوی ساختمون نگه داشت …به جز یک چراغ همه خاموش بود قلبم شروع کرد به زدن این وضعیت نشون می داد که خونه در حالت عادی نیست پیاده شدم …. تو همون نور کم علیرضا خان رو دیدم که داشت میومد جلو ….
اونقدر دلواپس بودم که اینم برام مهم نبود سلام کردم به من گفت سلام رویا جان خوبی بابا منو بخشیدی ؟
گفتم شما جای پدر من هستین هر کاری بکنین حق دارین …. عمه حالشون خوبه؟ چرا خواستین من بیام اینجا گفت : پس حالا که با هم آشتی کردیم بیا تو ….
و یک دفعه چراغ ها روشن شد …..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ
✨فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّمَا عَلَى رَسُولِنَا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ
✨و خدا را فرمان بريد و پيامبر
✨را اطاعت نماييد
✨و اگر روى بگردانيد بر پيامبر
✨ما فقط پيامرسانى آشكار است
📚سوره مبارکه تغابن
✍آیه ۱۲
❣ #I_love_Muhammad ❣
❣ محَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه ❣
#من_محمد_را_دوست_دارم
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ
✨فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّمَا عَلَى رَسُولِنَا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ
✨و خدا را فرمان بريد و پيامبر
✨را اطاعت نماييد
✨و اگر روى بگردانيد بر پيامبر
✨ما فقط پيامرسانى آشكار است
📚سوره مبارکه تغابن
✍آیه ۱۲
❣ #I_love_Muhammad ❣
❣ محَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه ❣
#من_محمد_را_دوست_دارم
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش غسل جبیره ای👆
#احکام_شرعی
#احکام_غسل
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_آموزنده
🚩#ميرداماد
شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به ناگاه دختري وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که سكوت كند و هيچ نگويد. دختر پرسيد: شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشهاي از اتاق خوابيد.
صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع
ندادي و ....
محمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کرده
يا نه؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمائي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسيد. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي نمود. هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع ميگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي دارند. از مهمترين شاگردان وي مي توان به ملا صدرا اشاره نمود.
📚 #حكايت_وداستانهاي_آموزنده