eitaa logo
در جستجوی تحول
2.1هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
908 ویدیو
168 فایل
🔰دکتر محمد روضه سرا ✔محقق و مولف کتاب ✔پژوهشگر تعلیم و تربیت ✔مدرس کشوری سرفصل های تشکیلاتی ✔ پژوهشگر مرکز تربیت اسلامی ✔استاد مدعو دانشگاه فرهنگیان ✔مدیر مرکز شتاب دهنده ایده های تحولی تعلیم و تربیتی ارتباط با من: @motehavel
مشاهده در ایتا
دانلود
-عباس! +جونم داش حسن😊... -اون دختره رو میبینی تو ... +اره👌 -پارسال اومده بود 🌷 پیشمون، خیلی قسمم داد که حاجتشو بدم...😔 کلی گریه😭 کرد... حالش خوب بودا... ولی ببین الان😔😔... ببین جون حسن... ببین چطوری میره تو خیابون...😔 بخدا خیلی هواشو دارم من...✨ ولی انگار گاهی خودش 😔نمیخواد... تازه تو فضا مجازی ندیدیش چجور عکسایی 🤳میزاره از خودش... کلی نامحرمم میبینن عکساشو...😭 یعنی واقعا خودش نمیفهمه دنیای مجازی فرقی نداره با واقعی؟😳 یعنی واقعا نمیفهه ما تو دنیای مجازی هم کنارشیمو میبینیمش؟😳 یا اینکه خودش دلش نمیخواد خوب بشه؟😔 +اره حسن جون... یادمه که اومده بود... اصن این هیچی 🤦‍♂... اون پسره👱‍♂ رو میبینی... اوناهاش... اونم پارسال 🌴پیش من بود... حالا برو ببین تو 📱💻 چجوری با 😐صحبت میکنه... تو فضای مجازی📱 چه کارااا که نمیکنه😔... منم همه کار کردم واسشاا ...😔😔 ولی گاهی نمیتونه😔... داداش ... میفهمم چی میگی👌... همه اینا که میگی منم زیاد دیدم... ولی گاهی کم میارن... این نَفسِشون پدرشونو درآورده... اما حسن جون اگه ماهم ولشون کنیم... کیو دارن اینا؟🤔😔 کجا برن اگه سال به سال پیش ما نیان... از کی کمک بخوان؟🤔😔 من هروقت یکی از این بچه هارو میبینم جایی ناامیدشدن میگم ایندفعه بیشتر هواشو دارم...😊 ایندفعه بیشتر کمکش💪 میکنم... -اره عباس... حق باتوئه...👌👌👌 حالا ما که هیچ... گاهی که دل حضرت صاحبو میشکونن خیلی قلبم درد میگیره...🥺😔 پاشو..😊 بیا بریم پیش بقیه بچه های گردان... با اونام صحبت کنیم هوای اینارو بیشتر داشته باشن...😉😊 +باشه☺️ اصن این شب جمعه با خود صحبت میکنیم... 🥰🥰 http://eitaa.com/tahavole
... روایت داستانی از دختری امروزی❤️ انگار اومده بودیم پادگانِ سربازیِ پسرعموم! این چه داستانیه سرصبح، برپا!!!! مثلا اومده بودیم اردو! چه حس و حالی داشتند اون خادما...! قدم به قدم، تخت به تخت میومدن با یه لحنِ مهربونی که شبیه خانمْ معلمای اول ابتدایی بود، میگفتن: خواهرای عزیز،پاشید نماز و صبحانه و،بعدشم یادمان، یکیشون بالاسرم اومد و ، رو سرم دست کشید!! حس و حال از تخت پایین اومدن نبود! اما کنجکاوی نمیذاشت بخوابیم . با صورتای پف کرده از خوابو، لباسای دیروزی، آماده شدیم و یک ساعت بعدش تو اتوبوس چرت میزدیم!! نمیدونستیم مقصد کجاست نیم ساعتی که از مسیر گذشت، خوابمون میومد اما گفتن قراره بریم همونجا که طلا ست! یکی پرسیده بود، یعنی معدنِ طلا داره؟ !!!!! راویِ محترم گفت: آره کلی از توش طلا در آوردن، حالا میریم میبینید. ، رسیدیم..... انقد کوفته بودیم که دوست داشتیم راوی و مسئولین کاروان که پیاده شدن، درِ اتوبوسو ببندیم و بخوابیم! اما من یکی که خیلی وسوسه شده بودم این معدن طلا رو ببینم! سر درش بعضیا جو گیر شده بودن و کفشای خودشونو درآورده بودن بنظرم اینکارا جو گیری بود! یکم که رفتیم داخل از یه سربالایی که گذشتیم دریاچه ی پر آب روبه رومون بود و پرِ پرچم های قرمز!!!! فضا خیلی رمانتیک شده بود یهو آقای راوی محترم هنو حرکت نکرده داد زد : آروم راه بیاید، حواستون به پاهاتون باشه، زیرِ پاهاتون خوابیده!!!!!!!! ، راوی گفت: یه روزی، دوره های قدیم از اینجا طلا در میاوردن اینجا منطقه ی پرباریه، موقعِ اومدن چاهِ نفت های توی مسیرو که دیدین!؟ این منطقه، منطقه ی ارزشمندیه!!! ، ،هرچی که جلوتر میریم، طلا بیشتره شاید هنوزم زیر پاهاتون طلا باشه هرچندوقت یه بار گروه تفحص میان و درمیارن! *یه لحظه وسوسه شدم یه مشت خاک چنگ بزنم توش دقیق بشم ببینم نکنه یه چیزی ببینم؟؟!!! اینجا، راوی مکث کرد یهو گفت میخوام عکسِ طلاهایی که از این معدن استخراج شده نشونتون بدم، همه چشم شدیم دستاشو آورد بالا داد زد، این اولین طلا این دومین طلا این سومین طلا... چی میدیدم؟؟؟؟ عکس شهدا بود پاهامو نگاه کردم، دیگه کفش پام نبود.. شاید زیر پام طلا باشه ✍ ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ 💢چند تا طلا نشونتون بدم ، اونم ۲۴ عیار👇👇