eitaa logo
آینِه‌ْدان| طاهره سادات ملکی
331 دنبال‌کننده
52 عکس
31 ویدیو
0 فایل
به یک نگاه تو تطهیر می شود دل من... تنها دارایی‌ام کلمه‌هایی‌ست که امید دارم روزی که دیگر نیستم، آبرویم باشند... طنز شعر انگیزشی یادداشت من اینجام👇 @TSadatmaleki
مشاهده در ایتا
دانلود
ایستاده امیدوار و خستگی ناپذیر در انتظار آن سحرگاهِ‌ «یا اهل العالم» 🦋💔 ما ملت امام حسینیم @tahere_sadat_maleki
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
جناب آقای مصطفی حسنی تعریف کرده‌اند: روزی همراه بعضی از دوستان جهت زیارت آقای مجتهدی به قزوین رفتیم. بعد از اینکه لحظاتی را در خدمتشان سپری کردیم، خطاب به جناب حاج‌فتحعلی فرمودند: کاغذ و قلمی تهیه کنید تا یک رباعی دربارهٔ حضرت ابوالفضل علیه‌السلام بگویم. حاج‌علی‌آقا یک برگ کاغذ و قلمی به ایشان دادند. پشت کاغذ مقداری خط‌خوردگی داشت، هنگامی که آقا آن را گرفته و مشاهده نمودند؛ با ناراحتی فرمودند: اسم حضرت را بر روی کاغذ قلم خورده نمی‌نویسند! این بیان نشانگر نهایت ادب و احترام نسبت به اهل بیت علیهم‌السلام بود. به هر حال حاج‌علی‌آقا کاغذی کاملاً تمیز مهیا نمودند آنگاه آقای مجتهدی گفتند: حضرت ولی عصر علیه‌السلام ‌می‌فرمایند: هر کس با این شعر متوسل به عمویم حضرت عباس علیه‌السلام شود حتماً حاجتش برآورده خواهد شد. و سپس شروع به خواندن بیت اول کردند و در فاصلهٔ بین بیت اول و دوم حدود نیم‌ساعت با شدت تمام ‌می‌گریستند، آنگاه بیت دوم را خوانده و باز حدود نیم‌ساعت شدیداً گریه کردند، سپس شعر را نوشتند: یادم ز وفای اشجع الناس آید وز چشم ترم سودهٔ الماس آید آید به جهان اگر حسین دگری هیهات برادری چو عباس آید لاله‌ای از ملکوت، جلد اول، صفحهٔ ۲۲۹ @sarzaminesher
هدایت شده از - عمو عباس .
خیرالدین.mp3
4.27M
رَجائی‌کربلا 💔
بسم الله این هفته نامه ی اعمالم را آوردند پیشتان تا امضا کنید؟ لابد فرشته های چپ و راستم یک « می خواست اما نشد» را کپی کرده و ده بیست جا پِِیست کرده اند. مثلاً شبی که بچه ها را با قصه و لالایی و تهدید و ... به زحمت ساعت دو خواباندم و گوشی ام را کوک کردم روی نیم ساعت قبل از اذان صبح تا پای سجاده دو کلام حرف حساب بزنم و دو قطره اشک خرج ندانم کاری هایم کنم، آن شب بیدار شدم و با چشم های نیمه باز چهار انگشتم را محکم کشیدم روی گوشی تا زنگ را خاموش کنم، بعد هم به خودم بد و بیراه گفتم که « آخر این چه زنگی است گذاشته ای، عالم و آدم را بیدار کرد» و بعد ادامه ی خوابم را رفتم. حالا «عالم و آدمِ توی خواب» خودم بودم ها، هر که نداند شما این را خوب می دانید. یا مثلاً همین زیارت عاشورایی که چلّه برداشته ام _بشکند کمر ریا! _ و آن عالم بزرگوار فرموده اند که «در خلوت بخوانید و با طمأنینه و حضور قلب داشته باشید و چه و چه و چه»، یک روز وسطش یک جنگ جهانی را فیصله دادم، روز دیگر همان طور که می گفتم «اللهم العنهم جمیعاً» اسم فامیل بازی کردم و روز دیگر سلام هایم به امام حسین علیه السلام را لا به لای سفره پهن کردن و ظرف شستن و جارو زدن گفتم. بماند که همه ی ذکرها را بدون تسبیح با انداختن مهره ها توی ذهنم گفتم و چه بسا ده بیست تا ذکر کم و زیاد گفته باشم. یا مثلاً آن شب که تصمیم گرفتم دیگر نمازهایم را هرجور شده سر وقت بخوانم، انقدر کوبیده بودم که وقتی چشم باز کردم دیدم آفتاب پایش را دراز کرده روی گل های قالی و دارد از سر و کولم بالا می رود، دلم سوخت که نماز صبحم قضا شد. یا مثلاً آن روز وسط روضه دلم می خواست بنشینم و یک دل سیر گریه کنم اما ناچار شدم نم اشکی که اول روضه با کلی تلاش و زحمت گوشه ی چشمم آورده بودم را پاک کنم و به خاطر دخترک بروم توی صف آب و دستشویی. یا مثلاً همین الآن که دارم با شما صحبت میکنم دلم میخواهد تمام حواسم به شما باشد اما همزمان دارم یک بازی فکری را مدیریت می کنم، یک فسقلی را روی پایم میخوابانم و به نهار ظهر فکر می کنم. بابا سید هر وقت بخواهد دلداری ام بدهد و حسرت هایم را به لبخند تبدیل کند، می گوید: « همین که مادری، بیشترین ثواب را می بری» بعد برای محکم کاری یک «اِنّما الاعمال بالنّیات» می چسباند ته حرفش و من آرام می شوم، طوری که فکر می کنم اعمال بالا را تمام و کمال انجام داده ام. شما چه می گویید؟ شما که از پدر و مادر به ما مهربان ترید... حتم دارم لبخندی رضایت آمیز می زنید و با عبارت « اَجر مادری » نامه را مُهر می کنید. جانم به فدایتان... ✍️ @tahere_sadat_maleki
بسم الله مامان دستم را کشید، از لا به لای جمعیت به زحمت رساند به ضریح ‌و گفت: «این زیارت آخره ها، هرچی می خوای به امام رضا بگو»؛ دست های پنج ساله ام را گره کردم به شبکه ها و سَر را چسباندم به ضریح. همین طور که داشتم پول های توی ضریح را می شمردم به امام رضا گفتم : «تو رو به جون جوادت قسم می دم، حاجتمو بده!» این جمله را از زن همسایه یاد گرفته بودم وقتی داشت برای مریم خانم که بچه اش نمی شد، نسخه پیچی می کرد برود و از امام رضا علیه السلام حاجتش را بگیرد. می گفت من بچه هایم را از صدقه سری او دارم. پول ها زیاد بود و فشار جمعیت زیادتر، نمی شد با چشم بشمارمشان، بیخیال شمردن شدم و رو به قبر داخل ضریح گفتم: «تو که این همه پول داری، حاجت منو بده دیگه» بعد بال های روسری ام را مالیدم به نقره ای ضریح تا ببرم بمالم به سر بابا تا خوب بشود. مامان دستم را کشید و از لا به لای زن هایی که چادر به کمر بسته بودند و به سمت ضریح هجوم می آوردند، رد شدیم. گوشه ی صحن انقلاب ایستادیم. مامان داشت زیارت وداع می خواند. عکس گنبد توی چشم هایش اشک می شد و سُر می خورد روی گونه ها. با پر چادر اشک هایش را پاک کرد و سلام داد. دستم را گرفت و از حرم زدیم بیرون. چادر مامان را گرفته بودم و تند دنبالش راه می رفتم. دل توی دلم نبود. مدام فکر می کردم: «واقعاً امام رضا مهربونه؟»، «نکنه از مشهد بریم و به حاجتم نرسم!» نگاهم خیره بود به مغازه های سمت چپ، مثل یک فیلم که روی دور تند گذاشته باشند، تصویر اسباب بازی ها و عروسک ها با کیفیت فول اچ دی از جلوی چشمانم رد می شد. خواستیم خیابان را بپیچیم که برگشتم و برای بار آخر گنبد را نگاه کردم و گفتم: «منتظرم ها» رسیدیم به خانه ی آقای احسنی، ساک ها گوشه ای چیده شده بودند. بابا داشت لب حوض وضو می گرفت. دویدم و بال های روسری ام را مالیدم به پیشانی اش. بابا خندید و پیشانی ام را بوسید. حتم کردم سرش خوب شده. ساک ها را چیدیم ته صندوق عقب تاکسی نارنجی و راهی راه آهن شدیم. سوار قطار که شدیم، نشستم کنار پنجره و خیره شدم به بیرون تا برای آخرین بار حرم را ببینم. ناامید بودم و دلسرد. خبری از برآورده شدن آرزویم نبود. پس زن همسایه الکی گفته بود. می خواستم به امام رضا بگویم: «وقتی مامان داره ظرف می شوره و زن عمو بهش میگه جون بچه ت بیا کنار، مامان دیگه کوتاه میاد و میره کنار!» می خواستم بگویم: «مگه جوادتو دوست نداری؟» قطار راه افتاد. بابا گفت: «چشماتو ببند!» بعد گرمای چیزی را در آغوشم حس کردم. چشم باز کردم و دیدم یک عروسک مو طلایی نشسته توی بغلم. پس امام رضا حرف هایم را شنیده بود. اشک دوید پشت پرده ی چشمم. صورت بابا را بوسیدم. از پنجره نگاه کردم، گنبد از دور پیدا بود.. امروز جایی خواندم امام رضا علیه السلام در تعریف امام فرموده اند: الإِمامُ الأَنيسُ الرَّفيقُ ، وَالوالِدُ الشَّفيقُ ، وَالأَخُ الشَّقيقُ ، وَالاُمُّ البَرَّةُ بِالوَلَدِ الصَّغيرِ  امام ، همدم و رفيق است و پدر مهربان ؛ و برادرِ همسان است و مادر نيكوكار به فرزند كوچكش . خواستم بگویم من روزی این حدیث را زندگی کرده ام ... امام رفیق است و پدری مهربان است و ... راستی جوادش را هم خیلی دوست دارد... جانم به فدایش... ✍️ @tahere_sadat_maleki
اصلاً آدمیزاد است و کلمه هایش، که اگر نبودند این کلمه ها، یک دنیا غم و شادی و حرف تلنبار می شد روی دلمان! قبل‌ترها توی اینستاگرام نظرات را می خواندم، کم و بیش با مخاطبم آشنا بودم و سلیقه ها دستم آمده بود. حالا آمده ام توی ایتا _ این کنج دنج دوست‌داشتنی_ اما دوست ندارم این ارتباط یک طرفه باشد. دو پر گل گاو زبان انداخته ام توی قوری پیرکس و گذاشته ام روی کتری تا دم بکشد و با یک شاخه نبات نوش جان کنم. پس خاطرتان جمع که از کوره در نمی روم و آرامم. می توانید هرگونه انتقاد، پیشنهاد، لنگه کفش و... را نصیبم کنید‌. ☺️ از طریق این لینک👇 https://harfeto.timefriend.net/17230422209325 @tahere_sadat_maleki
هدایت شده از کانال عاطفه خرّمی
از ما استخوان هایی خواهد ماند که " حسین " را دوست دارد و روحی که آواره اوست ... @atefe_khorrami
هدایت شده از - عمو عباس .
19.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و رجائی کربلا...💔 [و کربلا امید من است] - عمو عباس .
بهشت اینجاست اینجایی که دارم چای می نوشم... به یادتون هستیم...
بسم الله اینکه چرا تا این لحظه چیزی برای پیاده روی اربعین ننوشته ام، برمی گردد به بلاتکلیفی ام و یک خاطره! داشتیم می رفتیم مشهد امام رضا علیه السلام. بابا ساک ها را می چپاند توی کوپه تا راه باز شود و مردم بتوانند در راهرو واگن، راحت تردد کنند. قطار هنوز مسافر سوار می کرد، من بیرون کوپه ایستاده بودم و عین مأمور های مخفی زل زده بودم به در ورودی و رفت و آمدها را چک می کردم، همینطور که داشتم به رنگ و مدل ساک ها نگاه می کردم و توی ذهنم آن هایی که ساک چرخی داشتند را باکلاس و آنها که ساک دستی و بقچه توی دست و روی سرشان بود را بی کلاس می خواندم، خانواده ای آمدند که از چرخ های ساکشان پیدا بود باکلاس اند، چند نفر هم برای بدرقه شان تا پای قطار آمده بودند و این مُهر تأییدی بود بر باکلاسی. همینطور که داشتند پله های قطار را بالا می آمدند و دیده بوسی و خداحافظی می کردند، یکهو یکیشان آستین آن یکی _از افراد هیئت بدرقه_ را گرفت و کشاند توی قطار و از آن اصرار و از دیگری انکار، اما بالاخره آن که دسته ی ساک چرخی توی دستش بود پیروز شد و با مهمانِ ناخوانده ی یکدفعه خوانده شده نشستند توی کوپه ی کناری ما! مأمورهای قطار درب ها را بستند، چند دقیقه بعد صدای تلق تولوق راه افتاد و ما بودیم یک جاده ریل و شوق زیارت! وقتی برای مامان تعریف کردم گفت: «قربون امام رضا برم، خودش زائرشو انتخاب میکنه، لابد اسمش تو لیست زائرا نوشته شده، قسمتش بوده بره زیارت» و من توی ذهن پنج ساله ام به این فکر می کردم که حالا این زائرِ یکهویی توی این چند روز چی می پوشد، چطور مسواک می زند و باید یک عالمه خرید کند و ... راستش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان تا دَم آخر که کوله پشتی همسرم را می بستم هم امید داشتم،حتی بعد از اینکه صدای بسته شدن درِ خانه پیچید توی سرم! حتی بعد از اینکه زنگ زدم و پرسیدم: «الان کجای راهی؟» باز هم توی ذهنم فکر می کردم چکار کنم دخترک با گرما کنار بیاید و این طفل معصوم چهارماهه را چه کنم که بتواند بی رحمی آفتاب را تاب بیاورد و چه برایشان بردارم و کدام چادرهایم را سر کنم و ... بعد همینطور که داشتم توی خیال کوله پشتی ام را می بستم مامانِ درونم گفت: « توی این گرما کجا میخوای بری؟ زیارت از بچه داری که واجب تر نیست، بشین تو خونه ت این از همه چیز واجب تره» هنوز کوله پشتی را نبسته توی ذهنم بازش کردم! راست می گفت اما من امید داشتم یکی بیاید یقه ام را بچسبد و بکشاندم توی جاده دلم می خواست یکی بیاید و بگوید: _تو زائر امام حسینی! _اسمت جزء اربعینی هاست _امام حسین پای گذرنامه ات امضا زده ... اما هیچ کس هیچی نگفت. حقیقت این بود که من امسال باید می نشستم کنج خانه تا به قول مادربزرگ ها بچه هایم را زیر بال و پرم بگیرم تا مبادا گرمازده بشوند و .... حالا ابرم، ابری که نیازی به گذرنامه ندارد... چند روز پیش دوستی گفت: «بیا و نیت کن به خاطر امام زمان نرو! چون الان به بچه شیعه ها خیلی نیازه باید بیشتر از قبل ازشون مواظبت کنیم» دیدم پُر بیراه نمی گوید. نیت کردم، ماندم و خانه ام را موکب کردم، موکبی که توی جاده نیست، تهِ یکی از فرعی های دور دست است. حالا اینجا خادمم، صبح ها که چشم باز می کنم اجاق موکب را روشن می کنم و به یاد چای عراقی ها، قوری را پر می کنم از سیاهِ لاهیجان... ظهرها به یاد قیمه نجفی بشقاب های گل سرخی را می گذارم وسط سفره ... و شب ها همین طور که دارم رختخواب ها را پهن می کنم زمزمه می کنم: «تِزورونی اَعاهِـدکُم به زیارت من می‌آیید، با شما عهد می‌بندم تِـعِـرفـونی شَفیـعْ اِلکُم می‌دانید که من شفیع شمایم أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم اسامی‌تان را ثبت می‌کنم هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید» اینجا خادم دوتا بچه شیعه ام... مثلاً من هم زائرم... الحمدالله ✍️ @tahere_sadat_maleki