eitaa logo
کانال طاهره سادات ملکی
367 دنبال‌کننده
114 عکس
66 ویدیو
0 فایل
به یک نگاه تو تطهیر می شود دل من... تنها دارایی‌ام کلمه‌هایی‌ست که امید دارم روزی که دیگر نیستم، آبرویم باشند... دانشجوی دکترای مطالعات زنان طلبه سطح سه طنز شعر انگیزشی یادداشت من اینجام👇 @TSadatmaleki
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله این هفته نامه ی اعمالم را آوردند پیشتان تا امضا کنید؟ لابد فرشته های چپ و راستم یک « می خواست اما نشد» را کپی کرده و ده بیست جا پِِیست کرده اند. مثلاً شبی که بچه ها را با قصه و لالایی و تهدید و ... به زحمت ساعت دو خواباندم و گوشی ام را کوک کردم روی نیم ساعت قبل از اذان صبح تا پای سجاده دو کلام حرف حساب بزنم و دو قطره اشک خرج ندانم کاری هایم کنم، آن شب بیدار شدم و با چشم های نیمه باز چهار انگشتم را محکم کشیدم روی گوشی تا زنگ را خاموش کنم، بعد هم به خودم بد و بیراه گفتم که « آخر این چه زنگی است گذاشته ای، عالم و آدم را بیدار کرد» و بعد ادامه ی خوابم را رفتم. حالا «عالم و آدمِ توی خواب» خودم بودم ها، هر که نداند شما این را خوب می دانید. یا مثلاً همین زیارت عاشورایی که چلّه برداشته ام _بشکند کمر ریا! _ و آن عالم بزرگوار فرموده اند که «در خلوت بخوانید و با طمأنینه و حضور قلب داشته باشید و چه و چه و چه»، یک روز وسطش یک جنگ جهانی را فیصله دادم، روز دیگر همان طور که می گفتم «اللهم العنهم جمیعاً» اسم فامیل بازی کردم و روز دیگر سلام هایم به امام حسین علیه السلام را لا به لای سفره پهن کردن و ظرف شستن و جارو زدن گفتم. بماند که همه ی ذکرها را بدون تسبیح با انداختن مهره ها توی ذهنم گفتم و چه بسا ده بیست تا ذکر کم و زیاد گفته باشم. یا مثلاً آن شب که تصمیم گرفتم دیگر نمازهایم را هرجور شده سر وقت بخوانم، انقدر کوبیده بودم که وقتی چشم باز کردم دیدم آفتاب پایش را دراز کرده روی گل های قالی و دارد از سر و کولم بالا می رود، دلم سوخت که نماز صبحم قضا شد. یا مثلاً آن روز وسط روضه دلم می خواست بنشینم و یک دل سیر گریه کنم اما ناچار شدم نم اشکی که اول روضه با کلی تلاش و زحمت گوشه ی چشمم آورده بودم را پاک کنم و به خاطر دخترک بروم توی صف آب و دستشویی. یا مثلاً همین الآن که دارم با شما صحبت میکنم دلم میخواهد تمام حواسم به شما باشد اما همزمان دارم یک بازی فکری را مدیریت می کنم، یک فسقلی را روی پایم میخوابانم و به نهار ظهر فکر می کنم. بابا سید هر وقت بخواهد دلداری ام بدهد و حسرت هایم را به لبخند تبدیل کند، می گوید: « همین که مادری، بیشترین ثواب را می بری» بعد برای محکم کاری یک «اِنّما الاعمال بالنّیات» می چسباند ته حرفش و من آرام می شوم، طوری که فکر می کنم اعمال بالا را تمام و کمال انجام داده ام. شما چه می گویید؟ شما که از پدر و مادر به ما مهربان ترید... حتم دارم لبخندی رضایت آمیز می زنید و با عبارت « اَجر مادری » نامه را مُهر می کنید. جانم به فدایتان... ✍️ @tahere_sadat_maleki
{ ﷽ } قبل از اینکه ماه محرم برسد ابر بودم، یک عالمه بغض نشسته بود در گلویم و هیچ جوره باز نمی‌شد. دلم خوش بود به مجالس روضه، منتظر بودم سیاه کتيبه‌ها را به در و دیوار خانه‌ام بزنم، بعد هر وقت دلتنگ‌ شدم زل بزنم توی صورنشان و ببارم یا بروم گوشه‌ی یک روضه بنشینم و چادرم را بکشم بر سر گریه و یک دل سیر اشک بریزم. محرم رسید. روز اول رفتم مسجد محله روضه که شروع شد چراغ‌ها را خاموش کردند تا آمدم حس بگیرم و به چشم‌هایم التماس کنم که گریه کنند امیرحسین از توی بغلم بلند شد و رفت قاطی جمعیت، اشک‌های نیامده را پاک کردم و راه افتادم دنبالش، روضه تمام شد و من هنوز داشتم دنبال امیرحسین راه می‌رفتم، مواظب بودم ناخواسته بچه‌ای را نزند، هل ندهد، شیشه‌ی کسی را نگیرد و نزند زیر گریه تا مجلس بهم نخورد و هزار جور کار دیگر نکند. وقتی برگشتم خانه رمق برایم نمانده بود، از روضه جیزی نفهمیده بودم و دلتنگ‌تر از قبل بودم. روز بعد رفتم یک روضه خانگی، آنجا‌ هم مواظب سکوت مجلس و ... بودم و باز هم روضه را نفهمیدم. هر روز من همین بود، روضه نمی‌رفتم و یا اگر میرفتم داشتم قاطی بچه‌ها شعر می‌خواندم و بازی میکردم و وساطت میکردم تا دعوایشان نشود و... شب آخر به یک روضه خانگی دعوت شدیم. از قبل به دلم وعده‌ی یک دل سیر روضه داده بودم. همسرم منبر رفت و بعد شروع کرد به روضه خواندن، تا گفت: السلام علیک یا اباعبدالله، دانه‌های اشک سُر خوردند روی صورتم و مثل یک رود خودشان را رساندند به لب‌هایم، شیرینی اشک شور به زبانم مزه کرد، آمدم چادرم را بیاندازم روی سرم که دیدم امیرحسین دوید بغل همسرم و یک راست رفت سراغ عمامه‌اش، مثل یک باز شکاری پریدم و گرفتمش، گریه افتاد و زد به سیم آخر، تا مجلس را آرام کنم بغلش کردم و رفتم توی حیاط، نشستم به کلاغ‌پر بازی کردن! بعد از روضه همه رسیدن ماه ربیع را به یکدیگر تبریک میگفتند. قاطی شلوغی امیرحسین را سپردم به همسرم . رفتم تا خودم را یک گوشه گم کنم چشم چرخاندم و یک گوشه‌ی دنج، توی یکی از اتاق‌ها پیدا کردم و نشستم یک دل سیر برای دو ماه گریه نکردنم گریه کردم... سبک که شدم آمدم بیرون، تبریک‌ها به جانم نشست... شکر خدا را که در پناه حسینیم... 🍃اگه حرفی داشتین اینجا می‌شنوم @tahere_sadat_maleki