#روضه_خاطره
بسم الله
مادربزرگ مهمان چندین ساله ی خانه ی بابا سیدم بود. هفت هشت ساله بودم که یک روز کاسه های گل سرخی و شمعدان های لاله عباسی اش را روزنامه پیچ کرد و ریخت تهِ صندوق عقب پیکان نارنجی آقای شعبانی و با آقا بزرگ از اصفهان آمد قم. بعد با دست و دلبازی اسباب و اثاثیه اش را نذر خانه بچه هایش کرد.
یانه سنگی اش خانه ی یکی رفت و چرخ خیاطی اش خانه ی دیگری.
از وقتی به خانه ما آمد موهایم همیشه بافه بافه بود. ناخن هایم حنا داشت و هیچ وقت نمی شد که عروسکم بی لباس بماند.
این آخری ها گوش های مادربزرگ درست نمی شنید. هر وقت میخواستیم حرفی را بزنیم می رفتیم مقابل صورتش و کلمات را بلند ادا می کردیم. گاهی وقت ها بعد از پنج دقیقه صحبت طولانی می گذاشت خوب حرفمان تمام شود، آنوقت دست های حنایی رنگ را می گذاشت روی روسری گل گلی اش و از روی روسری لاله ی گوش را کمی خم می کرد و می گفت: «بله؟» بعد باید دوباره همان پنج دقیقه صحبت را با ولوم بالاتر ادا می کردیم. تَهش مطمئن بودیم که لب خوانی کرده و چه بسا بلند حرف زدنمان راه به جایی نبرده.
محرم و صفر که می شد بابا سید خانه اش را سیاه پوش می کرد و روضه می گرفت.
همین که روضه خوان می نشست روی صندلی و شروع می کرد به حرف زدن، مادربزرگ چادر را پیش می کشید و قبل از اینکه کامل بکشد روی سرش رو به من می پرسید: «ننه روضه ی کیه؟» می گفتم: «روضه ی علی اصغره» یا «روضه ی حضرت اباالفضله مادرجون»، بعد چادرش را بر سر گریه می کشید و بلندتر از همه هق هق می کرد.
مطمئن بودم که صدای روضه خوان را نمی شنود، مطمئن بودم که لب خوانی نمی کند اما تکان شانه هایش را می دیدم. روضه خوان هنوز اوج نگرفته بود اما گریه های مادربزرگ از همان ابتدا اوج داشت.
چند روز پیش جایی خواندم که پیامبر صلی الله علیه و آله فرموده اند : «إِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ حَرَارَةً فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لَا تَبْرُدُ أَبَداً»؛ شهادت امام حسین(ع) داغی بر دلهای مؤمنان گذاشته که هیچگاه خنک نخواهد شد.»
یاد مادربزرگ افتادم که روضه ی امام حسین توی قلبش بود و نیازی به فراز و فرود روضه خوان نداشت.
راستش این روزها وقتی اندازه ی ذره ای چشمانم برای مصیبت امام حسین علیه السلام تر می شود یاد مادربزرگ ها و پدربزرگ هایم می افتم و به جانشان دعا می کنم که جوانه ی این حرارت را در دل بابا سید و مامان کاشتند و آن ها هم ما را بی نصیب نگذاشتند...
الحمدالله
به فاتحه ای مهمان کنیم آسمانی هایی را که سینه به سینه محبت حسین علیه السلام را به ما رساندند...
✍️ #طاهره_سادات_ملکی
هفتم. مرداد. ۱۴۰۳
@tahere_sadat_maleki
#روضه_خاطره
بسم الله
هر وقت ماه محرم می آمد بوی غذاهای حاج علی صبوری توی محل پخش می شد. اذان را که می گفتند با دخترهای همسایه چادر چاقچور می کردیم و راهی مسجد می شدیم. توی راه پول هایمان را روی هم می گذاشتیم و از مغازه میرزا ابوالفضل هله هوله می خریدیم. همین که به مسجد می رسیدیم حاج خانم رضایی به دستانمان چپ چپ نگاه می کرد و می گفت: «امشب هرکی کنار مامانش میشینه ها، روضه امام حسینه، اردو که نیست با این همه خوراکی اومدید مسجد» بعد چادرش را پیش می کشید، دانه های تسبیح را تند تند روی هم می انداخت و یک «والا» می انداخت روی هوا و میرفت قاطی جمعیت! به خاطر همین همیشه از مامان ها می خواستیم بنشینند پیش هم.
چراغ ها را که خاموش می کردند صدای گریه و جیغ و داد زن ها بالا می رفت. چادر سیاه را می انداختم روی سرم، سعی می کردم مثل مامان شانه هایم را تکان بدهم و با کف دست بزنم روی پایم اما اشکم در نمی آمد، راستش دلم می خواست برای مصیبت امام حسین علیه السلام گریه کنم اما نمی شد. چاره ای نداشتم جز اینکه به غصه هایم فکر کنم. گاهی به مردن خودم فکر می کردم و می رفتم توی خیالاتم که بعد از مرگم کی برایم گریه می کند و کی خوشحال می شود یا مثلاً به سردرد مامان فکر می کردم یا عروسکم که دستش کنده شده بود... گاهی وقت ها هم خودم را مثل حضرت رقیه سلام الله در بیابان ها می دیدم یا فکر می کردم اگر زبانم لال بابا نداشتم چی می شد، اینطوری اشکم سرازیر می شد. البته بعضی اوقات این ترفند هم جواب نمی داد و مجبور بودم برای اینکه بعد از روشن شدن چراغ ها اشک هایم را به دوستانم نشان بدهم با آب دهانم اشک مصنوعی بسازم. چراغ ها که روشن می شد چادرها کنار می رفت، چشم های مامان سرخ و پف کرده بود و صورت من خیس بود و پفکی! چون با دست های پفکی ام اشک ها را مالیده بودم به صورت. برای اینکه به دخترهای همسایه خودی نشان بدهم چشم هایم را ریز می کردم و رو به آن ها الکی سوال می پرسیدم مثلاً می گفتم: «ساعت چنده». نمی دانم می فهمیدند اشک هایم مال امام حسین نیست یا نه؟ به هر حال برگ برنده ای بود که من داشتم و آن ها نداشتند چون صورتشان خشک بود. لابد حسرت می خوردند که نمی توانند گریه کنند. هیچ وقت راز اشک هایم را به آن ها نگفتم.
حالا بزرگ شده ام و نشسته ام پای منبر، روضه خوان دارد از مهربانی امام حسین علیه السلام حرف می زند. از زبان امام رضا علیه السلام می گوید: یا ابن شبیب اِنْ بَکَیْتَ عَلَی الحُسَینِ علیه السّلام حَتّی تَصیرَ دُمُوعُکَ عَلی خَدَّیْکَ غَفَرَ اللّهُ لَکَ کُلَّ ذَنْبٍ اَذْنَبْتَهُ صَغیرا کانَ اَوْ کَبیراً قَلیلا کانَ اَوْ کثیراً؛ ای پسر شبیب اگر بر حسین(ع) گریه کنی تا اینکه اشکهایت بر گونههایت جاری شود، خداوند گناهانی که مرتکب شدی، چه بزرگ و چه کوچک، چه کم و چه زیاد را میبخشد».
یاد اشک های کودکی ام می افتم، راستی امام حسین با آن ها چطور تا می کند؟
✍️ #طاهره_سادات_ملکی
@tahere_sadat_maleki
بسمالله
#امام_حسن
#روضه_خاطره
داشتم توی کوچه لِی لِی بازی میکردم. سنگ را انداختم و با یک پا پریدم روی خانهی سه. زن همسایه چادرش را پیش کشید و آرام رو به زهرا خانم گفت: «دیشب پسر علی آقا روی علی آقا دست بلند کرده! لیلا خانم میگفت خودم به پسرم گفتم پدرشو بزنه»!
دلم هُرّی ریخت. استراق سمع نمیکردم اما انقدر به آنها نزدیک بودم که صدایشان بپیچد توی سرم. زهرا خانم لب ور چید، با نوک چهار انگشت زد توی صورتش و گفت: «بنده خدا علی آقا خیلی تو خونهش مظلومه»!
از آن روز هروقت علی آقا را میدیدم که با دستهای چروکیدهاش شکلات میگذاشت کف دستم و لبخند میزد، دلم برایش میسوخت.
همان سال علی آقا به رحمت خدا رفت.
همسایهها میگفتند دق کرده. از آن روز به بعد از لیلا خانم بدم میآمد. هروقت توی کوچه از دور میدیدمش راهم را کج میکردم که نخواهم سلام کنم.
بعدترها بیست و هشت صفر که میشد وقتی روضهخوان از روی کاغذ توی دستش روضهی امام حسن علیه السلام را میخواند و میگفت:
«راز دل را، همه با همسر خود می گویند
حَسن از همسر خودکامه خود سوخته بود»
یاد علی آقا و مظلومیتش میافتادم و بیشتر گریه میکردم.
چند سال بعد رخت سپید عروسی را که پوشیدم مادربزرگ پیشانیام را بوسید و گفت: «ننه زن باید سنگ زیرین آسیاب باشه تا زندگیش گرم بشه، مرد دلش به خونه زندگیش گرمه، طوری رفتار کن تا با امید بیاد تو خونه»
حرفهایش را که میشنیدم ناخودآگاه یاد علی آقا افتادم و بعد یاد امام حسن علیه السلام!
از آن روز هربار که آب دست همسرم دادم یا هربار صدای کلید در میآمد و بچهها را رو پا میکردم تا بروند به استقبال پدرشان، غربت امام حسن را گریه کردم.
من با روضه ی امام حسن زندگیام را ساختم و دل همسرم را به خانه گرم کردم.
آخر مگر میشود یک مرد در خانهاش غریب بیافتد؟
حتم دارم امام حسن علیهالسلام زندگیِ روضه ای ما را میبیند، حتم دارم هوای زنهایی که به مردشان احترام میکنند را بیشتر دارد...
لابد دست میکشد روی سرمان و به یاد غریبی خودش گریه میکند...
✍️#طاهره_سادات_ملکی
@tahere_sadat_maleki