بسمالله
کفشهای میرزا نوروز
مامان کاسههای گل سرخی را پر از تخمه کرد و دور تا دور سالن گذاشت جلوی مهمانها. همه خیره به تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفید، منتظر بودند تا فیلم را پخش کند. من و دختر عمویم نگار خاله بازی میکردیم. با شروع فیلم صدای هیس هیس بزرگترها هم شروع شد. تا جیکمان درمیآمد یک هیس مجبورمان میکرد با چشم و ابرو حرف بزنیم یا نطقمان را بخوریم.
هر از گاهی صدای خندهی بزرگترها ما را از بازی میکَند و به تلویزیون خیره میکرد. توی فیلم میرزا نوروز با کفشهایش درگیر بود. آنروز من فقط همین را فهمیدم.
بعدها وقتی به سن تکلیف رسیدم و نمازخوان شدم، اذان را که میگفتند میدویدم وضو میگرفتم و میپریدم روی سجاده. گاهی با دخترعمویم مسابقهی نمازخوانی میگذاشتیم و گاهی به هوای لِی لِی و قایم باشک نمازم را میزدم توی برق. (خدا قبول کند)
یک بار که بابا سید دید با هیچ حرفی نمازهایم درست و درمان نمیشود داستان میرزا نورز را برایم تعریف کرد که هرجا میرفته کفشهای وصله خوردهاش وبال گردنش میشدند، هرچه میخواسته از دستشان فرار کند نمیتوانسته، دست آخر آنها را سوزانده، هم خودش را راحت کرده، هم یک شهر را.
وقتی بابا اینها را میگفت پشت بندش کتابش را باز میکرد و برایم حدیث میخواند و میگفت: « حکایت بعضی نمازها حکایت کفشهای میرزا نوروز است، مثل کهنه پیچیده میخورد بر سر صاحبش و وبال گردنش میشود»
حرفهای بابا را میشنیدم و میدویدم دنبال بازی، بعد وقت نماز که میشد باز هم نمازم را میزدم توی برق، تنها فرقش این بود که نمازهایم را با عذاب وجدان میخواندم و بعد از نماز به خدا قول میدادم که دفعهی بعد آرام بخوانم.
گاهی فکر میکنم تکلیف آن نمازها چه میشود؟
باید توی وصیتنامه ام قید کنم که یک یا دو سال برایم نماز بخوانند؟
بگویم آنها را قضا کنند یا اینها را که با الله اکبر نماز گمشدههایم پیدا میشوند و حرفهای فراموش شده به یاد میآیند؟
نمازی که وبال گردن نباشدم آرزوست...
پ. ن: برای نمازهایم یک عالمه حرف دارم. کم کم کلمهشان میکنم...
✍️ طاهره سادات ملکی
#نماز
#کفشهای_میرزا_نوروز
@tahere_ssdst_maleki