هدایت شده از تلک الایام
عَزَّ وَاللّهِ عَلى عَمِّكَ أن تَدعُوَهُ فَلا يُجيبَكَ،
.
.
.
والله برای عمویت سخت و جانکاه است
که اجابت آسمانها و زمین در دستانش باشد
اما نتواند پاسخ تو را بدهد
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
هدایت شده از صبح تازه دم
( عاطفه جوشقانیان)
کنار کاروان مُحرم شد آمد
و هرجایی اگر لازم شد آمد
که می گوید حسن آنجا نبوده؟
حسن در کربلا قاسم شد آمد
#عاطفه_جوشقانیان
#قاسم
@sobhetazedam
هدایت شده از - 𝘈𝘮𝘪𝘳𝘈𝘭𝘪 .
به تعداد نیست که ..
به معرفته ..
یوسف یازده تا برادر داشت
حسین یڪ عباس ..🌙❤️🩹
- عمو عباس .
با اشک بدوز مشک آبی ای چرخ!
یا بالش گهواره خوابی ای چرخ!
این تعزیه مقصدش به سوی شام است
ای کاش که چادر حجابی ای چرخ ...
#رباعی
#طاهره_سادات_ملکی
@tahere_sadat_maleki
#روضه_خاطره
بسم الله
مادربزرگ مهمان چندین ساله ی خانه ی بابا سیدم بود. هفت هشت ساله که بودم یک روز کاسههای گلسرخی و شمعدانهای لاله عباسیاش را روزنامه پیچ کرد و ریخت تهِ صندوق عقب پیکان نارنجی آقای شعبانی و با آقا بزرگ از اصفهان آمد قم. بعد با دست و دلبازی اسباب و اثاثیهاش را نذر خانه بچههایش کرد.
یانه سنگیاش خانهی یکی رفت و چرخ خیاطیاش خانهی دیگری.
از وقتی به خانه ما آمد موهایم همیشه بافه بافه بود. ناخنهایم حنا داشت و هیچ وقت نمیشد که عروسکم بی لباس بماند.
این آخریها گوشهای مادربزرگ درست نمی شنید. هر وقت میخواستیم حرفی را بزنیم میرفتیم مقابل صورتش و کلمات را بلند ادا می کردیم. گاهی وقت ها بعد از پنج دقیقه صحبت طولانی، حرفمان که تمام میشد، دستهای حنایی رنگ را می گذاشت روی روسری گل گلی اش و از روی روسری لالهی گوش را به جلو خم می کرد و می گفت: «بله؟» بعد باید دوباره همان پنج دقیقه صحبت را با ولوم بالاتر ادا می کردیم. تَهش مطمئن بودیم که لب خوانی کرده و چه بسا بلند حرف زدنمان راه به جایی نبرده.
محرم و صفر که می شد بابا سید خانه اش را سیاه پوش می کرد و روضه می گرفت.
همین که روضه خوان می نشست روی صندلی و شروع می کرد به حرف زدن، مادربزرگ چادر را پیش می کشید و قبل از اینکه کامل بکشد روی سرش، رو به من می پرسید: «ننه روضه ی کیه؟» می گفتم: «روضه ی علی اصغره» یا «روضه ی حضرت اباالفضله مادرجون»، بعد چادرش را بر سر گریه می کشید و بلندتر از همه هق هق می کرد.
مطمئن بودم که صدای روضه خوان را نمی شنود، مطمئن بودم که لب خوانی نمی کند اما تکان شانه هایش را میدیدم. روضه خوان هنوز اوج نگرفته بود اما گریه های مادربزرگ از همان ابتدا اوج داشت.
چند روز پیش جایی خواندم که پیامبر صلی الله علیه و آله فرموده اند : «إِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ حَرَارَةً فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لَا تَبْرُدُ أَبَداً»؛ شهادت امام حسین(ع) داغی بر دلهای مؤمنان گذاشته که هیچگاه خنک نخواهد شد.»
یاد مادربزرگ افتادم که روضه ی امام حسین توی قلبش بود و نیازی به فراز و فرود روضه خوان نداشت.
راستش این روزها وقتی اندازه ی ذره ای چشمانم برای مصیبت امام حسین علیه السلام تر می شود یاد مادربزرگ ها و پدربزرگ هایم میافتم و به جانشان دعا میکنم که جوانهی این حرارت را در دل بابا سید و مامان کاشتند و آنها هم ما را بینصیب نگذاشتند...
الحمدالله
به فاتحه ای مهمان کنیم آسمانیهایی را که سینه به سینه محبت حسین علیه السلام را به ما رساندند...
✍️ #طاهره_سادات_ملکی
@tahere_sadat_maleki
#روضه_خاطره
بسم الله
هر وقت ماه محرم می آمد بوی غذاهای حاج علی صبوری توی محل پخش می شد. اذان را که می گفتند با دخترهای همسایه چادر چاقچور می کردیم و راهی مسجد می شدیم. توی راه پول هایمان را روی هم می گذاشتیم و از مغازه میرزا ابوالفضل هله هوله می خریدیم. همین که به مسجد می رسیدیم حاج خانم رضایی به دستانمان چپ چپ نگاه می کرد و می گفت: «امشب هرکی کنار مامانش میشینه ها، روضه امام حسینه، اردو که نیست با این همه خوراکی اومدید مسجد» بعد چادرش را پیش می کشید، دانه های تسبیح را تند تند روی هم می انداخت و یک «والا» می انداخت روی هوا و میرفت قاطی جمعیت! به خاطر همین همیشه از مامان ها می خواستیم بنشینند پیش هم.
چراغ ها را که خاموش می کردند صدای گریه و جیغ و داد زن ها بالا می رفت. چادر سیاه را می انداختم روی سرم، سعی می کردم مثل مامان شانه هایم را تکان بدهم و با کف دست بزنم روی پایم اما اشکم در نمی آمد، راستش دلم می خواست برای مصیبت امام حسین علیه السلام گریه کنم اما نمی شد. چاره ای نداشتم جز اینکه به غصه هایم فکر کنم. گاهی به مردن خودم فکر می کردم و می رفتم توی خیالاتم که بعد از مرگم کی برایم گریه می کند و کی خوشحال می شود یا مثلاً به سردرد مامان فکر می کردم یا عروسکم که دستش کنده شده بود... گاهی وقت ها هم خودم را مثل حضرت رقیه سلام الله در بیابان ها می دیدم یا فکر می کردم اگر زبانم لال بابا نداشتم چی می شد، اینطوری اشکم سرازیر می شد. البته بعضی اوقات این ترفند هم جواب نمی داد و مجبور بودم برای اینکه بعد از روشن شدن چراغ ها اشک هایم را به دوستانم نشان بدهم با آب دهانم اشک مصنوعی بسازم. چراغ ها که روشن می شد چادرها کنار می رفت، چشم های مامان سرخ و پف کرده بود و صورت من خیس بود و پفکی! چون با دست های پفکی ام اشک ها را مالیده بودم به صورت. برای اینکه به دخترهای همسایه خودی نشان بدهم چشم هایم را ریز می کردم و رو به آن ها الکی سوال می پرسیدم مثلاً می گفتم: «ساعت چنده». نمی دانم می فهمیدند اشک هایم مال امام حسین نیست یا نه؟ به هر حال برگ برنده ای بود که من داشتم و آن ها نداشتند چون صورتشان خشک بود. لابد حسرت می خوردند که نمی توانند گریه کنند. هیچ وقت راز اشک هایم را به آن ها نگفتم.
حالا بزرگ شده ام و نشسته ام پای منبر، روضه خوان دارد از مهربانی امام حسین علیه السلام حرف می زند. از زبان امام رضا علیه السلام می گوید: یا ابن شبیب اِنْ بَکَیْتَ عَلَی الحُسَینِ علیه السّلام حَتّی تَصیرَ دُمُوعُکَ عَلی خَدَّیْکَ غَفَرَ اللّهُ لَکَ کُلَّ ذَنْبٍ اَذْنَبْتَهُ صَغیرا کانَ اَوْ کَبیراً قَلیلا کانَ اَوْ کثیراً؛ ای پسر شبیب اگر بر حسین(ع) گریه کنی تا اینکه اشکهایت بر گونههایت جاری شود، خداوند گناهانی که مرتکب شدی، چه بزرگ و چه کوچک، چه کم و چه زیاد را میبخشد».
یاد اشک های کودکی ام می افتم، راستی امام حسین با آن ها چطور تا می کند؟
✍️ #طاهره_سادات_ملکی
@tahere_sadat_maleki