آرامش حس حضور خداست
#آخرین_عروس🌸 #قسمت_سی_دو #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود امام هادى(ع) به روى او لبخند مى زند و مى
#آخرين_عروس🌸
#قسمت_سی_سه
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
مدّتى مى گذرد، وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود;
ازدواج امام حسن عسكرى (ع) و بانو نرجس!
من با خود فكر مى كنم كه حتماً براى اين ازدواج، جشن باشكوهى برگزار خواهد شد; امّا متوجّه مى شوم كه هيچ جشنى در كار نيست.
اين ازدواج به صورت مخفى صورت مى گيرد و فقط چهار نفر در اين مراسم شركت دارند:
امام_هادى و امام_عسكرى(ع) و نرجس و حكيمه.
شايد تعجّب كنى؟ تو تا به حال مراسم عروسى اين طورى نديده اى؟
عبّاسيان شنيده اند سرانجام كسى مى آيد كه همه حكومت هاى ظلم و ستم را نابود مى كند.
آنها به خيال خود مى خواهند كارى كنند كه آن حضرت هيچ نسلى نداشته باشد.
امروز امام هادى(ع) مى خواهد ازدواج پسرش مخفى باشد تا دشمنان حسّاس نشوند.
همسفرم! ماندن ما در اين شهر ديگر به صلاح نيست.
بايد به وطن خود برويم، مى ترسم مأموران حكومتى به ما شك كنند. من به تو قول مى دهم كه باز هم به اينجا بياييم.
من در خانه خود مشغول مطالعه هستم. به تو و خاطرات سفرمان فكر مى كنم. از آخرين ديدار ما يك سال گذشته است.
صداى درِ خانه به گوشم مى رسد. بلند مى شوم در را باز مى كنم.
از ديدنت خيلى خوشحال مى شوم. باور نمى كردم كه اين قدر با معرفت باشى كه باز هم به من سر بزنى.
تو را به داخل خانه دعوت مى كنم. ببخشيد كه اتاق من كمى نامرتّب است، هر طرف را نگاه مى كنى كتاب است.
من با عجله كتاب ها را در گوشه اى جمع مى كنم.
پسرم برايت نوشيدنى مى آورد. اكنون تو گلويى تازه مى كنى و مى گويى:
ــ خوب، كى حركت مى كنيم؟
ــ مگر قرار است جايى برويم؟
ــ تو به من وعده داده اى كه دوباره مرا به سامرّا ببرى؟
ــ يادم آمد. من سر قول خودم هستم.
معلوم مى شود كه در تمام اين مدّت به سامرّا فكر مى كردى و در آرزوى ديدار امام بودى.
به اميد خدا، فردا صبح زود حركت خواهيم كرد.
صبح زود حركت مى كنيم. بيابان ها، دشت ها و كوه ها را پشت سر مى گذاريم. روزها و شب ها مى گذرد، ما در نزديكى سامرّا هستيم.
وارد شهر مى شويم. تو خودت خوب مى دانى كه ما نمى توانيم الآن به خانه امام برويم. پس به خانه همان پيرمرد كه نامش بِشر بود مى رويم.
#ادامه_دارد...
🍃
🌼🍃 @takhooda ✨