#داستان
حتما بخونيد خيلي زيباست
ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛
ﺑﻪ ﺭييس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ .
ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩﻣﯿﺸﻭﻧﺪﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ،
" ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ .
ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ ، " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ " ﻭ "ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ " ﺑﻮﺩ!
ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ ..
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!....
ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ " ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ " ﻫﺴﺘﯽ !
"ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !!
ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ مي توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ !
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !!
ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ :
ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ " ﻏﺴﻞ " ﻭ " ﮐﻔﻨﺖ " ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!!
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ " ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ " ﻫﺴﺘﻢ .
ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻ ﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ...ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!...
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ !
ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ " ﺣﺴﻦﻇﻦ " ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ.....
ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ،
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ...
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ :
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ...
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#داستان
#غیبت
#آبرو
در راه مشهد شاه عباس، تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!!
به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت:
این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت:
کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت:
این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی شناسد و می خواهد از شوق بال در آورد.
در غیاب یکدیگر حافظ آبروی هم باشیم...
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#داستان
در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. خانم و مردی که حدود ۴۰ سال داشت روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند.
بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید.
نه مثل بچه دبیرستانیها نامزدبازی کنید.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم.
داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آنوقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟
ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلامتان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی میکنند؟ بیشرفها.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی.
آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
تو روحتان. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوههای گلم... _
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
پینوشت:
این داستان نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت میکنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام میدانیم.
لطفاً قضاوت نکنیم 🙏🏻
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#داستان
#فقط_یک_جمله
#گنهکار
يكي از مريدان مرحوم علامه محمد تقي مجلسي به ايشان عرضه داشت:
همسايهاي دارم آلوده به گناه، اغلب شبها با نوچههايش مجلس لهو و لعب دارد و به شدت مزاحم من و همسايههاي ديگر است، مردي است قلدر و داش مسلك، و من از امر به معروف و نهي از منكر نسبت به او ميترسم، راهي هم براي تبديل خانهام به خانهي ديگر ندارم.
علامه محمد تقي مجلسي به او فرمود: اگر او را شبي به مهماني دعوت كني من حاضرم در مجلس مهماني شركت كنم و با او سخن بگويم، شايد به لطف حضرت حق از اعمال خلافش دست بردارد و به پيشگاه خداوند توبه نمايد.
مرد قلدر به توسط مرد مؤمن دعوت به مهماني شد، دعوت را اجابت كرد، علامهي مجلسي در آن مجلس شركت كرد، لحظاتي به سكوت گذشت، ناگهان مرد قلدر كه از آمدن مجلسي به جلسهي مهماني تعجب كرده بود به مجلسي گفت: حرف شما روحانيون در اين دنيا چيست؟
مجلسي فرمود: اگر لطف كنيد بفرماييد حرف شما چيست؟ مرد قلدر گفت:
امثال ما در فرهنگ قلدري حرف بسيار داريم از جمله ميگوييم اگر كسي نمك كسي را خورد بايد حقّ نمك را رعايت كند و با او در صفاي محض باشد، مجلسي به او فرمود: چند سال از عمر شما ميگذرد؟ پاسخ داد: شصت سال، فرمود: در اين شصت سالي كه نمك خدا را خوردهاي آيا حق او را رعايت كرده و نسبت به او صفا داشتي؟ مرد قلدر يكهاي سخت خورد، سر به زير انداخت، اشكش جاري شد، مجلس را ترك كرد، شب را نخوابيد، صبح زود به در خانهي همسايه آمد، سؤال كرد: روحاني و عالمي كه شب گذشته در خانهي تو بود كيست؟ همسايه گفت: علامه محمد تقي مجلسي است، آدرس آن مرد الهي را گرفت، به محضرش آمد و به دست او توبه نمود.
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#داستان
مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد.
سلیمان پرسید: کدام زبان؟
جواب داد: زبان گربه ها!
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت.
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا فروخت!
گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت.
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!!
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#داستان
پيرزني بود كه در قصر پادشاهي خدمت ميكرد. پيرزن خدمتكار يك پسر داشت. روزي از روزها پيرزن حالش خوب نبود و كارش زياد. پس به پسر گفت كه براي كمك به او به قصر بيايد.
ادامه داستان را در ادامه ي مطلب بخوانيد ...
پسر نيز چنين كرد ولي به محض ورود به قصر و ديدن دختر پادشاه يكدل نه صد دل عاشق دختر شد. به مادر گفت. و مادر او را از اين كار بر حذر داشت.
روزها گذشت و پسر نميتوانست عشق دختر پادشاه را از دل بيرون كند. به جايي رسيد كه از غصه بيمار شد. نه چيزي ميخورد و نه جايي مي رفت.
پيرزن كه براي پسرش نگران بود به نزد وزير داناي پادشاه رفت و حكايت را بازگو كرد. وزير قدري فكر كرد و به پيرزن گفت : به پسرت بگو به كوه برود و در آنجا به عبادت بپردازد. نه از كوه پايين بيايد و نه با كسي معاشرت نمايد. تو نيز هر از گاهي براي او قدري توشه ببر كه نياز نباشد او از كوه پايين بيايد. پس از چندي آوازه ي عبادت او در كوي و برزن مي پيچد وخبر به قصر مي رسد. من خود اين خبر را به پادشاه مي رسانم. آنوقت پادشاه براي جستجوي احوال اين بنده ي درستكار و عابد كه در سرزمين او ظهور كرده به ديدن پسرت خواهد آمد و براي خوش آمد او قصد اجابت درخواستي از سوي پسرت ميكند. آنوقت پسرت بگويد كه درخواستي كه دارد از جانب هيچكس برآوردني نيست. و از دست پادشاه هم كاري بر نمي آيد.
اين قضيه بر پادشاه گران خواهد آمد. اصرار خواهد ورزيد و پسرت نيز تكرار نمايد كه پادشاه نميتواند خواسته او را اجابت نمايد. در لحظه اي كه پادشاه بر انگيخته مي شود كه هيچ كاري نيست كه از دست او برنيايد , پسرت درخواست ازدواج با دخترش را بدهد. و پادشاه كه قول داده , مجبور به صدور اجازه ميشود.
القصه , پسر همان كرد كه وزير گفته بود...
روزها و ماهها گذشت و آوازه ي پسر عابد دركوي و برزن پيچيد و وزير خبر را به نزد پادشاه برد.
پادشاه كه از ظهور چنين عابد جواني در ملكش خوشحال گشته بود قصد ديدن او كرد. همراه وزير و همراهان به كوه رفت و در پايين كوه اتراق نمود.
سفيراني به بالاي كوه فرستاد تا پسر را به نزدش ببرند. پسر به سفيران گفت من با پادشاه كاري ندارم. اگر او با من كار دارد به بالاي كوه بيايد.
پادشاه اول عصباني شد ولي خود را از تك و تا نيانداخت. گفت عجب عابد خدا پرستي! حتي براي لحظه اي نمي خواهد دست از نيايش بردارد. باشد ما به ديدارش مي رويم.
با مشقت از كوه بالا رفتند و به درون غار پسر وارد شدند. پسر در حال عبادت بود. ملازمان خواستند ورود شاه را اعلام كنند ولي مجالي نبود. پسر پس از اتمام هر نمازي بلافاصله نماز بعدي را قامت مي بست. واين قصه ادامه داشت تا چند ساعتي...
ملازمان نااميد گشتند. وزير به كنار پسر رفت. نماز پسر كه تمام شد تا آمد نماز بعدي را قامت ببندد , وزير دستش را گرفت و گفت پسر چه ميكني؟ پادشاه آمده!
پسر گفت او با من كار دارد. من كه با او كار ندارم. صبر كند تا من عبادتم تمام شود. وزير عصباني شده بود ولي پادشاه گفت اشكالي ندارد عبادتت كه تمام شد با تو صحبت خواهم نمود.
و ساعتي ديگر نيز بگذشت كه وزير تاب تحمل از كف بداد و بار ديگر در ميانه ي نماز دست پسر را گرفت كه پسرك , پادشاه كار دارد. اين چه بازي است كه درآورده اي؟
پسر كه ديد رسم ميهمان نوازي را ادا نكرده عذر خواست و به نزد پادشاه و همراهانش آمد.
قصه همان شد كه وزير طراحي كرده بود. پادشاه از عابد بسيار جوان خوشش آمده بود. پس به او گفت هر چه مي هواهي از ما طلب كن تا به تو عنايت كنيم.
پسر گفت خواسته اي كه دارد از جانب پادشاه برآوردني نيست. پادشاه سبيلي جنباند و گفت مگر مي شود تو چيزي بخواهي و ما نتوانيم اجابت كنيم؟ بخواه. پسر گفت نميتواني. گفت بخواه مي توانم. پسر گفت نميتواني.پادشاه كه عصباني شده بود گفت هيچ چيز در اين دنيا نيست كه تو بخواهي و من نتوانم به تو بدهم.
پسر آرام پادشاه را نگاه كرد , ايستاد و قصد نماز بعدي كرد....
پادشاه كه هم عصباني بود و هم مغرور از اين عابد جوان دست از دنيا شسته , از غار بيرون آمد. وزير اما ايستاد. نماز پسر كه تمام شد با عصبانيت هر چه تمامتر دستش را گرفت و گفت پسر! ما را ملعبه دست خود كرده اي؟ اين همه زحمت كشيدي كه در اين لحظه دختر پادشاه را از او خواستگاري كني. چرا نكردي؟
مي دانيد پسر چه جوابي داد؟
او گفت خدايي كه من عبادتش ميكنم , پادشاهي را براي ديدن من از قصرخود بيرون كشيد. بخاطر من رنج بالا آمدن از كوه را تحمل كرد. براي مصاحبت با من ساعتها انتظار كشيد. براي چه بايد خود را به اين مرد بفروشم؟
من به خدايي رسيده ام كه پادشاه مملكتي را به پابوسي من آورد. من خود را به كمتراز خدايي نميفروشم...
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#تلنگر
#سیل
#صلوات
بزرگي با حال بدي در بستر بيماري، خود را در آستانه مرگ ديد. بنابراين از فرزندان و مريدان خود خواست كه از كوچك و بزرگ در شهر براي او حلاليت بگيرند و كسي را از قلم نياندازند تا با خاطري آسوده تر رهسپار سراي باقي شود.
فرزندان و مريدان شيخ در شهر گشتند و از هر كه لازم بود رضايت گرفتند و نتيجه را به شيخ بازگو كردند. شيخ باز هم خود را آسوده نيافت و گمان برد كه كسي از او رنجيده خاطر است. بنابراين از نزديكان خواست كه از حيوانات متعلق به شيخ هم حلاليت بگيرند. آنها نيز با اميد بهبود خاطر مراد خود، از همه حيوانات حلاليت گرفتند تا به شتري رسيدند كه با لجالت تمام از حلاليت دادن سر باز مي زد و مي خواست خود با شيخ صحبت كند.
شيخ هم با آن حال پيش شتر رفت و گفت: «مي دانم كه بارهاي سنگين بر تو گذاشتم و در صحرا و بيابان تو را تشنه، اين و طرف و آن طرف بردم به جاي علف به تو خار دادم در حالي كه خودم سير بودم و آب گوارا مي نوشيدم. با اين حال از تو طلب بخشش دارم و از ملازمان مي خواهم تا آخر عمرت، تو را در ناز و نعمت نگاه دارند.»
شتر با ناراحتي گفت: «اي بزرگ، خداي من و تو، مرا براي بار بردن، خار خوردن و تحمل تشنگي آفريده است. من از بار بردن براي تو و تشنگي ها آزرده خاطر نيستم. اما آنچه از تو بر دل دارم به تو مي گويم و تو را مي بخشم. روزي سوار بر اسب با خدم و حشم در جلوي كاروان مي رفتي و من و ديگر شتران در پي ساربان در راه بوديم. در ميانه راه، خاري در پاي ساربان رفت و از كاروان عقب ماند و تو افسار شتران را بر پشت الاغي بستي. ما بدين چاره تو ناچار بوديم، حال آن كه ما را شأن و منزلت بر پيروي ساربان بود نه دنباله روي حمار.»
پ.ن :
انتخاب و انتصاب #مديران در همه ردههاي مديريتي سازمان بايد بر اساس شايستگيها باشد نه بر اساس حزب و جناح بازی! نه بر اساس برادر و برادر زاده بازی! و... ، در غير اينصورت همراهي و مشاركت نيروي انساني را از دست خواهيم داد و افراد بیکفایت و ناکارآمدی روی کار خواهند آمد که سرشان بوی ... میدهد ، و بعضا دچار گرفتاری هایی خواهیم شد که جبرانش غیر ممکن یا بسی دشوار خواهد بود...
#داستان
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#داستان
#رفیقان_شیطان
از آن جايي كه شيطان قسم خورده همه فرزندان آدم را گمراه نمايند و هر گروهي را با نقشه اي از راه بيرون كند، و تا كنون انجام داده و بعدا هم انجام خواهد داد؛ يكي از آنها كه براي او خيلي هم آسان مي باشد طايفه زنان اند. اولين كسي را هم كه گول زد و وسوسه اش در او اثر نمود حضرت حوا، مادر آدميان بود. روزي آن ملعون پيش رسول اكرم صلي الله عليه و آله وسلم آمد، حضرت از او چند چيز پرسيد و او هم همه را پاسخ داد. يكي از آنها اين بود: رفيقان تو كيان اند؟ پاسخ داد: دروغ گويان ، غمازان و زنان . پرسيد: دام تو چيست ؟ گفت : زنان . به واسطه اينان مردان را از راه مستقيم بيرون مي برم ، و خود ايشان را با مكر و حيله و دل سوزي به كارهاي ناشايسته وادار مي كنم و به اين وسيله ، جهنمي مي نمايم . فرمود: چه تعداد از زنان از تو فرمان برداري مي كنند و تابع تو هستند. عرض كرد: يا رسول الله صلي الله عليه و آله وسلم ! آن قدر زياداند كه نمي توان شماره كرد و به حساب آورد. ممكن است از هزاران زن فقط يكي از من اطاعت نكند و بقيه گوش به فرمان من هستند و مايه دل گرمي و اميد من به آنان است . آن حضرت عليه السلام پرسيد: تا به حال بر چند زن غالب نشدي و نتوانستي بر آنان چيره شوي ؟ عرض كرد: يا رسول الله ! تا به حال بر چهار زن دست نيافتم - و آنان زنان نمونه بوده اند. نخست آسيه ؛ زن فرعون ، دختر مزاحم ، عمري در خانه فرعون ، كه ادعاي خدايي مي كرد، زندگاني نمود و يك لحظه به خداي خود كافر نشد و فرعون را به خدايي نپذيرفت . مطيع پيغمبر زمان خود حضرت موسي (ع) بود و در پايان هم به دست فرعون به شهادت رسيد. دوم مريم ؛ مادر حضرت عيسي عليه السلام كه از روز تولد در بيت المقدس بوده و از اول تا آخر عمرش به عبادت خداوند متعال به سر برد و دست نامحرمي به وي نرسيد. خداوند از لطف و عنايت خود بدون شوهر، حضرت عيسي (ع) را به او عنايت كرد. سوم خديجه ؛ همسر و حرم تو. آن زني كه همه دارايي خود را به تو سپرد و همه را وقف اسلام و هدف شما نمود. در لحظات دشوار از اسلام و مكتب تو پشتيباني كرد. چهارم ؛ كه از همه آنان بهتر و گرامي تر است ، دخترت فاطمه (س) مي باشد. در همه دنيا زني به خوبي و شايستگي و ايمان و علم و اخلاق او نيامده است.
منبع:
شيطان در کمين گاه/نعمت الله صالحي حاجي آبادي
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#داستان
#آیت_الکرسی
❤️✨ عجایب آیت الکرسی✨❤️
✍«ابوبکر بن نوح» می گوید: پدرم نقل کرد:
دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم.
✨یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم.
✨فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته.
✨گفتم: تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟
گفت: داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است، من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم وببرم در مغازه را پیدا نمی کردم، تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد.
✨خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی، حالا اگر می توانی مرا عفو کن، زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام.
من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم.
📕شفا و درمان با قرآن ، ص 50
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#عدالت_خداوند
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد علت چيست؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود:
خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.
#داستان
#تلنگر
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#داستان
💎 تمام مردم ده کوچک ما، مشهدی مراد و زنش را می شناختند، آن هم به خاطر پارادوکس رفتاری و تضاد شدیدی که میان این زن و شوهر مسن وجود داشت.
زن مش مراد، مدام در حال دعوا با پیرمرد بود، اما مش مراد هیچ گاه یک کلمه هم جواب او را نمی داد.
با این حال، آنکه همیشه دمغ و ناراحت دیده می شد، پیرزن، بود!
مردم می گفتند: جالبه... شوهر بیچاره اش یک کلمه هم جوابش رو نمی ده، اما باز هم همیشه دمغ و دلخوره!
این وضع ادامه داشت تا اینکه ناگهان زن مش مراد، تبدیل شد به سرزنده ترین پیرزن ده! نه اینکه فکر کنید از دعوا با شوهرش دست برداشت، که اتفاقاً در این اواخر تندخوتر هم شده بود!
اتفاق عجیب این بود که بر خلاف همیشه، مش مراد چند وقتی بود که وقتی زنش با گفتن یک کلمه با او دعوا می کرد، او پنج کلمه جوابش را می داد!
پیرمردهای ده که حیران شده بودند، آنقدر به مش مراد اصرار کردند تا سرانجام پیرمرد رازش را بر ملا کرد:
من تازه فهمیدم زن بیچاره ام به این خاطر ناراحت است که سکوت مرا دالّ بر بی تفاوتی ام نسبت به خودش می داند! حالا که جوابش را می دهم، باور کرده که دوستش دارم!...
آقایون توجه داشته باشند که این کار ضمانت نداره هاااا😂
#صلوات
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#داستان
#تلنگر
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از 🍀 خدا 🍀درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی 💥 شیطان 💥 هم فرمان می برد.
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#داستان
#تلنگر
👵ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺳﻪ ظرف ﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ را ﺭﻭﯼ ﺷﻌﻠﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ آﻧﻬﺎ
ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﺴﺎﻭﯼ ﺁﺏ ﺭﯾﺨﺖ؛
🔸ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺍﻭﻝ ﯾﮏ ﻫﻮﯾﺞ
🔹ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺩﻭﻡ ﯾﮏ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﻭ
🔸ﺩﺭ ﺳﻮﻣﯽ ﭼﻨﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﯾﺨﺖ
🔥ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺳﻪ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺩﺍﺩ.
📢ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ❓
👨👨👧👦ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ
👵ﻣﺎﺩﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ :
ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭ ﺧﺮﻭﺵ ﻭ ﭼﺎﻟﺶ ﻫﺎ ﻭﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ؛
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛
ﺑﻌﻀﯽ ها ﻣﺜﻞ ﻫﻮﯾﺠﻨﺪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﻧﺪﺳﺨﺖ ﻭﻣﺤﮑﻤﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭﺧﺮﻭﺵﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺷﻞ میشوند ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ میبازند.
ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ هستند ،
ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻝ ﻋﺎﺩﯼ ﻭ ﺭﻭﺗﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺳﺨﺖ ﻭﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻧﻌﻄﺎﻑ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ.
☕️ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﯾﮕﺮ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻗﻬﻮﻩ،
که ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﺯﻧﺪ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﯿﻂ ﺍﻧﺮﮊﻯ ﺩﺍﺩﻩ، آن را ﻣﻌﻄﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻃﻌﻢ میدﻫﻨﺪ،
اینها ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺯ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺭﻭﺡ ﺑﺨﺶ ﺣﯿﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻨﺪ .
🔹 پس مثل قهوه باشیم بهتره مگه نه؟؟؟☺️😂😳
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
طلبه کوهسرخی 🇮🇷🇵🇸
#در_محضر_امیر_بیان #حدیث 💐 امیرالمؤمنین امام علی عليه السلام: مَنْ وَضَعَ نَفْسَهُ مَوَاضِعَ التُّ
#داستان
#حدیث
یک داستان و چند ایراد
✏️✏️✏️
طلاق تلخ
🌼🍃ساعت1نصفه شب بود که گوشیه زنم زنگ خورد،،تا گوشیو جواب دادم طرف قطع کرد،،یکم مشکوک شدم،،شب بعد دوباره یه اس ام اس اومد که فردا ساعت3عصر بیا سر قرار بهت احتیاج دارم،،ازعصبانیت داشتم میمرد..ساعت 3عصر شدو منم رفتم ببینم زنم با کی قرار گذاشته..
🌼🍃رفتم و دیدم جلوی سینما با یه آقایی داره حرف میزنه..حس کردم دنیا رو سرم خراب شد..خودمو کنترل کردم ولی باخودم گفتم طلاقش میدم حتما..وقتی اومد خونه دید عصبانیم و گفت چی شده و بی درنگ گفتم فردا میریم محضر و طلاق..خلاصه چشممو رو گریه و التماسش بستم و با بی رحمی طلاقش دادم...
🌼🍃1 ماه از طلاقم گذشت دیدم زنگ خونم به صدا دراومد..رفتم درو باز کردم دیدم همون آقایی ک جلو سینما با خانومم بوددست یه دختر کوچولوم گرفته با گل و شیرینی اومده...تعجب کردم..یه دفعه ب دخترش گفت ایشون همسره اون خانومیه ک یکسال خرجمونو میده و کمک کرد داروهای گرونتو بخریم...
🌼🍃یهو انگار دنیا ویران شد رو سرم و فهمیدم چی ب سره همسره بیگناهم آوردم....درسته با خواهش و تمنا همسرمو برگردوندم و زندگیم درست شد ولی دلش شکست...
👌عزیزان موقع عصبانیت هیچوقت تصمیم گیری نکنیم🌹
📒📘📗📙
👈این داستان این روزها در گروهها و کانال ها در حال گردش است که متأسفانه ایراداتی به این داستان وجود دارد.
👈هیچ کس منکر عدم قضاوت زودهنگام، مخصوصاً در زمان عصبانیت نیست، ولی برای تأیید و تأکید بر این مطلب باید از موارد بهتری استفاده کرد.
👈در این داستانک ایراداتی به چشم می خورد که به بعضی از آنها اشاره می کنیم:
✅1. اگر تلفن همسر کسی (مرد یا زن فرقی نمی کند) ساعت یک نصف شب زن بخورد، و پس از برداشتن گوشی تلفن قطع شود، آیا امکان دارد کسی شک نکند؟
✅2. اگر پس از اتفاق شب قبل که تلفن مشکوک قطع شده بود، پیامکی با این محتوا بیاید که" فردا ساعت3عصر بیا سر قرار بهت احتیاج دارم"، آیا امکان دارد کسی شک نکند؟
✅3. پس از یک تلفن مشکوک و پیامک مشکوک، اگر کسی در خیابان همسر خود را ببیند که با یک فرد غریبه صحبت می کند، آیا امکان دارد شک نکند؟
✅4. آیا بهتر نبود آن زن به جای گریه و التماس، به همسر خود توضیح می داد که جریان از چه قرار است تا این مشکلات پس از یک تحقیق ساده برطرف شود.
✅5. آیا پس از گذشت زمانی که از زمان وقوع ماجرا تا زمان طلاق که در کشور ما کم هم نیست، عصبانیت شخصیت داستان برطرف نشده بود تا با راهنمایی های دیگران و توضیحات همسرش تصمیم بهتری بگیرد!!!
✅6. در این داستان توضیح نداده که آیا این زن از پول خودش به آن فرد کمک می نموده، یا اینکه از پول همسرش کمک می کرده، که در این صورت باید اجازه همسرش را می گرفت.
✅7. با این همه ایرادی که در این داستان واقعی یا غیر واقعی وجود دارد، معلوم نیست چرا در آخر داستان آقایی که به همسرش مشکوک شده بود، بدهکار ماجرا شده است!!!
✅8. و ....
👌امام علی علیه السلام :
مَنْ وَضَعَ نَفْسَهُ مَوَاضِعَ التُّهَمَةِ فَلاَ يَلُومَنَّ مَنْ أَسَاءَ بِهِ الظَّنَّ
كسى كه خود را در مواضع تهمت قرار دهد نبايد كسى را ملامت كند كه به او سوء ظن پيدا مى كند (بلكه بايد خود را سرزنش كند كه اسباب سوء ظن را فراهم كرده است).
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#داستان
ابن ابى لیلى میگوید:
روزى به همراه نعمان کوفى که شخصی عالم و دارای نفوذ کلام بود به محضر مبارک حضرت صادق علیه السلام وارد شدیم.
حضرت خطاب به او فرمود: آیا مى شناسى کلمه اى را که اوّلش کفر و آخرش ایمان باشد؟جواب گفت: خیر.
امام علیه السلام پرسید:
آیا نسبت به شورى آب چشم و تلخى مایع چسبناک گوش و رطوبت حلقوم و بینی و بى مزّه بودن آب دهان شناختى دارى؟
اظهار داشت: خیر.
حضرت صادق علیه السلام فرمود:
1️⃣خداوند متعال چشم انسان را از پیه و چربى آفریده است ؛ و چنانچه آن مایع شور مزّه، در آن نبود، پیه ها زود فاسد مى شد.
و همچنین اگر چیزى در چشم برود به وسیله شورى آب آن نابود مى شود و آسیبى به چشم نمى رسد؛
2️⃣ و خداوند در گوش، تلخى قرار داد تا آن که مانع از ورود حشرات و خزندگان به مغز سر انسان باشد و اگر وارد گوش شوند،میمیرند.
3️⃣و بى مزّه بودن آب دهان،موجب فهمیدن مزّه اشیاء خواهد بود؛
4️⃣و در بینی رطوبت روان قرار داد به خاطر این که هیچ دردی و آفتی در سر پیدا نمی شود مگر آن که این رطوبت آن را خارج می کند و اگر این رطوبت نمی بود، مغز سفت و سخت می شد و کرم می گذارد.
5️⃣و امّا آن کلمه اى که اوّلش کفر و آخرش ایمان مى باشد: جمله (لا إ له إ لاّ اللّه) است، که اوّل آن (لا اله) یعنى ؛ هیچ خدائى و خالقى وجود ندارد و آخرش ((الاّ اللّه)) است، یعنى؛ مگر خداى یکتا و بى همتا.
#منابع:
بحارالا نوار: ج ۲، ص ۲۹۵، ح ۱۴، به نقل از علل الشّرایع.
چهل داستان و چهل حدیث از امام جعفر صادق علیه السلام
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#داستان
شاه عباس قرآن میخواند که به آیه 12 سوره انعام رسید:
قلْ لِمَنْ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۖ قُلْ لِلَّهِ ۚ كَتَبَ عَلَىٰ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ
(به مشرکان) بگو که آنچه در آسمانها و زمین است ملک کیست؟ (اگر آنها نگویند) تو باز گو همه ملک خداست که بر خویش رحمت و بخشایش را فرض و لازم کرده است.
شیخ بهایی را دید، گفت: «ای شیخ! میخواهم من هم یک روز در طول پادشاهیام رحمت بر خود واجب کنم و با مردم سرزمینم با رحمت و بخشش برخورد کنم.»
شیخ گفت: «بعید میدانم بتوانی! کار سختی است.»
شاهعباس دستور داد در شهر جار زدند که هر کس از شاه شکایتی یا خواستهای دارد فردا آزاد است به دربار بیاید و شاه نه تنها خشم نخواهد گرفت بلکه مورد مرحمت خود هم قرارش خواهد داد.
شاه شب را زود خوابید و گمان میکرد که فردا صبح دربارش از سیل جمعیت شلوغ خواهد شد ولی تا شب هنگام که مهلت رحمت شاه به پایان رسد دو نفر بیشتر به نزد او مراجعه نکردند.
یکی پیرزنی بود که آمده بود تا پسرش را شاه از زندان ببخشد و آزاد کند.
و دیگری نوجوانی بود که آمده بود از شاه شکایت کند. نوجوانِ شجاع از شاه شکایت کرد که عمّال او اجازه نمیدهند که افراد مستضعف در مکتبخانه، فرزندان خود را ثبتنام کنند و او را بخاطر فقیر بودن پدرش در مکتب راه ندادهاند.
نوجوان به شاه گفت: «من جای تو بودم از نشستن بر پشت تخت شرم داشتم چون عدالتی ندارم.»
شیخ بهایی از ابتدای روز نزد شاهعباس بود. کم بود که شاهعباس عهد و پیمانش را فراموش کند و بر جوان غضب کند که نگاه متبسّمانه شیخ بهایی خشم شاه را فرو گذاشت.
روز بعد شاه دستور داد گزارش نوجوان را بررسی کنند که متوجه شد چندان هم درست نبوده است. آن نوجوان طلبید و بر او خشم گرفت که چرا گزارش دروغ به او داده است.
جوان گفت: «دروغگو من نیستم کارگزاران تو هستند که بر تو دروغ میگویند.»
شاه آشفته شد و خواست انتقام بیادبی دیروز جوان را امروز تلافی کند که شیخ بهایی جوان را به ترفندی از حضور شاه مرخص کرد.
شاه عباس از شیخ گزارشکار خود خواست.
شیخ گفت:
«اگر دقت کرده باشی در کلِ شهر جار زدی و اصفهان را بالغ بر 100 هزار جمعیت بود که جز دو نفر بر رحمت تو اعتماد نکردند که نزد تو برای شکایت یا گفتن حاجتی بیایند.
حال رحمت خدا را ببین که کل آفریدگان بر رحمتش امید دارند و به امید بخششِ گناهانشان، دست از معصیت و نافرمانیاش برنمیدارند و با این همه وعده بر عذابش، باز گناه میکنند و به رحمت او برای بخشش گناهانشان امید دارند.
نکته دیگری که باید بگویم و بدانی، ای شاه! جوانی از تو انتقاد کرد یک روز خشم خود به زور خوردی و روز بعد چون زمان عهد رحمتت سر آمده بود درصدد تلافی سخن دیروزش بودی و قصد انتقام و خشم بر او داشتی. اما خدا را ببین چه اندازه صبور در رحمت است که هرگز در انسان به دیده انتقام نمینگرد و اگر کلی معصیت کند با گفتن استغفرالله او را میبخشد و حساب لحظهای را به لحظهی قبل آن ارتباط نمیدهد و سریعالرضا است و بدان که رحمتی که او بر خود نوشته است ابدی و برای هر دو سرای است. در حالی که یک روز تو را توان تحمل رحمت او نبود.»
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#داستان
🔸شاگردی از حکیمی پرسید: تقوا را برایم
توصیف کنید؟
🔸حکیم گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی، چه می کنی؟
🔸شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه می روم تا خود را حفظ کنم.
🔸حکیم گفت: در دنیا نیز چنین کن،
تقوا همین است! از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار، زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند...
🔅امیرمؤ منان على (علیه السلام) :
بدترین گناهان ، آن است كه صاحبش آن را كوچك بشمرد.
📚كلمة التقوی، ج2، ص294
حداقل برای یک نفر☝️ ارسال کنید🌹
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#داستان
💢محمّد بن عبداللّه هروى مى گويد: مردى از اهالى بلخ با غلامش به زيارت حضرت امام رضا عليه السلام آمد، خود و غلامش آن حضرت را زيارت كردند.
🔸ارباب بالاى سر حضرت آمد و مشغول نماز شد و غلام پايين پاى حضرت به نماز ايستاد. چون هر دو از نماز فارغ شدند به سجده رفتند و سجده را طولانى نمودند، ارباب پيش از غلام سر از سجده برداشت و غلام را صدا كرد، غلام سر از سجده برداشت و گفت: لبيك اى مولاى من
🔹 به غلام گفت: مى خواهى آزادت كنم؟ گفت: آرى، گفت: تو در راه خدا آزادى و فلان كنيز من هم كه در بلخ است در راه خدا آزاد است و من در اين حرم مطهر او را با اين مقدار مهريه به همسرى تو درآوردم و پرداخت آن را نيز ضامن شدم و فلان زمين حاصل خيز خود را هم وقف بر شما دو نفر و اولادتان و اولاد اولادتان و همين طور نسل و ذريه شما كردم و حضرت امام رضا عليه السلام را هم به اين برنامه شاهد گرفتم.
🔸غلام گريست و به خدا و حضرت رضا عليه السلام سوگند ياد كرد كه من در سجود جز اين امور را نخواستم و به اين سرعت اجابتش از سوى خدا برايم معلوم شد.
📚 بحار الأنوار ، جلد ۴۹ ، صفحه ۳۳۰ .
حداقل برای یک نفر☝️ ارسال کنید🌹
#وقف_هادی
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#داستان
پيرزني بود كه در قصر پادشاهي خدمت ميكرد. پيرزن خدمتكار يك پسر داشت. روزي از روزها پيرزن حالش خوب نبود و كارش زياد. پس به پسر گفت كه براي كمك به او به قصر بيايد.
پسر نيز چنين كرد ولي به محض ورود به قصر و ديدن دختر پادشاه يكدل نه صد دل عاشق دختر شد. به مادر گفت. و مادر او را از اين كار بر حذر داشت.
روزها گذشت و پسر نميتوانست عشق دختر پادشاه را از دل بيرون كند. به جايي رسيد كه از غصه بيمار شد. نه چيزي ميخورد و نه جايي مي رفت.
پيرزن كه براي پسرش نگران بود به نزد وزير داناي پادشاه رفت و حكايت را بازگو كرد. وزير قدري فكر كرد و به پيرزن گفت : به پسرت بگو به كوه برود و در آنجا به عبادت بپردازد. نه از كوه پايين بيايد و نه با كسي معاشرت نمايد. تو نيز هر از گاهي براي او قدري توشه ببر كه نياز نباشد او از كوه پايين بيايد. پس از چندي آوازه ي عبادت او در كوي و برزن مي پيچد وخبر به قصر مي رسد. من خود اين خبر را به پادشاه مي رسانم. آنوقت پادشاه براي جستجوي احوال اين بنده ي درستكار و عابد كه در سرزمين او ظهور كرده به ديدن پسرت خواهد آمد و براي خوش آمد او قصد اجابت درخواستي از سوي پسرت ميكند. آنوقت پسرت بگويد كه درخواستي كه دارد از جانب هيچكس برآوردني نيست. و از دست پادشاه هم كاري بر نمي آيد.
اين قضيه بر پادشاه گران خواهد آمد. اصرار خواهد ورزيد و پسرت نيز تكرار نمايد كه پادشاه نميتواند خواسته او را اجابت نمايد. در لحظه اي كه پادشاه بر انگيخته مي شود كه هيچ كاري نيست كه از دست او برنيايد , پسرت درخواست ازدواج با دخترش را بدهد. و پادشاه كه قول داده , مجبور به صدور اجازه ميشود.
القصه , پسر همان كرد كه وزير گفته بود...
روزها و ماهها گذشت و آوازه ي پسر عابد دركوي و برزن پيچيد و وزير خبر را به نزد پادشاه برد.
پادشاه كه از ظهور چنين عابد جواني در ملكش خوشحال گشته بود قصد ديدن او كرد. همراه وزير و همراهان به كوه رفت و در پايين كوه اتراق نمود.
سفيراني به بالاي كوه فرستاد تا پسر را به نزدش ببرند. پسر به سفيران گفت من با پادشاه كاري ندارم. اگر او با من كار دارد به بالاي كوه بيايد.
پادشاه اول عصباني شد ولي خود را از تك و تا نيانداخت. گفت عجب عابد خدا پرستي! حتي براي لحظه اي نمي خواهد دست از نيايش بردارد. باشد ما به ديدارش مي رويم.
با مشقت از كوه بالا رفتند و به درون غار پسر وارد شدند. پسر در حال عبادت بود. ملازمان خواستند ورود شاه را اعلام كنند ولي مجالي نبود. پسر پس از اتمام هر نمازي بلافاصله نماز بعدي را قامت مي بست. واين قصه ادامه داشت تا چند ساعتي...
ملازمان نااميد گشتند. وزير به كنار پسر رفت. نماز پسر كه تمام شد تا آمد نماز بعدي را قامت ببندد , وزير دستش را گرفت و گفت پسر چه ميكني؟ پادشاه آمده!
پسر گفت او با من كار دارد. من كه با او كار ندارم. صبر كند تا من عبادتم تمام شود. وزير عصباني شده بود ولي پادشاه گفت اشكالي ندارد عبادتت كه تمام شد با تو صحبت خواهم نمود.
و ساعتي ديگر نيز بگذشت كه وزير تاب تحمل از كف بداد و بار ديگر در ميانه ي نماز دست پسر را گرفت كه پسرك , پادشاه كار دارد. اين چه بازي است كه درآورده اي؟
پسر كه ديد رسم ميهمان نوازي را ادا نكرده عذر خواست و به نزد پادشاه و همراهانش آمد.
قصه همان شد كه وزير طراحي كرده بود. پادشاه از عابد بسيار جوان خوشش آمده بود. پس به او گفت هر چه مي هواهي از ما طلب كن تا به تو عنايت كنيم.
پسر گفت خواسته اي كه دارد از جانب پادشاه برآوردني نيست. پادشاه سبيلي جنباند و گفت مگر مي شود تو چيزي بخواهي و ما نتوانيم اجابت كنيم؟ بخواه. پسر گفت نميتواني. گفت بخواه مي توانم. پسر گفت نميتواني.پادشاه كه عصباني شده بود گفت هيچ چيز در اين دنيا نيست كه تو بخواهي و من نتوانم به تو بدهم.
پسر آرام پادشاه را نگاه كرد , ايستاد و قصد نماز بعدي كرد....
پادشاه كه هم عصباني بود و هم مغرور از اين عابد جوان دست از دنيا شسته , از غار بيرون آمد. وزير اما ايستاد. نماز پسر كه تمام شد با عصبانيت هر چه تمامتر دستش را گرفت و گفت پسر! ما را ملعبه دست خود كرده اي؟ اين همه زحمت كشيدي كه در اين لحظه دختر پادشاه را از او خواستگاري كني. چرا نكردي؟
مي دانيد پسر چه جوابي داد؟
او گفت خدايي كه من عبادتش ميكنم , پادشاهي را براي ديدن من از قصرخود بيرون كشيد. بخاطر من رنج بالا آمدن از كوه را تحمل كرد. براي مصاحبت با من ساعتها انتظار كشيد. براي چه بايد خود را به اين مرد بفروشم؟
من به خدايي رسيده ام كه پادشاه مملكتي را به پابوسي من آورد. من خود را به كم نمیفروشم...
📝 پ.ن:
امام علی علیه السلام:
...إِنَّهُ لَيْسَ لاَِنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلاَّ الْجَنَّةَ، فَلاَ تَبِيعُوهَا إِلاَّ بِهَا
#فرهنگی_جهادی_شهید_نمازی
@shahidmena_namazi_maki
▪️خرافات از کجا می آیند؟ 🐈
ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪﯼ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕِ ﺭﺍﻫﺐﻫﺎ، ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﯽﺷﺪ! ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻪ ﺑﺎﻍ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺒﻨﺪﺩ. ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﻝ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺻﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺬﻫﺐ ﺷﺪ!
ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ! ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﻣُﺮﺩ...
ﺭﺍﻫﺒﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﻌﺒﺪ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﺪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ! ﺗﺎ ﺍﺻﻮﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ بعدﯼ، ﺭﺳﺎﻟﻪﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ ﺩﺭ باب ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺑﺴﺘﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ!😳
✍خیلی از باورهایی که داریم در گذشته منطق و دلیلی داشته اند. ولی الان جز خرافه و بی منطقی چیز دیگری نیست. مثلا چرا عقد پسرعمو و دخترعمو را در آسمان ها بسته اند! یا چرا 13 عدد نحسی است! و هزاران مثال دیگر...
شاید ما چندین گربه داریم که باید برویم ته باغ و آزادشان کنیم. حداقل برای هواخوری هم که شده سری به ته باغ بزنیم و کمی تامل کنیم❗️
#داستان
#فرهنگی_جهادی_شهید_نمازی
@shahidmena_namazi_maki
#تاملانه
یـه حدیثــ قدسـي هستــ ڪه آدم را از خجالتــ آبــ میڪنه
خـداونـد مے فـرمایند :
"يـا مطلقـا فـي وصـالنـا، ارجـع. و يـا محلفـا علـي هجـرنـا،ڪفر. انمـا ابعـدنـا ابليـس لانـه لـم يسجـد لك، فـواعـجبـا، ڪيف صـالحتـه و هجرتنـا"
میدونـے یعني چے؟
فرض ڪن یـه رفیقے دارے ڪه عـاشقشے و خیلے دوستش دارم .بـراش همـه ڪار میڪنے
مثلا یـه روز تـو خیـابـون راه میـرے و میبیني یـه نفـر داره بـا رفیقتــ دعـوا میڪنـه و شمـا میـرےجلـو و بـراے دفـاع از دوستت بـا اون طـرف دعـوا میڪنے ڪتڪ ڪارے میڪنےو دیگـه باهاش قهر میڪنی.چـون دوستتــ رو زده
امـا بعـد از چنـد روز میبینے دوستـ و رفیقتــ داره بـا اون آدم راه میـره و میگـه و میخنـده👬😂چـه حـالي پیدا میڪنے؟بـه دوستتــ میگے بـابـا مـن بخاطـر تو بـا اون دعـوا ڪردم و حـالا تـو رفتـی بـا اون رفیـق شـدے و خـوش میگذرونے؟!!!
آره.قضیـه مـا و خـدا هـم همینطـوره👀
معنـے حدیثــ بـالا همینـه.خـدا میگـه مـن شیطان رو بخاطـر اینڪه بـر تـو سجـده نڪرد از خودم روندم امـا تـو حالا رفتـی بـا اون دوستــ شـدی و منـو ترڪ ڪردی؟؟؟!
تـرجـمه حدیثــ؛
"اي ڪسي ڪه وصال مـا را تـركــ ڪرده اي، بـرگـرد.
و اي ڪسي ڪه بـر جـدايي از مـا سوگنـد خورده اي، سوگنـد خـود را بشڪنمـا ابليس را بـراي ايـن از خود رانـديم ڪه بـر تـو سجـده نکرد
#داستان
#فرهنگی_جهادی_شهید_نمازی
@shahidmena_namazi_maki
#داستان
🔸به اندازه الاغ مرحوم غلامرضا یزدی از گذشته مذاکرات و خفت و خواری نزد دشمن عبرت نگرفتیم!
🔹نقل است یکی ازعرفای بزرگ معاصر بنام شیخ غلامرضا یزدی به مجالس زیادی برای روضه خوانی دعوت میشد! ایشون هم اون زمان تنها مرکبش الاغی بود که باهاش به مجالس مختلف میرفت!
یک روز که ایشون به یه مجلس روضه خوانی تویه یک خونه درانتهای یه کوچه دعوت شده بود؛ سوار بر مرکب وارد کوچه شد، درمیانه کوچه پای الاغ به چاله ای فرو رفت و مقدار کمی پایش آسیب دید، شیخ از الاغ پیاده شد و الاغ راتیمار کرد، به انتهای کوچه برد وافسارش راجلوی درب مجلس روضه بست و داخل شد، منبر وعظ و روضه را به اتمام رسوند و سوار برمرکب برگشت؛
یکسال گذشت؛ مجددا" شیخ به همون مجلس روضه دعوت شد،
شیخ بزرگوار سوار بر مرکب به طرف مجلس روضه به راه افتاد!
دربین راه الاغ با شور و نشاطی وصف ناشدنی حرکت میکرد تا پس از رسیدن به مقصد با پیمانه ای جو پذیرایی شود! مرحوم شیخ الاغ را به مسیر منتهی به کوچه چاله دار هدایت کرد! همینکه الاغ به سر کوچه سال قبل رسید ایستاد داخل کوچه نرفت؛ هرچقدر شیخ افسار الاغ راکشید هیچ افاقه ای نکرد! الاغ چون کوهی برجای خودایستاد!
دراین هنگام شیخ در کنار کوچه زانو زد و شروع به گریه کرد!
اطرافیان شیخ را دلداری دادند که یاشیخ اتفاقی نیفتاده! ما الاغت را نگه می داریم! برو روضه ات رابخوان!
شیخ فرمود: ازنگهداری الاغم که ناراحت نیستم!
ناراحتی من بخاطر خودم هست که اندازه این الاغ عبرت نمیگیرم!
یکبار سال گذشته پای این الاغ توی این کوچه به چاله رفته دیگه حاضر نیست قدم به این کوچه بگذارد درحالی که ازنظر ما الاغ هست و هیچ نمیفهمد!
اما ما انسانها که عقل داریم یک اشتباه را بارها تکرار میکنیم بازهم عبرت نمیگیریم!
۸ سال مذاکره کردیم و سال به سال تحریمها بیشتر و بیشتر شد و هنوز با خفت و خواری تن به مذاکره می دهیم.
#سرطان_اصلاحات_آمریکایی
#مذاکرات_وین
#فرهنگی_جهادی_شهید_نمازی
@shahidmena_namazi_maki
🔴 داستان سگ و بيابان گرد...
✍داستانی دیدم در بوستان سعدی كه به شعر در آورده است؛ خلاصه اش را عرض ميكنم. می گفت: یک نفر بیابانی و چادر نشین در بیابان، به یک سگ وحشي برخورد کرد. آن سگ، پای این بنده خدا را گاز گرفت. خیلی ناراحت شد و سگ را زد و فرار کرد.
🏠بعد به خانه آمد و خیلی ناراحتي و گریه ميكرد. دختری داشت؛ آمد و گفت: «بابا! همه اش تقصیر خودت است آن سگ که پاي تو را دندان گرفت، تو هم می خواستی پایش را دندان بگیری. پایش را دندان نگرفتی، حالا هم همین طور ناراحتي و گریه ميکني». پدرش گفت: «بابا! اگر دنیا را هم به من بدهند، دندانم را به پای سگ آلوده نمی کنم.»( بوستان سعدي،باب چهارم، در تواضع)
🔵👈 در مسائل اجتماعی هم همین طور است؛ اگر كسي در صحبت کردن به شما تعدی کرد، شما این خلاف را تكرار نکن و عفت و نجابت خودت را حفظ کن. احکام شرع را در وجود خودت پياده كن. او که کار بدی کرده، خودت میگویی که كار بدی کرده؛ شما دیگر این کار بد را تکرار نکن. ملائکه جواب او را می دهند.
🎙🌸 حضرت آيت الله ناصري (حفظه الله)
📝 #داستان
فرهنگی_جهادی_شهید_نمازی
@shahidmena_namazi_maki
#داستان
زنی به روحانی مسجد گفت: من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم!روحانی گفت: میتونم بپرسم چرا؟ زن جواب داد: چون یک عده را میبینم که دارند با گوشی صحبت میکنند، عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند، بعضیها غیبت میکنند و شایعهپراکنی میکنند، بعضی فقط جسمشان اینجاست، بعضیها خوابند، بعضیها به من خیره شدهاند ...روحانی ساکت بود، بعد گفت: میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟ زن گفت: حتما، چه کاری هست؟روحانی گفت: میخواهم لیوان آبی را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
زن گفت: بله میتوانم! زن لیوان را گرفت و دو بار دور مسجد راه رفت، برگشت و گفت: انجام دادم!روحانی پرسید: کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟ کسی را دیدی که غیبت کند؟ کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟ کسی را دیدی که خوابیده باشد؟زن گفت: نمیتوانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد ...
روحانی گفت: وقتی به مسجد میآیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد.
برای همین است که حضرت محمد فرمود: «مرا پیروی کنید» و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید!نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکزتان بر خدا مشخص شود.
#طلبه_کوهسرخی
@talabe_koohsorkhi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
⭐️
#احکام_شرعی
#غسل_باطل_با_ناخن_مصنوعی
هر روز با یک سناریوی صوتی مرتبط با احکام ماه مبارک منتظر ما باشید!
#داستان روز سوم: آگهی پر دردسر
🎥 برنامه های استاد برسلانی را در آپارات نیز دنبال کنید👈 کلیک
↪️ انتشار مطالب فقط با ذکر لینک 👇بلامانع است.
https://eitaa.com/joinchat/1817641700C7dbd556ea8