eitaa logo
طلایه داران نور🏴
46 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
822 ویدیو
81 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
{•🌻🌙•} ♥️🕊 همیشہ‌می‌گفت : اگر‌میخواےسربازامام‌زمان(عج)باشۍ بایدتوانایی‌هاٺ‌روبالا ببرے شیعہ‌بایدهمہ‌فن‌حریف‌باشہ وازهمہ‌چۍسردربیاره..:) 🌱🕊
10.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💓صدای مانگار شهید ابراهیم هادی شهید ابراهیم هادی از بنیانگذاران گروه چریکی «شهید اندرزگو» در جبهه گیلانغرب بود که در عملیات والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های «گردان کمیل» و «حنظله» در کانال های فکه مقاومت کرد اما تسلیم نشد نهایتا در ۲۲بهمن ۶۱ بعد از فرستادن نیروهای باقیمانده به عقب دیگر کسی او را ندید در این کلیپ صدای اذان شهید هادی را با خاطره ای درباره آن اذان از زبان حسین الله کرم می شنوید
♥️↓ کر و لال بود، خیلیا مسخره‌اش می‌کردن. یه روز رفتیم کنار قبرستان.. با انگشت یه چارگوش کشید و توش نوشت «شهید عبدالمطلب اکبری»! ما هم کلی خندیدیم و مسخره‌اش کردیم! هیچی نگفت؛ سرش رو انداخت پایین و آروم از کنارمون رفت.... فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن... دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست، قبر خودش رو کشیده بود...): تو وصیت نامه‌اش نوشته بود: «یک عمر هر چی گفتم به من می‌خندیدن! یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردن من آدم نیستم و مسخره‌‌ام کردن! یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم. اما مَردُم! ما رفتیم. بدونید هر روز با آقام امام زمان حرف می‌زدم. آقا خودش گفت: تو شهید میشی... -سرباز روح الله ═🍃🕊🍃════
♥️↓ ✦وقتی در زندان ساواک با شکنجه نتوانستند چیزی از زبانش بیرون بکشند، با یک کمونیست هم سلولش کردند. آن کمونیست که متوجه شده بود عبدالله حساس است، تا آب یا غذا می آوردند، اول خودش می خورد تا عبدالله نتواند بخورد.‌ وقتی نماز و قرآن می خواند، زندانی کمونیست مسخره اش می کرد. شب جمعه بود. دل عبدالله بدجوری گرفته بود. شروع کرد به خواندن دعای کمیل تا رسید به این جمله از دعا که: «خدایا! اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی بیندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد؟»نتوانست خودش را نگه دارد، افتاد به سجده و های های گریه کرد... سرش را که بلند کرد، دید هم سلولی کمونیستش، سرش را گذاشته کف سلول و گریه می کند... -سرباز روح الله ═🍃🕊🍃════
♥️↓ مهدی انس خاصی با داشت. همیشه قبل از خواب و نماز صبح قرآن می خواند و به دوستانش هم توصیه می کرد قرآن بخوانند. یک قرآن جیبی داشت که تا لحظه شهادت از خودش جدا نکرد. با یکی از بچه ها بحثش شده بود و خیلی عصبانی بود. فورا از سر جایش بلند شد و قرآنش را برداشت و از چادر زد بیرون.... تا دو سه ساعت ازش خبر نداشتیم. رفته بود توی بیابان های اطراف خودش را با قرآن آرام کند...✨ وقتی برگشت خیلی آرام شده بود. با اینکه مقصر نبود؛ اما از آن شخص مقابل عذرخواهی کرد... -سرباز روح الله ═🍃🕊🍃═
♥️↓ هیئت گردان به نام حضرت زهرا س بود. روضه هایش همه را بی قرار می کرد و احمد را بی قرارتر.... تو راه اندیمشک‌...تو اتوبوس از سید احمد پرسیدم ؛ در تکمیلی عملیات کربلای 5 تو مجروحیتت سوختگی نداشتی اما چی شد که سوختی؟ گفت: وقتی به عقب برمی‌گشتم. دقت کردم که پهلو، صورت و بازوهایم مجروح شده‌اند. در دل گفتم اگر آتش بگیرم دیگر به قول بچه‌ها، «زهرایی» می‌شوم. در این فکر بودم که یک خمپاره کنارم به زمین اصابت کرد. خرج آرپی‌جی شعله گرفت و جرقه‌های آتش بر روی لباس‌هایم افتاد و لباس‌هایم آتش گرفت... می گفتند از ۱۳ سالگی تا به هنگام شهادت ،۲۳ سالگی، نماز شبش ترک نشده بود . شب‌های بسیاری سر بر سجده می گذاشت و با خدای خود نجوا می کرد و اشک می ریخت... و حالا عطر مزار او چیز غیرعادی نیست، عنایتی از خدای قادر متعال است ، برای فرزند حضرت زهرایی که هم با اخلاص و بامرام زندگی کرد و هم بود... -سرباز روح الله ═🍃🕊🍃════
♥️↓ در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود. محمود کاوه را بردم همان جا، گفتم: دیشب تیربار چی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود، هیچ کس نتونست از این جا رد بشه. گفت: بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم. رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی... محمود دور و بر سنگر را خوب نگاه کرد. آهسته گفتم: اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط. جور خاصی پرسید: دیگه چه کاری باید بکنیم! گفتم چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه... گفت: یک کار دیگه هم باید انجام داد. گفتم: چه کاری؟ با حال عجیبی جواب داد: توسل !! اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم...  -سرباز روح الله ═🍃🕊🍃════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجایند مردان بی ادعا تعریف قصه طنز توسط کامران علوی جانباز شیمیایی در جبهه 🇮🇷
♥️↓ سال۱۳۵۸ دکترای انفورماتیک خود را گرفت و پیش از آغاز جنگ تحمیلی به ایران برگشت... با ایجاد خط پدافندی، مسئول خط شد. شب‌ها خودش در سنگر کمین، نگهبانی می‌داد. زمانی که دشمن سر چند رزمنده دانش آموز را در سنگر روباهی از تن جدا کرد، دکتر دیگر اجازه نداد بچه‌ها شب‌ها نگهبانی بدهند؛ لذا به بچه‌ها می‌گفت: «من پست نگهبانی شما را با صد برای سلامتی امام و شما می‌خرم.» از ساعت ۱۲ شب تا خود صبح پشت خاکریز نگهبانی می‌داد و دائم ذکر می‌گفت. دم دمای صبح به سمت دستشویی‌ها می‌رفت و آفتابه‌های خالی را پر می‌کرد. با بچه‌ها خاکی زندگی می‌کرد، ظرف غذا و لباس‌ها را می‌شست و به گونه‌ای برخورد می‌کرد که بچه‌ها خیال می‌کردند هم سطح خودشان است. اعتقاد داشت در جبهه‌ها اگر این کار‌ها را کردیم برای خدمتگزاری در جامعه لیاقت داریم و لاغیر....! -سرباز روح الله   ═🍃🕊🍃═════ ☔️@sedaybaran
🥀 بہش‌گفٺم: +ای شہیـــد... خیلے‌دوسٺ‌دارم❤️ برگشٺ‌گفٺ: -اےمشٺے، ڪجاے‌ڪارے... ٺو‌هنوز‌نبودے‌من‌فداٺ‌شدم✨🌿 +دیدم‌راسٺ‌میگہ🥀 +ارادٺ‌من‌ڪجا‌ومال‌اون‌ڪجا💔 -----------~✦•🌺•✦~----------
↻<🍁🎨>•• ..کت‌وشلواردامادے‌ا‌ش‌را تمیز‌ونو‌درکمدنگه‌داشته‌بود به‌بچه‌هاے‌سپاه‌مے‌گفت: براے‌این‌که‌اسراف‌نشود هرکدام‌از‌شماخواستید دامادشوید ازکت‌وشلوار‌من‌استفاده‌کنید این‌لباس‌ارثیه‌ے‌من‌برای‌شماست پس‌از‌ازدواج‌ما کت‌وشلوار‌دامادی‌محمدحسن وقف‌بچه‌های‌سپاه‌شده‌بود ودست‌به‌دست‌مے‌چرخید هرکدام‌از‌دوستانش‌کھ میخواستند‌داماد‌شوند برای‌مراسم‌دامادی‌شان همان‌کت‌وشلوار‌را‌می‌پوشیدند جالب‌تر‌انکه هرکسی‌هم‌ان‌کت‌وشلوار‌ را‌میپوشید به‌شهادت‌می‌رسید!♥️🙃 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <🎨>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥ 🍁⃟🎨|↣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿خاطره‌ای شنیدنی از شهید مهدی باکری باید شهیدان را در همه مراحل زندگی اسوه و سرمشق خودمان قرار دهیم...💔 حتما ببینید...👌👌 🕊 🌺