تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🌺🍁🌷🌹🍂🌼🌸 ✍ #نکات_دعای_عهد 7 سلام و صلواتی فرا زمانی...💓 ⚜بعد از ابراز علاقه جهانی می گوییم: « وَ
🌸🌼🌺🌹🍂🌷🍁
#چله_دعای_عهد
روز هشتم
✍ #نکات_دعای_عهد 8
سلامی هم وزن عرش الهی...💕
🌹🌺🌼🌸
🔸درباره اندازه صلوات می گوییم؛ «...زِنَةَ عَرْشِ اللهِ، وَ مِدادَ كَلِماتِهِ، وَ ما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وَ اَحاطَ بِهِ كِتابُه...
🍃یعنی سلامی که از گذشتگان، حاضران و آیندگان به سوی حضرت میفرستیم،
🌐 به اندازهی عرش خدا و کلمات و سخنان الهی؛ و به اندازهی علم و دانش الهی باشه..
🌹🌺🌼🌸
🔰 صلواتی که اندازهشو هیچ بشری نتونه تخمین بزنه؛ چون علم و کلمات الهی نامحدوه و در اعداد و ارقام بشری نمیگنجد...
سلام مولای من...💐
🌹 @saritanhamasir
.
دعا یعنی 🤲🏻
🌹دعا یعنی تکرار حرفهای خوب و بیان آرزوهای بلند در محضر خدا
حیف است در خانهٔ خدای باعظمت، حرفهای کوچک بزنیم☺️
✨دعاهای بزرگ ما را همنشین خدا میکند.
#استاد_پناهیان
🌿⃟🌸؎•°
@saritanhamasir
🌿⃟🌺؎•°
🌷امام جعفر صادق علیه السلام:
✍دعا سرنوشت ثابت را پس از آن که سخت استوار شده است باز می گرداند.
پس بسیار دعا کنید که دعا کلید رحمت و مایه رواگشتن هر حاجت است،
و به آن چه نزد خداست، جز با دعا نتوان رسید. 👌🏻
--دعا یعنی کوبیدن در--
و هر دری را که بسیار بکوبند خیلی زود به روی کوبنده باز شود.✔️
📚شفابخش و مشکل گشا، قطب راوندی
🌿⃟🌸؎•°
@saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سبک_زندگی
ادب دعا این است کہ ابتدا از خدا تشڪر کنیم.... ❤️
🌿⃟🌸؎•°
@saritanhamasir
.
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا طَالِبَ ثَارِ اَلْأَنْبِيَاءِ وَ أَبْنَاءِ اَلْأَنْبِيَاءِ...
سلام بر تو ای خونخواه فرستادگان خدا...
سلام بر تو و بر روزی که ذوالفقار تو بر گردن دشمنان خدا بنشیند و قلب مظلومان تاریخ را التیام بخشد!
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
.
.
🌱عقل و عشق
انسان اگر عاشق نباشد زود پیر میشود و صفای جوانی را از دست میدهد 😞
و اگر عاقل نباشد دیر بزرگ میشود و در جهالت کودکی باقی میماند 😕
⚠️ عشق نابجا، عقل را میگیرد
و عقل نابجا، عشق را نابود میکند.
👈🏻 عقل نابجا این است که دائما در اندیشهٔ دنیا باشد
👈🏻و عشق نابجا این است که به غیر خدا علاقمند باشد .!!
#استاد_پناهیان
🌿⃟🌸؎•°
@saritanhamasir
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤯پایین شدن ای کیو بچه ها⁉️‼️
❌موضوع بسیاااار مهم و شنیدنی ، حتماااا کلیپ و ببینید❌
🎙️ دکتر عزیزی
أللَّھُمَّ؏َـجِّلْلِوَلیِّڪَألْفَرَجبحِّقالزینب؏
❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧
@saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🔸🌺🔻🔹 #دختر_شینا 8 🗓 روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی "صمد" تندتند به سراغم می آمد و گاهی
🔹🌺🔹🌹
#دختر_شینا 9
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود...
_/\|/\❤️
🌷 صمد که صدایم را شنیده بود، از وسطِ دریچه خم شد توی اتاق.
صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد
💓 تصویرِ آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد....
اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
🎊🎉 دوستانِ صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسمِ عقد و عروسی صحبت کردند.💍
🌺 فردای آن روز مادرِ صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گَلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
🔹چادرم را سرکردم و به طرفِ خانه خواهرم راه افتادم. سرِ کوچه "صمد" را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» 😊✋
💥 برای اولین بار جوابِ سلامش را دادم؛ اما انگار گناهِ بزرگی انجام داده بودم، تمامِ تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار...
🔹 خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
🔶 بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم "صمد" الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم.
❇️ بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.»
دایی خم شد و درِ ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.»
🚗 از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچِ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، "صمد" را دیدم که سرِ کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد‼️
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود.
🌟 چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد.
🚎 صبحِ زود سوارِ مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقبِ مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. 🐑
ماشین به کُندی از سینه کشِ کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کِشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.»
🔷 من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سرِ ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، امّا من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسطِ خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. 🚫
آه از نهادِ صمد درآمده بود...
بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند.
قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.🍜
🌳 نزدیکِ امامزاده، باغِ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغولِ چیدنِ آلبالو شد.🍒
🔸 چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ امّا هر بار خودم را سرگرمِ کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش.
💝 صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.»
⭕️ تا عصر یک بار هم خودم را نزدیکِ صمد آفتابی نکردم.
🔹 بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد.
🎁 امّا برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد.
یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پولِ زیادی بابتش داده. 💵
⌚️یک بار هم یک ساعت مچی آورد.
پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعتِ گران قیمتی است. اصلِ ژاپن است.»
🖋 ادامه دارد....
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
در مسیر آرامش...
💞 @saritanhamasir