من به شدت معتقدم که
تنها چیزی که باعث شفافیت پوست میشه،
اس ام اس واریزه😍
لامصب مثل لایه بردار عمل میکنه😂👍
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 🤣🤣
ﺑﺎ ﻋﺮﺽ ﭘﻮﺯﺵ
ﻣﻄﻠﺒﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ!
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ دخترای گروه رو ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ،
ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺷﺪﻡ!
ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺵ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ، ﻭﻟﯽ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ بهش بگم!
ﺍﻻﻧﻢ ﺻﺒﺮﻡ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺷﺪﻩ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﺑﮕﻢ!
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺨﻮﻧﻪ ﻭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﻪ،
ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ببخشه
ﻃﺮﺡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﮐﺮﺩﻥ دخترای گروه
ﭼﻪ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻭ ﺷﻮﻕ ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﻦ بمیرم الهی.😁
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 🤣🤣
InShot_۲۰۲۲۱۱۲۰_۲۰۳۹۲۱۷۵۶_۲۰۱۱۲۰۲۲.m4a
16.75M
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_سی_و_نهم
📚 شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_سی_و_هشتم وقتی که محمد ایران بود ساعته
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سی_و_نهم
+ قربون قدت بشم ...
گل پسر طیبه ...
مثل همیشه دقایقی محکم در آغوش گرفتمش .
پسر جهادگرم ...
خدمت گزاری محمد و فدایی امام زمان بودنش همیشه نقطه امید و قوت زندگیم بود .
به صورتم نگاه نمیکرد .
ساکت و کم حرف شده بود .
کمی بیقرار ...
دو روز بعد به شوخی گفتم :
+ عاشق شدی محمدم ؟
نگو چیزی نشده که میدونی از حفظم تو رو ...
لبخند تلخی زد و گفت :
_ الان نمیخوام دربارش صحبت کنم .
مهربان گفتم :
+باشه گل پسر ...
میدونی که من همیشه برای شنیدن حرفهات حاضرم ...
صبح پنجشنبه آماده شدم که برم روستا
دیدم محمد تلگرامم پیام داده که :
_ مامان جان با اجازتون منم باهاتون میام .
از اونطرف عمه هم پیام داده بود :
_ گلم منم با خودت ببر بی زحمت ...
ساعت ارسال پیام هر دو بعد از دو نیمه شب بود و با فاصله دو دقیقه از هم
منم که تیز
متوجه شدم خبری هست .
چون این دو عزیز همرام بودند سبد چای و بساط صبحانه برداشتم ، با محمد و عمه حرکت کردیم .
از شوخیهای عمه با محمد شکم به یقین نزدیک شد که این دو با هم مرتبط هستند .
اول به نیازمندان روستا سر زدیم ، محمد سالها بود که در اینکار همراهی میکرد و همه را به خوبی میشناخت ، پای درد و دل پیرزنها و پیرمردها مینشست و به همین واسطه کلی ترکی یاد گرفته بود و از من بهتر صحبت میکرد.
بعد از ظهر هم رفتیم سر مزار و زیارت اهل قبور، شب روی تراس خانه و در هوای مطبوع اول اردیبشهت ماه نشستیم ...
+ خب عمه خانم و آقا محمد نمیخواهید برید سر اصل مطلب ...
عمه در حالیکه با چهره برنده به محمد نگاه میکرد گفت :
_ نگفتم بهت ...
نگفتم که اگه این طیبه س الان از همه چی باخبره ...
محمد معذب بود و سر به زیر چیزی نمیگفت ...
باید کمی تغافل میکردم ، پس بیراهه رفتم و گفتم :
+ عمه جان اگه محمدم حرفش حرف اون دختر خوشبختی که هست که همکارشه خودش هم میدونه من حرفی ندارم ، این دو سه سال هم خودشون خواستن که پا پیش نگذاریم تا شرایط اونها راه بده ، وگرنه من همین فردا هم آماده ام ، امیر خدا بیامرز هم مخالفتی نداشت همش میگفت محمد اینقدر آقا و فهمیدس که جای نگرانی نمیمونه ...
عمه با دلخوری به محمد گفت :
_ بیا ...
ببین پسر خوب مادرت به چی فکر کرده ؟
خب حرف بزن بزار در جریان باشه ...
محمد با صحبت عمه خودش را جمع و جور کرد و گفت :
_ نه مادر من بحث نرگس الان نیست .
ان شاالله سر فرصت خودش ...
صحبت شما در میونه .
بعد کمی هیجانی و بلند تر شروع به صحبت کرد :
_ شب آخر ماموریت عمه برام ویس گذاشتن و همه چی رو تعریف کردن .
گفتن بین شما و آقا سید چی گذشت .
راستش اگر به جز عمه کس دیگه ای این حرف رو میزد اصلا برام قابل هضم نبود
اما خب اینو کسی برام تعریف کرد که خودمو یه جورایی شاگردش میدونم و بهشون ایمان دارم .
به اینجا که رسید اشکهای مرد جوان من از چشمهای زیبای سبزش سرازیر شد . بدون خجالت از گریه هایش به حرف زدن ادامه داد :
_ مامان جان من همه رسیدنهای شما به بابا رو باور دارم .
همه نگاههای قشنگ بابا رو به شما یادمه ،
تو کل سالهای زندگیمون یکبار قهر و دعوا از شما دو نفر ندیدم .
اینقدر عاشقانه زندگی کردید که اصلا برام قابل باور نبود که تو قلب شما چی بوده و چی مونده ...
حرفش را قطع کردم :
+ اشتباه نکن محمدم ، زندگی من و پدرت از بهترین زندگیها بود .
ما هر دو برای خوشبخت کردن همدیگه مسابقه گذاشتیم .
من رام محبت و مردونگی بابات شدم و یادم رفت روزگار با من چه کرد .
ولی متوجه نمیشم و کمی از عمه دلخورم چرا الان این موضوع رو به تو گفتن و ذهنت رو بهم ریختن ؟
به جای محمد عمه جواب داد :
_ طیبه جانم گفته بودم بهت که اینبار کنار نمیمونم که باز روزگار شما دو نفر رو بازی بده .
باید قدم اول رو خودم بر میداشتم .
طیبه من تو رو از پسرت برای پسرم خواستگاری کردم ...
چشمهایم گرد شد ...
با نگرانی محمد را نگاه میکردم که با چشمهای خیس از اشک به من زل زده بود .
بلند شدم .
عصبانی بودم .
_ ببخشید عمه جان شما بزرگتر ما هستید .
ولی اینکار نباید انجام میشد .
من اصلا موافق فکر کردن بهش نیستم .
چه برسه به مطرح کردن این موضوع به پسرم ...
آقا سید خودش زن و زندگی داره .
منم حاضر نیستم باعث ناراحتی کسی بشم ...
عمه با آرامش گفت :
_ بشین و گوش کن به حرفم ؛
من فقط این موضوع رو به محمد گفتم تا فتح باب بشه ...
بقیش دیگه به تو و مرتضی مربوطه
میخواستم مانعی از این طرف برای تو نباشه .
بعد رو کرد به محمد و با تندی گفت :
_ محمد یه چیزی بگو تو ...
مگه نبینی حالشو ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_سی_و_نهم + قربون قدت بشم ... گل پسر طیبه
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
محمد با من و من صحبت کرد :
_ مادر من ...
شما تاج سر منید ...
میدونید چقدر دوستتون دارم ...
تو این قضیه هم اگه قصه رو نمیدونستم حتما حالم بد میشد ولی حالا که از کل داستان باخبرم چطور میتونم خودخواه باشم .
اینم مبارزه با نفس منه دیگه ...
خودتون یادم دادید ...
میدونید که نفسم به آقا سید بنده ...
هرچی دارم بعد از شما و بابا از ایشون دارم .
اصلا یه جورایی سید پدر روح و معنویت منه ...
مکثی کرد و با لبخند ادامه داد :
_ پس من با کلیت ماجرا مخالفتی ندارم .
بقیه اش رو هم به خودتون میسپارم .
اگه خدا خواست و اتفاق افتاد ... مبارکه ...
مهدا و هدا با من ...
عمه فاطمه هم سریع گفت :
_ راحله و بچه هاش هم با من ...
لبخندی زدم و به صندلی تکیه دادم .
هم اشک شوق داشتم بابت وجود این دو فرشته در زندگیم ...
هم اشک حسرت برای اتفاقی که میدانستم که نمیشد .
+ ممنونم از هر دو عزیز ...
عمه فاطمه !
خوبی رو در حقم تموم کردید .
محمدم !
بهت افتخار میکنم که اینهمه بزرگ هستی ...
تو کی اینهمه عاقل شدی آخه ؟؟
بریم بخوابیم ...
بهتره همینجا این حرف بمونه ...
اگه منو قبول دارید دیگه پیگیری نکنید لطفا ...
هر دو عزیزم بعد از صحبتها کلی سبک شده بودند .
حال محمدم خیلی بهتر شد و وقت بازگشت از روستا خودش پشت فرمان نشست و از خاطرات ماموریتها برایمان تعریف کرد .
در بین خاطراتش قهرمانی بود به نام آقا سید که محمد مریدش بود .
بزرگی بود به نام سردار سلیمانی که محمد سربازش بود .
و رهبری که مقتدایش بود .
من عقب نشسته بودم و کیف می کردم از این همه خاطرات قشنگ ...
بین راه گوشی را دستم گرفتم .
قصد کردم که بروم پی وی مرتضی ...
دیدم پیام گذاشته .
_ سلام باید ببینمت...
ببینمت ...
بازم فرد شده بودم ...
زدم روی عکس پروفایلش
با لباس مشکی وسط بین الحرمین
تصویر از جلو گرفته شده بود
عکسش را زوم کردم .
چشمهای سبزش کلی حرف داشت .
+ سلام کی و کجا ؟
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
33.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌گفتگویی صمیمانه با فوتبالیستهای جوان
🔹فوتبال بازی عمیقی است
🔹جذابیت کمنظیر فوتبال به خاطر عمق معانیای است که در فوتبال هست
👈 کار و زندگی جمعی در فوتبال به حدّ اعلا میرسد
#تصویری
#فوتبال #جام_جهانی
@Panahian_ir
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
13.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واااای خیلی خوب بود🤣🤣🤣🤣
قصه های سیدکاظم و امیرحسین
این داستان : تیم ملی 😎
ببینید و کیف کنین و شاد باشین و همه پشت تیم کشورمون هستیم
انتشار فراموش نشه حتی با اسم خودتون (فقط نشر بده😊)
#سیدکاظم_روحبخش
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
#ارسالی_تنهامسیریها
سلام حاج آقا، تصویر بالا نرخ پارکینگ در نقاط مختلف آمستردام در ساعات مختلف روزه. وسط شهر هر ساعت ۷.۵ یورو هست!
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
هزینه پارک ماشین در هلند قبل از سفر به اروپا، دوستانی داشتم که میگفتند گاهی ماشین داری و نمیتوانی
❇️ چقدر خوب میشد صدها کانال درست میشد که در اون ها واقعیت های زندگی غربی نشون داده میشد.
یکی از دلایل اصلی اغتشاش ها نارضایتی قشر جوان هست. وقتی به دلیل نارضایتی ها نگاه میکنیم میبینیم عمدتا به دلیل اینه که خیال میکنند تمدن غرب سرتاپا زیبایی هست ولی ایران پر از بدبختیه
🔸 که این تصور غلط هم طی 20 سال تلاش رسانه های صهیونیستی و سلبریتیها به وجود اومده.
ما اگه بتونیم این بت بزرگ رو بشکنیم به طور خودکار بت های دیگه هم به راحتی شکسته خواهد شد...