eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
10.8هزار ویدیو
334 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر باشی، فقیر باشی، مسلمان باشی ،شیعه باشی اهل افغانستان باشی، نام مدرسه ات سیدالشهدا باشد دیگر پرکشیدنت صدای کسی را در نمی اورد و شمعی برایت روشن نمی شود وهشتگی برای ترند نمی شودو سازمانی برایت بیانیه نمیدهد وجایی برایت دو دقیقه سکوت نمیکنند و ... ديروز تو افغانستان كنار مدرسه دخترونه شيعيان، يه خودرو و موتور منفجر شد و ده هاتا طفل معصوم شهيد شدن🌹 صدا از احدي در نيومد اگه اين اتفاق تو يه مدرسه اروپايي بود، الان كل دنيا عزادار شده بود و مردم با کلاس ما جلو سفارتشون شمع روشن ميكردن انا لله وانا الیه راجعون شادی روحشان صلوات 🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#خانواده_متعالی 36 جلسه ی قبل درخصوص«« ❤️ محبت و تواضع❤️ »» زن و مرد نسبت بهم صحبت کردیم✅ اما ب
☝️☝️☝️☝️ ویژگی های زن خوب از نظر پیامبر گرامی اسلام ۱_ ودود باشد ۲_مطیع همسر باشد ۳_ درخانواده خود عزیز و نزد همسرش فروتن باشد . ۴_هر چقدر هم فهم و علم داشته باشد اقتدار همسرش را حفظ کند. 🌺 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت 57 گفتم: «کجا؟!»
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :58 صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه ها بازی می کند. مثلاً تو بچه کوه و کمری.» دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی زد. گاهی صدای زوزه سگ یا شغالی از دور می آمد. باد می وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمی دیدیم. کورمال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می کردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام آرام برای من تعریف می کرد. هر کاری می کردم، نمی توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می کردم الان از پشت درخت ها سگ یا گرگی بیرون می آید و به ما حمله می کند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندان هایم به هم می خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم. به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس هایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: «خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟!» خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می لرزید. فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت بام را به عهده صاحب خانه گذاشته بود. توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید، که می خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت تر بود. با این حال ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: «خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم.» ادامه دارد...✒️ 🎀 @saritanhamasir 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :58 صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ببین خانم دک
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 59 دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه ها خوابیده بودند. پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود. برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند. شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند. یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن کنان راه افتادم طرف خانه. اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم. مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم. تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد. ادامه دارد...✒️ 🎀 @saritanhamasir 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹💫🌹💫🌹💫🌹 ---------------------------------------- ---------------------------------------- *عید سعید فطر را به محضر مقدس قلب عالم و سلاله‌ی خاتم، حضرت بقیة الله الاعظم، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، و نائب برحقشان رهبر معظم انقلاب و به شما اعضای بزرگوار و خانواده های محترمتان، شیعیان و شیفتگان آن حضرت، تبریک و تهنیت عرض می‌نماییم.* ---------------------------------------- ---------------------------------------- 🌹💫🌹💫🌹💫🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#مبارزه_با_راحت_طلبی 3 💢 «راحت طلبی اولین بخش حب الدّنیا هست که یقۀ انسان رو میگیره». ✅ معمولا جوا
🏖 4 🌹 بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 سلام و درود خاص خداوند بر اهالی معرفت طاعات و عبادات شما قبول درگاه احدیت 🌸🌸🌸 عید سعید فطر رو به همه شما سروران گرامی تبریک عرض می کنم . با قسمت چهارم از مبحث در خدمت شما بزرگواران هستیم با عنوان ". *مرگ خاموش..." 💢«طبیعتاً وقتی یه جوانی اهل راحت طلبی باشه، به این سادگی ها شما نمیتونی بهش بگی که دستورات دین رو انجام بده». 😒 ❌ « در واقع راحت طلبی یه مرگ خاموش برای انسان هاست». 🔷 بسیاری از پدر و مادر ها وقتی میبینن که بچشون یه بیماری گرفته سریع میبرنش تا درمانش کنن اما اکثر پدر و مادر ها برای بیماری راحت طلبی فرزندانشون هیچ برنامه ای ندارن!😒⁉️ 🚫🔥 در حالی که این بیماری از هر بیماری دیگه ای بدتر و کشنده تر هست.... آیا برای بیماری راحت طلبی فرزندتون هم دنبال درمان میگردید...؟ 🌸 @saritanhamasir 🌸
📌 ⛔️گسترش راحت طلبی در رسانه ها⛔️ ⭕️ یکی از انواع راحت طلبی هایی که متاسفانه به صورت گسترده در رسانه ها پخش میشه اینه که مثلا تبلیغ میکنن که اگه فلان عدد رو به فلان شماره ارسال کنید برنده یک دستگاه خودرو چندصدمیلیونی میشید!!!😒 صبح تا شب ازین پیام ها پخش میشه. 💢 اصلا کاری ندارم که راست میگن یا دروغ 👈 ولی مطرح کردن همین که: آی مردم شما میتونی بخوابی توی خونه و با شرکت کردن توی یه مسابقه پیامکی چند صد میلیون به دست بیارید 😒 همین خیلی زشت و خطرناکه! ❌ یا توی فلان بانک پول بذارید تا میلیون ها تومن برنده بشید! 💰💴💵 اینا گسترش راحت طلبی با پوشش قانون هست 💢 به لجن میکشه اراده های مردم رو برای کار کردن و زحمت کشیدن آخه چرا دروغ میگید به مردم؟ 😒 این چه روحیه خبیث و زشت و مزخرفیه که دارید ترویج میکنید؟❌ ⭕️ هر موقع ازین پیاما و تبلیغاتا دیدید و شنیدید به یاد مبارزه با راحت طلبی بیفتید 🚳 اون جامعه ای که مردمش صبح تا شب توی خونه لم بدن و با پیامک دادن و حساب باز کردن بخوان ثروتمند بشن، محکوم به نابودی هست... ✅ اگه دلتون به حال خودتون میسوزه، با راحت طلبیتون مبارزه کنید. 🌸 @saritanhamasir 🌸
یعنی: 💢هیچ تلاشی واسه هدفت نڪنی و بشینی و بگی: به خدا میڪنم زهی خیال نپخته😏 ✅اول برو فڪر ڪن،مشورت هم بگیر،سعی خودتو هم بڪن بعد بگو توڪل میڪنم حله آقا؟😊 🌸 @saritanhamasir 🌸
یعنی: 💢آدم همیشه دنبال آسونترین و راحت ترین راه باشه و به ضررهاش توجهی نکنه. حاضر نیست به خودش زحمت بده و یخورده بکشه تا بعدا واقعا راحت بشه... 🌸 @saritanhamasir 🌸
💢ابَرقانون گریز من حمله میکنم پس هستم ✍️معصومه نصیری 💢احمدی نژاد امروز برای ثبت نام به وزارت کشور رفت اما بیش از اینکه با یک چهره قانونی مواجه باشیم، با یک اَبَرقانون‌گریز با رفتارهای پوپولیستی مواجه بودیم. او احتمالا بر روی ضعف حافظه تاریخی مردم هم حساب ویژه ای باز کرده است. 💢اما او چرا اَبَر قانون گریز است؟ او همه نهادها و قوانین را تا جایی قبول دارد که احساس کند از اون حمایت میکنند. اگر هر چیزی خلاف میل او و رفقایش باشد قطعا مورد حمله قرار میگیرد. او حتی مردم را تا جایی قبول دارد که در این پازل تعریف شوند. او امروز گفت اگر مرا رد صلاحیت کنند در انتخابات شرکت نمیکنم و به اغتشاشات بعد آن هم اشاره کرد و گفت موافق به خشونت کشیده شدن آن نیست و گفت اگر اینطور شد کار رخنه نیروهای فاسد امنیتی و....است. او حتی برای رسیدن به منافع خود و دوستانش حاضر است آشوب اجتماعی ایجاد کند. اما سوال اساسی از آقای احمدی نژاد این است اگر صلاحیت شما تأیید و حتی شما زبانم لال رییس جمهور شدید، آیا ساختارها هنوز فاسد هستند و انتخابات مهندسی شده است و‌... یا چون شما فاقد صلاحیت اخلاقی، رفتاری، قانونی و ... هستید انتخابات را مهندسی شده میدانید؟ آیا انتخابات با شما دارای وجاهت است و وجاهت قانون به فرد گره خورده است؟! 💢 ثبت نام امروز بیش از همه شوی تمام عیار به تصویر کشیدن قانون گریزی و ضداجتماعی بودن احمدی نژاد بود. او هیچ ابایی از فریبکاری ندارد. او با صدای بلند به ساختارها حمله میکند تا حواس مخاطب از عملکرد هشت ساله اش پرت شود. 🇮🇷 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 احمدی‌نژاد ۱۳۸۸: "آقای کروبی من تعجب می‌کنم شما سیستم انتخابات رو زیر سوال می‌بری که چند بار باهاش انتخاب شدی" 🔹احمدی نژاد پس از ثبت نام در انتخابات در کنفرانس خبری گفته بود: در صورت رد صلاحیت میگویم انتخابات را تایید نمیکنم و در آن مشارکت نمی کنم و از افرادی که سابقه دوستی و نزدیکی با بنده داشتند، حمایت نخواهم کرد. 🇮🇷 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ طرح جامع سعید محمد پیرامون حل مسکن در کشور پ.ن: دکتر محمد سازنده بسیاری از پروژه های بزرگ کشور هستند و طبق کارنامه و کار کارشناسی آمار میدهند. 🇮🇷 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 خیلی از اعضا سوال میکنن که اگه همزمان آقای رئیسی و سعید محمد در انتخابات شرکت کنند به کدومشون رای بدیم؟ 🔷 ببینید اون چیزی که قطعیه در روز رای گیری از بین آقای رئیسی و سعید محمد فقط یکی از این دو بزرگوار باقی میمونه. بنابراین شما همزمان از این دو بزرگوار حمایت و تبلیغ کنید. 🇮🇷 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹ضمن عرض سلام و ادب خدمت روزه داران عزیز، عید فطر رو خدمت همه شما تبریک عرض میکنم 🌹 ❇️ خیریه تنها مسیر آرامش آماده دریافت زکات فطره و کفاره عمد و غیر عمد و رساندن این مبالغ به دست نیازمندان واقعی می باشد😊 ❇️ حداقل مبلغ زکات فطره در صورتی که قوت غالب گندم باشد 21 هزار تومن و در صورتی که قوت غالب برنج باشد 75 هزار تومن می باشد. شماره کارت جهت واریز👇 5859831115608456 بانک تجارت به نام فاطمه حسینی اگه مبلغی رو برای فطریه سادات واریز کردید به ای دی زیر اطلاع بدید تا در مورد مصرف خودش هزینه بشه:👇 @kheyrietma 🌷 خیریه تنها مسیر آرامش🌷 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ویژه شب و روز فطر که خدا به همه عیدی می‌دهد! هیچ‌وقت از خدا کم نخواه.. 🔻خاطرهٔ جالب استاد پناهیان 🌺 @saritanhamasir
🌸🌹🌺🌼💞💞 👌سلام بزرگواران ، وقتتون بخیر باشه ، ان شاءالله ✅ با چند تا از سیاستهای زنانه در خدمتتون هستیم. از عروس و مادر شوهری که این روزااا خیلی بکارتون میاد .👌👌 🌼🌺💞 ۱_ ✅ رودربایستی داشتن با خانواده شوهر لازم و ضروریه . 😊💢🙏 ۲_ ✅ اگه دیدین توی جمع کاری هست ☺ا حتما به مادر شوهرتون کمک کنید. 😊 این خیلی به صمیمیت بین تون کمک میکنه و براتون احترام میاره . 👌💞 🌸🌹💞 ۳_ ✅ نباید خیلی جلوی خانواده شوهر ، خودت رو شل و ول کنی و هر چی تو خصوصی خودت و شوهرت بود رو براشون بگی 🤔🌹 چکاریه ؟؟! 😒 زندگی خصوصی اسمش روشه دیگه !!! خصوصی 💢💢 🌹🌸🌼💞 ۴_ ✅ هرگز نباید مسائل مالیتون رو با خانواده شوهرتون در میون بزارید. 💞🌹❤️ ۵_ ✅ خانواده شوهرتون هر چقدر هم مهربون باشن و هر قدر بهشون اعتماد داشته باشید ، ❤️🌹❤️ باز هم شما رو در جایگاه فرزند خودشون که نمی بینن نمیگم دوستتون ندارن 💢 دارن ✅ 😊💞👌 ولی در جایگاه دوم بعد از فرزندان شون . ✅ همه ‌اینو میدونن ، همه ⚠️پس حد خودتون و احترام خودتون رو حفظ کنید. 🌺🌹🌼💞💞 💞 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 59 دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست،
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :60 دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه وآتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!» گفتم: «چه کار کنم.» معلوم بود خودش ترسیده. گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.» گفتم: «آخر مزاحم می شویم.» بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند. روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم. دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. ادامه دارد. 🎀 @saritanhamasir 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :60 دو سه بار ه
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 61 آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!» از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت: «گریه می کنی؟!» بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!» هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: «مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید.» بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: «کجا رفته بودی؟!» با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.» پرسید: «خریدی؟!» گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.» گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.» اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.» بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: «تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده من.» گفتم: «آخر باید بروی ته صف.» ادامه دارد...✒️ 🎀 @saritanhamasir 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا