eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
13.3هزار ویدیو
336 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 در آخر‌الزمان یکی از هدف‌های اصلی شیطان، خانواده‌هاست.👨‍👩‍👧‍👦 صمیمیت را در خانواده بیشتر کنید. پیوند‌ها را قوی‌تر کنید.👨‍👩‍👧‍👦 خانه و خانواده یکی از مقدس‌ترین سنگرهایی است که خداوند متعال آن را دوست دارد.👨‍👩‍👧‍👧 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
خانم دکتر اردبیلی1_2221380575.mp3
زمان: حجم: 2.34M
🔹🔹نمونه های موفق فرزند آوری باید دیده شود دکتر مریم اردبیلی پزشک و کارشناس مسایل زنان و خانواده مادر ۵ فرزند ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 پدرم به‌همین سادگی از بین ما پر کشید و رفت و خاطره‌ی آن شبی که من و مرتضی را به هم محرم کرد تا ابد در ذهن ما دونفر هک شد. محرمیتی که عاقد و تنها شاهدش ، بابا و پشت‌ و پناهم حالا آرام و بی‌صدا رفته بود. نزدیک ظهر جسم بی‌جان پدرم را وارد حیاط کردند معصومه خانوم و عمه فاطمه ، عموها و بقیه فامیل شیون می‌کردند ، کسی نبود که داغش کمتر از دیگری باشد ، من اما به مانند مسخ شده‌ها توان گریه نداشتم انگار عصبانی بودم از بابایم. همه را کنار زدم و خودم را روی پدرم انداختم پتویی رویش بود سریع پس زدم رسیدم به جسم کفن شده‌ی بابا ماتم برده بود صدای جیغ و فریاد مردم در گوشم می‌پیچید اما گویا دنیا ایستاده بود ، آرام صورت پدرم را از روی کفن نوازش کردم و بندهای سر کفن را کشیدم نمی‌توانستم گره‌ها را باز کنم، یک نفر داد میزد: _ نکن طیبه ... بازنکن ... دونفر دست‌هایم را گرفتند و کشیدند ... جلویم نشست ... مرتضی بود ... از دوردست‌ها صدایم می‌زد: + طیبه.. طیبه... نگاهم کن ... بده من خودم برات باز می‌کنم ... دست‌هایم را گرفته بود از لابه‌لای آن‌ها بند کفن بابا را باز کرد نگاهم به مرتضی بود از ته صدا با او حرف می‌زدم: _ مرتضی !! بابامه... نمی‌دانم چطور صدایم را می‌شنید: + طیبه جان صورت دایی رو ببین ... خداحافظی کن باهاش ... کفن را باز کرد خدایا! بابای من بابای من با چشم‌های سبز زیبایش آرام با لبخند خوابیده بود خم شدم و پیشانی سردش را بوسیدم دست‌هایم را زیر گردنش گرفتم و سرش را بالا آوردم نمی‌دانم چند دقیقه تنگ در آغوش گرفتمش. می‌شنیدم که مرتضی دیگران را به آرامش دعوت می‌کرد : +بگذارید خداحافظی کنه... نفهمیدم کی و چطور مرا از بابا جدا کردند و با موج بردند . آخرین لحظه تصویر مرتضی را داشتم که در حال بوسیدن بابا بود و دیگر هیچ... تا روز سوم و مراسمات بعدی چیز خاصی به خاطر ندارم فقط زن‌هایی که به صورتم آب می‌پاشیدند و عمه فاطمه که گاهی در دهانم حلوا و خرما می‌گذاشت و روی لباس‌هایم گلاب می‌پاشید. و چشم‌های نگران مرتضی که همیشه دورتر از زن‌ها می‌ایستاد و نگاهم می‌کرد . چهار روز بود چیزی نخورده بودم رگ‌هایم برای سرم یاری نمی‌کرد عمه از غم من بلند بلند گریه می‌کرد و به بقیه می‌گفت : +طیبه داره خودشو از بین می‌بره... نمی‌توانستم چیزی بخورم ... وقتی دورم خلوت شد دیدم با یک بشقاب در دست آمد مرتضی آرام و بی‌صدا غذا در دهانم می‌گذاشت محبت‌های خالصانه مرتضی حالم را بهتر می‌کرد چند قاشق غذا خوردم . روز هفتم کمی به‌هوش بودم و میهمان‌ها را می‌دیدم امیر و خانواده‌اش هم آمدند آن‌ها هم در زلزله عزیز از دست داده و همه سیاه‌پوش بودند. درهمان‌حال هم از دیدن امیر مشمئز شدم . بابایم را در روستا در قبرستان جدید به خاک سپرده بودند. پدربزرگ و مادربزرگم به معنی واقعی همان روز مردند فقط جسم‌شان چند صباح دیگر روی زمین نفس کشید ، داغ عروس و چهار نوه و حالا داغ بابایم کم عذابی نبود. بعد از مراسم هفتم خانه خلوت شده بود... آن چند روز مرتضی را فقط از دور می‌دیدم از دیگران شنیدم که مرتضی فردا عازم است و باید به پادگان برود. دلم برایش پَر می‌کشید ... تنها کسی که با تمام سلول سلول وجودم می خواستمش... تنها کسی که می‌توانست مرا آرام کند ... نیمه‌های شب از بی‌خوابی بلند شدم و به حیاط رفتم و در تاریکی حیاط روی پله‌ها نشستم زانوهایم را بغل کردم و سرم را روی زانو گرفتم. _ خدایا چرا نمی‌میرم ؟؟؟.. دست‌هایش را دورم پیچید در یک لحظه میان بازوهای گرمش بودم ، به‌سختی و بی‌صدا در آغوشش اشک ریختم ، اشک‌هایم را پاک می‌کرد و سرم را می‌بوسید : +آروم باش ... آروم ... _مرتضی نرو ... به خدا جز تو کسی از پس من برنمی‌آید ... +زود برمی‌گردم عشقم قول بده مراقب خودت باشی... زود زود میام ... فردای آن روز مرتضی رفت و چند روز بعد ما هم به کرج برگشتیم. کمی بعد از فوت بابا بود که از نحوه مرگ قهرمانانه او مطلع شدم بابا در یک آواربرداری جانش را از دست داده بود تا جان یک مادر و بچه را نجات دهد. هنوز مرتضی از سربازی برنگشته بود که سرنوشت من برای همیشه تغییر کرد ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معین‌الدینی‌کانال‌داستان‌شبInShot_۲۰۲۳۰۹۱۴_۱۹۰۷۵۲۴۰۵_۱۴۰۹۲۰۲۳.mp3
زمان: حجم: 16.08M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
12.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_بریم رای بدیم ؟ +انتخابات کجا بود! همش انتصاباته.. 📌حجت الاسلام راجی به این شبهه پاسخ دادن ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
یک خانواده ؟ یک طایفه ؟ یا دورهمی دوستانه ؟ ما اسمشو میذاریم سلفی شهیدان❤️‍🩹 تمام اعضای حاضر در این جمع توسط صهیون ها به شهادت رسیدند ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا ایرانه ...‌ ما ملت امام حسینیم ، تیم ملی مونم همینطور❤️ 🔸ماشاالله به این تیم ، اباالفضل علمدار نگهدارتون ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh