eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
13.5هزار ویدیو
336 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان (اختصاصی جهاد تبیین) #هم_نفس_با_داعش قسمت ۴٣ قوری چای و دو تا فنجون گذاشتم رو م
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت ۴۴ نفسم بالا نمی‌اومد... یه نقشه‌ای به سرم زد که نمی‌دونستم می‌گیره یا نه، ولی آخرین راه ما برای زنده موندنمون بود. جنازه‌ی ابوخلیلو کشیدم و بردم روبه روی پنجره... پنجره رو باز کردم و شروع کردم با یه دستمال خونای بقیه ی قسمتا رو پاک کردم... هنوز کاملا تمیز نشده بود که زنگ خونه به صدا دراومد.. سریع تفنگ ابوهاجرو ور داشتم و تفنگ خودمو قایم کردم تو کشو. رفتم و درو باز کردم و دیدم چهار تا داعشی پشت درن. با حالت درد گفتم: به ما تیراندازی شده... اومدن داخل... بیرون پنجره رو نشون دادم و گفتم : تو ساختمون کناری بود. یه نفر با من بیاد بریم بیمارستان و دو نفر دیگه برن دنبالش... به یکی اشاره کردم و گفتم: تو هم برو و به بقیه خبر بده که دنبالش بگردن... نمی‌تونه زیاد دور شده باشه. _ قربان ما فقط صدای یه گلوله رو شنیدیم چطور هر دو تیر خوردین؟ _ تفنگ اون کافر صدا نداشت و اون یه گلوله‌ای که شنیدین از تفنگ من بود که به سمتش شلیک کردم.... سریع برید... اگه از دستتون فرار کنه همه تون مجازات می‌شید و دیه‌ی ابوخلیلو باید بپردازید. سریع رفتن بیرون... رفتم و به خانمه یواش گفتم : یه کیف زنونه تو خونه بود... سریع برو بیارش... رفتم اتاق و به داعشی گفتم بیرون منتظر بمونه تا زنم آماده بشه و اونم چون حالش بد شده با ما میاد بیمارستان سریع اسناد مهمو وسایلامو جمع کردم و همه رو ریختم تو کیف زنونه... کمی تردید داشتم... نباید پای این زن تو ماجرا باز میشد... ولی چاره‌ی دیگه نداشتم بهش گفتم: مجبور نیستی که این کیفو برداری... اما چاره‌ی دیگه‌ای ندارم... هبچ جوری نمی‌تونیم با خودمون ببریم. کیفو از دستم گرفت: _ تو رو خدا بیا سریع فقط فرار کنیم... من میترسم _ باشه بیا تفنگمو از تو کشو درآوردم و بستم به کمرم رفتیم بیرون و به داعشی گفتم رانندگی کنه... از ایست بازرسی رد شدیم و داشت میرفت سمت بیمارستان... از ایست بازرسی تا نزدیک‌ترین بیمارستان فاصله‌ی زیادی نبود. _ از این سمت برو.... _ ولی امیر، راه بیمارستان از این سمته _ می‌دونم... فقط کاری رو که می‌گم انجامش بده... به یه جای خلوت که رسیدیم گفتم نگه دار. بلافاصله با ایستادن ماشین یه گلوله مستقیم به سرش زدم و خانمه آروم جیغ کشید که گفتم: ساکت باش! خون زیادی ازم رفته بود و جون نداشتم ولی کشون کشون جنازه شو انداختم کف خیابون و حرکت کردم سمت خونه‌ی امن! رانندگی برام خیلی سخت بود و به هر بدبختی بود با اون وضعیت خودمو رسوندم به ماشینی که بهم گفته بودن... اومدن و کمکم کردن سوار ماشین شم. چشام داشت سنگین می‌شد... متوجه خیسی بدنم از خونم بودم حالم بد می‌شد و احساس می‌کردم دیگه دارم تموم می کنم... صدای نامفهوم گریه‌ی اطرافیانمو می‌شنیدم... امید جان نباید بخوابی... حرف بزن... چشاتو باز نگه دار... چشام سنگین و سنگین تر میشد.. _ نخواب امید... تو رو خدا نخواب... حرف بزن.. یا حسین خون ریزیش زیاده. چشامو دیگه نمی تونستم باز نگه دارم و صدا ها رفته رفته ضعیف و نا مفهوم میشدن... 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh