eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
13.5هزار ویدیو
336 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهلم _ خوبی ؟ فردا چه ساعتی فرصت داری ببی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 مشخص بود جا خورده است . از تصمیمم مطمئن بودم . ولی گفتنش برایم سخت بود. _ ببین آقا مرتضی ۲۶ سال از زلزله گذشته ولی چیزی که بین من و تو بود فراتر از محبت و میشه اسمشو گذاشت عشق ... چون در تمام این ۲۶ سال مثل آتیش زیر خاکستر مراقبت لازم داشت تا دنیا و آخرت ما رو نسوزونه ... من به میزان تو نه ولی خب کم تلاش نکردم واسه زندگیم ، واسه اینکه طیبه به اینجا برسه بارها و بارها و بارها با خودم جنگیدم . سعی می‌کردم بغض همه این سالها را مهار کنم ولی سعیم بی فایده بود . با گریه ادامه دادم ... _ نیاز به گفتن نداره . میدونی چقدر دوستت دارم . ولی مرتضی مناول باید طیبه رو دوست داشته باشم . من اول باید حواسم به طیبه باشه . چند لحظه سکوت کردم . مرتضی با اخم گفت : _ چرا نمیگیرم چی میگی . مگه من میگم خودتو دوست نداشته باش . من که همه فکرم حال توئه ... +یه کم سخته برام گفتنش . سرم را بالا آوردم . خورشید در حال غروب بود . ابرهای نارنجی ... انگار آتش گرفته بودند . نگاهم به گنبد سبز حرم بود . از امام زمانم کمک گرفتم . _ ببین من نمیتونم پیشنهاد تو رو بپذیرم که پذیرفتن اون یعنی ظلم و صدمه به راحله ... نگو صدمه نمی بینه که من یه مشاورم ... و می دونم که هیچ زنی تو این عالم نیست که با این شرایط کنار بیاد . و این تازه ظاهر ماجراست . در واقعیت ظلم اصلی به طیبه میشه . من طیبه رو مطیع خدا و عاشق مولا بار آوردم . حالا اینجا خیلی بده ببازه ... طیبه باعث رنج راحله بشه اصلا ... با التماس گفتم : + مرتضی بهم رحم کن ... باور کن نمیتونم ... تکیه داد و رو به رو را نگاه کرد . لبخند زد . نگاهش می‌کردم . خندید خندید خندید بهم برخورده بود . او حق نداشت مرا مسخره کند . با عصبانیت گفتم : + هیچ کجای حرفم خنده نداشت . به سمتم برگشت و با همان خنده گفت : _ خنده داشت . خنده دار بود خانم همه چیز دان ... بعد با لحنی که کمی تمسخر در آن بود ادامه داد : _ تنهایی به این تصمیم رسیدی خانم مشاور یا کمکت کردن ؟ به مردم هم اینجوری مشورت میدی ؟ عصبانی بودم . + مرتضی مسخره نشو .. جدی شد . جدیه جدی ... _ مسخره ... من دارم مسخره میکنم؟ چی میگی واسه خودت ؟ یعنی من حواسم به راحله نبوده و فقط تو بهش فکر کردی . یعنی من اینقدر آدم پرتی هستم . چی فرض کردی منو ؟ یعنی تو از من بیشتر به فکر خودتی ؟ یه چی بگو بگنجه بابا !!! مبهوت نگاهش می‌کردم . _ طیبه خانم ... خوب گوش لطفا ... راحله جریان من و تو رو خبر داشت . قبل از اینکه ازش خواستگاری کنم بهش گفتم چه بلایی سرم اومده ... و میدونه هم اون دختر تو هستی . همه این سالها هم همه کار کرد تا من مجدد ازدواج کنم و صاحب اولاد بشم . راحله یه فرشته س ... مثل یه مامان مهربونه بیشتر تا یه همسر ؛ از وقتی امیر فوت کرده روز خوش نگذاشته برام ... تا الان هم زوری تونستم نگهش دارم . مامان فاطمه رو هم خودش راهی کرد سمت محمد ... چشم‌هایم گرد شده بود ... + چی میگی ؟؟ چشم‌هایش اما می‌خندید . یک شکلات دیگر باز کرد . _ اینو بخور و به فکر بهونه دیگه باش . هر چند هر چقدر ناز کنی خریدارم طیبه خانم ... شکلات را گرفتم و نصف کردم و نصفش را به او دادم ... اذان زد . رفتیم داخل و نماز خواندیم . سرم به سجده شکر بود . هنوز باورم نمی‌شد که چه شنیده ام . تا جلوی ماشین همراهیم کرد . در ماشین را نگهداشته بود و به آن تکیه زده بود . خندیدم و گفتم ... + درو رها کن برم ... نفس عمیقی کشید و گفت : _ برو ولی زود بهم خبر بده که دستورت چیه الگو خانم ... در را بستم و با خنده گفتم : + چشم آقا نقی ... آن شب مهدا با پاستای خوش طعمش خبر مادری خود را هم داد و در خانه ما بعد از ماه‌ها صدای خنده و شادی پیچید ... محمد از همه خوشحال تر بود و کلی قربان صدقه می رفت ... من وسط خنده ها و شادی‌ها چهره مرتضی را تجسم می‌کردم و عمیق تر لبخند می‌زدم . در عمق وجودم شرمنده خانومی راحله بودم . و شاکر خدا ... باید برنامه ریزی می‌کردم . باید با عمه حرف می زدم . سرم شلوغ بود از افکار مختلف ولی سبک بودم و شاداب ... آخر شب با دخترها داخل آشپزخانه بودیم مشغول جا به جا کردن وسایل از مهدا پرسیدم : + راستی اون خانم دکتری که میگفتی چطوری میشه ازش وقت گرفت ؟ _ کدوم دکتره ؟ + همون دکتر پوستی که میگفتی پیجشو داری ؟ تا این حرف را زدم مهدا و هدا حمله ور شدند . _ به به مامان خانم ... چه عجبببب ... آفتاب از کدوم طرف در اومده .... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهلم _ خوبی ؟ فردا چه ساعتی فرصت داری ببی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 مشخص بود جا خورده است . از تصمیمم مطمئن بودم . ولی گفتنش برایم سخت بود. _ ببین آقا مرتضی ۲۶ سال از زلزله گذشته ولی چیزی که بین من و تو بود فراتر از محبت و میشه اسمشو گذاشت عشق ... چون در تمام این ۲۶ سال مثل آتیش زیر خاکستر مراقبت لازم داشت تا دنیا و آخرت ما رو نسوزونه ... من به میزان تو نه ولی خب کم تلاش نکردم واسه زندگیم ، واسه اینکه طیبه به اینجا برسه بارها و بارها و بارها با خودم جنگیدم . سعی می‌کردم بغض همه این سالها را مهار کنم ولی سعیم بی فایده بود . با گریه ادامه دادم ... _ نیاز به گفتن نداره . میدونی چقدر دوستت دارم . ولی مرتضی مناول باید طیبه رو دوست داشته باشم . من اول باید حواسم به طیبه باشه . چند لحظه سکوت کردم . مرتضی با اخم گفت : _ چرا نمیگیرم چی میگی . مگه من میگم خودتو دوست نداشته باش . من که همه فکرم حال توئه ... +یه کم سخته برام گفتنش . سرم را بالا آوردم . خورشید در حال غروب بود . ابرهای نارنجی ... انگار آتش گرفته بودند . نگاهم به گنبد سبز حرم بود . از امام زمانم کمک گرفتم . _ ببین من نمیتونم پیشنهاد تو رو بپذیرم که پذیرفتن اون یعنی ظلم و صدمه به راحله ... نگو صدمه نمی بینه که من یه مشاورم ... و می دونم که هیچ زنی تو این عالم نیست که با این شرایط کنار بیاد . و این تازه ظاهر ماجراست . در واقعیت ظلم اصلی به طیبه میشه . من طیبه رو مطیع خدا و عاشق مولا بار آوردم . حالا اینجا خیلی بده ببازه ... طیبه باعث رنج راحله بشه اصلا ... با التماس گفتم : + مرتضی بهم رحم کن ... باور کن نمیتونم ... تکیه داد و رو به رو را نگاه کرد . لبخند زد . نگاهش می‌کردم . خندید خندید خندید بهم برخورده بود . او حق نداشت مرا مسخره کند . با عصبانیت گفتم : + هیچ کجای حرفم خنده نداشت . به سمتم برگشت و با همان خنده گفت : _ خنده داشت . خنده دار بود خانم همه چیز دان ... بعد با لحنی که کمی تمسخر در آن بود ادامه داد : _ تنهایی به این تصمیم رسیدی خانم مشاور یا کمکت کردن ؟ به مردم هم اینجوری مشورت میدی ؟ عصبانی بودم . + مرتضی مسخره نشو .. جدی شد . جدیه جدی ... _ مسخره ... من دارم مسخره میکنم؟ چی میگی واسه خودت ؟ یعنی من حواسم به راحله نبوده و فقط تو بهش فکر کردی . یعنی من اینقدر آدم پرتی هستم . چی فرض کردی منو ؟ یعنی تو از من بیشتر به فکر خودتی ؟ یه چی بگو بگنجه بابا !!! مبهوت نگاهش می‌کردم . _ طیبه خانم ... خوب گوش لطفا ... راحله جریان من و تو رو خبر داشت . قبل از اینکه ازش خواستگاری کنم بهش گفتم چه بلایی سرم اومده ... و میدونه هم اون دختر تو هستی . همه این سالها هم همه کار کرد تا من مجدد ازدواج کنم و صاحب اولاد بشم . راحله یه فرشته س ... مثل یه مامان مهربونه بیشتر تا یه همسر ؛ از وقتی امیر فوت کرده روز خوش نگذاشته برام ... تا الان هم زوری تونستم نگهش دارم . مامان فاطمه رو هم خودش راهی کرد سمت محمد ... چشم‌هایم گرد شده بود ... + چی میگی ؟؟ چشم‌هایش اما می‌خندید . یک شکلات دیگر باز کرد . _ اینو بخور و به فکر بهونه دیگه باش . هر چند هر چقدر ناز کنی خریدارم طیبه خانم ... شکلات را گرفتم و نصف کردم و نصفش را به او دادم ... اذان زد . رفتیم داخل و نماز خواندیم . سرم به سجده شکر بود . هنوز باورم نمی‌شد که چه شنیده ام . تا جلوی ماشین همراهیم کرد . در ماشین را نگهداشته بود و به آن تکیه زده بود . خندیدم و گفتم ... + درو رها کن برم ... نفس عمیقی کشید و گفت : _ برو ولی زود بهم خبر بده که دستورت چیه الگو خانم ... در را بستم و با خنده گفتم : + چشم آقا نقی ... آن شب مهدا با پاستای خوش طعمش خبر مادری خود را هم داد و در خانه ما بعد از ماه‌ها صدای خنده و شادی پیچید ... محمد از همه خوشحال تر بود و کلی قربان صدقه می رفت ... من وسط خنده ها و شادی‌ها چهره مرتضی را تجسم می‌کردم و عمیق تر لبخند می‌زدم . در عمق وجودم شرمنده خانومی راحله بودم . و شاکر خدا ... باید برنامه ریزی می‌کردم . باید با عمه حرف می زدم . سرم شلوغ بود از افکار مختلف ولی سبک بودم و شاداب ... آخر شب با دخترها داخل آشپزخانه بودیم مشغول جا به جا کردن وسایل از مهدا پرسیدم : + راستی اون خانم دکتری که میگفتی چطوری میشه ازش وقت گرفت ؟ _ کدوم دکتره ؟ + همون دکتر پوستی که میگفتی پیجشو داری ؟ تا این حرف را زدم مهدا و هدا حمله ور شدند . _ به به مامان خانم ... چه عجبببب ... آفتاب از کدوم طرف در اومده .... 🍎 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 مشخص بود جا خورده است . از تصمیمم مطمئن بودم . ولی گفتنش برایم سخت بود. _ ببین آقا مرتضی ۲۶ سال از زلزله گذشته ولی چیزی که بین من و تو بود فراتر از محبت و میشه اسمشو گذاشت عشق ... چون در تمام این ۲۶ سال مثل آتیش زیر خاکستر مراقبت لازم داشت تا دنیا و آخرت ما رو نسوزونه ... من به میزان تو نه ولی خب کم تلاش نکردم واسه زندگیم ، واسه اینکه طیبه به اینجا برسه بارها و بارها و بارها با خودم جنگیدم . سعی می‌کردم بغض همه این سالها را مهار کنم ولی سعیم بی فایده بود . با گریه ادامه دادم ... _ نیاز به گفتن نداره . میدونی چقدر دوستت دارم . ولی مرتضی مناول باید طیبه رو دوست داشته باشم . من اول باید حواسم به طیبه باشه . چند لحظه سکوت کردم . مرتضی با اخم گفت : _ چرا نمیگیرم چی میگی . مگه من میگم خودتو دوست نداشته باش . من که همه فکرم حال توئه ... +یه کم سخته برام گفتنش . سرم را بالا آوردم . خورشید در حال غروب بود . ابرهای نارنجی ... انگار آتش گرفته بودند . نگاهم به گنبد سبز حرم بود . از امام زمانم کمک گرفتم . _ ببین من نمیتونم پیشنهاد تو رو بپذیرم که پذیرفتن اون یعنی ظلم و صدمه به راحله ... نگو صدمه نمی بینه که من یه مشاورم ... و می دونم که هیچ زنی تو این عالم نیست که با این شرایط کنار بیاد . و این تازه ظاهر ماجراست . در واقعیت ظلم اصلی به طیبه میشه . من طیبه رو مطیع خدا و عاشق مولا بار آوردم . حالا اینجا خیلی بده ببازه ... طیبه باعث رنج راحله بشه اصلا ... با التماس گفتم : + مرتضی بهم رحم کن ... باور کن نمیتونم ... تکیه داد و رو به رو را نگاه کرد . لبخند زد . نگاهش می‌کردم . خندید خندید خندید بهم برخورده بود . او حق نداشت مرا مسخره کند . با عصبانیت گفتم : + هیچ کجای حرفم خنده نداشت . به سمتم برگشت و با همان خنده گفت : _ خنده داشت . خنده دار بود خانم همه چیز دان ... بعد با لحنی که کمی تمسخر در آن بود ادامه داد : _ تنهایی به این تصمیم رسیدی خانم مشاور یا کمکت کردن ؟ به مردم هم اینجوری مشورت میدی ؟ عصبانی بودم . + مرتضی مسخره نشو .. جدی شد . جدیه جدی ... _ مسخره ... من دارم مسخره میکنم؟ چی میگی واسه خودت ؟ یعنی من حواسم به راحله نبوده و فقط تو بهش فکر کردی . یعنی من اینقدر آدم پرتی هستم . چی فرض کردی منو ؟ یعنی تو از من بیشتر به فکر خودتی ؟ یه چی بگو بگنجه بابا !!! مبهوت نگاهش می‌کردم . _ طیبه خانم ... خوب گوش لطفا ... راحله جریان من و تو رو خبر داشت . قبل از اینکه ازش خواستگاری کنم بهش گفتم چه بلایی سرم اومده ... و میدونه هم اون دختر تو هستی . همه این سالها هم همه کار کرد تا من مجدد ازدواج کنم و صاحب اولاد بشم . راحله یه فرشته س ... مثل یه مامان مهربونه بیشتر تا یه همسر ؛ از وقتی امیر فوت کرده روز خوش نگذاشته برام ... تا الان هم زوری تونستم نگهش دارم . مامان فاطمه رو هم خودش راهی کرد سمت محمد ... چشم‌هایم گرد شده بود ... + چی میگی ؟؟ چشم‌هایش اما می‌خندید . یک شکلات دیگر باز کرد . _ اینو بخور و به فکر بهونه دیگه باش . هر چند هر چقدر ناز کنی خریدارم طیبه خانم ... شکلات را گرفتم و نصف کردم و نصفش را به او دادم ... اذان زد . رفتیم داخل و نماز خواندیم . سرم به سجده شکر بود . هنوز باورم نمی‌شد که چه شنیده ام . تا جلوی ماشین همراهیم کرد . در ماشین را نگهداشته بود و به آن تکیه زده بود . خندیدم و گفتم ... + درو رها کن برم ... نفس عمیقی کشید و گفت : _ برو ولی زود بهم خبر بده که دستورت چیه الگو خانم ... در را بستم و با خنده گفتم : + چشم آقا نقی ... آن شب مهدا با پاستای خوش طعمش خبر مادری خود را هم داد و در خانه ما بعد از ماه‌ها صدای خنده و شادی پیچید ... محمد از همه خوشحال تر بود و کلی قربان صدقه می رفت ... من وسط خنده ها و شادی‌ها چهره مرتضی را تجسم می‌کردم و عمیق تر لبخند می‌زدم . در عمق وجودم شرمنده خانومی راحله بودم . و شاکر خدا ... باید برنامه ریزی می‌کردم . باید با عمه حرف می زدم . سرم شلوغ بود از افکار مختلف ولی سبک بودم و شاداب ... آخر شب با دخترها داخل آشپزخانه بودیم مشغول جا به جا کردن وسایل از مهدا پرسیدم : + راستی اون خانم دکتری که میگفتی چطوری میشه ازش وقت گرفت ؟ _ کدوم دکتره ؟ + همون دکتر پوستی که میگفتی پیجشو داری ؟ تا این حرف را زدم مهدا و هدا حمله ور شدند . _ به به مامان خانم ... چه عجبببب ... آفتاب از کدوم طرف در اومده .... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهلم _ خوبی ؟ فردا چه ساعتی فرصت داری ببی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 مشخص بود جا خورده است . از تصمیمم مطمئن بودم . ولی گفتنش برایم سخت بود. _ ببین آقا مرتضی ۲۶ سال از زلزله گذشته ولی چیزی که بین من و تو بود فراتر از محبت و میشه اسمشو گذاشت عشق ... چون در تمام این ۲۶ سال مثل آتیش زیر خاکستر مراقبت لازم داشت تا دنیا و آخرت ما رو نسوزونه ... من به میزان تو نه ولی خب کم تلاش نکردم واسه زندگیم ، واسه اینکه طیبه به اینجا برسه بارها و بارها و بارها با خودم جنگیدم . سعی می‌کردم بغض همه این سالها را مهار کنم ولی سعیم بی فایده بود . با گریه ادامه دادم ... _ نیاز به گفتن نداره . میدونی چقدر دوستت دارم . ولی مرتضی مناول باید طیبه رو دوست داشته باشم . من اول باید حواسم به طیبه باشه . چند لحظه سکوت کردم . مرتضی با اخم گفت : _ چرا نمیگیرم چی میگی . مگه من میگم خودتو دوست نداشته باش . من که همه فکرم حال توئه ... +یه کم سخته برام گفتنش . سرم را بالا آوردم . خورشید در حال غروب بود . ابرهای نارنجی ... انگار آتش گرفته بودند . نگاهم به گنبد سبز حرم بود . از امام زمانم کمک گرفتم . _ ببین من نمیتونم پیشنهاد تو رو بپذیرم که پذیرفتن اون یعنی ظلم و صدمه به راحله ... نگو صدمه نمی بینه که من یه مشاورم ... و می دونم که هیچ زنی تو این عالم نیست که با این شرایط کنار بیاد . و این تازه ظاهر ماجراست . در واقعیت ظلم اصلی به طیبه میشه . من طیبه رو مطیع خدا و عاشق مولا بار آوردم . حالا اینجا خیلی بده ببازه ... طیبه باعث رنج راحله بشه اصلا ... با التماس گفتم : + مرتضی بهم رحم کن ... باور کن نمیتونم ... تکیه داد و رو به رو را نگاه کرد . لبخند زد . نگاهش می‌کردم . خندید خندید خندید بهم برخورده بود . او حق نداشت مرا مسخره کند . با عصبانیت گفتم : + هیچ کجای حرفم خنده نداشت . به سمتم برگشت و با همان خنده گفت : _ خنده داشت . خنده دار بود خانم همه چیز دان ... بعد با لحنی که کمی تمسخر در آن بود ادامه داد : _ تنهایی به این تصمیم رسیدی خانم مشاور یا کمکت کردن ؟ به مردم هم اینجوری مشورت میدی ؟ عصبانی بودم . + مرتضی مسخره نشو .. جدی شد . جدیه جدی ... _ مسخره ... من دارم مسخره میکنم؟ چی میگی واسه خودت ؟ یعنی من حواسم به راحله نبوده و فقط تو بهش فکر کردی . یعنی من اینقدر آدم پرتی هستم . چی فرض کردی منو ؟ یعنی تو از من بیشتر به فکر خودتی ؟ یه چی بگو بگنجه بابا !!! مبهوت نگاهش می‌کردم . _ طیبه خانم ... خوب گوش لطفا ... راحله جریان من و تو رو خبر داشت . قبل از اینکه ازش خواستگاری کنم بهش گفتم چه بلایی سرم اومده ... و میدونه هم اون دختر تو هستی . همه این سالها هم همه کار کرد تا من مجدد ازدواج کنم و صاحب اولاد بشم . راحله یه فرشته س ... مثل یه مامان مهربونه بیشتر تا یه همسر ؛ از وقتی امیر فوت کرده روز خوش نگذاشته برام ... تا الان هم زوری تونستم نگهش دارم . مامان فاطمه رو هم خودش راهی کرد سمت محمد ... چشم‌هایم گرد شده بود ... + چی میگی ؟؟ چشم‌هایش اما می‌خندید . یک شکلات دیگر باز کرد . _ اینو بخور و به فکر بهونه دیگه باش . هر چند هر چقدر ناز کنی خریدارم طیبه خانم ... شکلات را گرفتم و نصف کردم و نصفش را به او دادم ... اذان زد . رفتیم داخل و نماز خواندیم . سرم به سجده شکر بود . هنوز باورم نمی‌شد که چه شنیده ام . تا جلوی ماشین همراهیم کرد . در ماشین را نگهداشته بود و به آن تکیه زده بود . خندیدم و گفتم ... + درو رها کن برم ... نفس عمیقی کشید و گفت : _ برو ولی زود بهم خبر بده که دستورت چیه الگو خانم ... در را بستم و با خنده گفتم : + چشم آقا نقی ... آن شب مهدا با پاستای خوش طعمش خبر مادری خود را هم داد و در خانه ما بعد از ماه‌ها صدای خنده و شادی پیچید ... محمد از همه خوشحال تر بود و کلی قربان صدقه می رفت ... من وسط خنده ها و شادی‌ها چهره مرتضی را تجسم می‌کردم و عمیق تر لبخند می‌زدم . در عمق وجودم شرمنده خانومی راحله بودم . و شاکر خدا ... باید برنامه ریزی می‌کردم . باید با عمه حرف می زدم . سرم شلوغ بود از افکار مختلف ولی سبک بودم و شاداب ... آخر شب با دخترها داخل آشپزخانه بودیم مشغول جا به جا کردن وسایل از مهدا پرسیدم : + راستی اون خانم دکتری که میگفتی چطوری میشه ازش وقت گرفت ؟ _ کدوم دکتره ؟ + همون دکتر پوستی که میگفتی پیجشو داری ؟ تا این حرف را زدم مهدا و هدا حمله ور شدند . _ به به مامان خانم ... چه عجبببب ... آفتاب از کدوم طرف در اومده .... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇