InShot_۲۰۲۲۱۱۲۲_۲۱۰۱۱۵۸۸۷_۲۲۱۱۲۰۲۲.m4a
زمان:
حجم:
13.31M
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_چهل_و_یکم
📚 شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهلم _ خوبی ؟ فردا چه ساعتی فرصت داری ببی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_چهل_و_یکم
مشخص بود جا خورده است .
از تصمیمم مطمئن بودم .
ولی گفتنش برایم سخت بود.
_ ببین آقا مرتضی ۲۶ سال از زلزله گذشته ولی چیزی که بین من و تو بود فراتر از محبت و میشه اسمشو گذاشت عشق ...
چون در تمام این ۲۶ سال مثل آتیش زیر خاکستر مراقبت لازم داشت تا دنیا و آخرت ما رو نسوزونه ...
من به میزان تو نه ولی خب کم تلاش نکردم واسه زندگیم ، واسه اینکه طیبه به اینجا برسه بارها و بارها و بارها با خودم جنگیدم .
سعی میکردم بغض همه این سالها را مهار کنم ولی سعیم بی فایده بود .
با گریه ادامه دادم ...
_ نیاز به گفتن نداره .
میدونی چقدر دوستت دارم .
ولی مرتضی مناول باید طیبه رو دوست داشته باشم .
من اول باید حواسم به طیبه باشه .
چند لحظه سکوت کردم .
مرتضی با اخم گفت :
_ چرا نمیگیرم چی میگی .
مگه من میگم خودتو دوست نداشته باش .
من که همه فکرم حال توئه ...
+یه کم سخته برام گفتنش .
سرم را بالا آوردم .
خورشید در حال غروب بود .
ابرهای نارنجی ...
انگار آتش گرفته بودند .
نگاهم به گنبد سبز حرم بود .
از امام زمانم کمک گرفتم .
_ ببین من نمیتونم پیشنهاد تو رو بپذیرم
که پذیرفتن اون یعنی ظلم و صدمه به راحله ...
نگو صدمه نمی بینه که من یه مشاورم ...
و می دونم که هیچ زنی تو این عالم نیست که با این شرایط کنار بیاد .
و این تازه ظاهر ماجراست .
در واقعیت ظلم اصلی به طیبه میشه .
من طیبه رو مطیع خدا و عاشق مولا بار آوردم .
حالا اینجا خیلی بده ببازه ...
طیبه باعث رنج راحله بشه اصلا ...
با التماس گفتم :
+ مرتضی بهم رحم کن ...
باور کن نمیتونم ...
تکیه داد و رو به رو را نگاه کرد .
لبخند زد .
نگاهش میکردم .
خندید
خندید
خندید
بهم برخورده بود .
او حق نداشت مرا مسخره کند .
با عصبانیت گفتم :
+ هیچ کجای حرفم خنده نداشت .
به سمتم برگشت و با همان خنده گفت :
_ خنده داشت .
خنده دار بود خانم همه چیز دان ...
بعد با لحنی که کمی تمسخر در آن بود ادامه داد :
_ تنهایی به این تصمیم رسیدی خانم مشاور یا کمکت کردن ؟
به مردم هم اینجوری مشورت میدی ؟
عصبانی بودم .
+ مرتضی مسخره نشو ..
جدی شد .
جدیه جدی ...
_ مسخره ...
من دارم مسخره میکنم؟
چی میگی واسه خودت ؟
یعنی من حواسم به راحله نبوده و فقط تو بهش فکر کردی .
یعنی من اینقدر آدم پرتی هستم .
چی فرض کردی منو ؟
یعنی تو از من بیشتر به فکر خودتی ؟
یه چی بگو بگنجه بابا !!!
مبهوت نگاهش میکردم .
_ طیبه خانم ...
خوب گوش لطفا ...
راحله جریان من و تو رو خبر داشت .
قبل از اینکه ازش خواستگاری کنم بهش گفتم چه بلایی سرم اومده ...
و میدونه هم اون دختر تو هستی .
همه این سالها هم همه کار کرد تا من مجدد ازدواج کنم و صاحب اولاد بشم .
راحله یه فرشته س ...
مثل یه مامان مهربونه بیشتر تا یه همسر ؛
از وقتی امیر فوت کرده روز خوش نگذاشته برام ...
تا الان هم زوری تونستم نگهش دارم .
مامان فاطمه رو هم خودش راهی کرد سمت محمد ...
چشمهایم گرد شده بود ...
+ چی میگی ؟؟
چشمهایش اما میخندید .
یک شکلات دیگر باز کرد .
_ اینو بخور و به فکر بهونه دیگه باش .
هر چند هر چقدر ناز کنی خریدارم طیبه خانم ...
شکلات را گرفتم و نصف کردم و نصفش را به او دادم ...
اذان زد .
رفتیم داخل و نماز خواندیم .
سرم به سجده شکر بود .
هنوز باورم نمیشد که چه شنیده ام .
تا جلوی ماشین همراهیم کرد .
در ماشین را نگهداشته بود و به آن تکیه زده بود .
خندیدم و گفتم ...
+ درو رها کن برم ...
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ برو ولی زود بهم خبر بده که دستورت چیه الگو خانم ...
در را بستم و با خنده گفتم :
+ چشم آقا نقی ...
آن شب مهدا با پاستای خوش طعمش خبر مادری خود را هم داد و در خانه ما بعد از ماهها صدای خنده و شادی پیچید ...
محمد از همه خوشحال تر بود و کلی قربان صدقه می رفت ...
من وسط خنده ها و شادیها چهره مرتضی را تجسم میکردم و عمیق تر لبخند میزدم .
در عمق وجودم شرمنده خانومی راحله بودم .
و شاکر خدا ...
باید برنامه ریزی میکردم .
باید با عمه حرف می زدم .
سرم شلوغ بود از افکار مختلف ولی سبک بودم و شاداب ...
آخر شب با دخترها داخل آشپزخانه بودیم مشغول جا به جا کردن وسایل از مهدا پرسیدم :
+ راستی اون خانم دکتری که میگفتی چطوری میشه ازش وقت گرفت ؟
_ کدوم دکتره ؟
+ همون دکتر پوستی که میگفتی پیجشو داری ؟
تا این حرف را زدم مهدا و هدا حمله ور شدند .
_ به به مامان خانم ...
چه عجبببب ...
آفتاب از کدوم طرف در اومده ....
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهلم _ خوبی ؟ فردا چه ساعتی فرصت داری ببی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_چهل_و_یکم
مشخص بود جا خورده است .
از تصمیمم مطمئن بودم .
ولی گفتنش برایم سخت بود.
_ ببین آقا مرتضی ۲۶ سال از زلزله گذشته ولی چیزی که بین من و تو بود فراتر از محبت و میشه اسمشو گذاشت عشق ...
چون در تمام این ۲۶ سال مثل آتیش زیر خاکستر مراقبت لازم داشت تا دنیا و آخرت ما رو نسوزونه ...
من به میزان تو نه ولی خب کم تلاش نکردم واسه زندگیم ، واسه اینکه طیبه به اینجا برسه بارها و بارها و بارها با خودم جنگیدم .
سعی میکردم بغض همه این سالها را مهار کنم ولی سعیم بی فایده بود .
با گریه ادامه دادم ...
_ نیاز به گفتن نداره .
میدونی چقدر دوستت دارم .
ولی مرتضی مناول باید طیبه رو دوست داشته باشم .
من اول باید حواسم به طیبه باشه .
چند لحظه سکوت کردم .
مرتضی با اخم گفت :
_ چرا نمیگیرم چی میگی .
مگه من میگم خودتو دوست نداشته باش .
من که همه فکرم حال توئه ...
+یه کم سخته برام گفتنش .
سرم را بالا آوردم .
خورشید در حال غروب بود .
ابرهای نارنجی ...
انگار آتش گرفته بودند .
نگاهم به گنبد سبز حرم بود .
از امام زمانم کمک گرفتم .
_ ببین من نمیتونم پیشنهاد تو رو بپذیرم
که پذیرفتن اون یعنی ظلم و صدمه به راحله ...
نگو صدمه نمی بینه که من یه مشاورم ...
و می دونم که هیچ زنی تو این عالم نیست که با این شرایط کنار بیاد .
و این تازه ظاهر ماجراست .
در واقعیت ظلم اصلی به طیبه میشه .
من طیبه رو مطیع خدا و عاشق مولا بار آوردم .
حالا اینجا خیلی بده ببازه ...
طیبه باعث رنج راحله بشه اصلا ...
با التماس گفتم :
+ مرتضی بهم رحم کن ...
باور کن نمیتونم ...
تکیه داد و رو به رو را نگاه کرد .
لبخند زد .
نگاهش میکردم .
خندید
خندید
خندید
بهم برخورده بود .
او حق نداشت مرا مسخره کند .
با عصبانیت گفتم :
+ هیچ کجای حرفم خنده نداشت .
به سمتم برگشت و با همان خنده گفت :
_ خنده داشت .
خنده دار بود خانم همه چیز دان ...
بعد با لحنی که کمی تمسخر در آن بود ادامه داد :
_ تنهایی به این تصمیم رسیدی خانم مشاور یا کمکت کردن ؟
به مردم هم اینجوری مشورت میدی ؟
عصبانی بودم .
+ مرتضی مسخره نشو ..
جدی شد .
جدیه جدی ...
_ مسخره ...
من دارم مسخره میکنم؟
چی میگی واسه خودت ؟
یعنی من حواسم به راحله نبوده و فقط تو بهش فکر کردی .
یعنی من اینقدر آدم پرتی هستم .
چی فرض کردی منو ؟
یعنی تو از من بیشتر به فکر خودتی ؟
یه چی بگو بگنجه بابا !!!
مبهوت نگاهش میکردم .
_ طیبه خانم ...
خوب گوش لطفا ...
راحله جریان من و تو رو خبر داشت .
قبل از اینکه ازش خواستگاری کنم بهش گفتم چه بلایی سرم اومده ...
و میدونه هم اون دختر تو هستی .
همه این سالها هم همه کار کرد تا من مجدد ازدواج کنم و صاحب اولاد بشم .
راحله یه فرشته س ...
مثل یه مامان مهربونه بیشتر تا یه همسر ؛
از وقتی امیر فوت کرده روز خوش نگذاشته برام ...
تا الان هم زوری تونستم نگهش دارم .
مامان فاطمه رو هم خودش راهی کرد سمت محمد ...
چشمهایم گرد شده بود ...
+ چی میگی ؟؟
چشمهایش اما میخندید .
یک شکلات دیگر باز کرد .
_ اینو بخور و به فکر بهونه دیگه باش .
هر چند هر چقدر ناز کنی خریدارم طیبه خانم ...
شکلات را گرفتم و نصف کردم و نصفش را به او دادم ...
اذان زد .
رفتیم داخل و نماز خواندیم .
سرم به سجده شکر بود .
هنوز باورم نمیشد که چه شنیده ام .
تا جلوی ماشین همراهیم کرد .
در ماشین را نگهداشته بود و به آن تکیه زده بود .
خندیدم و گفتم ...
+ درو رها کن برم ...
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ برو ولی زود بهم خبر بده که دستورت چیه الگو خانم ...
در را بستم و با خنده گفتم :
+ چشم آقا نقی ...
آن شب مهدا با پاستای خوش طعمش خبر مادری خود را هم داد و در خانه ما بعد از ماهها صدای خنده و شادی پیچید ...
محمد از همه خوشحال تر بود و کلی قربان صدقه می رفت ...
من وسط خنده ها و شادیها چهره مرتضی را تجسم میکردم و عمیق تر لبخند میزدم .
در عمق وجودم شرمنده خانومی راحله بودم .
و شاکر خدا ...
باید برنامه ریزی میکردم .
باید با عمه حرف می زدم .
سرم شلوغ بود از افکار مختلف ولی سبک بودم و شاداب ...
آخر شب با دخترها داخل آشپزخانه بودیم مشغول جا به جا کردن وسایل از مهدا پرسیدم :
+ راستی اون خانم دکتری که میگفتی چطوری میشه ازش وقت گرفت ؟
_ کدوم دکتره ؟
+ همون دکتر پوستی که میگفتی پیجشو داری ؟
تا این حرف را زدم مهدا و هدا حمله ور شدند .
_ به به مامان خانم ...
چه عجبببب ...
آفتاب از کدوم طرف در اومده ....
🍎 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
InShot_۲۰۲۲۱۱۲۲_۲۱۰۱۱۵۸۸۷_۲۲۱۱۲۰۲۲.m4a
زمان:
حجم:
13.31M
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_چهل_و_یکم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_چهل_و_یکم
مشخص بود جا خورده است .
از تصمیمم مطمئن بودم .
ولی گفتنش برایم سخت بود.
_ ببین آقا مرتضی ۲۶ سال از زلزله گذشته ولی چیزی که بین من و تو بود فراتر از محبت و میشه اسمشو گذاشت عشق ...
چون در تمام این ۲۶ سال مثل آتیش زیر خاکستر مراقبت لازم داشت تا دنیا و آخرت ما رو نسوزونه ...
من به میزان تو نه ولی خب کم تلاش نکردم واسه زندگیم ، واسه اینکه طیبه به اینجا برسه بارها و بارها و بارها با خودم جنگیدم .
سعی میکردم بغض همه این سالها را مهار کنم ولی سعیم بی فایده بود .
با گریه ادامه دادم ...
_ نیاز به گفتن نداره .
میدونی چقدر دوستت دارم .
ولی مرتضی مناول باید طیبه رو دوست داشته باشم .
من اول باید حواسم به طیبه باشه .
چند لحظه سکوت کردم .
مرتضی با اخم گفت :
_ چرا نمیگیرم چی میگی .
مگه من میگم خودتو دوست نداشته باش .
من که همه فکرم حال توئه ...
+یه کم سخته برام گفتنش .
سرم را بالا آوردم .
خورشید در حال غروب بود .
ابرهای نارنجی ...
انگار آتش گرفته بودند .
نگاهم به گنبد سبز حرم بود .
از امام زمانم کمک گرفتم .
_ ببین من نمیتونم پیشنهاد تو رو بپذیرم
که پذیرفتن اون یعنی ظلم و صدمه به راحله ...
نگو صدمه نمی بینه که من یه مشاورم ...
و می دونم که هیچ زنی تو این عالم نیست که با این شرایط کنار بیاد .
و این تازه ظاهر ماجراست .
در واقعیت ظلم اصلی به طیبه میشه .
من طیبه رو مطیع خدا و عاشق مولا بار آوردم .
حالا اینجا خیلی بده ببازه ...
طیبه باعث رنج راحله بشه اصلا ...
با التماس گفتم :
+ مرتضی بهم رحم کن ...
باور کن نمیتونم ...
تکیه داد و رو به رو را نگاه کرد .
لبخند زد .
نگاهش میکردم .
خندید
خندید
خندید
بهم برخورده بود .
او حق نداشت مرا مسخره کند .
با عصبانیت گفتم :
+ هیچ کجای حرفم خنده نداشت .
به سمتم برگشت و با همان خنده گفت :
_ خنده داشت .
خنده دار بود خانم همه چیز دان ...
بعد با لحنی که کمی تمسخر در آن بود ادامه داد :
_ تنهایی به این تصمیم رسیدی خانم مشاور یا کمکت کردن ؟
به مردم هم اینجوری مشورت میدی ؟
عصبانی بودم .
+ مرتضی مسخره نشو ..
جدی شد .
جدیه جدی ...
_ مسخره ...
من دارم مسخره میکنم؟
چی میگی واسه خودت ؟
یعنی من حواسم به راحله نبوده و فقط تو بهش فکر کردی .
یعنی من اینقدر آدم پرتی هستم .
چی فرض کردی منو ؟
یعنی تو از من بیشتر به فکر خودتی ؟
یه چی بگو بگنجه بابا !!!
مبهوت نگاهش میکردم .
_ طیبه خانم ...
خوب گوش لطفا ...
راحله جریان من و تو رو خبر داشت .
قبل از اینکه ازش خواستگاری کنم بهش گفتم چه بلایی سرم اومده ...
و میدونه هم اون دختر تو هستی .
همه این سالها هم همه کار کرد تا من مجدد ازدواج کنم و صاحب اولاد بشم .
راحله یه فرشته س ...
مثل یه مامان مهربونه بیشتر تا یه همسر ؛
از وقتی امیر فوت کرده روز خوش نگذاشته برام ...
تا الان هم زوری تونستم نگهش دارم .
مامان فاطمه رو هم خودش راهی کرد سمت محمد ...
چشمهایم گرد شده بود ...
+ چی میگی ؟؟
چشمهایش اما میخندید .
یک شکلات دیگر باز کرد .
_ اینو بخور و به فکر بهونه دیگه باش .
هر چند هر چقدر ناز کنی خریدارم طیبه خانم ...
شکلات را گرفتم و نصف کردم و نصفش را به او دادم ...
اذان زد .
رفتیم داخل و نماز خواندیم .
سرم به سجده شکر بود .
هنوز باورم نمیشد که چه شنیده ام .
تا جلوی ماشین همراهیم کرد .
در ماشین را نگهداشته بود و به آن تکیه زده بود .
خندیدم و گفتم ...
+ درو رها کن برم ...
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ برو ولی زود بهم خبر بده که دستورت چیه الگو خانم ...
در را بستم و با خنده گفتم :
+ چشم آقا نقی ...
آن شب مهدا با پاستای خوش طعمش خبر مادری خود را هم داد و در خانه ما بعد از ماهها صدای خنده و شادی پیچید ...
محمد از همه خوشحال تر بود و کلی قربان صدقه می رفت ...
من وسط خنده ها و شادیها چهره مرتضی را تجسم میکردم و عمیق تر لبخند میزدم .
در عمق وجودم شرمنده خانومی راحله بودم .
و شاکر خدا ...
باید برنامه ریزی میکردم .
باید با عمه حرف می زدم .
سرم شلوغ بود از افکار مختلف ولی سبک بودم و شاداب ...
آخر شب با دخترها داخل آشپزخانه بودیم مشغول جا به جا کردن وسایل از مهدا پرسیدم :
+ راستی اون خانم دکتری که میگفتی چطوری میشه ازش وقت گرفت ؟
_ کدوم دکتره ؟
+ همون دکتر پوستی که میگفتی پیجشو داری ؟
تا این حرف را زدم مهدا و هدا حمله ور شدند .
_ به به مامان خانم ...
چه عجبببب ...
آفتاب از کدوم طرف در اومده ....
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
InShot_۲۰۲۲۱۱۲۲_۲۱۰۱۱۵۸۸۷_۲۲۱۱۲۰۲۲.m4a
زمان:
حجم:
13.31M
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_چهل_و_یکم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهلم _ خوبی ؟ فردا چه ساعتی فرصت داری ببی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_چهل_و_یکم
مشخص بود جا خورده است .
از تصمیمم مطمئن بودم .
ولی گفتنش برایم سخت بود.
_ ببین آقا مرتضی ۲۶ سال از زلزله گذشته ولی چیزی که بین من و تو بود فراتر از محبت و میشه اسمشو گذاشت عشق ...
چون در تمام این ۲۶ سال مثل آتیش زیر خاکستر مراقبت لازم داشت تا دنیا و آخرت ما رو نسوزونه ...
من به میزان تو نه ولی خب کم تلاش نکردم واسه زندگیم ، واسه اینکه طیبه به اینجا برسه بارها و بارها و بارها با خودم جنگیدم .
سعی میکردم بغض همه این سالها را مهار کنم ولی سعیم بی فایده بود .
با گریه ادامه دادم ...
_ نیاز به گفتن نداره .
میدونی چقدر دوستت دارم .
ولی مرتضی مناول باید طیبه رو دوست داشته باشم .
من اول باید حواسم به طیبه باشه .
چند لحظه سکوت کردم .
مرتضی با اخم گفت :
_ چرا نمیگیرم چی میگی .
مگه من میگم خودتو دوست نداشته باش .
من که همه فکرم حال توئه ...
+یه کم سخته برام گفتنش .
سرم را بالا آوردم .
خورشید در حال غروب بود .
ابرهای نارنجی ...
انگار آتش گرفته بودند .
نگاهم به گنبد سبز حرم بود .
از امام زمانم کمک گرفتم .
_ ببین من نمیتونم پیشنهاد تو رو بپذیرم
که پذیرفتن اون یعنی ظلم و صدمه به راحله ...
نگو صدمه نمی بینه که من یه مشاورم ...
و می دونم که هیچ زنی تو این عالم نیست که با این شرایط کنار بیاد .
و این تازه ظاهر ماجراست .
در واقعیت ظلم اصلی به طیبه میشه .
من طیبه رو مطیع خدا و عاشق مولا بار آوردم .
حالا اینجا خیلی بده ببازه ...
طیبه باعث رنج راحله بشه اصلا ...
با التماس گفتم :
+ مرتضی بهم رحم کن ...
باور کن نمیتونم ...
تکیه داد و رو به رو را نگاه کرد .
لبخند زد .
نگاهش میکردم .
خندید
خندید
خندید
بهم برخورده بود .
او حق نداشت مرا مسخره کند .
با عصبانیت گفتم :
+ هیچ کجای حرفم خنده نداشت .
به سمتم برگشت و با همان خنده گفت :
_ خنده داشت .
خنده دار بود خانم همه چیز دان ...
بعد با لحنی که کمی تمسخر در آن بود ادامه داد :
_ تنهایی به این تصمیم رسیدی خانم مشاور یا کمکت کردن ؟
به مردم هم اینجوری مشورت میدی ؟
عصبانی بودم .
+ مرتضی مسخره نشو ..
جدی شد .
جدیه جدی ...
_ مسخره ...
من دارم مسخره میکنم؟
چی میگی واسه خودت ؟
یعنی من حواسم به راحله نبوده و فقط تو بهش فکر کردی .
یعنی من اینقدر آدم پرتی هستم .
چی فرض کردی منو ؟
یعنی تو از من بیشتر به فکر خودتی ؟
یه چی بگو بگنجه بابا !!!
مبهوت نگاهش میکردم .
_ طیبه خانم ...
خوب گوش لطفا ...
راحله جریان من و تو رو خبر داشت .
قبل از اینکه ازش خواستگاری کنم بهش گفتم چه بلایی سرم اومده ...
و میدونه هم اون دختر تو هستی .
همه این سالها هم همه کار کرد تا من مجدد ازدواج کنم و صاحب اولاد بشم .
راحله یه فرشته س ...
مثل یه مامان مهربونه بیشتر تا یه همسر ؛
از وقتی امیر فوت کرده روز خوش نگذاشته برام ...
تا الان هم زوری تونستم نگهش دارم .
مامان فاطمه رو هم خودش راهی کرد سمت محمد ...
چشمهایم گرد شده بود ...
+ چی میگی ؟؟
چشمهایش اما میخندید .
یک شکلات دیگر باز کرد .
_ اینو بخور و به فکر بهونه دیگه باش .
هر چند هر چقدر ناز کنی خریدارم طیبه خانم ...
شکلات را گرفتم و نصف کردم و نصفش را به او دادم ...
اذان زد .
رفتیم داخل و نماز خواندیم .
سرم به سجده شکر بود .
هنوز باورم نمیشد که چه شنیده ام .
تا جلوی ماشین همراهیم کرد .
در ماشین را نگهداشته بود و به آن تکیه زده بود .
خندیدم و گفتم ...
+ درو رها کن برم ...
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ برو ولی زود بهم خبر بده که دستورت چیه الگو خانم ...
در را بستم و با خنده گفتم :
+ چشم آقا نقی ...
آن شب مهدا با پاستای خوش طعمش خبر مادری خود را هم داد و در خانه ما بعد از ماهها صدای خنده و شادی پیچید ...
محمد از همه خوشحال تر بود و کلی قربان صدقه می رفت ...
من وسط خنده ها و شادیها چهره مرتضی را تجسم میکردم و عمیق تر لبخند میزدم .
در عمق وجودم شرمنده خانومی راحله بودم .
و شاکر خدا ...
باید برنامه ریزی میکردم .
باید با عمه حرف می زدم .
سرم شلوغ بود از افکار مختلف ولی سبک بودم و شاداب ...
آخر شب با دخترها داخل آشپزخانه بودیم مشغول جا به جا کردن وسایل از مهدا پرسیدم :
+ راستی اون خانم دکتری که میگفتی چطوری میشه ازش وقت گرفت ؟
_ کدوم دکتره ؟
+ همون دکتر پوستی که میگفتی پیجشو داری ؟
تا این حرف را زدم مهدا و هدا حمله ور شدند .
_ به به مامان خانم ...
چه عجبببب ...
آفتاب از کدوم طرف در اومده ....
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇