🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
#کنترل_ذهن برای #تقرب 29
گفتیم که یکی از عوامل نداشتن تمرکز ذهنی، مزاج بهم ریخته هست.
خصوصا افرادی که سرد و خشک هستن بی اختیار فکر و خیال میکنن.
⭕️واقعا سخته که یه سودایی بتونه ذهنش رو کنترل کنه.
یا آدمای طبع سرد و تر معمولا آدم های بی خیالی هستن. خیلی میخوابن و معمولا تپل هستن
سایر خصوصیات طبع بلغمی رو تقدیم میکنیم.👇
🔵 هیکل : معمولا هیکلی درشت و قدی کوتاه دارند و استخوان بندی آنها نسبتا ریز است. تپل و چاق با چربی زیاد و استعداد بالای چاقی هستند، اگر چه ممکن است بعضی از آنها لاغر باشند. چاقی شکمی دارند و ممکن است کمی چاقی از ناحیه پهلو هم داشته باشند و بافت بدنی آنها بیشتر چربی است تا ماهیچه.
💢 یک فرد بلغمی را نمی توان خیلی لاغر کرد و اگر این فرد لاغر استخوانی شود، مریض می شود.
⭕️چربی بدن این افراد بر اثر خوردن مواد سرد و تر بیشتر می شود. قفسه سینه آنان غیر فراخ بوده ولی سینه درشت است. شانه ها حالت افتادگی دارند
📌 پوست : دارای پوست روشن و شفاف هستند. پوست چهره و بدن آنان سفید و رنگ پریده است و منافذ ریزی دارد. پوستشان سرد و مرطوب، نرم و شل است.
📌مو : موهای کم پشت، نرم، نازک، صاف و لخت به رنگ روشن و شفاف هستند که معمولا به رنگ بور، خرمایی یا قهوهای روشن است. سرعت رشد موها کم بوده، ریزش زیاد دارند و زود سفید می شود.
➰ دهان : تشنه نمی شوند. دهانشان خصوصا اول صبح ترش مزه یا بی مزه بوده، ترشح بزاق دهان زیاد است و ممکن است در خواب، آب دهانشان روی بالش بریزد.
زبان : زبان آنها بزرگ و مرطوب بوده و صورتی باردار و صورتی مایل به سفید است. 👅
بینی : معمولا بینی کوچکی دارند. ترشحات بینی آنان زیاد و رقیق می باشد.
🔵 قدرت بدنی : انرژی و قدرت بدنی پایینی دارند، تنبل و بی حال هستند و زود خسته می شوند.
🔶 حرکات بدن : حرکات بدنیشان کند و بی نشاط است.
تکلم : کند، شل و کلمه به کلمه با صدای آرام و نارسا صحبت می کنند.
🔷 پوشش : در تمامی فصول سال سردشان است و بیشتر از دیگران لباس می پوشند.
سایر : معمولا دارای صورتی گرد، چشمانی درشت، بینی کوچک و چانه ظریفی هستند.
خواب : زیاد می خوابند و اغلب هنگام برخاستن از خواب همچنان احساس کسالت دارند.
💢میل جنسی : میل و قدرت جنسی آنان کم و با تداوم کم است.
آب و هوا : تحمل سرما را ندارند، از کولر فرار می کنند و به بخاری و پوشیدن لباسهای گرم علاقۀ زیادی دارند.
فصل زمستان فصل بدی برایشان است و به دلیل این که زمستان سبب افزایش بلغم در بدن می گردد، بسیار بدحال می شوند. تابستان فصل ایدهآل برای این افراد است.
✅ به طور کلی اگه آدم هیکلش درشت باشه طبعش #تر هست.
اگه هیکلش ریز باشه طبعش #خشک هست.
اگه فعالیتش زیاد باشه طبعش #گرم هست و اگه فعالیتش کم باشه طبعش #سرد هست.
📌 با این اطلاعات میتونید حدودا طبع خودتون رو شناسایی کنید.
🔵 ضمن اینکه بعضیا میگن که ما برخی از خصوصیات صفرا رو داریم و برخی خصوصیات سودا. یا از سایر طبایع هر کدوم چند تا خصوصیتش رو داریم.
👈 اگه کسی طبعش بهم ریخته باشه اینطور میشه و برای همین نمیشه که درست تشخیص داد که طبعش چیه
✴️ اینجا نیاز به پزشک خوب طب اسلامی هست که با شناخت دقیق طبایع، نسخه مناسب رو ارائه کنه بهتون.
پایدار و سربلند باشید زیر نگاه مهربان خداوند
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
( حاج آقا حسینی)
@saritanhamasir
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌹🌻🌹🌻🌹
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_چهارم نفسش به
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_بیست_و_پنجم
من به #هدفم رسیده بودم .
هدفم این بود که هر دو ساعتی را با هم حرف بزنند ، گاهی داشتن ساعتی بحث درست می تواند کارگشا باشد ، تعداد کمی از زوجین هستند که بتوانند با انصاف و ادب طرف مقابلشان را نقد کنند.
نمی خواستم بیشتر از این #جلو بروند ...
برای قدم بعدی آنها برنامه ی دیگری داشتم ...
تا همینجا کافی بود ...
برای همین بهانه آوردم که وقت من تمام است و بقیه جلسه بماند برای فردا .
هر دو تازه #گرم شده بودند.
دلشان می خواست بیشتر حرف بزنند و خالی شوند اما من مانع شدم.
در طول مسیر تا خانه به تکه های پازلی که باید می چیدم تا این زندگی درست شود فکر می کردم .
در پارکینگ خانه که پیاده شدم ، شیرین ، مسعود و زندگی آنها و همه ی مراجعینم را در فضای ماشین جا گذاشتم و به سمت خانواده رفتم.
هدف اولم محقق شده بود :
1_هر کس تا حدودی اشکالات خودش را بپذیرد و نظر طرف مقابل را بشنود .
حالا نوبت مرحله ی دوم بود :
2_تفهیم اشکالاتی که من می دانستم اما خودشان به آنها فکر نکرده بودند و ریشه یابی مشکلات.
و گام آخر :
3_ارائه راهکار عملی.
نشانه های خوبی در پیامهایی که آقا مسعود و شیرین آخر شب برایم فرستادند دیدم.
اینبار باید با هر کدام به #تنهایی صحبت می کردم .
با شیرین پنجشنبه ای که فارغ بال بودم قرار گذاشتم ، به تهران که رسیدم ماشینم را در پارکینگ پارک کردم و با ماشین شیرین راهی شدم .
+ کجا برم خانوم کشاورز ؟
_برو ....
به سمت شمال تهران ...
تو راه از حال و هوای دیشبش برایم گفت :
+ممنونم خانم کشاورز ...
جلسه دیروز خیلی خوب بود ، هر چند خیلی از مسائل هنوز مونده ...
_ به وقتش عزیزم به اونها هم می رسیم ...
عجله نکن ...
شیرین را راهنمایی کردم تا به سمت مقصد برود ...
ماشین را کمی قبل تر پارک کردیم و مسیر سر بالایی کوتاهی را پیاده رفتیم ...
هوای تمیز برای قلب مریض من شفاست اما کوههای تهران به خصوص در پاییز از آلودگی در امان نیستند .
از دور غار مشخص شد ...
غار پر انرژی که طالب خودش را دارد ... شیرین متوجه شده بود کجا هستیم اما چیزی نمی گفت ...
سرش را پایین انداخته بود ...
شالش را آرام تا روی عینک دودیش پایین کشید ...
من هم چیزی نگفتم تا در حال و هوای خودش برود .
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
درب ورودی کهف الشهدا زیارت خواندیم و وارد شدیم .
_شیرین جان اینجا دلی سبک کنیم بعد با هم صحبت می کنیم ...
کسی در غار نبود ...
گوشه غار نشست و با ناخنهای بلند لاک زده اش کتاب دعائی را به دست گرفت و مشغول خواندن شد.
من هم سر قبر شهدا فاتحه خواندم .
کم کم صدای گریه اش بلند شد ...
بلند تر ...
فریاد شد ...
نگاهش نمی کردم ...
باید تخلیه می شد .
نزدیک در غار ایستادم ...
صدایش در غار می پیچید :
خدای مهربونم ...
تو فقط خدای این خوبا هستی ؟؟؟
پس من رو سیاه چی ؟؟؟
چرا ولم کردی خدا ؟؟؟
من همون شیرین تو هستم ...
همون شیرینی که عاشق نگاهت بود ...
کجا گمت کردم ؟؟
کجا گم شدم ؟؟
به چی فروختمت ؟؟
از ضجه های شیرین منم اشک می ریختم ...
چادرم را به صورتم کشیدم و
با دل شکسته برای همه ی مراجعینم و خانوادم و خوشبختی همه زوجین دعا کردم .
چقدر حال خوبی بود حال بنده ای که به سمت خدایش باز می گردد.
شیرین حرفهایش را زد و اشکهایش را ریخت .
کمی آب به او دادم و کمکش کردم از غار دل بکند و راهی شدیم ...
من رانندگی کردم ، به نزدیک ترین پارک رفتیم و روی میز شطرنج رو به روی هم نشستیم .
حرفهای مهمی با او داشتم و این حالش برای اثر بخشی حرفهای من لازم بود ...
...دست هایش را روی پیشانی اش گذاشته بود.
_شیرین خانم هروقت آروم شدی شروع کنیم.
+خوبم...
بفرمایید
-یه کم تو برام حرف بزن ...
+چی بگم ...
چی دارم بگم ...
احساس می کنم به بن بست رسیدم عشق زندگیمو از دست دادم ...
مسعود آخر ماه داره با عاطفه ازدواج می کنه...
بچه هام چی میشن؟
نمی دونم ...
چی بگم واقعا ...
خدا انگار مرا فراموش کرده...
نا امیدی کاملا در حرفها و حال شیرین هویدا بود .
_شیرین جان برام چند تا از نعمت هایی که الان داری رو اسم ببر .
+نعمت...
خب...
جسمم هنوز سلامته ، دوتا بچه دسته گل دارم ، پدرم و مادرم و ...
مکثی کرد...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_چهارم نفسش به
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_بیست_و_پنجم
من به #هدفم رسیده بودم .
هدفم این بود که هر دو ساعتی را با هم حرف بزنند ، گاهی داشتن ساعتی بحث درست می تواند کارگشا باشد ، تعداد کمی از زوجین هستند که بتوانند با انصاف و ادب طرف مقابلشان را نقد کنند.
نمی خواستم بیشتر از این #جلو بروند ...
برای قدم بعدی آنها برنامه ی دیگری داشتم ...
تا همینجا کافی بود ...
برای همین بهانه آوردم که وقت من تمام است و بقیه جلسه بماند برای فردا .
هر دو تازه #گرم شده بودند.
دلشان می خواست بیشتر حرف بزنند و خالی شوند اما من مانع شدم.
در طول مسیر تا خانه به تکه های پازلی که باید می چیدم تا این زندگی درست شود فکر می کردم .
در پارکینگ خانه که پیاده شدم ، شیرین ، مسعود و زندگی آنها و همه ی مراجعینم را در فضای ماشین جا گذاشتم و به سمت خانواده رفتم.
هدف اولم محقق شده بود :
1_هر کس تا حدودی اشکالات خودش را بپذیرد و نظر طرف مقابل را بشنود .
حالا نوبت مرحله ی دوم بود :
2_تفهیم اشکالاتی که من می دانستم اما خودشان به آنها فکر نکرده بودند و ریشه یابی مشکلات.
و گام آخر :
3_ارائه راهکار عملی.
نشانه های خوبی در پیامهایی که آقا مسعود و شیرین آخر شب برایم فرستادند دیدم.
اینبار باید با هر کدام به #تنهایی صحبت می کردم .
با شیرین پنجشنبه ای که فارغ بال بودم قرار گذاشتم ، به تهران که رسیدم ماشینم را در پارکینگ پارک کردم و با ماشین شیرین راهی شدم .
+ کجا برم خانوم کشاورز ؟
_برو ....
به سمت شمال تهران ...
تو راه از حال و هوای دیشبش برایم گفت :
+ممنونم خانم کشاورز ...
جلسه دیروز خیلی خوب بود ، هر چند خیلی از مسائل هنوز مونده ...
_ به وقتش عزیزم به اونها هم می رسیم ...
عجله نکن ...
شیرین را راهنمایی کردم تا به سمت مقصد برود ...
ماشین را کمی قبل تر پارک کردیم و مسیر سر بالایی کوتاهی را پیاده رفتیم ...
هوای تمیز برای قلب مریض من شفاست اما کوههای تهران به خصوص در پاییز از آلودگی در امان نیستند .
از دور غار مشخص شد ...
غار پر انرژی که طالب خودش را دارد ... شیرین متوجه شده بود کجا هستیم اما چیزی نمی گفت ...
سرش را پایین انداخته بود ...
شالش را آرام تا روی عینک دودیش پایین کشید ...
من هم چیزی نگفتم تا در حال و هوای خودش برود .
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
درب ورودی کهف الشهدا زیارت خواندیم و وارد شدیم .
_شیرین جان اینجا دلی سبک کنیم بعد با هم صحبت می کنیم ...
کسی در غار نبود ...
گوشه غار نشست و با ناخنهای بلند لاک زده اش کتاب دعائی را به دست گرفت و مشغول خواندن شد.
من هم سر قبر شهدا فاتحه خواندم .
کم کم صدای گریه اش بلند شد ...
بلند تر ...
فریاد شد ...
نگاهش نمی کردم ...
باید تخلیه می شد .
نزدیک در غار ایستادم ...
صدایش در غار می پیچید :
خدای مهربونم ...
تو فقط خدای این خوبا هستی ؟؟؟
پس من رو سیاه چی ؟؟؟
چرا ولم کردی خدا ؟؟؟
من همون شیرین تو هستم ...
همون شیرینی که عاشق نگاهت بود ...
کجا گمت کردم ؟؟
کجا گم شدم ؟؟
به چی فروختمت ؟؟
از ضجه های شیرین منم اشک می ریختم ...
چادرم را به صورتم کشیدم و
با دل شکسته برای همه ی مراجعینم و خانوادم و خوشبختی همه زوجین دعا کردم .
چقدر حال خوبی بود حال بنده ای که به سمت خدایش باز می گردد.
شیرین حرفهایش را زد و اشکهایش را ریخت .
کمی آب به او دادم و کمکش کردم از غار دل بکند و راهی شدیم ...
من رانندگی کردم ، به نزدیک ترین پارک رفتیم و روی میز شطرنج رو به روی هم نشستیم .
حرفهای مهمی با او داشتم و این حالش برای اثر بخشی حرفهای من لازم بود ...
...دست هایش را روی پیشانی اش گذاشته بود.
_شیرین خانم هروقت آروم شدی شروع کنیم.
+خوبم...
بفرمایید
-یه کم تو برام حرف بزن ...
+چی بگم ...
چی دارم بگم ...
احساس می کنم به بن بست رسیدم عشق زندگیمو از دست دادم ...
مسعود آخر ماه داره با عاطفه ازدواج می کنه...
بچه هام چی میشن؟
نمی دونم ...
چی بگم واقعا ...
خدا انگار مرا فراموش کرده...
نا امیدی کاملا در حرفها و حال شیرین هویدا بود .
_شیرین جان برام چند تا از نعمت هایی که الان داری رو اسم ببر .
+نعمت...
خب...
جسمم هنوز سلامته ، دوتا بچه دسته گل دارم ، پدرم و مادرم و ...
مکثی کرد...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_چهارم نفسش به شماره افتاده بود: +نمی د
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_بیست_و_پنجم
من به #هدفم رسیده بودم .
هدفم این بود که هر دو ساعتی را با هم حرف بزنند ، گاهی داشتن ساعتی بحث درست می تواند کارگشا باشد ، تعداد کمی از زوجین هستند که بتوانند با انصاف و ادب طرف مقابلشان را نقد کنند.
نمی خواستم بیشتر از این #جلو بروند ...
برای قدم بعدی آنها برنامه ی دیگری داشتم ...
تا همینجا کافی بود ...
برای همین بهانه آوردم که وقت من تمام است و بقیه جلسه بماند برای فردا .
هر دو تازه #گرم شده بودند.
دلشان می خواست بیشتر حرف بزنند و خالی شوند اما من مانع شدم.
در طول مسیر تا خانه به تکه های پازلی که باید می چیدم تا این زندگی درست شود فکر می کردم .
در پارکینگ خانه که پیاده شدم ، شیرین ، مسعود و زندگی آنها و همه ی مراجعینم را در فضای ماشین جا گذاشتم و به سمت خانواده رفتم.
هدف اولم محقق شده بود :
1_هر کس تا حدودی اشکالات خودش را بپذیرد و نظر طرف مقابل را بشنود .
حالا نوبت مرحله ی دوم بود :
2_تفهیم اشکالاتی که من می دانستم اما خودشان به آنها فکر نکرده بودند و ریشه یابی مشکلات.
و گام آخر :
3_ارائه راهکار عملی.
نشانه های خوبی در پیامهایی که آقا مسعود و شیرین آخر شب برایم فرستادند دیدم.
اینبار باید با هر کدام به #تنهایی صحبت می کردم .
با شیرین پنجشنبه ای که فارغ بال بودم قرار گذاشتم ، به تهران که رسیدم ماشینم را در پارکینگ پارک کردم و با ماشین شیرین راهی شدم .
+ کجا برم خانوم کشاورز ؟
_برو ....
به سمت شمال تهران ...
تو راه از حال و هوای دیشبش برایم گفت :
+ممنونم خانم کشاورز ...
جلسه دیروز خیلی خوب بود ، هر چند خیلی از مسائل هنوز مونده ...
_ به وقتش عزیزم به اونها هم می رسیم ...
عجله نکن ...
شیرین را راهنمایی کردم تا به سمت مقصد برود ...
ماشین را کمی قبل تر پارک کردیم و مسیر سر بالایی کوتاهی را پیاده رفتیم ...
هوای تمیز برای قلب مریض من شفاست اما کوههای تهران به خصوص در پاییز از آلودگی در امان نیستند .
از دور غار مشخص شد ...
غار پر انرژی که طالب خودش را دارد ... شیرین متوجه شده بود کجا هستیم اما چیزی نمی گفت ...
سرش را پایین انداخته بود ...
شالش را آرام تا روی عینک دودیش پایین کشید ...
من هم چیزی نگفتم تا در حال و هوای خودش برود .
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
درب ورودی کهف الشهدا زیارت خواندیم و وارد شدیم .
_شیرین جان اینجا دلی سبک کنیم بعد با هم صحبت می کنیم ...
کسی در غار نبود ...
گوشه غار نشست و با ناخنهای بلند لاک زده اش کتاب دعائی را به دست گرفت و مشغول خواندن شد.
من هم سر قبر شهدا فاتحه خواندم .
کم کم صدای گریه اش بلند شد ...
بلند تر ...
فریاد شد ...
نگاهش نمی کردم ...
باید تخلیه می شد .
نزدیک در غار ایستادم ...
صدایش در غار می پیچید :
خدای مهربونم ...
تو فقط خدای این خوبا هستی ؟؟؟
پس من رو سیاه چی ؟؟؟
چرا ولم کردی خدا ؟؟؟
من همون شیرین تو هستم ...
همون شیرینی که عاشق نگاهت بود ...
کجا گمت کردم ؟؟
کجا گم شدم ؟؟
به چی فروختمت ؟؟
از ضجه های شیرین منم اشک می ریختم ...
چادرم را به صورتم کشیدم و
با دل شکسته برای همه ی مراجعینم و خانوادم و خوشبختی همه زوجین دعا کردم .
چقدر حال خوبی بود حال بنده ای که به سمت خدایش باز می گردد.
شیرین حرفهایش را زد و اشکهایش را ریخت .
کمی آب به او دادم و کمکش کردم از غار دل بکند و راهی شدیم ...
من رانندگی کردم ، به نزدیک ترین پارک رفتیم و روی میز شطرنج رو به روی هم نشستیم .
حرفهای مهمی با او داشتم و این حالش برای اثر بخشی حرفهای من لازم بود ...
...دست هایش را روی پیشانی اش گذاشته بود.
_شیرین خانم هروقت آروم شدی شروع کنیم.
+خوبم...
بفرمایید
-یه کم تو برام حرف بزن ...
+چی بگم ...
چی دارم بگم ...
احساس می کنم به بن بست رسیدم عشق زندگیمو از دست دادم ...
مسعود آخر ماه داره با عاطفه ازدواج می کنه...
بچه هام چی میشن؟
نمی دونم ...
چی بگم واقعا ...
خدا انگار مرا فراموش کرده...
نا امیدی کاملا در حرفها و حال شیرین هویدا بود .
_شیرین جان برام چند تا از نعمت هایی که الان داری رو اسم ببر .
+نعمت...
خب...
جسمم هنوز سلامته ، دوتا بچه دسته گل دارم ، پدرم و مادرم و ...
مکثی کرد...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_چهارم نفسش به شماره افتاده بود: +نمی د
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_بیست_و_پنجم
من به #هدفم رسیده بودم .
هدفم این بود که هر دو ساعتی را با هم حرف بزنند ، گاهی داشتن ساعتی بحث درست می تواند کارگشا باشد ، تعداد کمی از زوجین هستند که بتوانند با انصاف و ادب طرف مقابلشان را نقد کنند.
نمی خواستم بیشتر از این #جلو بروند ...
برای قدم بعدی آنها برنامه ی دیگری داشتم ...
تا همینجا کافی بود ...
برای همین بهانه آوردم که وقت من تمام است و بقیه جلسه بماند برای فردا .
هر دو تازه #گرم شده بودند.
دلشان می خواست بیشتر حرف بزنند و خالی شوند اما من مانع شدم.
در طول مسیر تا خانه به تکه های پازلی که باید می چیدم تا این زندگی درست شود فکر می کردم .
در پارکینگ خانه که پیاده شدم ، شیرین ، مسعود و زندگی آنها و همه ی مراجعینم را در فضای ماشین جا گذاشتم و به سمت خانواده رفتم.
هدف اولم محقق شده بود :
1_هر کس تا حدودی اشکالات خودش را بپذیرد و نظر طرف مقابل را بشنود .
حالا نوبت مرحله ی دوم بود :
2_تفهیم اشکالاتی که من می دانستم اما خودشان به آنها فکر نکرده بودند و ریشه یابی مشکلات.
و گام آخر :
3_ارائه راهکار عملی.
نشانه های خوبی در پیامهایی که آقا مسعود و شیرین آخر شب برایم فرستادند دیدم.
اینبار باید با هر کدام به #تنهایی صحبت می کردم .
با شیرین پنجشنبه ای که فارغ بال بودم قرار گذاشتم ، به تهران که رسیدم ماشینم را در پارکینگ پارک کردم و با ماشین شیرین راهی شدم .
+ کجا برم خانوم کشاورز ؟
_برو ....
به سمت شمال تهران ...
تو راه از حال و هوای دیشبش برایم گفت :
+ممنونم خانم کشاورز ...
جلسه دیروز خیلی خوب بود ، هر چند خیلی از مسائل هنوز مونده ...
_ به وقتش عزیزم به اونها هم می رسیم ...
عجله نکن ...
شیرین را راهنمایی کردم تا به سمت مقصد برود ...
ماشین را کمی قبل تر پارک کردیم و مسیر سر بالایی کوتاهی را پیاده رفتیم ...
هوای تمیز برای قلب مریض من شفاست اما کوههای تهران به خصوص در پاییز از آلودگی در امان نیستند .
از دور غار مشخص شد ...
غار پر انرژی که طالب خودش را دارد ... شیرین متوجه شده بود کجا هستیم اما چیزی نمی گفت ...
سرش را پایین انداخته بود ...
شالش را آرام تا روی عینک دودیش پایین کشید ...
من هم چیزی نگفتم تا در حال و هوای خودش برود .
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
درب ورودی کهف الشهدا زیارت خواندیم و وارد شدیم .
_شیرین جان اینجا دلی سبک کنیم بعد با هم صحبت می کنیم ...
کسی در غار نبود ...
گوشه غار نشست و با ناخنهای بلند لاک زده اش کتاب دعائی را به دست گرفت و مشغول خواندن شد.
من هم سر قبر شهدا فاتحه خواندم .
کم کم صدای گریه اش بلند شد ...
بلند تر ...
فریاد شد ...
نگاهش نمی کردم ...
باید تخلیه می شد .
نزدیک در غار ایستادم ...
صدایش در غار می پیچید :
خدای مهربونم ...
تو فقط خدای این خوبا هستی ؟؟؟
پس من رو سیاه چی ؟؟؟
چرا ولم کردی خدا ؟؟؟
من همون شیرین تو هستم ...
همون شیرینی که عاشق نگاهت بود ...
کجا گمت کردم ؟؟
کجا گم شدم ؟؟
به چی فروختمت ؟؟
از ضجه های شیرین منم اشک می ریختم ...
چادرم را به صورتم کشیدم و
با دل شکسته برای همه ی مراجعینم و خانوادم و خوشبختی همه زوجین دعا کردم .
چقدر حال خوبی بود حال بنده ای که به سمت خدایش باز می گردد.
شیرین حرفهایش را زد و اشکهایش را ریخت .
کمی آب به او دادم و کمکش کردم از غار دل بکند و راهی شدیم ...
من رانندگی کردم ، به نزدیک ترین پارک رفتیم و روی میز شطرنج رو به روی هم نشستیم .
حرفهای مهمی با او داشتم و این حالش برای اثر بخشی حرفهای من لازم بود ...
...دست هایش را روی پیشانی اش گذاشته بود.
_شیرین خانم هروقت آروم شدی شروع کنیم.
+خوبم...
بفرمایید
-یه کم تو برام حرف بزن ...
+چی بگم ...
چی دارم بگم ...
احساس می کنم به بن بست رسیدم عشق زندگیمو از دست دادم ...
مسعود آخر ماه داره با عاطفه ازدواج می کنه...
بچه هام چی میشن؟
نمی دونم ...
چی بگم واقعا ...
خدا انگار مرا فراموش کرده...
نا امیدی کاملا در حرفها و حال شیرین هویدا بود .
_شیرین جان برام چند تا از نعمت هایی که الان داری رو اسم ببر .
+نعمت...
خب...
جسمم هنوز سلامته ، دوتا بچه دسته گل دارم ، پدرم و مادرم و ...
مکثی کرد...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
#طلا #تعویض_طلا #گرم #طلای_سرخ #احکام #احکام_یار
⁉️ اگه طلاهای کهنه یا خراب شدهمون رو ببریم بازار و با طلای جدید عوض کنیم، اشکال داره؟
❄️🌀❄️🌀❄️🌀❄️
📌 به نظرت دیگه کسی میتونه طلا بخره؟!
⬅️ احکام به زبان ساده
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh