eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
10.4هزار ویدیو
334 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ salehe_keshavarz ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 کلاسم تازه تمام شده بود ... دانشجویانم در حال رفتن بودند ته دلم می گفتم کاش امروز جلسه مشاوره ام برقرار نشود تا سریعتر به کرج برگردم ، این شلوغی اتوبان تهران تا کرج همیشه اذیتم می کرد. مشغول چک کردن گوشی بودم که ناگهان صدایی سکوت فضا را شکست ... "سلام خانم کشاورز دیر که نکردم " سرم را بلند کردم و برای بار اول ایشون رو دیدم ، زنی حدود ۳۰_۳۵ ساله با قدی متوسط که موهای بلوند خوشرنگی داشت و با تیپ اسپرت و آرایشی که کرده بود حسابی به چشمم و بروز می آمد. مثل همیشه در برخورد اول دنبال شناخت شخصیت مراجعم بودم ، 👈 به طرز لباس پوشیدن 👈 نوع دست دادن 👈 لبخند و به عمق نگاهش توجه کردم. مثل یک از بالا تا پایین بدنبال نشانه ها بودم ... 👈 اتوی شلوار 👈 رنگ کیفش 👈حتی انتخاب رنگ رژ لبش همه و همه در ذهنم کنار هم چیده می شدند و مرا به شناخت شخصیت مخاطبم نزدیک تر می کردند. دست خودم نیست همیشه در برخورد اول حریصم تا تشخیصم را بزنم و از اینکه معمولا تشخیصم درست است ته دلم لذت شیرینی دارم.😊 دستش را به گرمی فشردم "سلام به موقع آمدید بفرمایید " نشست رو به رویم و اولین ما آغاز شد. با شروع جلسه همه چیز از خاطرم محو شد ، دیگه نه شلوغی جاده یادم بود و نه دنیای کاری ای که داشتم به خاطرم آمد. همیشه همینطور هستم وقتی مشاوره ای را شروع می کنم دیگر همه چیز را به فراموشی می سپارم ، انگار دنیا می ایستد و من با صحبت های مراجعم به داخل داستان زندگی او کشیده می شوم تا زندگیش را پیدا کنم و زمانی که مشکل و را پیدا نکرده ام پشت سر هم سوال می پرسم و مبحث را به سمتی که باید می کشانم تا به دلخواهم برسم. اسمش شیرین بود ... ۳۸ساله کارشناس مترجمی زبان داشت خانه دار پریشان ... پریشان ... پریشان ... چند دقیقه فقط می کرد و نمی توانست صحبت کند و من مثل همیشه که به مراجع پریشانم جعبه دستمال کاغذی تعارف می کنم به سمتش رفتم و با جملاتم آرامش لازم را به او دادم ، تا کم کم شروع به صحبت کند. آن روز نمی دانستم که داستان زندگی شیرین هم مثل بیشتر مراجعینم جزئی از وجود من خواهد شد. ۹۰ درصد مشاوره هایم دارند جلسه اول مشاوره هم دارند اما جلسه آخر ندارند ... و باید بگم که ای هم در کار نیست. بعد از اولین گفتگو به هم می شویم و رابطه ی ما در بیشتر مواقع عمیق می شود و این گفتگو ها ادامه دارد تا زندگیش به ساحل امن و آرامی برسد ؛ وقتی حال زندگیشان خوب می شود فاصله ما هم کمی بیشتر می شود تا وقتی که دست اندازی در زندگیشان ایجاد شود و در آن زمان اولین عکس العمل آنها پیام دادن به من است و گرفتن راهکار جدید ... شیرین هم خیلی زود به این چرخه اضافه شد. دو جلسه طول کشید تا داستان زندگیش را در پس اشک و لرزش صدا و دست برایم تعریف کند و تا جلسه سوم هنوز در حال پرسیدن سوال بودم. به عنوان اولین داستان از مجموعه خاطرات یک مشاور داستان و زندگی پر از درس شیرین را برایتان انتخاب کردم ؛ می دانم شما هم مثل من با زندگی او خواهید کرد پس این شبها با من همراه شوید. ... ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هجدهم ...چند ساعت ب
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 سرم را بلند کردم تا تشکر کنم ، عاطفه بود ... به حرمت مراسم جلوی خودم را گرفتم فقط نگاهش کردم و او هم دور شد . جنازه را که آوردند مسعود را زیر تابوت پدرش دیدم ... به نظرم ده سال شده بود... ریحانه از میان جمعیت خودش را به پدرش رساند و مسعود با دیدن ریحانه در آغوشش کشید و بلند بلند کرد با همه ی بدیهایش طاقت دیدنش در آن حال را نداشتم . دلم می خواست می رفتم و دلداریش می دادم اما... فقط .... اشک ریختم ... روزهای سختی را می گذراندم حرف مردم بیکاری خودم حرف پدر و مادرم حس تنفر و دلتنگیم به مسعود نبودن مسعود و سر و کله زدن با بچه ها آزارم می داد. شنیدم که مسعود و عاطفه به نوبت بین ایران و هلند در رفت و آمد هستند. چند ماه بعد از فوت پدر مسعود مادرش برای دیدن دختر ها به خانه ی ما آمد حال بدی داشت چند قطره اشک برای همسرش می ریخت چند قطره ی‌ بعدی را به حال . موقع رفتن جمله ای گفت که تکلیف زندگی مرا مشخص کرد و همه ی تردید هایم را پایان داد. °•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°• شیرین به شدت اشک می ریخت و لا به لای گریه هاش ادامه داد : _خانوم کشاورز ! بعد از شنیدن اون جمله از مادرشوهرم تصمیمم به جدایی شد به پیشنهاد یکی از دوستام پیش شما اومدم تا راهنماییم کنید که یه جوری با این کنار بیام . میخوام طلاقمو بگیرم اما حال روحیم اصلا خوب نیست . من یه دختر پر انرژی و سر حال بودم حالا تبدیل شدم به یک زن افسرده ، خواهش می کنم کمکم کنید . داستان زندگی شیرین ذهنم را درگیر کرده بود ، پرسیدم : _مادرشوهرتون چی گفتند که یقین کردید این زندگی تمام شده و راهی ‌برای نجات نداره؟ شیرین با خشمی فروخورده همراه با تنفر پنهان گفت : آخر همین ماه است... ... وقت جلسه ی مشاوره ی سوم هم رو به اتمام بود ، جلوی روی من زنی نشسته بود با چشمان پف کرده و حال ، زندگی زناشوییش به مویی بند بود و حال روحی خودش متاثر از سختی این ده سال زندگی مشترک. احوال شیرین مناسب نبود پس صلاح ندانستم کار اصلی ام را از امروز بزنم ، پس فقط به چند موضوع بسنده کردم تا در شیرین ایجاد انگیزه کنم. _خانوم خوشگله سه جلسه پشت هم حرف زدی،حالا دیگه نوبت منه ... +اختیار دارید خانوم کشاورز بفرمایید... _ببین شیرین جان ،زن هایی مثل تو و زندگی هایی مثل زندگی تو در این دنیا زیاده . من کاملا حال روحیتو درک می کنم حال قلب شکسته ی تو رو می فهمم اگر به گفته ی خودت نتونستی خودت رو برای پدر و مادرت لوس کنی پیش من راحت راحت باش. با شنیدن این حرف ها لبخند کمرنگی به صورتش نشست ، با چشمهایش پیگیر ادامه ی حرفهای من بود . _من و شما دو تا کار می تونیم انجام بدیم ، که من انتخاب یکی از این دو راهو به خودت واگذار می کنم : ۱-کمکت می کنم به آرامی بگیری طوری که بعدش بتونی با حال نسبتا خوبی به زندگیت ادامه بدی(این راه کوتاه و نسبت به راه دوم آسونتره) ۲-کمکت می کنم که سعی کنی زندگیتو حفظ کنی اما قولی بهت نمی دم(این کار زمان بر و کمی سخت تره اما نتیجه ش شیرینه) حالا انتخاب با خودته ... شیرین با نگرانی پرسید : _چقد به حفظ زندگی من امیدوار هستید؟ آخه مگه چیزی هم مونده که بشه حفظش کرد؟ نمی خواستم بهش نظر واقعیمو بگم ، هنوز آمادگی شنیدن خیلی از حرف ها رو نداشت. _انتخاب با خودته من فقط می تونم کمکت کنم ... +با این حال روحی من میشه امیدی داشت؟ _نه ... +خانم کشاورز پس شما میگید که بریم سراغ ؟ _نه عزیزم من فقط راهو نشونتون می دم این شما هستید که باید انتخاب کنید. داشتم آرام و نامحسوس به سمتی که دلم می خواست سوقش می دادم ،پس ادامه دادم : _بودند زندگی هایی بدتر از زندگی شما که به لطف خدا درستش کردیم ، کار نشد نداره،اما خب طلاق آسون تره. درست گیری کرده بودم ، وسوسه شده بود ... +خب حالا اگر بخوام راه دومو برم چه کاری باید انجام بدم ؟ _یعنی می خوای برای حفظ زندگیت تلاش کنی؟ +بله با کمک شما ... تو دلم خدا رو شکر کردم . _ببین شیرین جان اگر دستتو به دستم بدی و باهام همراه باشی ، اگه به حرفهام خوب گوش بدی و یار باشی ، منم قول میدم همه ی تلاشمو به کار بگیرم اما یه شرط دارم ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ salehe_keshavarz ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 کلاسم تازه تمام شده بود ... دانشجویانم در حال رفتن بودند ته دلم می گفتم کاش امروز جلسه مشاوره ام برقرار نشود تا سریعتر به کرج برگردم ، این شلوغی اتوبان تهران تا کرج همیشه اذیتم می کرد. مشغول چک کردن گوشی بودم که ناگهان صدایی سکوت فضا را شکست ... "سلام خانم کشاورز دیر که نکردم " سرم را بلند کردم و برای بار اول ایشون رو دیدم ، زنی حدود ۳۰_۳۵ ساله با قدی متوسط که موهای بلوند خوشرنگی داشت و با تیپ اسپرت و آرایشی که کرده بود حسابی به چشمم و بروز می آمد. مثل همیشه در برخورد اول دنبال شناخت شخصیت مراجعم بودم ، 👈 به طرز لباس پوشیدن 👈 نوع دست دادن 👈 لبخند و به عمق نگاهش توجه کردم. مثل یک از بالا تا پایین بدنبال نشانه ها بودم ... 👈 اتوی شلوار 👈 رنگ کیفش 👈حتی انتخاب رنگ رژ لبش همه و همه در ذهنم کنار هم چیده می شدند و مرا به شناخت شخصیت مخاطبم نزدیک تر می کردند. دست خودم نیست همیشه در برخورد اول حریصم تا تشخیصم را بزنم و از اینکه معمولا تشخیصم درست است ته دلم لذت شیرینی دارم.😊 دستش را به گرمی فشردم "سلام به موقع آمدید بفرمایید " نشست رو به رویم و اولین ما آغاز شد. با شروع جلسه همه چیز از خاطرم محو شد ، دیگه نه شلوغی جاده یادم بود و نه دنیای کاری ای که داشتم به خاطرم آمد. همیشه همینطور هستم وقتی مشاوره ای را شروع می کنم دیگر همه چیز را به فراموشی می سپارم ، انگار دنیا می ایستد و من با صحبت های مراجعم به داخل داستان زندگی او کشیده می شوم تا زندگیش را پیدا کنم و زمانی که مشکل و را پیدا نکرده ام پشت سر هم سوال می پرسم و مبحث را به سمتی که باید می کشانم تا به دلخواهم برسم. اسمش شیرین بود ... ۳۸ساله کارشناس مترجمی زبان داشت خانه دار پریشان ... پریشان ... پریشان ... چند دقیقه فقط می کرد و نمی توانست صحبت کند و من مثل همیشه که به مراجع پریشانم جعبه دستمال کاغذی تعارف می کنم به سمتش رفتم و با جملاتم آرامش لازم را به او دادم ، تا کم کم شروع به صحبت کند. آن روز نمی دانستم که داستان زندگی شیرین هم مثل بیشتر مراجعینم جزئی از وجود من خواهد شد. ۹۰ درصد مشاوره هایم دارند جلسه اول مشاوره هم دارند اما جلسه آخر ندارند ... و باید بگم که ای هم در کار نیست. بعد از اولین گفتگو به هم می شویم و رابطه ی ما در بیشتر مواقع عمیق می شود و این گفتگو ها ادامه دارد تا زندگیش به ساحل امن و آرامی برسد ؛ وقتی حال زندگیشان خوب می شود فاصله ما هم کمی بیشتر می شود تا وقتی که دست اندازی در زندگیشان ایجاد شود و در آن زمان اولین عکس العمل آنها پیام دادن به من است و گرفتن راهکار جدید ... شیرین هم خیلی زود به این چرخه اضافه شد. دو جلسه طول کشید تا داستان زندگیش را در پس اشک و لرزش صدا و دست برایم تعریف کند و تا جلسه سوم هنوز در حال پرسیدن سوال بودم. به عنوان اولین داستان از مجموعه خاطرات یک مشاور داستان و زندگی پر از درس شیرین را برایتان انتخاب کردم ؛ می دانم شما هم مثل من با زندگی او خواهید کرد پس این شبها با من همراه شوید. ... ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هجدهم ...چند ساعت ب
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 سرم را بلند کردم تا تشکر کنم ، عاطفه بود ... به حرمت مراسم جلوی خودم را گرفتم فقط نگاهش کردم و او هم دور شد . جنازه را که آوردند مسعود را زیر تابوت پدرش دیدم ... به نظرم ده سال شده بود... ریحانه از میان جمعیت خودش را به پدرش رساند و مسعود با دیدن ریحانه در آغوشش کشید و بلند بلند کرد با همه ی بدیهایش طاقت دیدنش در آن حال را نداشتم . دلم می خواست می رفتم و دلداریش می دادم اما... فقط .... اشک ریختم ... روزهای سختی را می گذراندم حرف مردم بیکاری خودم حرف پدر و مادرم حس تنفر و دلتنگیم به مسعود نبودن مسعود و سر و کله زدن با بچه ها آزارم می داد. شنیدم که مسعود و عاطفه به نوبت بین ایران و هلند در رفت و آمد هستند. چند ماه بعد از فوت پدر مسعود مادرش برای دیدن دختر ها به خانه ی ما آمد حال بدی داشت چند قطره اشک برای همسرش می ریخت چند قطره ی‌ بعدی را به حال . موقع رفتن جمله ای گفت که تکلیف زندگی مرا مشخص کرد و همه ی تردید هایم را پایان داد. °•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°• شیرین به شدت اشک می ریخت و لا به لای گریه هاش ادامه داد : _خانوم کشاورز ! بعد از شنیدن اون جمله از مادرشوهرم تصمیمم به جدایی شد به پیشنهاد یکی از دوستام پیش شما اومدم تا راهنماییم کنید که یه جوری با این کنار بیام . میخوام طلاقمو بگیرم اما حال روحیم اصلا خوب نیست . من یه دختر پر انرژی و سر حال بودم حالا تبدیل شدم به یک زن افسرده ، خواهش می کنم کمکم کنید . داستان زندگی شیرین ذهنم را درگیر کرده بود ، پرسیدم : _مادرشوهرتون چی گفتند که یقین کردید این زندگی تمام شده و راهی ‌برای نجات نداره؟ شیرین با خشمی فروخورده همراه با تنفر پنهان گفت : آخر همین ماه است... ... وقت جلسه ی مشاوره ی سوم هم رو به اتمام بود ، جلوی روی من زنی نشسته بود با چشمان پف کرده و حال ، زندگی زناشوییش به مویی بند بود و حال روحی خودش متاثر از سختی این ده سال زندگی مشترک. احوال شیرین مناسب نبود پس صلاح ندانستم کار اصلی ام را از امروز بزنم ، پس فقط به چند موضوع بسنده کردم تا در شیرین ایجاد انگیزه کنم. _خانوم خوشگله سه جلسه پشت هم حرف زدی،حالا دیگه نوبت منه ... +اختیار دارید خانوم کشاورز بفرمایید... _ببین شیرین جان ،زن هایی مثل تو و زندگی هایی مثل زندگی تو در این دنیا زیاده . من کاملا حال روحیتو درک می کنم حال قلب شکسته ی تو رو می فهمم اگر به گفته ی خودت نتونستی خودت رو برای پدر و مادرت لوس کنی پیش من راحت راحت باش. با شنیدن این حرف ها لبخند کمرنگی به صورتش نشست ، با چشمهایش پیگیر ادامه ی حرفهای من بود . _من و شما دو تا کار می تونیم انجام بدیم ، که من انتخاب یکی از این دو راهو به خودت واگذار می کنم : ۱-کمکت می کنم به آرامی بگیری طوری که بعدش بتونی با حال نسبتا خوبی به زندگیت ادامه بدی(این راه کوتاه و نسبت به راه دوم آسونتره) ۲-کمکت می کنم که سعی کنی زندگیتو حفظ کنی اما قولی بهت نمی دم(این کار زمان بر و کمی سخت تره اما نتیجه ش شیرینه) حالا انتخاب با خودته ... شیرین با نگرانی پرسید : _چقد به حفظ زندگی من امیدوار هستید؟ آخه مگه چیزی هم مونده که بشه حفظش کرد؟ نمی خواستم بهش نظر واقعیمو بگم ، هنوز آمادگی شنیدن خیلی از حرف ها رو نداشت. _انتخاب با خودته من فقط می تونم کمکت کنم ... +با این حال روحی من میشه امیدی داشت؟ _نه ... +خانم کشاورز پس شما میگید که بریم سراغ ؟ _نه عزیزم من فقط راهو نشونتون می دم این شما هستید که باید انتخاب کنید. داشتم آرام و نامحسوس به سمتی که دلم می خواست سوقش می دادم ،پس ادامه دادم : _بودند زندگی هایی بدتر از زندگی شما که به لطف خدا درستش کردیم ، کار نشد نداره،اما خب طلاق آسون تره. درست گیری کرده بودم ، وسوسه شده بود ... +خب حالا اگر بخوام راه دومو برم چه کاری باید انجام بدم ؟ _یعنی می خوای برای حفظ زندگیت تلاش کنی؟ +بله با کمک شما ... تو دلم خدا رو شکر کردم . _ببین شیرین جان اگر دستتو به دستم بدی و باهام همراه باشی ، اگه به حرفهام خوب گوش بدی و یار باشی ، منم قول میدم همه ی تلاشمو به کار بگیرم اما یه شرط دارم ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 کلاسم تازه تمام شده بود ... دانشجویانم در حال رفتن بودند ته دلم می گفتم کاش امروز جلسه مشاوره ام برقرار نشود تا سریعتر به کرج برگردم ، این شلوغی اتوبان تهران تا کرج همیشه اذیتم می کرد. مشغول چک کردن گوشی بودم که ناگهان صدایی سکوت فضا را شکست ... "سلام خانم کشاورز دیر که نکردم " سرم را بلند کردم و برای بار اول ایشون رو دیدم ، زنی حدود ۳۰_۳۵ ساله با قدی متوسط که موهای بلوند خوشرنگی داشت و با تیپ اسپرت و آرایشی که کرده بود حسابی به چشمم و بروز می آمد. مثل همیشه در برخورد اول دنبال شناخت شخصیت مراجعم بودم ، 👈 به طرز لباس پوشیدن 👈 نوع دست دادن 👈 لبخند و به عمق نگاهش توجه کردم. مثل یک از بالا تا پایین بدنبال نشانه ها بودم ... 👈 اتوی شلوار 👈 رنگ کیفش 👈حتی انتخاب رنگ رژ لبش همه و همه در ذهنم کنار هم چیده می شدند و مرا به شناخت شخصیت مخاطبم نزدیک تر می کردند. دست خودم نیست همیشه در برخورد اول حریصم تا تشخیصم را بزنم و از اینکه معمولا تشخیصم درست است ته دلم لذت شیرینی دارم.😊 دستش را به گرمی فشردم "سلام به موقع آمدید بفرمایید " نشست رو به رویم و اولین ما آغاز شد. با شروع جلسه همه چیز از خاطرم محو شد ، دیگه نه شلوغی جاده یادم بود و نه دنیای کاری ای که داشتم به خاطرم آمد. همیشه همینطور هستم وقتی مشاوره ای را شروع می کنم دیگر همه چیز را به فراموشی می سپارم ، انگار دنیا می ایستد و من با صحبت های مراجعم به داخل داستان زندگی او کشیده می شوم تا زندگیش را پیدا کنم و زمانی که مشکل و را پیدا نکرده ام پشت سر هم سوال می پرسم و مبحث را به سمتی که باید می کشانم تا به دلخواهم برسم. اسمش شیرین بود ... ۳۸ساله کارشناس مترجمی زبان داشت خانه دار پریشان ... پریشان ... پریشان ... چند دقیقه فقط می کرد و نمی توانست صحبت کند و من مثل همیشه که به مراجع پریشانم جعبه دستمال کاغذی تعارف می کنم به سمتش رفتم و با جملاتم آرامش لازم را به او دادم ، تا کم کم شروع به صحبت کند. آن روز نمی دانستم که داستان زندگی شیرین هم مثل بیشتر مراجعینم جزئی از وجود من خواهد شد. ۹۰ درصد مشاوره هایم دارند جلسه اول مشاوره هم دارند اما جلسه آخر ندارند ... و باید بگم که ای هم در کار نیست. بعد از اولین گفتگو به هم می شویم و رابطه ی ما در بیشتر مواقع عمیق می شود و این گفتگو ها ادامه دارد تا زندگیش به ساحل امن و آرامی برسد ؛ وقتی حال زندگیشان خوب می شود فاصله ما هم کمی بیشتر می شود تا وقتی که دست اندازی در زندگیشان ایجاد شود و در آن زمان اولین عکس العمل آنها پیام دادن به من است و گرفتن راهکار جدید ... شیرین هم خیلی زود به این چرخه اضافه شد. دو جلسه طول کشید تا داستان زندگیش را در پس اشک و لرزش صدا و دست برایم تعریف کند و تا جلسه سوم هنوز در حال پرسیدن سوال بودم. به عنوان اولین داستان از مجموعه خاطرات یک مشاور داستان و زندگی پر از درس شیرین را برایتان انتخاب کردم ؛ می دانم شما هم مثل من با زندگی او خواهید کرد پس این شبها با من همراه شوید. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین باری که برای امام زمان عجل الله گریه کردی کی بوده؟ ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هجدهم ...چند ساعت بعد از رفتن مسعود زنگ در به
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 سرم را بلند کردم تا تشکر کنم ، عاطفه بود ... به حرمت مراسم جلوی خودم را گرفتم فقط نگاهش کردم و او هم دور شد . جنازه را که آوردند مسعود را زیر تابوت پدرش دیدم ... به نظرم ده سال شده بود... ریحانه از میان جمعیت خودش را به پدرش رساند و مسعود با دیدن ریحانه در آغوشش کشید و بلند بلند کرد با همه ی بدیهایش طاقت دیدنش در آن حال را نداشتم . دلم می خواست می رفتم و دلداریش می دادم اما... فقط .... اشک ریختم ... روزهای سختی را می گذراندم حرف مردم بیکاری خودم حرف پدر و مادرم حس تنفر و دلتنگیم به مسعود نبودن مسعود و سر و کله زدن با بچه ها آزارم می داد. شنیدم که مسعود و عاطفه به نوبت بین ایران و هلند در رفت و آمد هستند. چند ماه بعد از فوت پدر مسعود مادرش برای دیدن دختر ها به خانه ی ما آمد حال بدی داشت چند قطره اشک برای همسرش می ریخت چند قطره ی‌ بعدی را به حال . موقع رفتن جمله ای گفت که تکلیف زندگی مرا مشخص کرد و همه ی تردید هایم را پایان داد. °•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°• شیرین به شدت اشک می ریخت و لا به لای گریه هاش ادامه داد : _خانوم کشاورز ! بعد از شنیدن اون جمله از مادرشوهرم تصمیمم به جدایی شد به پیشنهاد یکی از دوستام پیش شما اومدم تا راهنماییم کنید که یه جوری با این کنار بیام . میخوام طلاقمو بگیرم اما حال روحیم اصلا خوب نیست . من یه دختر پر انرژی و سر حال بودم حالا تبدیل شدم به یک زن افسرده ، خواهش می کنم کمکم کنید . داستان زندگی شیرین ذهنم را درگیر کرده بود ، پرسیدم : _مادرشوهرتون چی گفتند که یقین کردید این زندگی تمام شده و راهی ‌برای نجات نداره؟ شیرین با خشمی فروخورده همراه با تنفر پنهان گفت : آخر همین ماه است... ... وقت جلسه ی مشاوره ی سوم هم رو به اتمام بود ، جلوی روی من زنی نشسته بود با چشمان پف کرده و حال ، زندگی زناشوییش به مویی بند بود و حال روحی خودش متاثر از سختی این ده سال زندگی مشترک. احوال شیرین مناسب نبود پس صلاح ندانستم کار اصلی ام را از امروز بزنم ، پس فقط به چند موضوع بسنده کردم تا در شیرین ایجاد انگیزه کنم. _خانوم خوشگله سه جلسه پشت هم حرف زدی،حالا دیگه نوبت منه ... +اختیار دارید خانوم کشاورز بفرمایید... _ببین شیرین جان ،زن هایی مثل تو و زندگی هایی مثل زندگی تو در این دنیا زیاده . من کاملا حال روحیتو درک می کنم حال قلب شکسته ی تو رو می فهمم اگر به گفته ی خودت نتونستی خودت رو برای پدر و مادرت لوس کنی پیش من راحت راحت باش. با شنیدن این حرف ها لبخند کمرنگی به صورتش نشست ، با چشمهایش پیگیر ادامه ی حرفهای من بود . _من و شما دو تا کار می تونیم انجام بدیم ، که من انتخاب یکی از این دو راهو به خودت واگذار می کنم : ۱-کمکت می کنم به آرامی بگیری طوری که بعدش بتونی با حال نسبتا خوبی به زندگیت ادامه بدی(این راه کوتاه و نسبت به راه دوم آسونتره) ۲-کمکت می کنم که سعی کنی زندگیتو حفظ کنی اما قولی بهت نمی دم(این کار زمان بر و کمی سخت تره اما نتیجه ش شیرینه) حالا انتخاب با خودته ... شیرین با نگرانی پرسید : _چقد به حفظ زندگی من امیدوار هستید؟ آخه مگه چیزی هم مونده که بشه حفظش کرد؟ نمی خواستم بهش نظر واقعیمو بگم ، هنوز آمادگی شنیدن خیلی از حرف ها رو نداشت. _انتخاب با خودته من فقط می تونم کمکت کنم ... +با این حال روحی من میشه امیدی داشت؟ _نه ... +خانم کشاورز پس شما میگید که بریم سراغ ؟ _نه عزیزم من فقط راهو نشونتون می دم این شما هستید که باید انتخاب کنید. داشتم آرام و نامحسوس به سمتی که دلم می خواست سوقش می دادم ،پس ادامه دادم : _بودند زندگی هایی بدتر از زندگی شما که به لطف خدا درستش کردیم ، کار نشد نداره،اما خب طلاق آسون تره. درست گیری کرده بودم ، وسوسه شده بود ... +خب حالا اگر بخوام راه دومو برم چه کاری باید انجام بدم ؟ _یعنی می خوای برای حفظ زندگیت تلاش کنی؟ +بله با کمک شما ... تو دلم خدا رو شکر کردم . _ببین شیرین جان اگر دستتو به دستم بدی و باهام همراه باشی ، اگه به حرفهام خوب گوش بدی و یار باشی ، منم قول میدم همه ی تلاشمو به کار بگیرم اما یه شرط دارم ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh