eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
13.4هزار ویدیو
336 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ در یکی از همین مکالمات بود که آنچه که نباید را شنیدم ... چند روزی بود که حال جسمی خوبی نداشتم ... عاطفه دنبالم آمده بود تا با هم به شرکت برویم . رفتم اتاق تا سریع دوشی بگیرم و آماده شوم . عجله داشتیم ... از حمام در آمدم و لباس پوشیدم ... جلوی میز توالت ایستادم و مشغول آرایش بودم که شنیدم ... صدای عاطفه را شنیدم ... که ... خیلی آرام به مسعود من می گفت : + "مسعود جان" من کی روی حرف تو حرف زدم که این بار دومم باشه ... چشم ... هرچی تو بگی ... کلمه " مسعود جان " مثل پتک توی سرم کوبیده می شد . با خودم گفتم رابطه ی اینها بیشتر از چیزی است که من می دانم . دنیا دور سرم می چرخید ... یاد حرفهای دیشبم افتادم که به مسعود می گفتم : _من اولین مامانی هستم که دلم برای شوهرم بیشتر از بچم تنگ میشه ... و مسعود گفته بود : + آخه تو شیرین خودمی ... برای همین اخلاقاته که عاشقتم ... واااای مسعود ... چطور می توانست ... اینهمه دورویی .... باورم نمیشد ... حالا با حرفی که از عاطفه شنیده بودم هر آنچه که این سالها داشتم به یکباره تبدیل به شد . به آینه ی رو به رو خیره بودم ... داشتم می افتادم ... دستم را روی میز گذاشتم و دیگر چیزی نفهمیدم ... وقتی به هوش آمدم عاطفه نگران بالای سرم حرکت می کرد . مرا سوار آمبولانس کردند. اشکهای داغم سرازیر می شد و صدای ناله ام بلند بود ... احساس می کردم در آن کشور غریب فقط "مرگ " می توانست درد قلب شکسته ام را درمان کند . تا شب در بیمارستان بودم ، چند آزمایش گرفتند. نمی دانم اثر داروها بود یا توان بیداری نداشتم ، گذشت زمان را حس نمی کردم . هوا تاریک شده بود که چشمهایم را باز کردم ... عاطفه خوشحال و خندان بالای سرم بود ... ازش متنفر بودم و باااید این را بهش می گفتم ... + مبارکه شیرین خانوم ... از حرفش سر در نیاوردم + مبارک باشه عزیزم ... تو هستی ... ...ازحرف عاطفه شوکه شده بودم حاملگی دوم در شرایط روحی من اتفاق افتاده بود. آن شب عاطفه پیش من ماند و مراقبم بود... وای بر حال کسی که مراقبش باشد. بعد از ترخیص از بیمارستان هنوز حال ضعف داشتم. چند ساعتی روی تختم خوابیدم ، هروقت که چشم هایم را باز می کردم به بدبختی خودم اشک می ریختم. در ذهن من مسعود با همه ی جذابیت و کششی که در من ایجاد کرده بود مانند مجسمه ی زیبایی به یکباره فرو ریخت. حتی فکرش را هم نمی کردم که چطور این همه سال گول رفتار موجه مسعود و عاطفه را خوردم. باید از ازدواج نکردن عاطفه می فهمیدم که رابطه ای این وسط وجود دارد ،اما افسوس که اینهمه سال مسعود نشستم ... به همه ی کارهایی که برای حفظ زندگیم کرده بودم فکر می کردم و افسوس می خوردم... دلم به حال خودم و تمام زنان مثل خودم می سوخت که چطور به دست یک مرد، جوانی و زندگی شان را از دست داده بودند. نزدیک ظهر تلفن همراهم را روشن کردم،۲۵تماس ناموفق داشتم،مسعود ۱۹مرتبه زنگ زده بود هنوز در حال چک کردم گوشی بودم که دوباره زنگ خورد. مسعود بود... نمی توانستم جوابش را بدهم عصبانی تر از آنی ‌بودم که توان‌ حفظ خونسردی خودم را داشته باشم گوشیم چند باری پشت سر هم زنگ خورد ، بعد وقفه افتاد... عاطفه در زد و وارد اتاقم شد. +شیرین خانوم مسعود نگرانتونه ، اگر بیدارید جوابش رو بدید لطفا. حالم از حرف زدنش ‌بهم می خورد فقط گفتم : _برو بیرون عاطفه دیگه هم اینجا پیدات نشه. گوشیم باز زنگ خورد... عصبانی بودم اما ضعف بدنی شدیدی داشتم ، صدایم از ته چاه در می آمد... _بله مسعود بود . +وای سلام شیرین کشتی منو تو ... چرا جواب نمی دی‌ ... خوبی؟ سرد گفتم : بهترم... بله کارم داری؟ مسعود از شدت خوشحالی هیجان زده و بلند حرف می زد : +شیرین عاطفه چی‌میگه؟! راسته؟ تو حامله ای؟؟؟ با تمام ‌قدرت فقط فریاد کشیدم ، طوری که عاطفه هم بشنود : +عاطفه غلط کرده با تو ، به عاطفه چه ربطی داره که خبر حاملگی منو به شوهرم بگه؟ مسعود نه تو رو می خوام نه این بچه رو مطمئن باش همین جا سقطش می کنم و برمی گردم ، شنیدی؟ +شیرین... شیرین... چی میگی؟... قطع کردم. یک بار برای همیشه باید این قضیه تمام می شد صدای در ورودی سوئیت را شنیدم ، عاطفه بی صدا رفته بود. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_شانزدهم ۱ ...مسعود را
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ در یکی از همین مکالمات بود که آنچه که نباید را شنیدم ... چند روزی بود که حال جسمی خوبی نداشتم ... عاطفه دنبالم آمده بود تا با هم به شرکت برویم . رفتم اتاق تا سریع دوشی بگیرم و آماده شوم . عجله داشتیم ... از حمام در آمدم و لباس پوشیدم ... جلوی میز توالت ایستادم و مشغول آرایش بودم که شنیدم ... صدای عاطفه را شنیدم ... که ... خیلی آرام به مسعود من می گفت : + "مسعود جان" من کی روی حرف تو حرف زدم که این بار دومم باشه ... چشم ... هرچی تو بگی ... کلمه " مسعود جان " مثل پتک توی سرم کوبیده می شد . با خودم گفتم رابطه ی اینها بیشتر از چیزی است که من می دانم . دنیا دور سرم می چرخید ... یاد حرفهای دیشبم افتادم که به مسعود می گفتم : _من اولین مامانی هستم که دلم برای شوهرم بیشتر از بچم تنگ میشه ... و مسعود گفته بود : + آخه تو شیرین خودمی ... برای همین اخلاقاته که عاشقتم ... واااای مسعود ... چطور می توانست ... اینهمه دورویی .... باورم نمیشد ... حالا با حرفی که از عاطفه شنیده بودم هر آنچه که این سالها داشتم به یکباره تبدیل به شد . به آینه ی رو به رو خیره بودم ... داشتم می افتادم ... دستم را روی میز گذاشتم و دیگر چیزی نفهمیدم ... وقتی به هوش آمدم عاطفه نگران بالای سرم حرکت می کرد . مرا سوار آمبولانس کردند. اشکهای داغم سرازیر می شد و صدای ناله ام بلند بود ... احساس می کردم در آن کشور غریب فقط "مرگ " می توانست درد قلب شکسته ام را درمان کند . تا شب در بیمارستان بودم ، چند آزمایش گرفتند. نمی دانم اثر داروها بود یا توان بیداری نداشتم ، گذشت زمان را حس نمی کردم . هوا تاریک شده بود که چشمهایم را باز کردم ... عاطفه خوشحال و خندان بالای سرم بود ... ازش متنفر بودم و باااید این را بهش می گفتم ... + مبارکه شیرین خانوم ... از حرفش سر در نیاوردم + مبارک باشه عزیزم ... تو هستی ... ...ازحرف عاطفه شوکه شده بودم حاملگی دوم در شرایط روحی من اتفاق افتاده بود. آن شب عاطفه پیش من ماند و مراقبم بود... وای بر حال کسی که مراقبش باشد. بعد از ترخیص از بیمارستان هنوز حال ضعف داشتم. چند ساعتی روی تختم خوابیدم ، هروقت که چشم هایم را باز می کردم به بدبختی خودم اشک می ریختم. در ذهن من مسعود با همه ی جذابیت و کششی که در من ایجاد کرده بود مانند مجسمه ی زیبایی به یکباره فرو ریخت. حتی فکرش را هم نمی کردم که چطور این همه سال گول رفتار موجه مسعود و عاطفه را خوردم. باید از ازدواج نکردن عاطفه می فهمیدم که رابطه ای این وسط وجود دارد ،اما افسوس که اینهمه سال مسعود نشستم ... به همه ی کارهایی که برای حفظ زندگیم کرده بودم فکر می کردم و افسوس می خوردم... دلم به حال خودم و تمام زنان مثل خودم می سوخت که چطور به دست یک مرد، جوانی و زندگی شان را از دست داده بودند. نزدیک ظهر تلفن همراهم را روشن کردم،۲۵تماس ناموفق داشتم،مسعود ۱۹مرتبه زنگ زده بود هنوز در حال چک کردم گوشی بودم که دوباره زنگ خورد. مسعود بود... نمی توانستم جوابش را بدهم عصبانی تر از آنی ‌بودم که توان‌ حفظ خونسردی خودم را داشته باشم گوشیم چند باری پشت سر هم زنگ خورد ، بعد وقفه افتاد... عاطفه در زد و وارد اتاقم شد. +شیرین خانوم مسعود نگرانتونه ، اگر بیدارید جوابش رو بدید لطفا. حالم از حرف زدنش ‌بهم می خورد فقط گفتم : _برو بیرون عاطفه دیگه هم اینجا پیدات نشه. گوشیم باز زنگ خورد... عصبانی بودم اما ضعف بدنی شدیدی داشتم ، صدایم از ته چاه در می آمد... _بله مسعود بود . +وای سلام شیرین کشتی منو تو ... چرا جواب نمی دی‌ ... خوبی؟ سرد گفتم : بهترم... بله کارم داری؟ مسعود از شدت خوشحالی هیجان زده و بلند حرف می زد : +شیرین عاطفه چی‌میگه؟! راسته؟ تو حامله ای؟؟؟ با تمام ‌قدرت فقط فریاد کشیدم ، طوری که عاطفه هم بشنود : +عاطفه غلط کرده با تو ، به عاطفه چه ربطی داره که خبر حاملگی منو به شوهرم بگه؟ مسعود نه تو رو می خوام نه این بچه رو مطمئن باش همین جا سقطش می کنم و برمی گردم ، شنیدی؟ +شیرین... شیرین... چی میگی؟... قطع کردم. یک بار برای همیشه باید این قضیه تمام می شد صدای در ورودی سوئیت را شنیدم ، عاطفه بی صدا رفته بود. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
✨🔹✨🔹✨🔹✨🔹✨ ✨ ⭕️اهداف رسالت پیامبر (صلی الله علیه و آله) در کلام امام علی (علیه السلام) چگونه بیان شده است؟ 🔹 (علیه السلام) در بخشی از خطبه دوم بعد از تحکیم پایه هاى شهادت به توحید و یگانگى خدا، به سراغ دوّمین و مهمترین اصل بعد از توحید یعنى شهادت به مى رود و مى فرماید: «وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ». (من گواهى مى دهم که و اوست). آرى پیش از آن که (صلی الله علیه و آله) باشد، او بود، و تا بنده خاص نباشد به نمى رسد؛ ضمناً به ، پاسخى است به آنها که رسولان خدا را تا سرحدّ الوهیت بالا مى بردند و بزرگترین افتخار آنان را که عبودیتشان بود از آنها مى گرفتند. 🔹سپس رسالت و (صلی الله علیه و آله) را این چنین توصیف مى کند، مى فرماید: «اَرْسَلَهُ بِالدّینِ الْمَشْهُورِ وَ الْعَلَمِ الْمَأثُورِ وَ الْکِتابِ الْمَسطُورِ، وَالنُّورِ السّاطِعِ وَ الضِّیاءِ اللامِعِ، وَ الاَمْرِ الصّادِعِ». (او را با دین و و نشانه روشن و نوشته شده و و روشنایى تابنده و امر و و بى پرده فرستاد). در این که این تعبیرات ششگانه عمیق و پرمحتوا اشاره به چه امورى است تفسیر هاى گوناگونى وجود دارد. 🔹نخست این که «دین مشهور» اشاره به و «علم مأثور» اشاره به و «کتاب مسطور» اشاره به و «نور ساطع» اشاره به و «ضیاء لامع» اشاره به و «امر صادع» (به قرینه آیه فَاصْدَعْ بِما تُؤمَرُ) [۱] اشاره به و اظهار بدون پرده در برابر و است. این احتمال نیز وجود دارد که «نور ساطع» و «ضیاء لامع» توضیحات بیشترى درباره قرآن مجید باشد چرا که قرآن مایه روشنایى افکار و جوامع انسانى است. 🔹سپس به هدف نهایى (صلى الله علیه و آله) و آوردن و و قوانین و مى پردازد و مى فرماید: هدف از این بعثت و تجهیزات همراه پیامبر، چند چیز بود. هدف این بود که: «اِزاحَةً لِلشُّبُهاتِ، وَ احْتِجاجاً بِالْبَیِّناتِ، وَ تَحْذیراً بِالآیاتِ وَ تَخْویفاً بِالمَثُلاتِ». ( را از میان بردارد و با دلایل و استدلال کند و به وسیله مردم را از مخالفت خدا برحذر دارد و از که به دنبال مخالفت دامنگیرشان مى شود بترساند). 🔹در تفسیر این چهار تعبیر نیز مى توان گفت که «اِزاحةً لِلشُّبُهاتِ» اشاره به حقایقى است که در پرتو روشن مى شود و هرگونه شک و را مى زداید و «وَ احْتِجاجاً بِالْبَیِّناتِ» اشاره به است که براى گروهى که استدلالات عقلى، آنان را قانع نمى کند، موجب و ایمان است، 🔹و «تحذیر به آیات» تهدید به و «تخویف به مثلات» تهدید به است همان گونه که در به آن اشاره شده است، مى فرماید: «وَ یَسْتَعْجِلُونَکَ بِالسَّیِئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ وَ قَدْ خَلَتْ مَنْ قَبْلِهِمُ الْمَثُلاتُ»؛ [۲] (آنها پیش از حسنه و رحمت الهى از تو تقاضاى شتاب در سیئه و مى کنند با این که پیش از آنها ، بر گذشتگان نازل شده است). پی نوشت‌ها؛ [۱] سوره حجر، آیه ۹۴ [۲] سوره رعد، آیه ۶ 📕پيام امام امير المومنين (ع)، آيت الله العظمى ناصر مكارم شيرازى، دار الكتب الاسلاميه‏، تهران‏، ۱۳۸۷ش، ج ۱، ص ۲۷۵ منبع: وبسایت آیت الله العظمی مکارم شیرازی (بخش آئین رحمت) @tabyinchannel
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_شانزدهم ۱ ...مسعود راست می گفت ، این معامله ی
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ در یکی از همین مکالمات بود که آنچه که نباید را شنیدم ... چند روزی بود که حال جسمی خوبی نداشتم ... عاطفه دنبالم آمده بود تا با هم به شرکت برویم . رفتم اتاق تا سریع دوشی بگیرم و آماده شوم . عجله داشتیم ... از حمام در آمدم و لباس پوشیدم ... جلوی میز توالت ایستادم و مشغول آرایش بودم که شنیدم ... صدای عاطفه را شنیدم ... که ... خیلی آرام به مسعود من می گفت : + "مسعود جان" من کی روی حرف تو حرف زدم که این بار دومم باشه ... چشم ... هرچی تو بگی ... کلمه " مسعود جان " مثل پتک توی سرم کوبیده می شد . با خودم گفتم رابطه ی اینها بیشتر از چیزی است که من می دانم . دنیا دور سرم می چرخید ... یاد حرفهای دیشبم افتادم که به مسعود می گفتم : _من اولین مامانی هستم که دلم برای شوهرم بیشتر از بچم تنگ میشه ... و مسعود گفته بود : + آخه تو شیرین خودمی ... برای همین اخلاقاته که عاشقتم ... واااای مسعود ... چطور می توانست ... اینهمه دورویی .... باورم نمیشد ... حالا با حرفی که از عاطفه شنیده بودم هر آنچه که این سالها داشتم به یکباره تبدیل به شد . به آینه ی رو به رو خیره بودم ... داشتم می افتادم ... دستم را روی میز گذاشتم و دیگر چیزی نفهمیدم ... وقتی به هوش آمدم عاطفه نگران بالای سرم حرکت می کرد . مرا سوار آمبولانس کردند. اشکهای داغم سرازیر می شد و صدای ناله ام بلند بود ... احساس می کردم در آن کشور غریب فقط "مرگ " می توانست درد قلب شکسته ام را درمان کند . تا شب در بیمارستان بودم ، چند آزمایش گرفتند. نمی دانم اثر داروها بود یا توان بیداری نداشتم ، گذشت زمان را حس نمی کردم . هوا تاریک شده بود که چشمهایم را باز کردم ... عاطفه خوشحال و خندان بالای سرم بود ... ازش متنفر بودم و باااید این را بهش می گفتم ... + مبارکه شیرین خانوم ... از حرفش سر در نیاوردم + مبارک باشه عزیزم ... تو هستی ... ...ازحرف عاطفه شوکه شده بودم حاملگی دوم در شرایط روحی من اتفاق افتاده بود. آن شب عاطفه پیش من ماند و مراقبم بود... وای بر حال کسی که مراقبش باشد. بعد از ترخیص از بیمارستان هنوز حال ضعف داشتم. چند ساعتی روی تختم خوابیدم ، هروقت که چشم هایم را باز می کردم به بدبختی خودم اشک می ریختم. در ذهن من مسعود با همه ی جذابیت و کششی که در من ایجاد کرده بود مانند مجسمه ی زیبایی به یکباره فرو ریخت. حتی فکرش را هم نمی کردم که چطور این همه سال گول رفتار موجه مسعود و عاطفه را خوردم. باید از ازدواج نکردن عاطفه می فهمیدم که رابطه ای این وسط وجود دارد ،اما افسوس که اینهمه سال مسعود نشستم ... به همه ی کارهایی که برای حفظ زندگیم کرده بودم فکر می کردم و افسوس می خوردم... دلم به حال خودم و تمام زنان مثل خودم می سوخت که چطور به دست یک مرد، جوانی و زندگی شان را از دست داده بودند. نزدیک ظهر تلفن همراهم را روشن کردم،۲۵تماس ناموفق داشتم،مسعود ۱۹مرتبه زنگ زده بود هنوز در حال چک کردم گوشی بودم که دوباره زنگ خورد. مسعود بود... نمی توانستم جوابش را بدهم عصبانی تر از آنی ‌بودم که توان‌ حفظ خونسردی خودم را داشته باشم گوشیم چند باری پشت سر هم زنگ خورد ، بعد وقفه افتاد... عاطفه در زد و وارد اتاقم شد. +شیرین خانوم مسعود نگرانتونه ، اگر بیدارید جوابش رو بدید لطفا. حالم از حرف زدنش ‌بهم می خورد فقط گفتم : _برو بیرون عاطفه دیگه هم اینجا پیدات نشه. گوشیم باز زنگ خورد... عصبانی بودم اما ضعف بدنی شدیدی داشتم ، صدایم از ته چاه در می آمد... _بله مسعود بود . +وای سلام شیرین کشتی منو تو ... چرا جواب نمی دی‌ ... خوبی؟ سرد گفتم : بهترم... بله کارم داری؟ مسعود از شدت خوشحالی هیجان زده و بلند حرف می زد : +شیرین عاطفه چی‌میگه؟! راسته؟ تو حامله ای؟؟؟ با تمام ‌قدرت فقط فریاد کشیدم ، طوری که عاطفه هم بشنود : +عاطفه غلط کرده با تو ، به عاطفه چه ربطی داره که خبر حاملگی منو به شوهرم بگه؟ مسعود نه تو رو می خوام نه این بچه رو مطمئن باش همین جا سقطش می کنم و برمی گردم ، شنیدی؟ +شیرین... شیرین... چی میگی؟... قطع کردم. یک بار برای همیشه باید این قضیه تمام می شد صدای در ورودی سوئیت را شنیدم ، عاطفه بی صدا رفته بود. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_شانزدهم ۱ ...مسعود راست می گفت ، این معامله ی
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ در یکی از همین مکالمات بود که آنچه که نباید را شنیدم ... چند روزی بود که حال جسمی خوبی نداشتم ... عاطفه دنبالم آمده بود تا با هم به شرکت برویم . رفتم اتاق تا سریع دوشی بگیرم و آماده شوم . عجله داشتیم ... از حمام در آمدم و لباس پوشیدم ... جلوی میز توالت ایستادم و مشغول آرایش بودم که شنیدم ... صدای عاطفه را شنیدم ... که ... خیلی آرام به مسعود من می گفت : + "مسعود جان" من کی روی حرف تو حرف زدم که این بار دومم باشه ... چشم ... هرچی تو بگی ... کلمه " مسعود جان " مثل پتک توی سرم کوبیده می شد . با خودم گفتم رابطه ی اینها بیشتر از چیزی است که من می دانم . دنیا دور سرم می چرخید ... یاد حرفهای دیشبم افتادم که به مسعود می گفتم : _من اولین مامانی هستم که دلم برای شوهرم بیشتر از بچم تنگ میشه ... و مسعود گفته بود : + آخه تو شیرین خودمی ... برای همین اخلاقاته که عاشقتم ... واااای مسعود ... چطور می توانست ... اینهمه دورویی .... باورم نمیشد ... حالا با حرفی که از عاطفه شنیده بودم هر آنچه که این سالها داشتم به یکباره تبدیل به شد . به آینه ی رو به رو خیره بودم ... داشتم می افتادم ... دستم را روی میز گذاشتم و دیگر چیزی نفهمیدم ... وقتی به هوش آمدم عاطفه نگران بالای سرم حرکت می کرد . مرا سوار آمبولانس کردند. اشکهای داغم سرازیر می شد و صدای ناله ام بلند بود ... احساس می کردم در آن کشور غریب فقط "مرگ " می توانست درد قلب شکسته ام را درمان کند . تا شب در بیمارستان بودم ، چند آزمایش گرفتند. نمی دانم اثر داروها بود یا توان بیداری نداشتم ، گذشت زمان را حس نمی کردم . هوا تاریک شده بود که چشمهایم را باز کردم ... عاطفه خوشحال و خندان بالای سرم بود ... ازش متنفر بودم و باااید این را بهش می گفتم ... + مبارکه شیرین خانوم ... از حرفش سر در نیاوردم + مبارک باشه عزیزم ... تو هستی ... ...ازحرف عاطفه شوکه شده بودم حاملگی دوم در شرایط روحی من اتفاق افتاده بود. آن شب عاطفه پیش من ماند و مراقبم بود... وای بر حال کسی که مراقبش باشد. بعد از ترخیص از بیمارستان هنوز حال ضعف داشتم. چند ساعتی روی تختم خوابیدم ، هروقت که چشم هایم را باز می کردم به بدبختی خودم اشک می ریختم. در ذهن من مسعود با همه ی جذابیت و کششی که در من ایجاد کرده بود مانند مجسمه ی زیبایی به یکباره فرو ریخت. حتی فکرش را هم نمی کردم که چطور این همه سال گول رفتار موجه مسعود و عاطفه را خوردم. باید از ازدواج نکردن عاطفه می فهمیدم که رابطه ای این وسط وجود دارد ،اما افسوس که اینهمه سال مسعود نشستم ... به همه ی کارهایی که برای حفظ زندگیم کرده بودم فکر می کردم و افسوس می خوردم... دلم به حال خودم و تمام زنان مثل خودم می سوخت که چطور به دست یک مرد، جوانی و زندگی شان را از دست داده بودند. نزدیک ظهر تلفن همراهم را روشن کردم،۲۵تماس ناموفق داشتم،مسعود ۱۹مرتبه زنگ زده بود هنوز در حال چک کردم گوشی بودم که دوباره زنگ خورد. مسعود بود... نمی توانستم جوابش را بدهم عصبانی تر از آنی ‌بودم که توان‌ حفظ خونسردی خودم را داشته باشم گوشیم چند باری پشت سر هم زنگ خورد ، بعد وقفه افتاد... عاطفه در زد و وارد اتاقم شد. +شیرین خانوم مسعود نگرانتونه ، اگر بیدارید جوابش رو بدید لطفا. حالم از حرف زدنش ‌بهم می خورد فقط گفتم : _برو بیرون عاطفه دیگه هم اینجا پیدات نشه. گوشیم باز زنگ خورد... عصبانی بودم اما ضعف بدنی شدیدی داشتم ، صدایم از ته چاه در می آمد... _بله مسعود بود . +وای سلام شیرین کشتی منو تو ... چرا جواب نمی دی‌ ... خوبی؟ سرد گفتم : بهترم... بله کارم داری؟ مسعود از شدت خوشحالی هیجان زده و بلند حرف می زد : +شیرین عاطفه چی‌میگه؟! راسته؟ تو حامله ای؟؟؟ با تمام ‌قدرت فقط فریاد کشیدم ، طوری که عاطفه هم بشنود : +عاطفه غلط کرده با تو ، به عاطفه چه ربطی داره که خبر حاملگی منو به شوهرم بگه؟ مسعود نه تو رو می خوام نه این بچه رو مطمئن باش همین جا سقطش می کنم و برمی گردم ، شنیدی؟ +شیرین... شیرین... چی میگی؟... قطع کردم. یک بار برای همیشه باید این قضیه تمام می شد صدای در ورودی سوئیت را شنیدم ، عاطفه بی صدا رفته بود. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh